کتاب «تانگوی شیطان» نوشتۀ لسلو کراسناهورکایی ترجمۀ سپند ساعدی
در آغاز کتاب می خوانیم :
۱
صبح یکی از روزهای پایانیِ اکتبر، کمی پیش از آن که اولین قطرههای باران بیامان پاییز بر زمینهای ترکخورده و نمکآلود غربِ شهرک ببارد (که دریاچهای از گل و لای زردابمانند و بویی نامطبوع پدید میآورد و کورهراهها را صعبالعبور و رسیدن به شهر را ناممکن میکرد) فوتاکی با صدای ناقوسی از خواب بیدار شد. نزدیکترین مکانی که ممکن بود صدا از آنجا بیاید، نمازخانهای متروک در چهار کیلومتری جنوبغربی در شهرک هُخمایس بود اما جدا از این که نمازخانه ناقوسی نداشت، برج آن نیز طی جنگ فرو ریخته و نمازخانه هم دورتر از آن بود که صدای ناقوس احتمالیاش به اینجا برسد. با این وجود صدا طوری بود که گویی از همان نزدیکی میآید، زنگ غرای ناقوس و طنین پیروزمندانهاش را باد میروبید و چنان مینمود که گویی منبع صدا چندان دور نیست («انگار صدا از آسیاب میآد…») فوتاکی آرنجهایش را بر بالش جابهجا کرد تا از پنجرهی کوچک و جابهجا بخارگرفتهی آشپزخانه نگاهی به بیرون بیندازد، چشمانش را به آسمان آبی و کمفروغ سپیدهدم دوخت، زمینهای اطراف غرق در طنین ناقوسی که هر دم ضعیفتر میشد، ساکت و آرام مینمود. تنها نوری که به چشم میآمد سوسویی از پنجرهی خانهی دکتر بود که اندکی از باقیِ خانههای شهرک فاصله داشت، سالها میشد که ساکن آن خانه نمیتوانست در تاریکی بخوابد. فوتاکی نفس در سینه حبس کرد تا شاید بتواند جهت صدا را تشخیص دهد: نمیخواست کوچکترین طنین صدایی که هر دم ضعیف و ضعیفتر میشد را نشنیده بگذارد («باید خواب باشی، فوتاکی…») با وجود این که چلاق بود اما معروف بود سبکْ قدم برمیدارد، بیصدا و مثل گربهها، لنگان بر کف سنگی و سرد آشپزخانه پیش رفت، پنجره را باز کرد و سرک کشید («همه خوابیدن؟ کسی صدا رو نشنید؟ چرا هیشکی این دور و برا نیست؟») بادِ سرد و مرطوب به صورتش خورد و فوتاکی برای لحظهای چشمانش را بست، با دقت گوش سپرد اما جز صدای خروسی و پارس سگی در دوردست و زوزهی باد که از چند دقیقه پیش وزیدن آغاز کرده بود تنها صدای خفیف ضربان قلبش را میشنید، گویی کل ماجرا بازی یا پَرهیبِ یک خواب بود («…شاید کسی خواسته منو بترسونه.») نگاه غمزدهاش را به آسمانِ گرفته دوخت، سپس به زمینهای اطراف و آن چه از حملهی ملخها در تابستان باقی مانده بود نگاهی انداخت و ناگهان بر شاخهی باریک یک اقاقیا گذر بهار، تابستان، پاییز و زمستان را دید، چنان که گویی زمان تنها میانپردهای بیهوده در فضایی لایتناهی است، شعبدهای ماهرانه تا از آشوبْ نظمی ظاهری بیافریند، یا از منظری کلی احتمال وقوع پیشامدها را چون اجباری گریزناپذیر بنمایاند…خود را مصلوبِ تابوت و گهوارهای یافت که با تقلایی دردمندانه میخواهد تن خویش را از آنها برهاند تا سرانجام آن را -عریان، بی هیچ نشانی از هویت، عاری از هر آن چه نابایست است- به دست مردهشوران، آنان که غضبناک و خاموش در پیشزمینهی شلوغی از شکنجهگران و دباغان اوامر را گردن مینهند برساند، آن گاه است که بی هیچ نشانی از ترحم ناچار به مشاهدهی حال و روز دیگران خواهد شد، بی آن که بخت آن را داشته باشد بار دیگر به زندگی بازگردد، چون سرانجام در آن لحظه است که خواهد فهمید همهی عمر با عدهای متقلب که ورقهایشان را از پیش نشانه گذاشته بودهاند طرف بوده و آنان همانهایی هستند که در نهایت تنها چیزی را که برای نجات خویش دارد از چنگش درخواهند آورد: امیدِ یافتنِ راه بازگشت به خانه. سرش را به سمت شرق گرداند، جایی که روزگاری تجارت رونق داشت، حال از آن دوران تنها چند ساختمان ویرانه و متروک باقی مانده بود، نخستین پرتو خورشید سرخ و بادکرده را دید که از فراز بام آغل مخروبهای با توفالهای فروریخته میدرخشد. «باید هرچه زودتر تصمیم بگیرم. شهرک دیگه جای زندگی نیست.» زیر پتوی گرم و نرم خزید و بازویش را زیر سر گذاشت. اما جرأت نداشت چشمانش را ببندد؛ نخست صدای شبحوار ناقوس ترس به دلش انداخته و حال سکوتی وهمانگیز همه جا را فرا گرفته بود: حس میکرد هر لحظه ممکن است اتفاق ناگواری رخ دهد. با این وجود تا وقتی اثاث خانه که تا آن لحظه گویی گوش خوابانده بودند با دلهره گفتگویی را آغاز کردند، از جایش تکان نخورد (گنجه غژی کرد، قابلمه با تقهای پاسخش را داد و بشقاب چینی روی تاقچه کمی سر خورد) آن وقت بود که از بوی ترشیدهی عرق زن اشمیت رو گرداند و با دست پی لیوانی که پایین تخت بود گشت، برش داشت و یک نفس آب را سرکشید. بلافاصله ترسش ریخت: