کتاب “کودکان هم غیر نظامی هستند” نوشتۀ “هاینریش بل” ترجمۀ “پرویز همتیان”
گزیده ای از متن کتاب
مقدمه
مجموعۀ «کودکان هم غیر نظامی هستند»، نخستین بار در اکتبر 1950 با عنوان «واندرر کومست دو ناخ اسپا» از سوی «فریدریش میدلهاو فرلاگ[1]» و نخستین ترجمۀ این مجموعه به زبان انگلیسی با عنوان «غریبه، به اسپارتیها خبر بده که ما …» در ماه می 1956 از سوی شرکت انتشارت «آرکو» با مسئولیت محدود به چاپ رسید. مجموعۀ حاضر ازداستانهای دورۀ 1947 تا 1951 گردآوری شده است. مجموعۀ بزرگتر دیگری نیز شامل داستان «مایۀ سرافکندگی خانواده» در دسامبر 1951 منتشر شد.
آن سوی پل
هیچ نکتۀ خاصی در داستانی که قصد دارم برایتان بگویم، وجود ندارد؛ حتی ممکن است داستان هم نباشد، اما باید دربارۀ آن با شما حرف بزنم. ده سال پیش، نقطۀ آغاز این ماجرا بود و چند روز پیش این چرخه کامل شد.
چند روز پیش، با ترن از پلی گذشتم که روزگاری پیش از جنگ محکم و پهن بود؛ به محکمی پولاد سینۀ بیسمارک در تمام آن آثار تاریخیِ به یادماندنی و به انعطافپذیری قوانین بوروکراسی. پل راهآهنی عریض باچهار خط بر رود راین که ردیفی از پایههای عظیم وزن آن را تحمل میکردند. ده سال پیش، من برای گذر از پل سه بار در هفته از آن استفاده میکردم: دوشنبه، چهارشنبه و شنبهها. در آن روزهای پیش از جنگ، من با پُستی ناچیز در استخدام انجمن سگان شکاری و محافظان رایش بودم. در واقع، به نوعی یک پادو به حساب میآمدم. البته، من هیچ چیز دربارۀ سگان شکاری نمی دانستم و آموزش چندانی هم ندیده بودم. هفتهای سه بار، ترنی را که از «کونیگاشتات[2]» (جایی که دفتر مرکزیمان قرار داشت) به «گروندرهایم[3]» ( که در آنجا شعبه داشتیم ) میرفت، سوار میشدم. در آنجا، مکاتبات فوری، پول و «پروندههای در جریان» را میگرفتم. مورد آخر در پوشۀ کاغذی بزرگ بستهبندی شدهای قرار داشت. البته، چون من فقط یک پیک بودم، هیچگاه دربارۀ محتویات پوشه سخنی به من گفته نمیشد.
صبحها، مستقیم از خانه به ایستگاه میرفتم و قطار ساعت هشت به گروندرهایم را سوار میشدم. سفر سه ربع ساعت طول میکشید. حتی در آن روزها نیز عبور از پل مرا میترساند. تمام تضمینهای فنی افراد خبره در رابطه با ظرفیت بالای بارِ پل بینتیجه بودند: رُک و راست بگویم، میترسیدم. صرف تماس قطار با پل مرا میترساند و من آن قدر صادق بودم که این مسأله را بپذیرم. پهنای رود راین در جایی که ما زندگی میکنیم، بسیار زیاد است. همیشه با قلبی لرزان لرزش مختصر پل و تکانهای تهدیدآمیزی را که حدود ششصد یارد ادامه داشت، زیر نظر داشتم تا آن هنگام که بار دیگر به خاکریز راهآهن میرسیدم. در این زمان، صدای تقتق اطمینانبخشِ خفهتری شنیده میشد و سپس، نوبت به قطعه زمینهای سبزیکاری شده میرسید؛ ردیف پشت ردیف مزارع سبزیجات … و سرانجام، درست پیش از «کالنکاتن» ساختمانی پدیدار میشد: در واقع، من تمام مدت به این خانه چشم میدوختم، این ساختمان بر زمین محکمی قرار داشت و چشمانم با این ساختمان ارتباطی تنگاتنگ برقرار میکرد.
