درآغاز کتاب پسری که اسب آتیلا را ربود می خوانیم :
این کتاب ترجمه ای است از
متن اصلی اثر _ اسپانیایی _ به مشخصات زیر:
Iván Repila
El niño que robó el caballo de Atila
Editorial Libros Del Silencio, Barcelona, 2013.
© انتشارات Seix Barral (Grupo Planeta) حق چاپ ترجمه ی فارسی این کتاب را به انتشارات نگاه واگذار کرده است.
یادداشت مترجمان
… حالا از راه ها که میگذری
بنگر به چاه های عمیقی که من از آنها پایین خزیده ام
این چاه ها دهان دایره ای دارند
از آسمان که بنگری انگار هر دهانه دفی کهنه است
که انگشت های دفزن آن را سوراخ کرده است… .
«از شعر آنچه نوشته ام؛ رضا براهنی»
نخست اینکه ایبان رپیلا تمامی حقوق اثرش را به ما مترجمان فارسی و انتشارات نگاه واگذار کرده و این ترجمه مرهون لطف بی دریغ او و نیز انتشارات Seix Barral (Grupo Planeta) است. دوم اینکه در معرفی اش مقدمه چینی و پرگویی ویکی پدیاوار را جایز نمیدانیم و تنها به این بسنده می کنیم که ایبان رپیلای زاده ی 1978 در بیلبائوی اسپانیا با این دومین رمانش دست کم یک چیز را با جهان سیاست زدوده ی اطرافش به صراحت تعیین و تکلیف کرده و آن اینکه به راستی، و دست کم به زعم ما، بر آن است تا یکی از نویسندگان راستین وضعیت اضطراری باشد.
پس بر خود واجب می دانیم که در زمانه ی عسرت و سرمایه محوری “ادبیات و فرهنگ و هنر” از رفیق نویسنده مان؛ ایبان به واقع اصیل و انقلابی که بی هیچ چشم داشتی اجازه ی ترجمه ی رمانش را به ما بخشید صمیمانه قدردانی کنیم. فارسیِ این کتاب بی صبوری ها و همراهی های مشفقانه ی او قطعاً چیز یا چیزهایی کم داشت.
مریم اسماعیلپور _ وحید علیزاده رزازی
تهران _ 1396
هیچ چاهی جلودارمان نیست
گفتن از قصه ای که پنج سال از نوشتنش می گذرد، برایم عجیب می نماید. با این همه خالی از لطف هم نیست: چون نشان از آن دارد که کتاب ها واجد حیاتی مستقل اند؛ حیاتی مدید در سیر و سفر بدون نویسنده شان. بی اندازه خرسندم از اینکه میبینم برادران قهرمان این قصه _ بزرگ و کوچک _ اینک به دست خوانندگان ایرانی می رسد، به کشوری که هرگز در آن نبوده ام و هرگز دوستی از آن سرزمین نداشته ام، منتها درست به دلیل همین بعد جغرافیایی و عاطفی، گمان می کنم _ دست کم _ ارائه ی شرحی در باب ریشه و خاستگاه «پسری که اسب آتیلا را ربود» و نیز بیان اهدافم از چیستی و چرایی نگارشش در گذشته حائز اهمیت است. زیرا نباید از یاد ببریم که من مرد اروپایی متوسطی هستم؛ آشنا به معضلات جهان. بی شک اما دغدغه ی اصلی ام معضلات غرب است و قطع به یقین با تجربه ای که طی این سالها از ره آورد ترجمه های گوناگون [این کتاب] کسب کرده ام، اینطور به نظرم می رسد که کتابی نوشته ام که مرزه ای قاره ام به انضمام جهانبینی ام را درمی نوردد و سودای سخن گفتن دارد، آن هم به زبانی مشترک با همه ی قاره های جهان و همه ی جهان بینی ها. امیدوارم برای شما نیز همینطور باشد.
