توضیحات
گزیده ای از کتاب “کودکان هم غیر نظامی هستند” نوشتۀ “هاینریش بل” ترجمۀ “پرویز همتیان”
“کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان
فهرست مطالب
غریبه، به اسپارتیها خبر بده که ما 49
در فاصلۀ زمانی میان حرکت دو قطار در شهر ایکس 111
مقدمه
مجموعۀ «کودکان هم غیر نظامی هستند»، نخستین بار در اکتبر 1950 با عنوان «واندرر کومست دو ناخ اسپا» از سوی «فریدریش میدلهاو فرلاگ[1]» و نخستین ترجمۀ این مجموعه به زبان انگلیسی با عنوان «غریبه، به اسپارتیها خبر بده که ما …» در ماه می 1956 از سوی شرکت انتشارت «آرکو» با مسئولیت محدود به چاپ رسید. مجموعۀ حاضر ازداستانهای دورۀ 1947 تا 1951 گردآوری شده است. مجموعۀ بزرگتر دیگری نیز شامل داستان «مایۀ سرافکندگی خانواده» در دسامبر 1951 منتشر شد.
آن سوی پل
هیچ نکتۀ خاصی در داستانی که قصد دارم برایتان بگویم، وجود ندارد؛ حتی ممکن است داستان هم نباشد، اما باید دربارۀ آن با شما حرف بزنم. ده سال پیش، نقطۀ آغاز این ماجرا بود و چند روز پیش این چرخه کامل شد.
چند روز پیش، با ترن از پلی گذشتم که روزگاری پیش از جنگ محکم و پهن بود؛ به محکمی پولاد سینۀ بیسمارک در تمام آن آثار تاریخیِ به یادماندنی و به انعطافپذیری قوانین بوروکراسی. پل راهآهنی عریض باچهار خط بر رود راین که ردیفی از پایههای عظیم وزن آن را تحمل میکردند. ده سال پیش، من برای گذر از پل سه بار در هفته از آن استفاده میکردم: دوشنبه، چهارشنبه و شنبهها. در آن روزهای پیش از جنگ، من با پُستی ناچیز در استخدام انجمن سگان شکاری و محافظان رایش بودم. در واقع، به نوعی یک پادو به حساب میآمدم. البته، من هیچ چیز دربارۀ سگان شکاری نمی دانستم و آموزش چندانی هم ندیده بودم. هفتهای سه بار، ترنی را که از «کونیگاشتات[2]» (جایی که دفتر مرکزیمان قرار داشت) به «گروندرهایم[3]» ( که در آنجا شعبه داشتیم ) میرفت، سوار میشدم. در آنجا، مکاتبات فوری، پول و «پروندههای در جریان» را میگرفتم. مورد آخر در پوشۀ کاغذی بزرگ بستهبندی شدهای قرار داشت. البته، چون من فقط یک پیک بودم، هیچگاه دربارۀ محتویات پوشه سخنی به من گفته نمیشد.
صبحها، مستقیم از خانه به ایستگاه میرفتم و قطار ساعت هشت به گروندرهایم را سوار میشدم. سفر سه ربع ساعت طول میکشید. حتی در آن روزها نیز عبور از پل مرا میترساند. تمام تضمینهای فنی افراد خبره در رابطه با ظرفیت بالای بارِ پل بینتیجه بودند: رُک و راست بگویم، میترسیدم. صرف تماس قطار با پل مرا میترساند و من آن قدر صادق بودم که این مسأله را بپذیرم. پهنای رود راین در جایی که ما زندگی میکنیم، بسیار زیاد است. همیشه با قلبی لرزان لرزش مختصر پل و تکانهای تهدیدآمیزی را که حدود ششصد یارد ادامه داشت، زیر نظر داشتم تا آن هنگام که بار دیگر به خاکریز راهآهن میرسیدم. در این زمان، صدای تقتق اطمینانبخشِ خفهتری شنیده میشد و سپس، نوبت به قطعه زمینهای سبزیکاری شده میرسید؛ ردیف پشت ردیف مزارع سبزیجات … و سرانجام، درست پیش از «کالنکاتن» ساختمانی پدیدار میشد: در واقع، من تمام مدت به این خانه چشم میدوختم، این ساختمان بر زمین محکمی قرار داشت و چشمانم با این ساختمان ارتباطی تنگاتنگ برقرار میکرد.