نمای خارجی ساختمان از روکار گچی بسیار تمیزی به رنگ قهوهای روشن تشکیل شده بود و چهارچوب پنجرهها و هرههایشان همه ظاهر قهوهای سوخته داشتند. ساختمان دو طبقه داشت با سه پنجره در طبقۀ بالا و دو تا در همکف و در اصلی در وسط ساختمان قرار داشت که با سه پلکان به آن میرسید. اگر باران شدیدی نمیبارید، بدون استثنا کودکی روی این پلکان مینشست؛ دختر کوچکِ باریک و لاغر اندام نُه یا ده سالهای که عروسک بزرگ تمیزی را در بغل داشت و با اخم به قطار نگاه میکرد. همواره دیدگانم از این کودک گذر میکرد تا در کنار پنجرهای در سمت راست آرام و قرارگیرد. زیرا هر بار زنی را در آنجا میدیدم؛ زنی زانو زده با سطلی در کنار و پارچۀ زمینشوری در دستها که با زحمت کف اتاق را میشست. این ماجرا بدون استثنا هر بار تکرار میشد، حتی زمانی که باران مثل سیل میبارید. حتی هنگامی که کودک روی پلکان نمینشست، زن همیشه آنجا بود: پشت گردن لاغرش نشان میداد که او مادر دخترک است و همیشه همان حرکت به سمت جلو و عقب و آن سابیدن خاص. بارها خواستم به مبلمان یا پردهها نگاه کنم، اما دیدگانم به این زن لاغرکه بیوقفه در حال سابیدن بود، دوخته میشد و پیش از آن که بتوانم به چیز دیگری فکر کنم، قطار رد شده بود. این اتفاق دوشنبه، چهار شنبه و شنبهها همیشه ساعت هشت و ده دقیقه رخ میداد، زیرا در آن روزها، قطارها فوقالعاده سروقت بودند. با عبور قطار از برابر خانه تنها منظرۀ پشتِ تمیز ساختمان، خاموش و در خود فرورفته در دیدگانم باقی میماند.
نیازی به گفتن نیست که دوست داشتم دربارۀ این زن و خانه اطلاعاتی داشته باشم. مناطق دیگر هیچ علاقهای در من ایجاد نمیکردند. کالنکاتن، برودرکاتن، سولنهایم و گروندرهایم؛ هیچ چیز جالبی در این ایستگاهها نبود. فکرم همیشه مجذوب و گرفتار این خانه بود. دوست داشتم بدانم، چرا این زن هفتهای سه بار میشوید و میسابد؟ اصلاً به نظر نمیرسید افراد کثیفی در این خانه زندگی کرده و یا افراد زیادی بدانجا رفت و آمد کنند. در حقیقت، با وجود تمیزی حسی دعوتگرانه در آن به چشم نمیخورد؛ خانهای تمیز اما دلگیر و پسزننده بود.
اما زمانی که برای بازگشتم قطار ساعت یازده گروندرهایم را سوار میشدم، کمی پیش از نیمروز درست آن سوی کالنکاتن پشت خانه را میدیدم. در این زمان، زن شیشههای پنجرۀ انتهایی سمت راست را تمیز میکرد. عجیب این که روزهای دوشنبه و شنبه، او پنجرۀ انتهایی سمت راست را تمیز میکرد و چهارشنبهها پنجرۀ میانی را. زن با روسری قرمز جگری به دور سر با دستمال جیر در دست همچنان میسابید و میسابید. هنگام برگشت هرگز دخترک را نمیدیدم و اکنون که نیمروز به خانه نزدیک میشدم ( زیرا چند دقیقه به ساعت دوازده باقی مانده و در آن روزها، قطارها فوقالعاده وقتشناس بودند )، این نمای جلوی ساختمان بود که خاموش و منزوی در برابر دیدگانم قرار میگرفت.
با وجود آن که در بیان داستان تمام تلاشم را به کار میبرم تا تنها آن چه را که واقعاً میدیدم، بازگو کنم، اما گمان نمیکنم که هیچ کس با این عقیدهام مخالفت کند که من پس از گذشت سه ماه، از نظر ریاضی باید پذیرفته باشم که در روزهای سهشنبه، پنجشنبه و جمعه، زن باید پنجرههای دیگر را بشوید. این ترکیب اگرچه پیشپاافتاده به نظر میرسید، اما به تدریج به یک وسواس تبدیل شد. اغلب در تمام طول راه از کالنکاتن تا گروندرهایم به این فکر میکردم که پنجرههای دیگر ساختمان در کدام صبح یا بعد از ظهر شسته میشوند. در واقع، با مداد و کاغذ نوعی جدول زمانی برای خودم طراحی کرده بودم. با توجه به آن چه که در این سه روز میدیدم، تلاش میکردم بدانم که در سه بعد از ظهر دیگر و تمام سه روز باقیمانده احتمالاً کدام یک از آنها تمیز میشوند. زیرا این تصور عجیب در وجودم شکل گرفته بود که زن هیچ کار دیگری به جز شستن و سابیدن انجام نمیدهد. هر چه باشد، من روزها هیچ حالت دیگری جز زانو زدن از زن ندیده بودم. پس طبیعی بود که میتوانستم تصور کنم ساعت هشت و ده دقیقه صدای نفس زدنهای زن را میشنوم، که به سختی صورت میگرفت یا کمی پیش از ساعت دوازده هنگامی که سرگرم تمیز کردن پنجره با جیر است، میتوانم نوک زبانش را ببینم که میان لبان کاملاً جمعشدهاش قرار گرفته است.
کتاب “کودکان هم غیر نظامی هستند” نوشتۀ “هاینریش بل” ترجمۀ “پرویز همتیان”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.