این کتاب اثری است الزاماً مبهم که حرفش بی هر شک وشبه های برادری است و بقاء، عشق است و فداکاری، لیکن بیش از هر چیز تمثیلی است سیاسی، استعاره ای در باب نابرابری، ستمگری و ضرورت قیام در برابر اندیشه ی ناعادلانه ی همزیستی. منبعث از کابوسی است: بدخواب شده بودم. هر هفته کابوس میدیدم و از آنجا که همچون [آندره] برتون از کودکی توانایی این را دارم که به آسانی کابوس هایم را به یاد بیاورم، همیشه وقت خواب دفترچه و خودکاری کنار تختخوابم میگذارم. وقتی خواب دو مرد را دیدم که در چاهی گیر افتاده اند و راه حل باورنکردنی ای برای خلاصی از چاه به ذهنشان خطور می کند، سؤالاتی در ذهنم نقش بست: چرا چنین خوابی دیدم؟ آیا به نحوی از انحاء احساس میکنم گیر افتاده ام؟ در خانواده، در محیط کار، در جامعه؟ و با طرح این دست سؤالاتِ نوبه نو سر و شکلی به داستان دادم و با عجزم در پاسخ به آنها متن راه خود را پیدا کرد. مع هذا باید اقرار کنم از منظر من دنیای غرب که بدان تعلق دارم در بحرانی حاد، ویرانگر و دهشتناک فرو رفته است. بحرانی همه گیر که اساساً نه اقتصادی، بلکه سراپا اخلاقی بوده و هست. اروپا چه در قالب یک مفهوم و چه در قالب مجموعه ای از کشورها غالباً مایه ی شرمساری ام میشود، دروغین و درنده خوست و باور دارم که بایستی میراث عداوت های خفت بارمان را ریشه کن کنیم تا فرهنگی نوین از تفاهم و برابری بنیان نهیم و قادر به خلق فضای همزیستی انسانی تری باشیم، منتها به محض نگاهی به پیرامونمان درمیابیم که این امر از اساس آرمانگرایانه است.
یکی از اصولی که در متن مطرح می کنم ضرورت درهم پیچیدن طومار آن میراث منفی _ پیش از پایه ریزی بنیان آتی های بهتر _ است. امروزه روز صدها هزار پناهجوی سوری و غیر سوری در برخی کشورهای اروپایی به زندان می افتند، مورد ضرب و شتم و توهین قرار می گیرند، امروزه روز مردی که برای زنان، برای سیاه پوستان، برای اهالی آمریکای لاتین و عملاً برای هیچکس جز مردان سفیدپوست سرمایه دار ارزشی قائل نیست، به عنوان رئیس جمهور ایالات متحده انتخاب میشود، امروزه روز راست افراطی در بسیاری از کشورهای قدرقدرت احیاء شده است. امروزه روز کماکان طبقه ی مرفه وجود دارد، کودکان از گرسنگی می میرند، به شمارنیامدگان همچنان شماره نمی شوند، زنها موجودات کمارزشتری به حساب می آیند، متعصبان مذهبی بر آنند تا خوانش سبع و ظالمانه ی خویش از تاریخ را حقنه کنند. تفاوت در لکه ای است که بس بسیاران سودای پاک کردنش را در سر می پرورانند. چه اتفاقی دارد می افتد؟ من از زیر و بم مسائل فرهنگی _ اجتماعی هر کشور و هر فرهنگ چیز زیادی نمی دانم، لیکن از جهانی که _ صرفاً از روی جبر تولد _ به آن تعلق دارم شناختم کافی است: غرب میخواهد سنن کهنه ی قرن بیستمی اش را، امتیازات راحت طلبانه اش را حفظ کند بی آنکه ملتفت باشد وارد قرن بیست ویکم شده ایم. ترس غرب را برداشته که مبادا هر آنچه از قِبَل جنگها و کشتارهای غیرضرور به دست آورده از کف بدهد. و تمام این سالها که از مابقی جهان روبرگردانده، دیگر به غایت برایش سخت است تا سربرگرداند و در چشمان دیگران نگاه کند: هم از این رو که عادت به این کار ندارد و هم اینکه شرمش می آید. باید هر آنچه را به گذشته ها برمی گردد از میان برداریم و طرحی نو دراندازیم. بخش اعظمی از خطابه ی رمان حول همین تفکر مفصل بندی شده است.
