شاه‌جنگ ایرانیان در یونان

جون بارک

ذبیح الله منصوری

جون بارک در کتاب شاه جنگ ایرانیان، تاریخ جنگ ایران و یونان را در قرن پنجم قبل از میلاد از زبان مردی از اهالی شهر «اسپارت» واقع در یونان روایت می‌کند. این وقایع در حدود چهارصد و هشتاد سال قبل از میلاد مسیح اتفاق افتاده است.

145,000 تومان

شناسه محصول: 1401102102 دسته: برچسب:

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ذبیح‌الله منصوری

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

تعداد صفحه

302

سال چاپ

1401

موضوع

تاریخ

وزن

400

نوبت چاپ

اول

کتاب شاه‌جنگ ایرانیان در یونان نوشتۀ جون بارک به ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ای از متن کتاب

گفتگو با ملکه دربارۀ عروسی

من [«مگیس‌تاس»] یک نفر یونانی و اهل کشور «اسپارت» می‌باشم و در وطن خود دارای عنوان «پیغمبر» هستم[1]. سرگذشتی که من بیان می‌کنم، می‌باید گفته شود تا برای آیندگان باقی بماند. من تا آنجا که توانستم نقل این سرگذشت را به تأخیر انداختم و اگر می‌توانستم این حکایت را موکول به بعد از مرگ می‌کردم. چون تا انسان از این جهان نرود نمی‌تواند یک مورخ بی‌غرض باشد و وقایع را بدون حب و بغض بنویسد. تا روزی‌که انسان زنده است، ولو مانند من که امروز نیروی حرکت ندارم و از توان افتاده باشد، باز دارای حبّ و بغض است. دیگران هم که بعداز ما می‌آیند نمی‌توانند وقایع مربوط به ما را بدون حب و بغض بنویسند زیرا آن‌ها هم انسان هستند و احساسات دارند؛ ولی چون انسان بعد از مرگ نمی‌تواند راوی یک سرگذشت باشد، من ناگزیرم که قبل از بدرود گفتن، آنچه دیدم و شنیدم بیان کنم. من امیدوارم تا آنجا که ممکن است در این سرگذشت تحت تأثیر احساسات قرار نگیرم و امیدواری من، ناشی از سالخوردگی است؛ و وقتی انسان فرتوت می‌شود، همانگونه که نیروی جسمی را از دست می‌دهد، احساساتش هم ضعیف می‌شود و دیگر دوستی و دشمنی، مثل دورۀ جوانی، در وی قوت ندارد و به‌همین جهت در دورۀ پیری غلبۀ عقل بر احساسات بیش از پیروزی احساسات بر عقل است.

* * *

من روزی را به‌خاطر می‌آورم که در دامنۀ یک کوه مرتفع، عده‌ای از پسران و دختران جوان اسپارتی مشغول ورزش بودند. در آن روز آسمان ابر نداشت و هوا معتدل، نه‌سرد نه‌گرم، بود و آفتاب بردامنۀ کوه می‌تابید. چشم من از دیدن عضلات پیچیده و ورزیدۀ پسران جوان سیر نمی‌شد. گاهی جوانان به فرمان یک‌مربی می‌دویدند و هر یک می‌کوشید که زودتر به مقصد برسد و گاهی زوبین و دیسک پرتاب می‌کردند و زمانی هم سنگ‌های بزرگ را در فلاخن می‌نهادند.

در یک طرف آن دامنۀ کوه، دختران جوان ما ورزش می‌کردند و آن‌ها نیز مثل پسران جوان می‌دویدند و دیسک پرتاب می‌کردند و کشتی می‌گرفتند؛ چون ما عقیده داشتیم که دختران ما نیز می‌باید مثل پسران نیرومند شوند تا این‌که بتوانند فرزندانی نیرومند را در دامان خود پرورش دهند.

در آن روز ملکۀ اسپارت به اتفاق چند نفر از جمله خواهرزادۀ خود که دختری هیجده‌ساله بود برای تماشای ورزش و بازی پسران و دختران جوان آمد و من در جایی ایستاده بودم که با ملکه زیاد فاصله نداشتم و اظهاراتش را می‌شنیدم. در بین پسرهای جوان که ورزش می‌کردند پسری بود موسوم به «توسر» که من از کودکی او را دوست می‌داشتم.