نمای خارجی ساختمان از روکار گچی بسیار تمیزی به رنگ قهوهای روشن تشکیل شده بود و چهارچوب پنجرهها و هرههایشان همه ظاهر قهوهای سوخته داشتند. ساختمان دو طبقه داشت با سه پنجره در طبقۀ بالا و دو تا در همکف و در اصلی در وسط ساختمان قرار داشت که با سه پلکان به آن میرسید. اگر باران شدیدی نمیبارید، بدون استثنا کودکی روی این پلکان مینشست؛ دختر کوچکِ باریک و لاغر اندام نُه یا ده سالهای که عروسک بزرگ تمیزی را در بغل داشت و با اخم به قطار نگاه میکرد. همواره دیدگانم از این کودک گذر میکرد تا در کنار پنجرهای در سمت راست آرام و قرارگیرد. زیرا هر بار زنی را در آنجا میدیدم؛ زنی زانو زده با سطلی در کنار و پارچۀ زمینشوری در دستها که با زحمت کف اتاق را میشست. این ماجرا بدون استثنا هر بار تکرار میشد، حتی زمانی که باران مثل سیل میبارید. حتی هنگامی که کودک روی پلکان نمینشست، زن همیشه آنجا بود: پشت گردن لاغرش نشان میداد که او مادر دخترک است و همیشه همان حرکت به سمت جلو و عقب و آن سابیدن خاص. بارها خواستم به مبلمان یا پردهها نگاه کنم، اما دیدگانم به این زن لاغرکه بیوقفه در حال سابیدن بود، دوخته میشد و پیش از آن که بتوانم به چیز دیگری فکر کنم، قطار رد شده بود. این اتفاق دوشنبه، چهار شنبه و شنبهها همیشه ساعت هشت و ده دقیقه رخ میداد، زیرا در آن روزها، قطارها فوقالعاده سروقت بودند. با عبور قطار از برابر خانه تنها منظرۀ پشتِ تمیز ساختمان، خاموش و در خود فرورفته در دیدگانم باقی میماند.
نیازی به گفتن نیست که دوست داشتم دربارۀ این زن و خانه اطلاعاتی داشته باشم. مناطق دیگر هیچ علاقهای در من ایجاد نمیکردند. کالنکاتن، برودرکاتن، سولنهایم و گروندرهایم؛ هیچ چیز جالبی در این ایستگاهها نبود. فکرم همیشه مجذوب و گرفتار این خانه بود. دوست داشتم بدانم، چرا این زن هفتهای سه بار میشوید و میسابد؟ اصلاً به نظر نمیرسید افراد کثیفی در این خانه زندگی کرده و یا افراد زیادی بدانجا رفت و آمد کنند. در حقیقت، با وجود تمیزی حسی دعوتگرانه در آن به چشم نمیخورد؛ خانهای تمیز اما دلگیر و پسزننده بود.
اما زمانی که برای بازگشتم قطار ساعت یازده گروندرهایم را سوار میشدم، کمی پیش از نیمروز درست آن سوی کالنکاتن پشت خانه را میدیدم. در این زمان، زن شیشههای پنجرۀ انتهایی سمت راست را تمیز میکرد. عجیب این که روزهای دوشنبه و شنبه، او پنجرۀ انتهایی سمت راست را تمیز میکرد و چهارشنبهها پنجرۀ میانی را. زن با روسری قرمز جگری به دور سر با دستمال جیر در دست همچنان میسابید و میسابید. هنگام برگشت هرگز دخترک را نمیدیدم و اکنون که نیمروز به خانه نزدیک میشدم ( زیرا چند دقیقه به ساعت دوازده باقی مانده و در آن روزها، قطارها فوقالعاده وقتشناس بودند )، این نمای جلوی ساختمان بود که خاموش و منزوی در برابر دیدگانم قرار میگرفت.