دو برادر در حقیقت دو نمونه هستند. همواره بر این باور بوده ام که جهان به لطف دو نوع انسان در جریان است و پیش میرود: هشیاران و خیالپردازان. یا به عبارتی: آنان که پاهایشان روی زمین واقعیت است و آنان که پرواز می کنند. یا به عبارت دیگر: ریاضیدانان و شاعران. اینگونه ایم؛ و به گمانم هر دو نمونه برای پیش بردن جامعه به جلو ضروری اند. در کتابم بر خلاف دنیای واقعی، این دو مشخص و متمایزند: یکی بزرگ است و دیگری کوچک. و پیشنهاد آخرم این است که وجود هر دو ضروری است و اینکه امکان پیشرفت در هیچ زمینه ی مهمی از بقاء حاصل نمی شود اگر با هم تعامل نداشته باشند، اگر از قابلیت های دیگری بهره نجویند و خود را وقف نیل به آرمانی نکنند که بسی فراتر از آنهاست تا از این معبر، جهانی عَلَم کنند که در آن هوای یکدیگر را داشته باشند. مسئله ی کلیدی این است: هوای یکدیگر را داشتن. کی به باد فراموشی سپردیمش؟ کدام جنگ، کدام تفکر، کدام مذهب ما را از مسیر منحرف کرد؟
بر این باورم که انقلابی جهانی ضرروی است. بر این باورم که تنها زمانی از چاه رهایی میابیم که از شرّ رداهای ژنده مان خلاص شویم؛ از لغات فرسوده، از سنن کهنه. من به فرهنگی دموکراتیک و عاری از شاه و شاهزاده، عاری از محدودیتها و بر مبنای مدارا، بر مبنای چندفرهنگی و بر مبنای حاکمیت همزیستی معتقدم. من به جهانی ممکن باورمندم که در آن بتوانیم به خود ببالیم، جایی که هیچکس را هراسی از ابراز خویش نباشد و همگان بتوانند رفتاری درخورِ تمنای قلبشان داشته باشند. من به جامعه ای همگانی، آزاد و سعادتمند معتقدم: جامعه ای بری از هر گونه چاهی.
این کتاب فراخوانی است از سوی من برای قیام در مقابل جهانی آکنده از حفره و گور.
پس به امید آن روز که گلهایمان جوانه زنند.
ایبان رپیلا
بیلبائو _ اسپانیا _ 17 نوامبر 2016
برای سِرخیو
در یک نظام مبتنی بر تجارت و بازار آزاد
دلیل فقر کشورهای فقیر _ و مردمان فقیر _ تمول دیگران نیست.
اگر دیگران کمتر متمول بودند، بیشک فقرا از این هم فقیرتر بودند.
مارگارت تاچر
در ایام بلوا به شهرها شدم
آنگاه که حاکم گرسنگی بود.
در آمیختم میان آدمیان بهگاهِ شورش
و شوریدم با آنها.
بدینسان گذراندم
زمانی را که بر زمین ارزانیام شده بود.
برتولت برشت
میگوید: «انگار خلاصی از اینجا محال است.» و پشتبندش این را: «اما خلاص خواهیم شد.»
