کتاب مولانا و راز انسان نوشتۀ شیخ کبیر ادموند هلمینسکی ترجمۀ بیتا دارابی
گزیده ای از متن کتاب:
خوانندۀ عزیز، شما محق هستید که بدانید در این کتاب با چه مطالبی سروکار خواهید داشت. این کتاب تحلیلی از مولانا در کسوت پدیدهای ادبی یا تاریخی نیست، بلکه شخصی آن را نگاشته که بیش از پنجاه سال معنویت کاربردی تصوف را بررسیده و آن را با ذهنیت و فرهنگ عصر معاصر تطبیق داده است.
مضامین این کتاب حول محور ارتباط روح با معنویت است. «راز» نشاندهندۀ تلاقی روح با الوهیت است و این نگاه تنها رویکرد ممکن به جهان بینهایت مولاناست.
این کتاب بر پایۀ آموزههای همرسانیشده در اعتکافات و گردهماییهای مختلف گردآوری شده است. نویسندۀ کتاب افتخار دارد که برای خدمت به اجتماع سالکان راستین معنوی دعوت شود و از این بابت سپاسگزار است؛ سالکانی که بدون آنها نگاشتن این اثر هرگز میسر نمیشد. تعامل با نیازهای بیانشدۀ گروهی از افراد در زمانی خاص بود که به خلق این اثر منجر شد. این کتاب همچنین تلاشی برای انتقال دانشی کهن به شیوۀ معاصر است. تصوف سنتی زنده است و در عین همیشه خلاق بودن، با واقعیتی بنیادین همسوست.
مولانا بیزمان است، زیرا موضوع اصلی او رابطۀ روح با الوهیت است. نبوغش این است که از هر جنبهای از زندگی ما برای آشکارسازی زیبایی، سخاوت و هدفمندی وجود استفاده میکند. نوشتههای او ماهیت بههمپیوستۀ قلمرو انسانی و معنوی را به تصویر میکشد. او شاهکار ششجلدی خود، مثنوی، را «کارگاه احدیت» توصیف میکند. از طریق سخنانش میفهمیم بین روح و منبع آن کششی متقابل در جریان است.
رابطۀ متقابل «خود»، قلب، روح و روان آغازی برای درک جایگاه ما در این جهان است. از نظر مولانا، «خود بودنِ» انسان کلید رازی وسیع و زیباست. با این دانش میتوانیم هنر انسان بودن را بهتر تمرین کنیم.
اگر بداههگوییهای گاه لطیف و گاه سربهفلککشیدۀ مولوی نینامه را شنیده باشید، از ویژگیهای معنوی سنت مولانا بهره بردهاید. اگر در ابیات مولانا با حقیقی غیرمنتظره برخورد کردید که از قبل میدانستید، اما به کلام نیاورده بودید، به جمع ما خوش آمدهاید.
امر الهی با این راز در اعماق روح تجربه میشود. درحالیکه گاهی به نظر میرسد جهان معاصر در خطر تبدیل شدن به پادآرمانشهری فناوریمحور و پساانسانی[1] است، ما به تجربۀ معنای ذاتی انسان بودن نیاز فوری داریم. اگر ما انسانها بتوانیم بیاموزیم که چگونه به بینهایت متصل شویم، جایی که بسیار به ما نزدیک است، شاید بتوانیم هدف خود را از انسان بودن محقق کنیم.
داستان مرد صادقی که حضرت خضر را ملاقات کرد
مرد صادق و موفقی که در بسیاری از حیطههای مادی زندگی به اوج رفاه رسیده بود، احساس میکرد زندگیاش هنوز ناقص است و کمبودی دارد. او کتابهای زیادی دربارۀ معنویت خوانده و حتی برای تجربۀ بسیاری از آیینهای معنوی به سرزمینهای بیگانه سفر کرده بود. در طول زندگی خود دو یا سه سنت معنوی را برای دورههای مختلف آزموده بود، در اکثر مواقع در طول این لحظات، حالات رضایتبخشی را تجربه میکرد، اما همیشه به حالت عادی خود، یعنی نارضایتی و احساس نرسیدن به کمال، بازمیگشت. باید از اینهمه جستوجو و سفر معنوی بهرهای میجست، اما درحقیقت نمیتوانست جایگاه معنوی خود را بیابد و عطش او برای دستیابی به حقیقت امانش را بریده بود.