با وجود آن که در بیان داستان تمام تلاشم را به کار میبرم تا تنها آن چه را که واقعاً میدیدم، بازگو کنم، اما گمان نمیکنم که هیچ کس با این عقیدهام مخالفت کند که من پس از گذشت سه ماه، از نظر ریاضی باید پذیرفته باشم که در روزهای سهشنبه، پنجشنبه و جمعه، زن باید پنجرههای دیگر را بشوید. این ترکیب اگرچه پیشپاافتاده به نظر میرسید، اما به تدریج به یک وسواس تبدیل شد. اغلب در تمام طول راه از کالنکاتن تا گروندرهایم به این فکر میکردم که پنجرههای دیگر ساختمان در کدام صبح یا بعد از ظهر شسته میشوند. در واقع، با مداد و کاغذ نوعی جدول زمانی برای خودم طراحی کرده بودم. با توجه به آن چه که در این سه روز میدیدم، تلاش میکردم بدانم که در سه بعد از ظهر دیگر و تمام سه روز باقیمانده احتمالاً کدام یک از آنها تمیز میشوند. زیرا این تصور عجیب در وجودم شکل گرفته بود که زن هیچ کار دیگری به جز شستن و سابیدن انجام نمیدهد. هر چه باشد، من روزها هیچ حالت دیگری جز زانو زدن از زن ندیده بودم. پس طبیعی بود که میتوانستم تصور کنم ساعت هشت و ده دقیقه صدای نفس زدنهای زن را میشنوم، که به سختی صورت میگرفت یا کمی پیش از ساعت دوازده هنگامی که سرگرم تمیز کردن پنجره با جیر است، میتوانم نوک زبانش را ببینم که میان لبان کاملاً جمعشدهاش قرار گرفته است.
داستان این خانه ذهنم را آرام نمیگذاشت. به خیالپردازی پرداختم و این مسأله مرا نسبت به کارم بیتوجه کرد. بله، سر به هوا و بیتوجه شده بودم. اغلب تمرکز افکارم را از دست میدادم. حتی یک روز پوشۀ پروندههای در «گردش» را فراموش کردم. با این کار خشم مدیر منطقهایِ سگان شکاری و محافظان رایش را متوجهِ خودم کردم.
او به دنبالم فرستاد و در حالی که از خشم میلرزید، به من گفت: ««گرابوفسکی[4]» شنیدهام که پروندههای در گردش را فراموش کردهای. دستور دستور است، گرابوفسکی.»
چون سکوت لجوجانهام را حفظ کرده بودم، رییس سختگیرتر شد: «پیک گرابوفسکی، به تو هشدار میدهم: انجمن سگان شکاری و محافظان رایش هیچ نیازی به کارمندان فراموشکار ندارد …» سپس با حالتی تهدیدآمیز به من نگاه کرد و ادامه داد: «… ما میتوانیم فرد واجد شرایط دیگری را بیابیم …» اما ناگهان رفتاری دوستانه یافت: «… چیزی ذهنت را مشغول کرده؟»
من با صدایی آهسته گفتم: «بله.»
او با مهربانی پرسید: «چیست؟»
من فقط سرم را تکان دادم.
«کمکی از دستم برمیآید، بگو چه کار میتوانم بکنم؟»
با لحنی نامطمئن پرسیدم: «به من یک روز مرخصی بدهید، قربان. فقط همین را میخواهم.»
او با حالتی بزرگوارانه سر تکان داد و گفت: «باشد! از حرفم زیاد ناراحت نشو. به هر حال، هرکسی یک بار اشتباه میکند. ما همیشه از تو کاملاً راضی بودهایم …»
از خوشحالی بر پایم بند نبودم. این گفتگو چهارشنبه روی داد. روز بعد، پنجشنبه، روز مرخصیم بود. تمام آن روز را برنامهریزی کردم. قطار ساعت هشت را گرفته و آن هنگام که از روی پل میگذشتیم، نه از ترس بلکه از شدت بیتابی میلرزیدم. او آنجا بود و پلکان جلوی خانه را میشست. از کالنکاتن ترن برگشت را گرفتم و درست ساعت نُه از برابر خانهاش گذشتم: پنجرۀ میانیِ طبقۀ بالا از نمای جلوی خانه. آن روز چهار بار رفتم و بازگشتم و جدول زمانیِ پنجشنبه را کامل کردم: پلکان بیرونی خانه، پنجرۀ میانیِ طبقۀ بالا از نمای جلوی خانه، پنجرۀ میانی طبقۀ بالا از نمای پشت خانه، اتاق شیروانی و اتاق جلویی طبقۀ بالا.) ساعت شش هنگامی که برای آخرین بار از جلوی خانه میگذشتم، پیکر خمیدۀ مرد کوچکی را دیدم که با حالتی فروتنانه زمین باغ را میکند. کودک که عروسک تمیزی را در بغل داشت، مانند یک زندانبان او را میپایید. از زن خبری نبود.