نفس عمیقی کشید، دستی به پیشانی خیس از عرقش کشید، و از آنجا که میدانست اشمیت و کرانر رفتهاند گاوها را جمع کنند تا آنها را از سیکِش به طویلهای در غرب شهرک ببرند و بالاخره مزد هشت ماه کار طاقتفرسا را بگیرند، و همین دستکم چند ساعتی طول خواهد کشید، تصمیم گرفت اندکی دیگر بخوابد. چشمانش را بست، به پهلو غلتید و بازویش را دور زن انداخت، تازه داشت خوابش میبرد که بار دیگر صدای ناقوس برخاست. «لعنت بر شیطون!» پتو را کنار زد و روی تخت نشست اما تا پاهای برهنه و پینهبستهاش را بر سنگهای کف اتاق گذاشت، صدا قطع شد. (انگار یکی علامت داد…») همان طور خمیده و با بازوان قلابکرده در هم نشست تا سرانجام لیوان خالی توجهش را جلب کرد، گلویش خشک بود و رگههای دردی که در پای راستش میپیچید آزارش میداد، اما دیگر نه جرأت داشت از جا برخیزد نه دلش میخواست دوباره زیر پتو بخزد. «تا فردا بیشتر اینجا نمیمونم.» به لوازم آشپزخانهای که هنوز به دردی میخوردند نگاهی انداخت، چشمانش را بر اجاق کثیف و پر از لکههای چربی سوخته و تهماندهی غذا، سبد بیدستهی زیر تخت، میز فکسنی، شمایلهای خاکگرفتهی روی دیوار و قابلمهها گرداند و سرانجام نگاهش روی پنجرهی کوچک، شاخههای لخت اقاقیا، شیروانی قراضهی خانهی هالیچ و دودکش داغانی که دودی لرزان از آن برمیخاست ثابت ماند، با خود گفت «سهمم رو میگیرم و همین امشب میرم!…نه، تا فردا میمونم. فردا صبح میرم.» همان لحظه زن اشمیت نالهای کرد «خدایا!» و چشمانش را گشود، سرش را بلند کرد و با وحشت نگاهی به اتاق که هنوز تاریک بود انداخت، قفسهی سینهاش بالا و پایین میشد، اما به محض این که متوجه شد همه چیز مثل همیشه است، آهی کشید و سرش بر بالش افتاد. فوتاکی پرسید «چی شد؟ کابوس دیدی؟» زن که با وحشت به سقف اتاق خیره مانده بود گفت «خدایا، عجب کابوسی!» دوباره آهی کشید و دستش را روی سینهاش گذاشت. «من و این جور خوابها؟!…کی فکرشو میکرد؟…تو همین اتاق بودم که…که یه دفعه یکی زد به پنجره. جرأت نکردم بازش کنم، همین جوری واستاده بودم اون جا، از لای پرده بیرونو نگاه میکردم. فقط پشت یارو رو میدیدم چون داشت با دستگیرهی در ور میرفت، بعد یهو شروع کرد عربده کشیدن، دهنش رو دیدم، اصلاً معلوم نبود چی میگفت. ریش داشت و چشماش مثل دو تا تیله بودن…خیلی وحشتناک بود…یهو یادم افتاد دیشب کلید رو فقط یه دور چرخوندم، میدونستم تا بخوام به در برسم دیگه دیر شده، واسه همین رفتم آشپزخونه و در رو بستم، اما یادم افتاد کلیدش همرام نیست. خواستم جیغ بزنم اما صدام در نمیاومد. بعد دیگه درست یادم نیست چی شد، یهو دیدم زن هالیچ واستاده پشت پنجره برام شکلک درمیآره -میدونی که چه قیافهای هم میشه- بگذریم، داشت از پنجره توی آشپزخونه رو نگاه میکرد، نمیدونم چی شد که غیبش زد، همون موقع یارو شروع کرد لگد زدن به در، میدونستم الانه که بیاد تو، یاد چاقوی نونبری افتادم، بدو رفتم سمت کشو اما گیر کرده بود، زور میزدم بازش کنم…داشتم از ترس میمردم…اما مگه باز میشد، بعد صدای شکسته شدن در اومد، یارو از نشیمن گذشت. همون لحظه کشو باز شد، چاقو رو برداشتم، اومد پشت در آشپزخونه، در رو باز کرد و اومد طرفم، دستهاش رو تو هوا تکون میداد…بعدش یادم نیست چی شد…دیدم یارو یه گوشه زیر پنجره دراز کشیده و یه عالمه قابلمهی آبی و قرمز دارن تو آشپزخونه پرواز میکنن…یه کم که گذشت احساس کردم زمین زیر پام تکون میخوره، فکر کن، آشپزخونه مثل ماشین راه افتاد…دیگه بقیهش یادم نیست…» بعد از آخرین جمله خندهای از سر آسودگی کرد. فوتاکی سر تکان داد «در و تخته خوب با هم جور شدیم، به نظرت من چه جوری از خواب پا شدم؟ یکی داشت ناقوس میزد…» «چی؟!» زن با تعجب نگاهش کرد: «یکی داشت ناقوس میزد؟ کجا آخه؟» «چه میدونم، تازه یه بار هم نه، دو بار، پشت سر هم…» زن اشمیت سر تکان داد. «تو آخرش میزنه به سرت.» فوتاکی غرغرکنان و برآشفته گفت «نمیدونم، شاید هم خواب دیدم، اما فکر کنم امروز اتفاق بدی بیفته.» زن با پرخاش گفت «تو هم همیشه همینو میگی، ول کن دیگه!» همان لحظه صدای تلق و تولوقی از حیاط پشتی بلند شد و آن دو هراسان نگاهی به هم انداختند. زن اشمیت زیرلب گفت «حتماً خودشه.» فوتاکی حیرتزده روی تخت نشست. «مگه میشه؟! چه جوری انقدر زود برگشت…!؟» «من چه میدونم…! بدو! یالا!» فوتاکی از تخت بیرون پرید، لباسهایش را زیر بغل زد، داخل اتاق کناری شد، در را بست و لباسهایش را پوشید. «چوبدستیم رو یادم رفت!» اشمیتها از بهار تا حالا از آن اتاق استفاده