بعد از این‌که توسر رشد کرد و به سن هفده و هیجده سالگی رسید، جوانی خوش‌اندام و زیبا گردید و آن‌گاه ورزش همیشگی بر زیبایی او افزود، به‌طوری‌که آن روز، بین جوان‌هایی که ورزش می‌کردند هیچ‌کس از حیث قشنگی قیافه و زیبایی اندام به او نمی‌رسید. هر دفعه که من برای تماشای ورزش پسران و دختران جوان به ورزشگاه واقع در دامنۀ کوه می‌رفتم، از مشاهدۀ توسر لذت می‌بردم و با این‌که می‌دانستم آن پسر جوان می‌باید دختری را دوست بدارد و با او ازدواج کند، فکر می‌کردم که در زمین ما دختری که لایق او باشد وجود ندارد و باید دختری از آسمان‌ها همسر آن جوان شود؛ درصورتی‌که اطلاع داشتم خواهرزادۀ ملکه نامزد اوست.

 خواهرزادۀ ملکه که آن روز کنار ورزشگاه حضور داشت، (به‌طوری‌که گفتم) دختری بود هیجده‌ساله و از حیث جمال از برجسته‌ترین دختران ما به‌شمار می‌آمد. ما اسپارتی‌ها ملتی هستیم که پسران و دخترانمان از زیبایی سرآمد ملل دیگر هستند و آن دختر هیجده‌ساله به اسم «الاس» سرآمد دختران خود ما بود. مجسمه‌سازان، همواره دختران و زن‌های جوان ما را نمونۀ زیبایی قرار می‌دهند و سعی می‌کنند که قیافه و اندام آن‌ها را روی سنگ مرمر مجسم نمایند؛ ولی هنوز هیچ مجسمه‌ساز نتوانسته که لطافت و ملاحت دختران ما را روی مرمر مجسم کند.

در آن روز من که نزدیک الاس بودم و او را می‌نگریستم، می‌دیدم که گاهی پلک‌های چشم را برهم می‌زند؛ و به خود می‌گفتم اگر تمام مجسمه‌سازان اروپا جمع شوند، نخواهند توانست زیبایی آن چشم‌ها و مژگان و پلک‌برهم‌زدن را مجسم نمایند.

هردفعه که توسر هنگام دویدن یا پرتاب زوبین از نزدیک ملکه می‌گذشت و چشم دختر جوان به نامزدش می‌افتاد، دو لب عناب‌گون او با تبسم باز می‌شد و ملکه هم بعد از دیدن تبسم الاس تبسم می‌نمود. یک‌وقت شنیدم که ملکه خطاب به الاس گفت: آیا تو راجع‌به ازدواج با توسر با پدرت صحبت کردی یا نه؟

دختر جوان گفت: بلی، صحبت کردم و پدرم گفت چون پدر توسر اینجا نیست، برای ازدواج باید منتظر او شد.

ملکه دست خود را دراز کرد و صورت الاس را نوازش داد و گفت: بهتر این است که پدر توسر عجله کند و زودتر بیاید.

آن‌گاه تبسم‌کنان اظهار کرد: الاس، تو یک‌میوۀ رسیده هستی و وقتی میوه بر شاخه درخت رسید، نباید آن‌قدر آن را بر شاخ گذاشت تا ترشیده شود و از طعم بیفتد؛ و دیگر این‌که می‌باید وظیفۀ خود را نسبت به ملت ما به انجام برسانی و وظیفۀ یک دختر جوان، بچه زاییدن و پرورش فرزندان نیرومند است.

ملکه قدری سکوت نمود و بعد گفت: الاس، نه تو هنوز به بیست‌سالگی رسیده‌ای و نه توسر سی‌ساله شده است. ما ملت اسپارت رسم داریم که وقتی پسر به سی‌سالگی و دختر به بیست‌سالگی رسیدند آن‌ها را به هم می‌دهیم تا این‌که بتوانند فرزندانی زیبا و سالم و نیرومند به‌وجود بیاورند؛ زیرا ثابت شده که بهترین موقع ازدواج برای به‌وجود آوردن فرزندان سالم و قوی‌البنیه و زیبا، سی‌سالگی (در مرد) و بیست سالگی (در زن) است؛ ولی اکنون یک موقع استثنایی می‌باشد و ما یک جنگ بزرگ در پیش داریم و پسران ما باید قبل از وصول به سن سی‌سالگی زن بگیرند تا این‌که فرزندانی به‌وجود بیاورند تا هرگاه در میدان جنگ به قتل رسیدند، فرزندانشان باقی بمانند.