اما تمام این ماجرا ده سال پیش و پیش از جنگ رخ داد. چند روز قبل، من بار دیگر با قطار از روی آن پل گذشتم. هنگامی که در کونیگاشتات سوار قطار شدم، افکارم تا به کجا که سِیر نکرد! پاک این ماجرا را از یاد برده بودم. قطار ما از واگنهای باری تشکیل شده و آن هنگام که به راین نزدیک شدیم، رویدادی عجیب رخ داد: «واگنهای جلوی ما یکی بعد از دیگری ساکت میشدند. واقعاً عجیب بود، گویی تمام پانزده یا بیست واگنِ قطار به مجموعهای از چراغها شباهت داشتند که یکی پس از دیگری خاموش میشدند. میتوانستیم صدای بر هم خوردن طنیندار و هولناک دو جسم را بشنویم؛ نوعی صدای جرینگ جرینگ شدید و ناگهان به نظر رسید گویی چکشهایی کوچک به آرامی برکف واگن ضربه میزنند. ما نیز خاموش شدیم. آن جا هیچ چیز نبود، هیچ چیز … در سمت چپ یا راست چیزی وجود نداشت؛ فضایی خالی و هولناک … و در دوردست کرانههای سرسبز راین … قایقها … و آب. اما هیچ کس جرأت نمیکرد به دوردست نگاه کند. همان نگاه کردن فرد را به سرگیجه دچار میکرد. هیچ چیز، واقعاً هیچ چیز! از چهرۀ رنگپریدۀ زن کشاورزی کمحرف میتوانستم بفهمم که دعا میکند. افراد دیگر با دستهایی لرزان سیگار روشن میکردند. حتی کسانی که در گوشۀ واگن ورق بازی میکردند، ساکت شده بودند.
اکنون میتوانستیم صدای واگنهای جلویی را که بار دیگر بر زمین محکم پیش میرفتند، بشنویم و ما همه به یک چیز فکر میکردیم:آنها زنده ماندهاند! اگر اتفاقی برای قطار بیفتد، این افراد میتوانند بیرون بپرند. اما ما در واگن ماقبل آخر بودیم و به نوعی از پیش مشخص بود که غرق میشویم. این برداشت در چشمها و چهرههای رنگپریدهمان قابل تشخیص بود. پل موقت پهنتر از خطوط آهن نبود و کنارۀ واگن از روی پل در فضا معلق بود و پل به گونهای میلرزید که گویی قصد دارد ما را به فضا پرتاب کند.