نکرده بودند. کپکی سبزرنگ دیوارهای ترکخورده و پوسته پوستهاش را پوشانده بود، حتی روی لباسها، حولهها و رواندازهای داخل کمد که مرتب تمیز میشدند را هم کپک گرفته بود، چند هفتهی دیگر سرویس قاشق و چنگال داخل کشوها که برای مواقع خاص بود را هم لایهای از زنگار میپوشاند، پایههای میز که رومیزیای قلابدوزیشده رویش انداخته بودند لق میزد، پردهها رنگ و رو رفته و لامپ اتاق سوخته بود، همهی اینها باعث میشد دیگر به آن اتاق پا نگذارند و بیشتر وقتشان را در آشپزخانه بمانند. از آنجا که قادر نبودند جلوی این زوال را بگیرند، اتاق به تملک عنکبوتها و موشها درآمده بود. فوتاکی به چارچوب در تکیه داد و سعی کرد راهی پیدا کند تا بی آن که دیده شود از خانه بیرون برود. اوضاع خوب نبود چون به هر حال مجبور میشد برای خروجْ از آشپزخانه بگذرد، درضمن حال و روزش زارتر از آن بود که بتواند خود را از پنجره بالا بکشد، در عین حال شک نداشت زن کرانر یا زن هالیچ که نصف بیشتر وقتشان را پشت پنجره به پاییدن روابط این و آن میگذراندند او را میدیدند. اگر اشمیت چوبدستیاش را پیدا میکرد، بلافاصله متوجه میشد او جایی در خانه پنهان شده، در آن صورت باید از خیر سهمش میگذشت چون میدانست اشمیت در مورد این مسائل شوخی سرش نمیشود؛ مجبور میشد شهرکی که هفت سال پیش -دو سال پس از برپایی آن- یک تا پیراهن با شکم گرسنه و پالتویی ژنده و جیبهای خالی به آن پناه آورده بود -چون شنیده بود کسب و کار در آنجا رونق دارد- را ترک کند. گوش خواباند و صدای پای زن اشمیت را شنید که به اتاق نشیمن میرفت. صدای خَشدار اشمیت را شنید که میگفت «غر نزن جانم! هر کاری گفتم بکن، فهمیدی؟» خون به صورت فوتاکی دوید. «سهمم!» به موشی میمانست که در تله افتاده باشد. وقت چندانی نداشت، تصمیم گرفت هر طور که هست از پنجره بیرون برود «باید یه کاری کنم.» دستش به چفت پنجره بود که صدای پای اشمیت را شنید که از خانه بیرون میرفت. «حتماً میره بشاشه!» پاورچین به طرف در رفت و نفس در سینه حبس کرد تا بهتر بشنود چه اتفاقی میافتد. به محض این که اشمیت در حیاط پشتی را بست، با احتیاط به آشپزخانه برگشت و نگاهی به زن اشمیت که آرام و قرار نداشت انداخت و آهسته از در جلویی خانه بیرون رفت. وقتی مطمئن شد همسایهاش به خانه برگشته با تظاهر به این که تازه رسیده در را با سر و صدا باز کرد. «سلام! کسی خونه نیست؟ آهای اشمیت! چه خبر؟» اینها را با صدای بلند گفت و بلافاصله -برای این که به او فرصت فرار ندهد- در آشپزخانه را باز کرد و راه گریز اشمیت را بست. با لحن تمسخرآمیزی گفت «خب! خب! کجا با این عجله رفیق؟» اشمیت جوابی نداد. «باشه، لازم نیست چیزی بگی، الان خودم میگم!» و با سگرمههای درهم ادامه داد «میخواستی پولا رو برداری بزنی به چاک! نه؟ زدم تو خال!» اشمیت ساکت مانده بود و تندتند پلک میزد. فوتاکی سری تکان داد. «کی فکرشو میکرد رفیق؟» به آشپزخانه رفتند و روبهروی هم نشستند. اشمیت بیقرار با ظرف و ظروف روی اجاق ور میرفت. تتهپتهکنان گفت «ببین رفیق، الان برات توضیح میدم…» فوتاکی بیحوصله دستی پراند و میان حرفش دوید «لازم نیست توضیح بدی! بگو ببینم، دست کرانر هم تو کاره؟» اشمیت ناچار با سر تأیید کرد. «کم و بیش.» فوتاکی غرید «بدبختها! به خیالتون میتونین سرم کلاه بذارین؟!» سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. پس از مدتی پرسید «حالا چی؟ میخوای چی کار کنی؟» اشمیت دستانش را از هم گشود و با عصبانیت پرسید «یعنی چی که میخوام چی کار کنم؟ تو هم شریکی دیگه.» فوتاکی به سرعت در ذهنش سهم خود را حساب کرد و پرسید «یعنی چی؟» اشمیت با اکراه جواب داد «پولا رو سه قسمت میکنیم. اما درِ دهنتو میبندی.» «نگران نباش.» زن اشمیت که کنار اجاق ایستاده بود، نومیدانه آه کشید. «مگه عقلتونو از دست دادین؟ به خیالتون همین جوری کشکی میتونین قسر در رین؟» اشمیت اهمیتی به او نداد و همچنان نگاهش را به فوتاکی دوخته بود. «دیدی! همه چی حل و فصل شد. اما حواست باشه زیر قول و قرارت نزنی.» «گفتم که خیالت تخت!» «نه، نگران اون قضیه نیستم.» و با لحنی محزون ادامه داد «فقط یه خواهشی ازت دارم…میشه سهمت رو یه مدت کوتاه بهم قرض بدی؟! فقط یه سال! تا یه سر و سامونی بگیرم…» فوتاکی با تندی درآمد «میخوای کاری هم بکنم برات؟» اشمیت پیش آمد و لبهی میز را چسبید «خودت گفتی تا یه مدت اینجا موندگاری، اگه نه که همچی درخواستی ازت نمیکردم، اصلاً مگه تو الان پول لازم داری؟ فقط یه سال…همین! سهم خودم کمه، میفهمی؟ کمه! با این اوضاع و احوال پولم به هیچی نمیرسه. حتی نمیتونم یه تیکه زمین بخرم، اصلاً همهش هم نه، ده هزار تا بده، باشه؟» فوتاکی جواب داد «اصلاً حرفشم نزن! یه پول سیاه هم نمیدم. منم علاقهای ندارم اینجا بپوسم!» اشمیت که کم مانده بود گریهاش بگیرد سر تکان داد و باز هم با درماندگی درخواستش را تکرار کرد، آرنجهایش را روی میز گذاشته بود و با هر تکانی که میخورد پایههای میز طوری به لرزه میافتادند که گویی همراهِ او به التماس افتادهاند. با عجز و لابه از شریکش خواهش کرد «رحم داشته باشد،» به امید این که «رفیقش» به حال او دل بسوزاند، دیگر چیزی نمانده بود فوتاکی تسلیم شود که ناگهان چشمش به میلیونها ذرهی غباری افتاد که در باریکهای از نور آفتاب شناور بودند، بوی نای آشپزخانه در دماغش پیچید و همزمان طعمی فلزگون در دهانش حس کرد، با خود گفت این همان مرگ است. از روزی که کار و بار اهالی شهرک کساد شد و آنها با همان عجلهای که به شهرک آمده بودند آنجا را ترک کردند، او روز به روز -درست مانند خانوادههای دیگر، دکتر و مدیر مدرسه که جایی برای رفتن نداشتند- خود را ناتوانتر از ترک آنجا یافته بود، هر روزش مشابه روز پیش بود، هر روز همان غذای همیشگی، میدانست مرگ چیزی جز عادت نیست: اول به سوپ، بعد به خوراک گوشت و در نهایت به دیوارهایی که تنگ در برش میگرفتند، جویدن و به سختی فرو دادن لقمههای بزرگ، مزهمزه کردن شرابی که همیشه کم میآمد، نوشیدن جرعهای آب. گاه این هوس مقاومتناپذیر سراغش میآمد که تکهای از گچ دیوار موتورخانهای را که در آن زندگی میکرد بکند و در دهانش بچپاند تا میان روال همیشگی و آزاردهندهی طعمهای تکراری مزهی گچنوشتهی تابلوی هشدار! را نیز بچشد. حس میکرد مرگ پایانی نومیدانه و ابدی نیست و تنها هشداری است. اشمیت که کمکم داشت خسته میشد ادامه داد «نه که فکر کنی دارم گدایی میکنم. قرض میخوام. میفهمی؟ همهشو تا سال بعد پس میدم.» هر دو کلافه پشت میز نشسته بودند. چشمان اشمیت از فرط خستگی خون افتاده بود، فوتاکی با خشم طرحهای پنهان در کاشیهای دیوار را وارسی میکرد. با خود اندیشید که نباید ترسش را نشان دهد، هرچند خودش هم درست نمیدانست ترسش از چیست، گفت «تو فقط جواب یه سؤال منو بده. چند بار تنهایی تا سیکِش رفتم؟ اونم تو گرمایی که آدم نفس که میکشید از تو آتیش میگرفت. کی هیزم جمع میکرد؟ کی آغل گوسفندا رو ساخت؟ منم اندازه تو و هالیچ و کرانر کار کردم! اون وقت تو با پررویی تمام ازم قرض میخوای؟! حتماً هم این پولو پس میدی!» اشمیت با لحنی آزرده گفت «یهویی بگو بهم اعتماد نداری دیگه.» فوتاکی با تندی گفت «معلومه که ندارم! با کرانر قرار مدار میذاری پولا رو برداری بزنی به چاک اون وقت انتظار داری بهت اعتماد کنم؟ منو خر فرض کردی؟» در سکوت روبهروی هم نشسته بودند. زن کنار اجاق تلق تولوقکنان ظرفها را به هم میزد. اشمیت مغلوب شده بود و حرفی برای گفتن نداشت. فوتاکی خواست سیگاری روشن کند اما دستانش میلرزیدند، از پشت میز بلند شد و لنگ لنگان کنار پنجره رفت، چوبدستیاش را به دست چپ داد و بارانی را که بر شیروانی خانهها میبارید نگاه کرد. درختان در باد خم شده بودند و شاخههای لختشان قوس و کمانهایی تهدیدآمیز در هوا رسم میکردند. به ریشههای درختان که شیرهی زمین را میمکیدند، خاک خیسخورده و احساس درکناشدنیِ پایانی که از آن وحشت داشت فکر کرد. با دودلی پرسید «واسه چی…تو که رفته بودی…واسه چی برگشتی…؟» اشمیت غرغرکنان جواب داد «واسه چی؟ واسه چی؟! اول این که تو راه خونه این فکر به سرمون زد، دیگه فرصتی نبود اوضاع رو سبک سنگین کنیم…بعد هم خب، این زن…نمیشد اینجا ولش کنم که…» فوتاکی سر تکان داد که یعنی حرف او را میفهمد. پس از چند لحظه پرسید »کرانرها چی؟ قول و قرارت با اونا چی میشه؟» «اونام مثل ما گیرن. میخوان برن سمت شمال. زن کرانر از یکی شنیده یه باغ میوهی متروک یا همچی چیزی اون طرفاس. قرارمون سر تقاطعْ بعد از تاریکی هوا بود.» فوتاکی آه کشید: «عجب روز طولانیای! بقیه چی؟ هالیچها…؟» اشمیت افسرده دستانش را به هم مالید: « چه میدونم! لابد کل روز رو میخوابه. دیروز خونه هُرگُش مجلس عیش و عشرت راه انداخته بودن. شازده هم اون جا بوده، امیدوارم یه راست به درک واصل شه. اگه بخواد جاروجنجال درست کنه خودم مردک مادربهخطا رو سر به نیست میکنم، تو نگران نباش رفیق.» تصمیم گرفتند تا شب همان جا بمانند. فوتاکی صندلیاش را کنار پنجره کشید تا از آنجا خانههای روبهرو را زیر نظر بگیرد. اشمیت خوابش برد، سرش روی میز افتاد و شروع به خروپف کرد. زن صندوق نظامی آهنکوب را از پشت کمد بیرون کشید، گرد و خاکش را گرفت و بی آن که حرفی بزند شروع به جمع کردن وسیلههایشان کرد. فوتاکی گفت «هنوز بارون میآد.» زن جواب داد «خودم میشنوم.» پرتو کمفروغ آفتابْ ابری را که آرام به سمت مشرق میرفت شکافته بود. آشپزخانه آن قدر کمنور بود که به نظر میرسید وقت غروب است و نمیشد مطمئن بود لکههای تیرهای که بر دیوارها افتادهاند سایهاند، یا نشانی از یأس نهفته در پسِ اندک امیدشان به بهبود اوضاع. فوتاکی که به باران زل زده بود گفت «میرم سمت جنوب، دستکم زمستوناش کوتاهتره. یه تیکه زمین نزدیک شهری که کسب و کار توش رونق داشته باشه اجاره میکنم، تمام روز میشینم تو اتاق پاهامو فرو میکنم تو طشت آب گرم…» قطرههای باران از شکافی به اندازهی یک بند انگشت به داخل سرازیر میشد و از روی شیشه سر میخورد و روی فوتاکی میچکید اما او چنان غرق رویای سرزمینهای دوردست بود که توجهی به آن چه در اطرافش اتفاق میافتاد نداشت و متوجه نبود خیس آب شده است. «یا این که تو کارخونهی شکلاتسازی نگهبان شب میشم…یا سرایدار مدرسهی شبانهروزی دخترونه… همه چی رو فراموش میکنم، وقتی برگردم خونه فقط پاهامو میذارم تو طشت آب گرم و منتظر میشم این زندگی سگی تموم شه…» باران که تا آن لحظه نمنم میبارید ناگهان بدل به رگباری شدید شد گویی سد رودخانهای شکسته باشد، و باران زمینهایی را که پیشتر مارها سوراخسوراخش کرده بودند در خود غرق کرد. با آن که دیگر چیزی از پشت شیشه دیده نمیشد، اما فوتاکی نگاهش را از چارچوب چوبیِ موریانهزده و بتونه شده نمیگرفت. ناگهان چهرهای محو را بر شیشهی پنجره دید، اول متوجه نشد صورت چه کسی است تا آن که انعکاس چشمان هراسان خود را تشخیص داد که بهتزده و با دردی جانکاه به «اجزای صورت افسردهی» خود خیره شده است، متوجه شد باران همان بلایی را به سر چهرهاش میآورد که پیشتر زمان با آن کرده بود. آن را میشورد و با خود میبرد. در آن انعکاس چیزی ژرف و ناآشنا دید، پوچیای از آن میتراوید که ترکیبی از شرم و غرور و ترس بود. باز همان طعم فلزگون را در دهانش احساس کرد و به یاد ناقوس صبح افتاد، لیوان آب، تخت، شاخهی لخت اقاقیا، سنگ کف آشپزخانه، و با به یاد آوردن آنها سگرمههایش در هم رفت. «طشت آب گرم!…چه مزخرفاتی!…من که همین الان هم هر روز پاهامو میشورم…!» از پشت سر صدای گریهای آمد. «تو دیگه چته؟» زن اشمیت جوابی نداد و از او رو گرداند، شانههایش از هقهق گریه بالا و پایین میشدند. «شنیدی؟ میگم چت شده؟» زن نگاهی به او انداخت و بی آن که چیزی بگوید روی چهارپایهای نشست و دماغش را طوری بالا کشید که انگار حرف زدن بیفایده است. فوتاکی باز اصرار کرد: «چرا جواب نمیدی؟ چه مرگت شده؟» زن اشمیت با تندی گفت: «آخه ما کجا رو داریم بریم! به اولین شهر نرسیده پلیس دستگیرمون میکنه! حالیت نیست؟ اصلاً نمیپرسن کی هستیم، از کجا اومدیم!» فوتاکی با خشم جواب داد «چرا مزخرف میگی؟ یه خروار پول داریم، لازم نیست تو یکی…» زن حرفش را قطع کرد «دقیقاً به خاطر پولا میگم! تو شاید یه جو عقل تو کلهت باشه! ولی اون چی؟! با این صندوق قراضه…عین گداگشنهها!» فوتاکی برافروخته گفت «بسه دیگه! تو لازم نکرده خودتو قاطی این چیزا کنی! همین که خفهخون بگیری کافیه.» زن اشمیت دستبردار نبود «بله!؟ چی گفتی؟» فوتاکی زیرلب گفت «هیچی بابا. صداتو بیار پایین این بیدار نشه.» زمان به کندی میگذشت، خوشبختانه ساعت شماطهدار مدتها پیش از کار افتاده بود و تیک تاکی در کار نبود تا گذر زمان را به یادشان بیاورد، با این وجود زن حین هم زدن خوراک پاپریکا نگاهش را از عقربههای بیحرکت آن نمیگرفت. هر دو مرد بیحوصله پشت میز نشستند، بخار از بشقابهای پیش رویشان بلند میشد و با وجود غرولند زن که اصرار میکرد زودتر غذایشان را بخورند حتی به قاشقهایشان دست نمیزدند («چتونه؟ چرا غذا نمیخورین؟ میخواین شب وسط راه تو بارون و گل و شل بخورینش!؟») پس از انتظاری شکنجهآور حالا هوا آن قدر تاریک شده بود که دیگر نمیشد چیزی را تشخیص داد اما با این همه چراغ را روشن نکردند، ماهیتابهها و شمایلهای روی دیوار جان گرفته بودند و حتی به نظر میرسید شخصی در تخت زیر پتو خوابیده. به این امید که وهم و خیال دست از سرشان بردارد به چهرهی یکدیگر نگاه میکردند اما از صورتهای هر سه عجز و درماندگی میبارید، خوب میدانستند نباید پیش از تاریکی هوا راه بیفتند (مطمئن بودند زن هالیچ یا مدیر مدرسه پشت پنجره نشستهاند و حالا که به خیالشان اشمیت و کرانر دیر کردهاند، نگرانتر از قبل جادهی منتهی به سیکِش را زیر نظر دارند) با این حال هر از گاه اشمیت یا زنش حرکتی میکردند که یعنی «گور پدر احتیاط، راه بیفتیم.» فوتاکی با لحنی آرام گفت «رفتن فیلم ببینن. زن هالیچ، زن کرانر، مدیر مدرسه و هالیچ.» اشمیت پرسید «زن کرانر؟ کجا؟» و با عجله به سمت پنجره رفت.زن سری تکان داد و گفت «راست میگه، راست میگه.» اشمیت رو به او کرد و گفت «هیس! ساکت باش جانم!» فوتاکی برای این که اشمیت را آرام کند گفت «زن کرانر آدم تیزیه. ما هم که باید تا تاریکی هوا صبر کنیم. این جوری بهتره، کسی هم مشکوک نمیشه.» اشمیت عصبی بود، برگشت پشت میز نشست و صورتش را با دستانش پوشاند. فوتاکی غمزده کنار پنجره سیگار میکشید. زن اشمیت از کمد آشپزخانه ریسمانی پیدا کرد، چفت صندوقْ زنگ زده بود و بسته نمیشد، به همین دلیل مجبور شد با ریسمان درش را محکم کند، بعد صندوق را تا کنار در خانه کشید، کنار شوهرش نشست و انگشتانش را درهم گره کرد. فوتاکی پرسید «واسه چی همین حالا پولا رو تقسیم نکنیم؟» اشمیت نگاهی به زنش انداخت «حالا کلی وقت داریم، رفیق.» فوتاکی پشت میز نشست، پاهایش را دراز کرد و دستی به تهریش چانهاش کشید. نگاه خیرهاش را به اشمیت دوخت «به نظر من همین حالا قسمت کنیم.» اشمیت دستی به پیشانیاش کشید. «واسه چی انقدر نگرانی؟ به موقع سهمتو میگیری دیگه.» «چرا الان نگیرم؟!» «واسه چی انقدر هولی؟ بذار پولی که دست کرانر مونده رو هم بگیریم بعد.» فوتاکی لبخندی زد «ببین، اون قدرا پیچیده نیست. اینی که الان دستته رو تقسیم میکنیم. بعد پولی که باید از کرانر بگیریم رو هم سر جاده تقسیم میکنیم.» اشمیت موافقت کرد «باشه، اون چراغقوه رو بیار.» زن از جا پرید «الان.» اشمیت دست در جیب بارانیاش کرد و بستهی اسکناس نم کشیدهای که دورش نخ بسته بود را بیرون آورد. زن اشمیت بلند گفت «صبر کن!» و تر و فرز روی میز را دستمال کشید. «حالا.» اشمیت تکه کاغذی را جلوی صورت فوتاکی گرفت و گفت «اینم رسید پولا که بعداً دبه نکنی.» فوتاکی سرش را کج کرد و نگاهی کوتاه به کاغذ انداخت و گفت «بشمر.» زن چراغقوه را به دست گرفته بود، برقی در چشمان فوتاکی بود و خیره به اسکناسهایی که اشمیت با انگشتان کلفتش میشمرد و گوشهی میز تلنبار میکرد مینگریست، کمکم خشمش فرو نشست، حالا میفهمید «چطور ممکن است کسی با دیدن این همه پول وسوسه شود سهم دیگران را بالا بکشد.» ناگهان معدهاش از درد تیر کشید، دهانش پر از بزاق شد و همان طور که از ضخامت دسته اسکناسی که در دستان عرقکردهی اشمیت بود کاسته و کپه پول گوشهی میز بزرگتر میشد، احساس کرد زن نور لرزان چراغقوه را به سمت چشمان او میگیرد، گویی به عمد میخواست دیدش را کور کند، احساس ضعف میکرد و سرش گیج میرفت، با صدای گرفتهی اشمیت به خود آمد «درست نصف نصف!» تا دست دراز کرد سهمش را بردارد کسی از پشت پنجره داد زد «خانوم اشمیت، عزیزجان، خونهای؟» اشمیت چراغقوه را از دست زنش قاپید و خاموشش کرد، اشارهای به میز کرد و پچپچکنان گفت «زود باش، پولا رو قایم کن!» زن اشمیت به سرعت اسکناسها را جمع کرد و همه را در چاک پیراهنش چپاند و بی آن که صدایی از دهانش خارج شود با حرکت لب گفت «زن هالیچ!» فوتاکی از جا پرید و جایی میان اجاق و کمد خود را به دیوار چسباند و پنهان شد، تنها چشمانش که مانند چشمان گربهای در تاریکی برق میزدند دیده میشد. اشمیت تا دم در همراه زنش رفت و زمزمه کرد «برو بگو گورشو گم کنه!» زن خشکش زده بود، پس از چند لحظه گلویش را صاف کرد «باشه! باشه! الان میرم» و قدم به اتاق نشیمن گذاشت. اشمیت که پشت در پنهان شده بود پچپچکنان به فوتاکی گفت اگه نور رو ندیده باشه مشکلی نیست!» اما این را طوری گفت که گویی خودش هم آن را باور نداشت، چنان مضطرب بود که به زحمت میتوانست سرپا بایستد. درمانده با خود گفت «اگه پاشو بذاره تو خفهش میکنم.» فوتاکی اندیشید «اول صدای ناقوس، حالا هم زن هالیچ، حتماً کاسهای زیر نیم کاسهس، شک ندارم همهی اینا یه ربطی به هم دارن،» و در همان حال که دود اجاق آرامآرام او را در بر میگرفت به فکر و خیالاتش پر و بال داد. «شاید دوباره شهرک یه رونقی بگیره. ماشینآلات نو بیارن، آدمای جدید، همه چی دوباره از اول شروع شه. ساختمونا رو درست کنن، دیوارا رو گچ بگیرن، موتورخونه رو راه بندازن، حتماً اون موقع یه آدم فنی هم لازم دارن!» زن اشمیت رنگپریده آمد و در آستانهی آشپزخانه ایستاد. با صدایی گرفته گفت «بیاین بیرون.» و چراغ را روشن کرد. اشمیت در حالی که پلکهایش مانند دیوانهها میپرید به سمت زن رفت. «چی کار میکنی؟ خاموشش کن! الان نور رو میبینن!» زن اشمیت سر تکان داد. «ول کن بابا. همه میدونن من خونهم.» اشمیت ناچار حرف زن را تصدیق کرد و بازوی او را گرفت. «چی شد؟ نور چراغقوه رو دیده بود؟» زن جواب داد «آره، بهش گفتم نگران تو بودم که دیر کردی، بعد یهو خوابم برد، از خواب که پریدم و کلید برق رو زدم لامپ سوخت، اون موقع هم که صدام کرد داشتم با چراغقوه دنبال لامپ نو میگشتم…» اشمیت که کمی خیالش آسوده شده بود زیر لب چیز نامفهومی گفت، اما باز با اضطراب پرسید: «ما رو چی؟ ما رو ندید؟ چیزی نگفت…؟» «نه، مطمئنم چیزی ندید.» اشمیتی نفس راحتی کشید. «پس چه مرگش بود؟» زن مات و متحیر بود. آرام گفت «دیوونه شده.» اشمیت گفت «این که خبر جدیدی نیست.» «میگفت…» زن به اشمیت و بعد به فوتاکی که با دقت گوش میداد نگاهی انداخت و با صدایی لرزان ادامه داد «میگفت ایریمیاش و پترینا رو تو جاده دیدن…داشتن میاومدن سمت شهرک! میگفت احتمالاً تا حالا رسیدن به بار…» برای چند لحظه نه فوتاکی و نه اشمیت چیزی نگفتند. زن سکوت را شکست «میگفت راننده اتوبوس دیدتشون…تو شهر…» و لبش را به دندان گرفت. «داره -دارن- تو این هوای افتضاح میآن سمت شهرک…راننده داشته میرفته خونهش سمت اِلِک که اونا رو دیده.» فوتاکی از جا پرید: «ایریمیاش و پترینا؟» اشمیت قاهقاه زیر خنده زد. «زن هالیچ هم این دفعه درست حسابی زده به کلهش. از بس انجیل خونده به کل قاطی کرده.» زن اشمیت همچنان بهتزده بود. بازوانش را با درماندگی از هم گشود و به سمت اجاق رفت و روی چهارپایهای نشست و سرش را در دستانش گرفت. «اگه راست گفته باشن…اون وقت معلوم میشه پسر هُرگُش دروغ به هم بافته…» ناگهان سرش را بلند کرد و به فوتاکی خیره شد و گفت «غیر از پسره هیچ وقت کسی چیزی راجع به مردن اونا نگفت.» فوتاکی سیگاری روشن کرد و سر تکان داد «راست میگی.» دستانش میلرزیدند: «یادتونه؟ همون موقع گفتم یه جای قضیه میلنگه…به یه چیزی مشکوک بودم. ولی هیچکدومتون به حرفام اهمیت ندادین…بالاخره منم مجبور شدم حرفتونو قبول کنم.» زن اشمیت طوری به فوتاکی خیره مانده بود که گویی میخواهد افکارش را به او منتقل کند. «دروغ گفت. پسره دروغ گفت. قضیه اصلاً پیچیده نیست. اتفاقاً خیلی هم سادهس…» اشمیت مضطرب به فوتاکی و بعد به زنش نگاهی انداخت. «مثل این که زن هالیچ دیوونه نشده، شما دو تا خل شدین.» نه فوتاکی و نه زن به خودشان زحمت جواب دادن ندادند و نگاهی به هم انداختند. اشمیت از کوره در رفت «زده به سرتون؟» و به طرف فوتاکی رفت «تو پیرسگ چلاق!» فوتاکی سری تکان داد و گفت «نه، راست میگی…زن هالیچ دیوونه نشده.» رو به زن کرد و ادامه داد «مطمئنم زندهن. من میرم سمت بار.» اشمیت چشمانش را بست و سعی کرد بر اعصابش مسلط شود. «هجده ماه! هجده ماهه که مردن. همه هم میدونن! مرگ و زندگی آدما که شوخیبردار نیست. خر نشین. برامون تله گذاشتن! حالیتون نیست؟ تله!» اما فوتاکی که دکمههای نیمتنهاش را میبست خود را به نشنیدن زد و با لحنی قاطع که نشان میداد چیزی تصمیمش را عوض نخواهد کرد گفت «همه چی درست میشه، یه کم دندون رو جیگر بذار.» لبخندی زد و دستش را روی شانهی اشمیت گذاشت و ادامه داد «ایریمیاش به جادوگرا میمونه. اگه بخواد از تاپالهی گاو کاخ و عمارت میسازه.» اشمیت از خود بیخود شد و چهرهاش درهم رفت، یقهی نیمتنهی فوتاکی را گرفت و او را به طرف خودش کشید. «تاپالهی گاو تویی مرتیکه. تا آخر عمرت هم همین تاپالهای که هستی میمونی. فکر میکنی میذارم یه احمقی مثل تو سرم کلاه بذاره؟ نه آقا، نمیذارم کاسه کوزهی منو به هم بریزی!» فوتاکی با آرامش نگاهش را از او گرفت «به کاسه کوزهی تو کاری ندارم، رفیق.» «پس تکلیف پولا چی میشه؟» فوتاکی سرش را پایین انداخت. «همهشو با کرانر نصف کن. فکر کن اصلاً همدیگه رو ندیدیم.» اشمیت از جا پرید و جلوی درگاه روبهروی فوتاکی و زن قرار گرفت «احمقای بیشعور! هردوتون گم شین! پولا رو ولی…» انگشتش را بالا گرفت «همین الان بذارشون رو میز.» و نگاه تهدیدآمیزش را به زن دوخت. «نشنیدی چی گفتم زنیکه…پولا رو بذار رو میز، بعد برو، حالیته؟!» زن اشمیت تکان نخورد. برق غریب و ناآشنایی در چشمانش درخشید. آهسته به سمت اشمیت رفت. عضلات صورتش منقبض و لبهایش به طرز عجیبی نازک شده بود. اشمیت با دیدن تحقیر و تنفری که در نگاه زن موج میزد، ناخودآگاه پا