جنگل از جانب شمال با رشته کوهی همکنار و با دریاچه هایی چنان عظیم محاط است که گویی اقیانوس اند. در میانه ی جنگل چاهی است. بیش وکم هفت متری عمق دارد و جداره های نامنظمش دیواری است از خاک نمدار و ریشه، دیواری که به سان هرمی توخالی و بی سر از دهنه باریک و از ته پهن می شود. بسترش آب کدری را در گلو غرغره می کند که از شریان های دوردست تا دهلیزهای روانه به سمت رودخانه جاری اند و ته نشین گل آلودی به جا می گذارد که هرگز سر باز ایستادنش نیست و گل و لایی که حبابها خالدارش کرده اند و تلاشیشان عطر اکالیپتوس ها را به هوا باز می گرداند. شاید به خاطر فشار صفحات قاره ای یا گردبادِ نسیمی مدام است که ریشه های خُرد می جبند و می چرخند و با رقصی آرام و حزن انگیز کنایه می زنند؛ رقصی که روح جنگلها را احضار و جهان را به تأنی اداره میکند.
برادر بزرگتر درشت است. با دستانش طره های خاک را حفر میکند تا پلکانی بسازد که وزنش را تاب آوَرَد، منتها تا می ایستد سنگینی هیکلش بر او چیره میشود و دیوار فرو میریزد.
برادر کوچکتر نحیف است. نشسته روی زمین و دستانش را گرد پاهایش گرفته و بر زخم تازهی روی زانویش می دمد. وقتی با خود فکر می کند که اولین خون از ضعفا ریخته می شود، برادرش را نیز تماشا می کند که دوباره و سه باره می افتد.
«درد میکند. گمانم شکسته.»
«نگذار خون بترساندت.»
بیرون از چاه آفتاب مدارش را پی می گیرد و پسِ کوهستان ناپدید می شود و پرهیب غروب را بهسان پردهای برمی افرازد و از ورای چاه بالا می کشد تا بدانجا که کورسویی بر جا می گذارد که درش به دشواری می توان گونه های پریده رنگ، حدقه ی چشم ها و دندان ها را تشخیص داد. تقلا برای گشودن راهی در دیواره ی خاکی بی ثمر مانده و حالا برادر بزرگ متمرکز ایستاده و انگشتانش را به پله ای شلوارش آویخته و در وداعِ روز پی پاسخ معمایی است که با حقنه شدن تاریکی تبخیر می شود.
«بلند شو. شاید اگر پشت من سوار شوی بتوانی به لبه ی چاه برسی.»
برادر کوچک می لرزد اما سردش نیست.
در حین برخاستن می گوید: «نمی رسیم؛ خیلی بلند است.»
بزرگ دستش را می گیرد و با یک حرکت او را روی دوشش می گذارد، پنداری می خواهند کول سواری کنند تا هم قد آدمبزرگ ها شوند. بی تعادلی مجبورشان می کند تکیه بدهند به دیواره ها و از آن زاویه، کوچک درمی یابد که هیچ مفری در کار نیست.
«نمی رسم. خیلی بلند است.»
بزرگ با تمام توان پاهای کوچک را می گیرد تا بلندش کند و قدشان را تا بلندای بازوان کوچک بالا ببرند.
«حالا چطور؟ دستت می رسد؟»
«نه. هنوز نه.»
«دستانت را می کشی؟»
«معلوم است!»
می گوید: «پس خودت را نگهدار» و بعد بزرگ خودش را پرتاب می کند به سمت بالا و تا آنجا که جاذبه و پاهایش امکان می دهند می پرد، در حالیکه بدواً می غرد و وانگهی نفس نفسی حیوانی، مالامال خشم از او بیرون می جهد و دست آخر _ وقت زمین خوردن و ضرب دیدن آرنجها و کمرشان با نرمه کلوخهای کف چاه _ گلو آن نفس نفس را به فریاد استمداد بدل می کند.
«نزدیک شده بودیم؟»
کوچک درمی آید که: «نمیدانم. چشمانم بسته بود.»
شب هنگام پچپچهی بیشه با خود وزوزی آزارنده همراه میآورد. قیل وقالی از چینه دانهای نامرئی همچون جرمی بی شکل فضا را می انبارد. دو برادر یکدیگر را در بر گرفته اند و در جانب خشکتر کشور تازه شان لمیده اند. خواب به چشم هیچ یک نمی آید. چطور می توانستند بخوابند.