اما در همین زمان، به یکباره صدای بر هم خوردن محکمتری به گوش رسید. میتوانستیم این صدا را که نزدیکتر و کاملاً مشخصتر میشد، بشنویم. سپس این صدای برخورد در زیر واگن از عمق و شدت بیشتری برخوردار شد و بار دیگر نفسی به راحتی کشیدیم و جرأت آن را یافتیم که به بیرون نگاه کنیم: زمینهای سبزیکاری شده پیش رویمان قرار داشت! امیدوارم خداوند به زمینهای سبزیکاری شده برکت دهد! اما ناگهان دریافتم که کجا هستم و هر چه به کالنکاتن نزدیکتر میشدیم، قلبم به گونهای غیر عادی میتپید. تنها یک سئوال ذهنم را به خود مشغول کرده بود: آیا آن خانه هنوز پا برجاست؟ در همین زمان، آن را دیدم. ابتدا از دوردست و از میان چند درخت پراکنده در مزارعِ سبزی. نمای سرخ خانه که هنوز بسیار تمیز مینمود، رفته رفته نزدیکتر آمد. شور و هیجانی غیر قابل توصیف وجودم را فرا گرفته بود. همه چیز در طول ده سال گذشته و هر چیزی که پس از آن زمان روی داده بود، با حالتی لجام گسیخته و غیر قابل کنترل وجودم را در نوردیدند. اکنون خانه با گامهایی بلند بسیار نزدیک آمده و در همین زمان، او یا همان زن را دیدم: پلکان جلویِ خانه را میشست. اما نه، او نبود … این ساقها جوانتر بودند و کمی پرتر و عضلانیتر. اما همان حرکات را داشت، همان پرشها را هنگامی که پارچۀ زمینشور را جلو و عقب میکشید. قلبم از حرکت ایستاد و برای لحظهای بر زمان انگشت گذاشت. در این زمان، زن چهرهاش را برای لحظهای برگرداند و من بیدرنگ همان دخترک ده سال پیش را شناختم. همان سیمای تکیده، لاغر،کشیده و اخمآلود با نوعی احساس بیحوصلگی، حس ترشیدگیِ ناخوشایند همچون سالادی بیات و مانده …
در همان زمان که قلبم آرام شروع به تپیدن کرد، به یاد آوردم که امروز واقعاً پنجشنبه است.
رفیق مو بلند من
اوضاع مشکوک به نظر میرسید. درست پنج دقیقه پیش از آن که یورش شروع شود، احساس کرده بودم که یک جای کار ایراد دارد. با دقت به اطراف نگاه کردم. سپس، از کنار راین آرام به سمت ایستگاه به راه افتادم. از اين رو زماني که دیدم جیپهای پر از پلیس نظامی کلاه سرخ به سرعت پیدایشان شد و به محاصرۀ بلوک پرداختند، راه آن را مسدود کردند و تفتیش آغاز شد، به هیچ وجه شگفتزده نشدم. تمام این ماجرا به طرزی باورنکردنی سریع رخ داد. من درست بیرون منطقۀ قرنطینه ایستاده و با خونسردی سیگاری را روشن کردم. همه چیز کاملاً بدون سر و صدا انجام شده و مقدار زیادی سیگار روی زمین پخش شده بود.
با خود گفتم: «چه بد شد!» بیاختیار به محاسبۀ پول نقدی پرداختم که به شکل سیگار آنجا بر روی زمین ریخته شده بود. کامیونها با بستههای سیگاری که به چنگ آورده بودند، به سرعت پر شدند. «فرانتس[5]» در میان آنها بود … او با نوعی حالت تسلیم از دور به من علامت داد، گویی میخواست بگوید: «شانس مرا ببین!» یکی از افراد پلیس برای نگاه کردن به من برگشت. به این خاطر، ، آنجا را ترک کردم، البته، آهسته، خیلی آهسته. با خود گفتم: «جهنم! بگذار مرا هم دستگیر کنند؛ دیگر برایم مهم نیست.»
حوصله نداشتم به اتاقم برگردم. از این رو، پیادهروی به سوی ایستگاه را ادامه دادم و با چوبدستیام شنریزهها را به کنار جاده پرتاب میکردم. آفتاب گرم بود و نسیم خنک و ملایمی از جانب راین میوزید.
در بوفۀ ایستگاه دویست نخ سیگار را به فریتزِ پیشخدمت دادم و پول را در جیب پشتیام چپاندم. دیگر چیزی برای فروش نداشتم و فقط یک پاکت برای خودم مانده بود. با وجود جمعیتی که در محل مانده بودند، توانستم میزی را پیدا کنم و یک بشقاب سوپ و مقداری نان سفارش بدهم. یکبار دیگر فریتز را دیدم که از آن سوی سالن به من علامت میداد. اما من دوست نداشتم بلند شوم. از این رو، او همراه «ماوسباخِ[6]» رابط، شتابزده به سویم آمد. آن دو کاملاً پریشان و هیجانزده به نظر میرسیدند.