پس کشید و با تعجب به او خیره ماند. زن با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت «سر من داد نزن، عوضی. من میرم ببینم چه غلطی میخوای بکنی.» فوتاکی که دستش را در دماغش کرده بود آرام گفت «ببین رفیق، اگه واقعاً اومده باشن، تو هم نمیتونی جایی بری، خودت هم اینو خوب میدونی، تازه گیریم رفتی، بعدش چی…؟» اشمیت کورمال کورمال به سمت میز رفت و روی صندلی افتاد. زیرلب گفت «مردهها زنده شدن! این دو تا هم از خوشی حالیشون نیست دارن تو تله میافتن…هه هه هه. آدم خندهش میگیره!» با مشت روی میز کوبید. «نمیفهمین چه بازیای دارن سرتون درمیآرن؟! غلط نکنم به یه چیزی شک کردن که این نقشه رو چیدن…فوتاکی، رفیق قدیمی، یعنی یه جو عقل دیگه تو سرت نیست…؟» اما فوتاکی اهمیتی به او نمیداد. کنار پنجره ایستاده و دستانش را به سینه زده بود. اشمیت ادامه داد «یادت رفته؟ اون باری که اجاره نه روز عقب افتاد، در حالی که اون…» زن اشمیت بیحوصله میان حرفش دوید: «اون همیشه ما رو از دردسر نجات میداد.» اشمیت زیرلب غرید «آشغالای خیانتکار. از اول هم باید حدس میزدم.» فوتاکی خود را از پشت پنجره کنار کشید، پشتش را به اشمیت کرد و با لحن مشفقانهای گفت «اگه انقدر مشکوکی، اول زنت رو بفرست بره…میتونه بگه اومده دنبال تو یا یه چیزی تو این مایهها…» زن گفت «سر هرچی بخواین شرط میبندم که راست میگن.» اسکناسها همان جا در پیراهن زن باقی ماند چون حتی اشمیت هم قبول داشت جای پولها آنجا امنتر است، اما اصرار داشت که با نخی آنها را محکم کند و به سختی توانستند قانعش کنند که سرجایش بنشیند و خانه را به دنبال تکهای نخ زیر و رو نکند. زن گفت «من رفتم.» با عجله نیمتنهاش را پوشید، پوتینهایش را به پا کرد و بیرون دوید. چند لحظه بعد از میان آبچالهایی که جاده را پوشانده بود گذشت و در همان حال که حواسش بود پایش در چالههای عمیقتر فرو نرود به سمت بار رفت و در تاریکی شب گم شد، آن دو را ترک کرد بی آن که حتی یک بار سر برگرداند تا به آن دو که پشت پنجره ایستاده بودند و باران چهرهشان را میشست، نگاهی بیندازد. فوتاکی سیگاری گیراند و دودش را بیرون داد، خوشحال بود و اندکی امیدوار، دیگر دلواپس چیزی نبود، گویی باری را از دوشش برداشته بودند، در فکر و خیالات خود غرق بود و به سقف نگاه میکرد، به موتورخانه فکر کرد و انگار صدای تلق تولوق ماشینها و غرش خشکشان را که پس از مدتها خاموشی بار دیگر آغاز به کار میکردند میشنود، بوی گچ تازهی دیوارها را حس میکرد…همان موقع صدای درِ خانه آمد که باز شد، اشمیت از جا پرید، صدای زن کرانر بلند شد که میگفت: «شنیدین اون دو تا برگشتن؟!» فوتاکی از جا بلند شد و سری تکان داد و کلاهش را سرش گذاشت. اشمیت دوباره روی صندلی افتاد. زن کرانر قدقدکنان ادامه داد «شوهرم تا خبرو شنید گفت بیام اینجا بهتون بگم، البته فکر کنم خودتون میدونستین، از پشت پنجره دیدم زن هالیچ اومد اینجا، خیلی خب، دیگه برم، مزاحمتون نمیشم، راستی در مورد پولا هم شوهرم گفت قضیه رو فراموش کنین، این پولا خوردن نداره، حرف خودشه والا، راست هم میگه، چه کاریه آدم به عمر تو هفت تا سوراخ قایم شه و یه لحظه آرامش نداشته باشه، حوصله دارینها، تازه سروکله ایریمیاش هم که پیدا شده، با پترینا البته، از اولش هم میدونستم دروغه، همهش زیر سر این پسرهی آبزیرکاهِ هُرگُش بود، هیچ وقت حرفاشو باور نکردم، معلوم بود دروغ میگه، از چشماش پیدا بود، حالا خودتون میبینین، همه رو از خودش درآورده بود، انقدر گفت گفت تا همهمون باور کردیم، صد بار گفتم، از همون اولش هم میدونستم…» اشمیت با بدگمانی زن را ورانداز کرد و گفت «پس شما هم باور کردین.» و خندهای عصبی کرد. زن کرانر ابرویی بالا انداخت و با طمأنینه از در بیرون رفت. فوتاکی پرسید «تو نمیآی، رفیق؟» کمی بعد هر دو جلوی در ایستاده بودند. اشمیت جلوتر راه افتاد و فوتاکی لنگلنگان چوبدستی به دست از پیاش میرفت، لبههای نیمتنهاش در باد تکان میخوردند، کلاهش را با دست گرفته بود تا باد میان گل و لای نیندازدش، عصایش را تقتقکنان به زمین میکوبید و راهش را در تاریکی مییافت، باران به شدت میبارید و هم ناسزاهای اشمیت و هم کلمات دلگرمکنندهی فوتاکی را با خود میشست و میبرد، فوتاکی مدام تکرار میکرد: «غصه نخور رفیق! حالا میبینی. همه چی درست میشه. همه چی تموم شد. بدبختیامون سر اومد!»
کتاب «تانگوی شیطان» نوشتۀ لسلو کراسناهورکایی ترجمۀ سپند ساعدی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.