رنگ از صورت دختر جوان پرید و گفت: خاله جان، هنوز عروسی ما سر نگرفته تو صحبت از مرگ شوهرم می‌کنی؟!

ملکه فرصت نکرد که جواب این گفته را بدهد برای این‌که یک ارابه که با سرعت پیش می‌آمد نزدیک می‌شد.

در قفای آن ارابه، چهار ارابۀ دیگر، همه دارای اسب‌های نیرومند پیش می‌آمدند و طرز حرکت ارابه‌ها طوری بود که آشکار می‌شد شتاب دارند زودتر خود را به ورزشگاه برسانند. من متوجه بودم که ملکه توجهی به ارابه‌های دیگر ندارد و فقط ارابۀ اول را می‌نگرد. من هم به تبعیت ملکه فقط ارابة اول را می‌نگریستم؛ برای این‌که می‌دیدم که صورت راننده آن را به‌قدری غبارآلود است که شناخته نمی‌شود و این موضوع نشان می‌دهد که از راهی دور می‌آید؛ درصورتی‌که رانندگان ارابه‌های دیگر غبارآلود نبودند و من پیش‌بینی می‌کردم که آن‌ها برای تمرین مسابقه ارابه‌رانی به ورزشگاه می‌آیند. رانندۀ اوّل همین‌که نزدیک جایگاه ملکه رسید، ارابه را متوقف کرد و فرود آمد و بانگ زد «آیا پادشاه این جاست؟» به او جواب دادند که کدام پادشاه را می‌گویی؟ آن مرد جواب داد: من «لئونیداس» را می‌گویم.

ملکه که صدای آن مرد را شنیده بود گفت: شوهرم اینجا نیست ولی خواهد آمد؛ چون علاقه دارد که تمرین ارابه‌رانی را تماشا کند.

ما ملت اسپارت دو پادشاه داریم تا اگر یکی از آن‌ها در میدان جنگ کشته شد دیگری زنده بماند و بتواند کشور را اداره کند. در آن موقع هم دو پادشاه داشتیم ولی دارای دو ملکه نبودیم؛ چون پادشاه دیگر ما زن نداشت.

لئونیداس شوهر ملکه در آن تاریخ مردی بود سی‌وسه ساله و دلیر و ورزشکار و من او را بیش از پادشاه دیگر دوست می‌داشتم؛ برای این‌که مطلع بودم که هر موقع جنگ پیش بیاید، شمشیر به‌دست می‌گیرد و وارد کارزار می‌شود؛ ولی پادشاه دیگر ما که چند سال بزرگتر از لئونیداس بود، علاقه به جنگ نداشت. من نمی‌گویم که از جنگ می‌ترسید؛ برای این‌که در تاریخ کشور ما، اسپارت، اتفاق نیفتاده که یک اسپارتی از جنگ بترسد؛ ولی سلیقه‌اش چنین بود که صلح را بهتر از جنگ می‌دانست. دیگر این‌که لئونیداس عقیده داشت که تمام کشورهای یونان می‌باید متحد شوند و کشوری واحد را تشکیل بدهند وگرنه همه از بین خواهند رفت؛ ولی پادشاه دیگر این نظریه را نمی‌پذیرفت.

لئونیداس با پادشاه دوم ما، یک تفاوت دیگر هم داشت و آن این بود که آن پادشاه کنار ورزشگاه می‌ایستاد و ورزشکاران و رانندگان ارابه‌ها را تماشا می‌نمود ولی لئونیداس خود در ورزش‌ها و ارابه‌رانی شرکت می‌کرد. قبل از این‌که لئونیداس بیاید، ملکه از مرد غبارآلود که از ارابه پیاده شده بود، پرسید: آیا خبری که آورده‌ای یک خبر خوب است یا ناگوار؟

آن مرد گفت: خبری که من آورده‌ام نه خوب است نه بد.

[1]ـ  توجه خوانندگان را به این نکته جلب می‏کنیم که مترجم در فصل‏های اثر حاضر، گاه از واژۀ پیغمبر و گاه پیشگو استفاده کرده‏اند و لذا ما نیز همان شیوه را رعایت کرده‏ایم و تغییری اعمال نکرده‏ایم. (ناشر)

انتشارات نگاه

کتاب شاه‌جنگ ایرانیان در یونان نوشتۀ جون بارک به ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

اینستاگرام انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “شاه‌جنگ ایرانیان در یونان”