فریتز نجواکنان گفت: «مرد، عجب آدم خونسردی هستی!» و در همان حال که سر را تکان میداد، دور شد و میدان را به دست ماوسباخ کوتوله سپرد.
ماوسباخ که نفس نفس میزد، با لکنت زبان گفت: «به خاطر خدا! مرد، بزن به چاک! آنها اتاقت را تفتیش کردند و مواد را یافتند … اوه، خدای بزرگ!» چیزی نمانده بود به حالت خفگی بیفتد.
من با حالتی اطمینانبخش آرام بر شانهاش ضربه زدم و یک بیست مارکی به او دادم. سپس گفتم: «اوضاع روبراه است.» و او با شتاب از آنجا دور شد.
اما ناگهان فکری به خاطرم رسید و ماوسباخ را صدا زدم: «گوش کن، «هاینی[7]». فکر میکنی میتوانی جای امنی را برای کتابها و پالتویم پیدا کنی؟ بقیۀ چیزها را میتوانی خودت برداری.»
ماوسباخ سر را به علامت تأیید تکان داد. میتوانستم به او اعتماد کنم. این را میدانستم.
یکبار دیگر با خود گفتم: «خیلی بد شد!» هشت هزار مارک به باد فنا رفته بود. آدم واقعاً هیچ جای امنی نمیتوانست بیابد.
هنگامی که بار دیگر نشسته و با بیاعتنایی دستم را در جیبم فرو بردم، چند نگاه جستجوگر مرا زیر نظر گرفتند. سپس، همهمۀ جمعیت دور و بر مرا فرا گرفت و دریافتم که در میان این افراد که در بوفۀ ایستگاه میلولیدند، هیچ فرد دیگری با اندیشههایی خاص مانند من نمیتواند تا این حد احساس تنهایی کند.
همچنان که نگاه خیرهام کم و بیش به طور ناخودآگاه و بی آن که به چیزی دقت کند، به گرد سالن میگشت، احساس کردم که در یک نقطه متوقف میشود، گویی طلسمی جادویی آن را به سمت خویش میکشد. یکبار دیگر که نگاهم خیره به طور تصادفی به دور سالن میگشت، درست در همان نقطه و بدون آن که شتابزده بگذرد، در دام اسیر شد. گویی از خوابی عمیق بیدار شده باشم، با چشمانی باز به آن سو نگاه کردم. دو میز آن طرفتر از من دختری نشسته بود که کتی به رنگ روشن بر تن و کلاه برۀ قهوهای روشنی بر مویی تیره بر سر داشت. او روزنامه میخواند و من بخشهای بسیار کمی از بدنش را میدیدم. شانههایش کمی به جلو خم شده و بخش کوچکی از بینی و دستهای باریک و بیحرکتش دیده میشدند. ساقهایش را هم میتوانستم ببینم، ساقهایی زیبا، کشیده و … خوشتراش. نمیدانم چه مدت خیره به او مینگریستم. گهگاه هنگامی که صفحهای را ورق میزد، برای لحظهای چهرۀ بیضی شکل و کشیدهاش را میدیدم. اما ناگهان سر برداشت و برای لحظهای با آن چشمهای درشت و خاکستریِ جدی و بیاعتنایش مستقیم به من نگاه کرد. سپس، خواندن را از سر گرفت، اما آن نگاه کوتاه و گذرا اثر خود را کرده بود.
با شکیبایی اما آگاه از تپش قلبم همچنان خیره او را مینگریستم تا این که سرانجام خواندن روزنامه را تمام کرد، بازوانش را بر میز تکیه داد و با ژستی که به طرز غرییی مأیوسانه مینمود، جرعهای از گیلاس آبجویش را نوشید.
اکنون میتوانستم چهرهاش را ببینم: سیمایی رنگپریده، بسیار رنگپریده، دهانی کوچک و خوش ترکیب و بینی کشیده و اشرافی … اما چشمهایش، چشمهایی درشت و جدی! موی سیاهش همچون تور عزا به شکل امواجی تیره رنگ بر شانههایش پخش شده بودند.