بالأخره به آرامگاه یکی از بزرگان صوفی سفر کرد و پس از دعا و مراقبه در حرم پیر، به هاموشان[2]، محل «خاموشان»، وارد شد و در میان قبور نسلهایی از خدمتگزاران آن بزرگوار نشست؛ آنجا با مرد ناشناسی روبهرو شد که در لباس سبز تیره و با حالتی دوستانه به او نزدیک میشد. با خود یک ظرف چای داغ ترکی داشت که با مهربانی آن را به او تعارف کرد و سپس گفتوگوی زیر بینشان شکل گرفت:
«تو جویندۀ حقیقتی، اما نتوانستهای به دستاوردهای سطحی و رایج دنیوی بسنده کنی و گمان میکنی چیزهای بیشتری برای تفحص هست. چشمانت را ببند و به من اجازه بده تا نشانههایی از راه رسیدن به حقیقت را برایت آشکار کنم.»
شاید فکر کرده باشید که آن مرد سبزپوش خضر افسانهای و جاودانه است. در آن لحظات، در ذهن مرد صادق، داستانی نقش بست که در آن او افرادی را میدید که چهرههاشان تیره مینمود، لحن صدایشان تند و تیز بود، و متعجب بود که این افراد چه کسانی هستند.
«ما کسانی هستیم که خودمان را به معلمان خودفروشی چسباندیم که وعدۀ دانش پنهانی دادند و با دانش معنوی اندک خود پیروانی جذب کردند. ما برای جلبتوجه بین خودمان به رقابت برخاستیم، و ایدۀ کمعمقی از پرورش نفس را با سیر و سلوک حقیقی جایگزین کردیم.»
بعد، او آپارتمان بلندی را دید که گویی با صفحات کتاب ساخته شده بود؛ صفحاتی که حالا به دیواری خشک و بتونی تبدیل شده بودند. اثاث هر واحد از حروف و کلمات ساخته شده بود و ساکنان دائماً مشغول بازتنظیم صرف و نحو واژگانِ محل سکونت خود بودند.
«گمان میکردیم هوشمان برترین فضیلتمان است و دانش درون کتابها را با تجربیات معنوی ترکیب کردیم. هنوز مشغول تلاش برای مرتب کردن کلمات برای رسیدن به نتیجهای غایی هستیم که باعث رهاییمان شود.»
«اما آیا این کتابگرایی شما را در دام این شرایط اسیر نکرده؟»
«باهوشترینِ باهوشان بودیم. به حسِ برتری خود آویخته بودیم و به کسانی که ذهن سادهتری داشتند، بهایی نمیدادیم.»
سرانجام او را به جایی بردند که در آنجا جماعتی را دید که با آسودگی دراز کشیده بودند و لبخندهای بیروحی بر لبانشان نقش بسته بود. گویی آنها با خودشان صحبت میکردند، پنداری در رؤیا هستند و او از آنها پرسید کیستند.
گویی در گروه کر صدای آنها را میشنید که همه با هم صحبت میکردند:
«ما همانانیم که از تمایلات خود پیروی میکنیم و هویوهوس خودمان را با خواست خدا اشتباه میگیریم و لذت و آسایش را بر نشانههای حق ترجیح میدهیم.»
«اما آنقدرها ناراضی نمینمایید.»
«زیرا رضایتهای آنی خود را بر هر چیز دیگری مقدم دانستیم و درنهایت این حس را شادی نامیدیم.»
«آیا این حس شادی واقعی نبود؟»
«شادیای که تو را در زندان خود اسیر کند هرگز جایگزین حقیقت نمیشود.»
درست در آن لحظه رؤیاها به پایان رسید و او خود را در حالی یافت که دوباره در قبرستان و در کنار مرد سبزپوش نشسته بود.
«شاید بخواهی سفر خود را تا به این مرحله از زندگی با بینش جدیدی مرور کنی. اکنون خواهی فهمید که بصیرت به چه معناست. کمکم خواهی فهمید که چقدر از زندگیات در طلب هوای نفس، در رفتن از مسیری به مسیر دیگر و در اجتناب از حقیقت به جای تعهد به آن، تلف شده.»
«و بااینحال اینجا در قبرستان قدیس بزرگ، موجود افسانهای و جاودانهای را ملاقات کردم که کمتر کسی تابهحال ملاقاتش کرده است.»
«بله، و فقط چون در مقطعی از زندگیات بهاندازهای صادق بودهای که دعایی خالصانه، ندایی از اعماق رمز و رازهای وجودیات در طلب حق سر دهی و اکنون دعوت تو در حال اجابت است.»
مرد صادق اکنون با احساس ندامتی شدید دستبهگریبان بود و میل به جستوجوی حق در وجودش شعله دوانده بود، اما در همین لحظه خضر برخاست و بهآرامی چیزی گفت و راه رفتن پیش گرفت.
[1]. technocratic post-human dystopia: پساانسانهایی گرفتار در جامعهای بدون امید و به دور از ایدهآل در محیطی فناوریمحور _ م.
[2]. Hamushan
کتاب مولانا و راز انسان نوشتۀ شیخ کبیر ادموند هلمینسکی ترجمۀ بیتا دارابی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.