وقتِ برآمدن آفتاب چاه رنگ دیگری دارد. خاک تفتی دهی بخش فوقانی از رسوبات مس و زخم نشانه ایی تیره و رگه هایی زردفام تشکیل شده است. خاک نمور، سیاه رنگ و آبی تلألویی کبود در نوک ریشه های زیرین به جا می نهد. آفتاب ولرم است و سکوت حاکم را تنها پرندگان پاسخ می دهند. ولوله ای در شکم، زیرِ دستان کوچک خمیازه می کشد.
«گرسنه ام.»
بزرگ به تکاپو می افتد و در تقلا تا با یک حرکتِ گردن نگاهش را سمت وسو دهد. عضلات کرختش از تاندون آشیل تا حلقه ی زینکش می آیند.
«هر وقت خلاص شدیم، غذا هم می خوریم.»
«خیلی گرسنه ام. دلم درد می کند.»
«چیزی برای خوردن نداریم.»
«چطور نداریم؟ کیسه که هست.»
بزرگ چند لحظه ای را در سکوت سپری می کند. کیسه در کنجی از چاه افتاده و بدل به گلوله ای گلی شده است. از وقتی که در چاهند دست به آن نزده اند.
با لحنی زمخت می گوید: «غذای کیسه برای مادر است.»
کوچک تمام غیظ و تسلیمش را در شکلکی واحد جمع می کند و از جا برمی خیزد. ابتدا با دستانش از زمین و بعد از دیواره ها کمک می گیرد و بلند می شود. برادرش با رنجوری آهی می کشد.
«همین حالا از اینجا خلاص می شویم.»
دمی را به کش و قوس آمدن می گذرانند. موقعیت خورشید را وارسی می کنند تا دستگیرشان شود ساعت چند است و فریادزنان کمک می طلبند. وانگهی دیواره ها را نوازش می کنند، براندازشان می کنند، می خراشندشان، در آنها پی تکه سنگهای چسبیده به هم، بیرون زدگیهای سفت و حفره ها می گردند. کماکان فریاد می زنند. بعضی از حرکات عصر روز پیش را تکرار می کنند. با این همه به زحمت چند متری از زمین فاصله می گیرند و دوباره به ته چاه سقوط می کنند. خاک را به امید آنکه ریشه ای بیابند کنار می زنند تا بهسان پلی به کارشان بیاید؛ شاید بقایای تنهی درختی، چیزی پیدا کنند. همینطور که ساعتها از پی هم میروند، فریادشان کم و کمتر می شود. وقتی آفتاب با انگشتان مرمرینش آنها را نشانه می رود و نیمروز را نوید می دهد، بزرگ تصمیمی می گیرد.
«محکم خودت را به دستانم قلاب کن. می خواهم از چاه به بیرون پرتابت کنم.»
ترس به جان کوچک یورش می برد. چشم انداز پرتاب شدن به بیرون چاه آنسان که گویی سنگ یا سلاح یا شی ای باشد، دلیلی می شود تا بی اندازه احساس کوچکی کند، اما عزم راسخ برادرش مانع از اعتراض او می شود. پس از لختی بیثباتی به وضعیتی نائل میشوند مساعد پرتاب. سپس هر دو با دستانشان، با تمام توان بازوی دیگری را گرفته و با طمأنینه نفس می کشند تا قیل و قال قلبهایشان را فرو نشانند: بی قرار از مواجهه با معمای تقلایی که در پیش است.
«حالا شروع می کنم به چرخیدن. نترس. وقتی حس کردی که پاهایت از زمین بلند شده خودت را رها کن. کمی بیشتر می چرخیم تا سرعت بگیریم و بعد بلند فریاد می زنم تا رهایم کنی. فهمیدی؟»
کوچک با شگفتی خیره می شود به برادرش، گویی اولین بار است که می بیندش. طی چند لحظه از ذهنش تصویر تن له شده اش می گذرد و طعم یک سکه را در بزاق دهانش می نشاند.