نمیدانم چه مدت به او خیره نگاه میکردم: شاید بیست دقیقه، یک ساعت و یا بیشتر. هر بار که چشمهایش بر چهرهام میغلتید، نگاه سریع و گذرایش سراسیمهتر و کوتاهتر میشد. اما سیمایش هیچ احساس خشم دخترانهای را در چنین مواقعی نشان نمیداد. تنها نگرانی و … ترس.
خدا میداند که دوست نداشتم او را نگران کرده و یا بترسانم. اما نمیتوانستم از وی چشم بردارم.
سرانجام، به یکباره از جا برخاست، کولۀ کهنهای را بر شانهاش انداخت و بوفه را به سرعت ترک کرد. او را تعقیب کردم. دخترک بدون آن که به پشت سر نگاه کند، از پلکان به سکوی محل بازرسی بالا رفت. هنگامی که با اندکی مکث برای ورود بلیتی از دکه میخریدم، چیزی نمانده بود که در روشنایی اندک زیر گذری که به سکو ختم میشد، او را گم کنم. دختر را در حالی که به بقایایِ سرپناهی تکیه داده بود، یافتم. حتی یکبار هم روی برنگرداند. شامگاه بود و باد خنکی از راین به جانب سکو وزیدن گرفته بود. افراد بسیاری با بسته، کوله، جعبه و چمدان با چهرهای کلافه شده اطراف سکو پرسه میزدند و گهگاه با ناامیدی سرها را به نقطهای که باد از آنجا میوزید، بر گردانده و میلرزیدند. پیش روی آنها، نیم دایرۀ بزرگ آسمان در همان حال که با شبکۀ آهنی پشتبام ایستگاه سوراخ شده بود، با رنگ آبی تیره و آرامشبخش دهان گشوده بود.
آهسته و لخلخکنان به این سو و آن سو رفته و سپس به دختر نگاهی میانداختم تا اطمینان یابم که ناپدید نشده است. اما او هنوز با پایی کشیده همان جا به دیوار ویران تکیه داده و دیدگانش به فرورفتگی تیرۀ سطح سکو که در آن ریلهای درخشان جا گرفته بودند، خیره مانده بود.
سرانجام، قطار آهسته و با حرکت به عقب وارد ایستگاه شد. در همان زمانی که به لوکوموتیو نگاه میکردم، دختر به داخل قطار در حال حرکت پریده و در کوپهای ناپدید شده بود. چند دقیقهای او را در میان دستهای از افراد که راه خود را درون کوپهها با فشار باز میکردند، گم کردم. اما طولی نکشید که در آخرین واگن کلاه بره به چشمم خورد. سوار شده و درست روبروی او نشستم، به آن اندازه نزدیک که چیزی نمانده بود زانوهایمان با هم تماس یابد. زمانی که بدون هیچ سخنی به من نگاه کرد، حالت چهرهاش بسیار جدی و ابروهایش کمی درهم فرو رفته بودند و سیمایش، آن دیدگان خاکستری درشت به من میگفتند که تمام این مدت میدانسته که در تعقیب او هستم. بارها چشمانم با درماندگی به چهرهاش خیره میماندند و لبانم از بیان سخنی باز میماندند تا آن که قطار با سرعت به درون تیرگی شامگاهان پا نهاد؛ دشتها از نظر محو شده و دهکدهها به تدریج سایۀ شب بر سر کشیدند. احساس سرما کردم. با خود فکر کردم، امشب کجا میخوابم … آیا میتوانم بار دیگر به آسودگی نفس بکشم؟ آه، ای کاش فقط میتوانستم سرم را در میان آن موهای مشکی نهان کنم. این تنها خواستهام بود و به هیچ چیز دیگر راضی نمیشدم.
سیگاری روشن کردم. او نگاهی گذرا اما به طرز غرییی هوشیارانه به پاکت سیگار انداخت.
من فقط آن را به سمت او دراز کرده و شتابزده گفتم: «بفرمایید!» و احساس کردم گویی با این سخن قلبم از دهانم به در آمد.
