توضیحات
کتاب وغ وغ ساهاب نوشتۀ صادق هدایت
گزیده ای از متن کتاب
قصه خارکن
جونم واستون بگوید آقام که شما باشید، در ایام قدیم یک خارکنى بود که بیرون شهر بود. چه مىشود کرد؟ این خارکن خار مىکند؛ این هم کارش بود. دیگر چه مىشود کرد؟ یکى از روزها این خارکن هى خار کند و خار کند، تا نزدیک غروب کولباره خارش را کول گرفت و رفت در دکان نانوایى که خارهایش را بفروشد، جونم واستون بگوید آقام که شما باشید، خارها را به نونواهه فروخت یکدونه نون سنگک گرفت و رفتش به طرف خونهشون.
حالا خارکن را اینجا داشته باشیم برویم سر خونه خارکن. فکر بکنید مثلن خونه خارکن چه افتضاحى باید باشد! این خارکن یک اطاق دودزده کاهگلى داشت با یک زن شلخته که اسمش سکینه سلطان بود و یک پسر دو ساله که اسمش را حسنعلىجعفر گذاشته بود. چه مىشود کرد آخر خارکن هم دل داشت و چون آرزوى پسر داشت اسم سه تا پسر را روى بچه یکى یک دانهاش گذاشته بود. این حسنعلى جعفر از دارایى دنیاى دون یک شکم گنده داشت مثل طبل که دوتا پاى لاغر زردنبو پشتش آویزان بود و زندگى او فقط دو حالت داشت :
۱ــ گریه مىکرد از ننهاش نون مىخواست.
۲ــ مشغول خوردن بود.
مادرش هم که از دست او کلافه مىشد، یک تیکه نون به دستش مىداد و دوتا بامبچه تو سرش مىزد او را ورمىداشت مىگذاشت بیرون در اطاقشان و در را از پشت مىبست. طفل معصوم بىگناه هم آن تکه نان را در خاک و خل مىمالید به مفش آلوده مىکرد. ونگ مىزد و آن را بهنیش مىکشید. چه مىشود کرد؟ آنوقت سکینه سلطان دامن چادرنمازش را به پشتش گره مىزد و مشغول ظفت و رفت خانهاش مىشد.
حالا اینها را بگذاریم به حال خودشان بهبینیم چه به سر خارکن آمد. جونم واستون بگوید آقا که شما باشید خارکن همینطور نان را زیر بغلش گرفته بود و به طرف خونهشون مىرفت، وقتى که جلو در خونهشون رسید هوا تاریک شده بود. پس معلوم مىشود که خونهشون خیلى دور بوده؛ هیچى. همینکه جلو در خونهشون رسید سه تا تلنگر به در خونهشون زد. سکینه سلطان آمد در را به رویش باز کرد. خارکن بیچاره خسته و مانده داسش را انداخت کنار اطاق و نان را گذاشت روى کرسى، چون فراموش کردیم بگوییم که زمستان خیلى سختى هم بود و خارکن تیکتیک مىلرزید. شعر :
زمستانى بس سرد و سخت بود،
یک دانه برگ بر درخت نبود.
عربیه
التشاءبادرتىوالمحن، فى قلب فقیر خارکن
حسنعلى جعفر سرشب شامش را خورده بود و یک طرف کرسى خوابیده بود و خواب نان و پنیر مىدید. جونم واستون بگوید، خارکن کفشهاى خیسش را کند و رفت زیر کرسى، بعد رویش را کرد به سکینه سلطان گفت: «ضعیفه امشب چى داریم؟» سکینه سلطان هم رفت از روى رف یک کاسه آش رشته که از ظهر نیگهداشته بود ــ چون ناهارشان آش رشته بود ــ آورد روى کرسى گذاشت خودش یک قاشق ورداشت و خارکن هم یک قاشق، و مشغول تغذیه آش شدند. همین که کاسه به ته کشید، خارکن دور آن را انگشت انداخت و هرت کشید، سکینه سلطان چراغ را فوت کرد رفت پهلوى خارکن زیر کرسى عارق زدند و به خواب ناز در آغوش یکدیگر خوابیدند. لطیفه :
چه خوش بود که دوعاشق به وقت خواب اندر،
خوردند آش رشته و بخوابند بغل یکدگر!
خیل روشنایى بر لشکر ظلمت چیره شد و از لاى درز در نور آفتاب جهانتاب به اطاق خارکن تراویدن گرفت. سکینه سلطان چشمهایش را مالاند بلند شد، حسنعلى جعفر هم که در همینوقت بیدار شد شروع کرد به اظهار الم از گرسنگى. و گریه و بىطاقتى کردن، و مثل انار آن میان ترکید. مادرش یک تکه نان خشک از روى رف برداشت آب زد و به دست او داد و خودش مشغول آتش کردن سماور حلبى گردید. چایى دم شد و حسنعلى جعفر چهار تکه نان را با چایى صرف کرد. ولى خارکن به همان حالت خوابیده بود، لام تا کام از جایش تکان نمىخورد. اول سکینه سلطان ظرفها را بهم زد و مخصوصآ بلند بلند به حسنعلى جعفر فحش داد تا شاید خارکن بیدار بشود، ولى فایده نکرد. تا اینکه بالاخره رفت شانه خارکن را گرفت تکان داد، یکمرتبه خارکن از جایش پرید و گفت :
«ــ چه، خبر است چه شده؟
سکینه سلطان: ــ مىخواهى که چه شده باشد؟ پاشو، پاشو مردکه خرس گنده قباحت دارد، لنگ ظهر است قند و چایى نداریم، برو خار بکن، زودباش پاشو.»
خارکن بلند شد در را باز کرد ولى چه دید! روى صحرا تپه تپه برف نشسته بود، رو کرد به زنش گفت :
«ــ اى فلان فلان شده آخر مگر کورى نمىبینى؟ چطور مىخواهى که من بروم خار بکنم؟»
همینطور که آنها به مرادشان رسیدند شما هم به مرادتان برسید.
بالا رفتیم ماست بود پایینآمدیم ماستبود.
قصه ما راست بود بالا رفتیم دوغ بود پایین آمدیم دروغ بود
قصه ما دروغ بود! قصه ما به سر رسید غلاغهبهخونش نرسید!
کتاب وغ وغ ساهاب نوشتۀ صادق هدایت
کتاب وغ وغ ساهاب نوشتۀ صادق هدایت
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.