«مطمئنی؟»
«من قویام و تو کوچک. گمانم به امتحانش می ارزد.»
بعد سر جایشان قرار می گیرند. بزرگ پاهایش را باز می کند تا هنگام شتاب گرفتن تعادلش را حفظ کند. کوچک زانویی بر خاک می گذارد تا بر زمین کشیده نشود. هر دو یکدیگر را به قدری محکم گرفته اند که نوک انگشتانشان رنگ می بازد و بی ذره ای درنگ چرخیدن را آغاز می کنند. بزرگ برادرش را به بالا می کشد تا چرخش دقیق تر شود و به چرخیدن ادامه می دهد و کوچک اول یک وجب ارتفاع می گیرد و می چرخد، وجبی دیگر و می چرخد تا آنکه در چرخش بعدی عملاً با چشمان بسته و دندان های به هم فشرده ای که لثه ها را به درد می آورد، به زاویه ای افقی می رسد و کماکان می چرخند، هر بار سریعتر، هر بار دایره ی وسیع تری را نقش می زنند و آنگاه که به نظر چیزی نمانده تا درمانده و هلاک از آن همه چرخش به خاک بی افتند، کوچک تا سطح زمین پایین می آید و بی آنکه لمسش کند باز در مسیری اریب بالا می رود، و این را دوبار دیگر تکرار می کند و در صعود واپسین، بزرگ فریاد می زند: «حالا» و رهایش می کند و کوچک با چشمان همچنان بسته خود را درست در جای مورد نظر رها می کند و بهسان ستاره ی دنباله داری از جنس استخوان از جانب زمین شلیک می شود به سمت خورشید و ظرف چند ثانیه پرواز می کند اما در هم می شکند، عملاً به دیواره کوبیده می شود و صدای کوبشِ خاموشی می دهد که هر فریادی را در خود خفه می کند و بعد بیهوش و در حالیکه خون از دهانش جاری شده، از همان چند متری که از کف فاصله گرفته بود، آوار می شود روی تن گیج و گنگ برادرش: درست شبیه سیرکی که بی تشویق به تلّی از گوشت رویه مانباشته ختم شود.
وقتی بزرگ به خود می آید، خون برادرش را با آب می شوید و مشتاقانه یقین می یابد که جز چند دندان خردشده و مقداری خونمردگی بلای دیگری سرش نیامده است. کوچک اعتراض می کند.
«تمام تنم درد می کند. این راه هم فایده ای نداشت. تازه خیلی هم گرسنه ام.»
بزرگ خود را مسئول زخم های کوچک می داند. با ترحم و شرمندگی نگاهش می کند و بعد چشم می دوزد به بالا، به جایی که چند دقیقه ی پیش برادرش را به آن کوبانده بود. بلند می شود. از نزدیکتر نگاه می کند و رد برخورد را می بیند؛ از ریخت افتادن دیواره ی خاکی را. تورفتگی شکل فوقانی تن برادرش را به خود گرفته: سر، بالاتنه، دست ها. دندان هایی را که نتوانستند پیدا کنند بی تردید هنوز آن تورفتگی را به نیش می کشند. بر سیمای بزرگ لبخندی نقش می بندد. با این همه می داند که تمام توانش را برای پرتاب او به کار بسته است. آنی ظلمانی در او به مانند نبوغی خودکار بیدار می شود که لایه های پی درپی تفکر را به هم متصل می کند. توده ای از تصاویر مبهم متراکم می شوند تا شمایی دردناک از خود بر جا بگذارند: دردناک اما واقعی. سپس با برقی از هیجان در نگاهش رو می کند به کوچک. حالا بیست وچهار ساعت از وقتی که سقوط کرده اند گذشته است.
می گوید: «نقشه ای در سر دارم.» و پشت بندش این را: «منتها باید قولی به من بدهی.»
[1]. یادداشت نویسنده بر ترجمه ی فارسی.
[2]. Tendón de Zinn: عضله ای در چشم. م.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.