او برای کسری از ثانیه درنگ کرد و باوجود تاریکی برای لحظهای سرخشدن چهرهاش را دیدم. سپس، یک نخ سیگار برداشت؛ عمیق و حریصانه به آن پک میزد. هنگامی که سیگار میکشید، صدای آرامش بیحوصله و غمبار به نظر میرسید: «آدم دست و دلبازی هستید.»
چند لحظه بعد، صدای کنترلچی را در کوپۀ کناری شنیدیم و گویی با یک علامت، بیدرنگ خود را به گوشۀ صندلیهایمان کشیدیم و وانمود کردیم که در خوابیم. اما من از میان پلکهای نیمه باز او را دیدم که میخندد. وقتی کنترلچی نور چراغ قوۀ پرنورش را روی بلیتها میانداخت، من او را زیر نظر داشتم. به نوعی احساس کردم که نور به شیوهای خاص جا به جا میشود و درنگ میکند. سپس، نور چراغ بر چهرۀ دختر افتاد؛ چقدر رنگپریده بود و چهرۀ سفید و پیشانیش تا چه اندازه غمانگیز!
زن تنومندی که کنارم نشسته بود، آستین کنترلچی را گرفت و مطلبی را در گوش او زمزمه کرد. من واژههایی مانند سیگارهای آمریکایی … بازار سیاه …هیچ بلیتی … را شنیدم و کنترلچی با شنیدن این سخن ضربۀ کینهجویانهای به دندههایم زد.
سکوت در کوپه حکمفرما بود. هنگامی که با لحنی آهسته از همسفرم پرسیدم، به کجا سفر میکند، او اسم یک شهر را برد. من دو بلیت برای رفتن به آنجا را خریده و جریمه را پرداختم. پس از رفتن کنترلچی، سکوت دیگر مسافران سرد و سرزنشآمیز به نظر میرسید. اما لحن صدای او عجیب، گرم و تا اندازهای تمسخرآمیز به نظرم رسید: «پس شما هم به آنجا میروید!»
«آه، چارهای جز رفتن به آنجا ندارم. دوستانی در آن شهر دارم. آخر زندگی من هیچ ثباتی ندارد.»
«میفهمم.» تنها کلمهای بود که از او شنیدم.
هنگامی که از قطار پیاده شده و از ایستگاه بیرون میزدیم، هوا تاریک بود؛ تاریک و گرم. شهر کوچک در این زمان به خواب عمیقی فرو رفته بود. در تاریکی نسبتاً مستقر هنگامی که از برابر نوری که به بیرون میتابید، میگذشتم، توانستم برای لحظهای چهرهاش را ببینم. خانههای کوچک صحیح و سالم در زیر درختان آرام و سر به زیر در خواب غنوده بودند. من با لحنی جدی گفتم: «من با تو میآیم.» هوا به اندازهای تاریک بود که چیزی دیده نمیشد.
اما او ناگهان زیر نور چراغ برق خیابان ایستاد و مرا با چشمانی گرد شده و سیمایی عبوس زیر نظر گرفت و با درماندگی گفت: «ای کاش میدانستم به کجا میروم.» حرکت مختصری در چهرهاش شکل گرفت، همچون یک روسری که در نسیمی آرام به حرکت در میآید.
نه، ما یک دیگر را نبوسیدیم … بلکه آهسته و آرام شهر را پشت سر گذاشتیم و سرانجام، بر علفی خشک دراز کشیدیم. البته، من هیچ دوستی آنجا نداشتم و در این شهر همچون شهرهای دیگر یک غریبه به حساب میآمدم. نزدیک صبح که هوا سرد شد، به کنارش خزیدم و او مرا با بخشی از کت تنگ و کوچکش پوشاند. بدین گونه، ما یک دیگر را با نفسها و خونمان گرم کردیم.
ما از آن پس با هم بودهایم … در این دوران پرمحنت.
[1]– Friedrich Middlehauve Verlag
[2]– Kӧnigstadt
[3]– Gründerheim
[4]– Grabowski
[5]– Franz
[6] – Mausbach
[7]– Heinie
“کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان “کودکان هم غیر نظامی هستند” / هاینریش بل / پرویز همتیان
دیدگاهها
هنوز دیدگاهی ثبت نشده است.