کتاب شاهجنگ ایرانیان در جنگ چالدران نوشتۀ اشتن متز به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
نمایش سرهای بریده در خیابانهای استانبول
در شهر زیبای استانبول کنار بغاز[1]ِ بسفور یک میدان بزرگ برای فروش اسب و استر و شتر و الاغ وجود داشت و بازار مزبور که در تمام فصول سال گرم بود، در فصل پاییز گرمتر میشد. برای اینکه در آن فصل عدهای زیاد از مربیان دام، اسبها و چهارپایان دیگر خود را میآوردند که در آن بازار به فروش برسانند. خریداران اسب و الاغ و قاطر در فصل پاییز بیش از فصول دیگر بودند زیرا در آن فصل زارعین محصول خود را از صحرا جمعآوری کرده، با فروش آن پولدار میشدند و میتوانستند برای مزارع خود چهارپا خریداری نمایند. در استانبول همه میدانستند که اکثر خریداران بازار مالفروشها در فصل پاییز زارعین میباشند و بین آنها از طبقات دیگر کم دیده میشدند. مردی بلند قامت و چهارشانه که به رسم ترکها عمامهای بزرگ، دارای سه برآمدگی موسوم به «عمامۀ سهشاخ» بر سر نهاده و یک قبای سفید رنگ پشمی در برکرده، خنجری به کمر زده بود، در آن بازار بین فروشندگان حرکت میکرد. آن مرد صورتی گلگون و سبیلی بلند داشت و قیافهاش نشان میداد که باید سیساله باشد. فروشندگان در نظر اول میفهمیدند که آن مرد برای خرید اسب یا استر آمده و مردی چون او خریدار درازگوش نیست زیرا قیافه و اندامش آشکار میکرد که زارع نمیباشد. فروشندگان به آن مرد تعارف میکردند و میگفتند بفرمایید و این اسب یا این استر را خریداری کنید.
آن مرد نظری به اسب یا استر میانداخت و بعضی از اوقات دهان اسب را میگشود که دندانهایش را ببیند و بعد بدون اینکه چیزی بگوید به راه میافتاد. فروشنده میپرسید که آیا این اسب را خریداری نمیکنید؟ آن مرد میگفت: نه این اسب به درد من نمیخورد.
وقتی آن مرد از مقابل بیش از ده اسب گذشت و هیچ یک از آنها را خریداری نکرد یکی از فروشندگان پرسید پس شما چه نوع اسب میخواهید؟ آن مرد گفت من اسبی میخواهم که جوان و پرطاقت و با نفس باشد و بتواند خستگی را تحمل نماید. فروشنده اظهار کرد این اسب که من به تو تقدیم میکنم خیلی نفس دارد و من حاضرم که آن را بهشرط به تو بفروشم و اگر ناراضی شدی میتوانی اسب را پس بدهی.
مرد بلند قامت گفت: نه… نه…؛ من اسب تو را خریداری نمینمایم زیرا اسبی که سینهاش این قدر تنگ است نمیتواند دارای نفس باشد و اگر آن را یک ربع فرسنگ بدوانند از نفس میافتد.
آن مرد از جلوی فروشنده مزبور گذشت و بعد از اینکه دهقدم دور شد یکی از دلالهای میدان مالفروشها بانگ زد: افندی… افندی…!
این کلمه عنوان کارمندان عالی رتبۀ دولت در عثمانی بود و به معنای «سرکار»؛ یعنی کسی است که در رأس یک کار میباشد و بهتدریج بر اثر کثرت استعمال عنوان تمام مردها گردید.
مرد بلند قامت که متوجه شد او را صدا میزنند رو برگردانید و یکی از دلالهای میدان مالفروشی به او نزدیک شد و گفت: افندی، من میدانم تو چه میخواهی! بیا تا من یک اسب از اسبهای «قرهباغ» را به تو بفروشم.
مرد بلند قامت گفت: قرهباغ محل پرورش اسب است اما نژاد بومی ندارد و از جاهای دیگر اسب را به آنجا میآورند و میفروشند و این اسب که تو میخواهی به من بفروشی از چه نژاد میباشد؟
دلال جواب داد: این اسب از نژاد اسبهای «کوکلان» است.
معلوم بود که گفتۀ دلال مالفروش در مرد بلند قامت مؤثر واقع گردیده، زیرا پرسید: چند ساله است؟
دلال جواب داد: اسبی که من میخواهم به تو بفروشم پنجساله میباشد؛ پنج ساله و از نژاد کوکلان و از ایلخی[2] قرهباغ.
مردی که عمامه بر سرداشت گفت: برویم و ببینیم.
مرد دلال راهنمایی مشتری را برعهده گرفت و او را از وسط میدان گذرانید و به ضلع شمالی میدان برد و وارد اصطبل کرد و اسبی را به او نشان داد و گفت: آیا این حیوان را میپسندی یا نه؟
یک اسب کهر روشن متمایل به کرند مقابل آخور مشغول تعلیف بود و وقتی متوجه شد دو نفر کنارش ایستادهاند سر را از آخور خارج نمود و آن دو نفر را نگریست و سپس سر را وارد آخور کرد و مشغول تعلیف گردید.
خریدار اسب با دقت هر چه تمامتر جثۀ آن حیوان را از مد نظر گذرانید و دست بر پشت و پاهایش کشید و آنگاه افسار اسب را تکان داده که سرش از آخور خارج شود و دهانش را گشود و دندانهایش را نگریست. پس از مشاهدۀ دندانها، سر اسب را رها نمود و هر یک از چهار سم اسب را بلند کرد و به معاینۀ سمها پرداخت که عیبی در چهار دست و پای اسب نباشد. پس از معاینات مزبور، مرد دلال افسار اسب را گشود و آن حیوان را از اصطبل خارج کرد و کنار میدان اسب را به حرکت درآورد و چند بار از مقابل چشم مشتری گذرانید و به آخور بست و خریدار گفت: خوب، قیمت این اسب چقدر است؟
دلال گفت: افندی، قیمت این اسب برای دیگران شصت دینار است اما چون تو اسبشناس هستی و من از کسانی که مالشناس باشند خوشم میآید این اسب را به مبلغ پنجاه دینار به تو میفروشم.
مشتری خندهای کرد گفت: من با پنجاه دینار میتوانم ده اسب و مادیان خریداری کنم و یک ایلخی بهوجود بیاورم.
دلال گفت: ولی آن ایلخی تو اگر دارای یکصد اسب و مادیان شود ارزش این اسب را نخواهد داشت.
مشتری یک نظر دیگر به چهار دست و پای بلند و سینۀ عریض و سرِ کوچک اسب کوکلانی انداخت و در دل، گفتۀ دلال را تصدیق کرد ولی برای اینکه از قیمت آن مرکوب بکاهد که بتواند اسب را به قیمتی کمتر خریداری کند گفت: ولی عمر اسبهای کوکلانی کوتاه است و زود مبتلا به درد سینه و سرفه میشوند.
دلال گفت: این اسب پنج ساله است و من به تو قول میدهم که تا پانزده سال دیگر زنده بماند؛ و اما درخصوص درد سینه و سرفه؛ اگر تو اسب عرقدار را در هوای آزاد نگاه نداری و موقعی که اسب عرق دارد او را وارد آب سرد نکنی یا آب سرد به او ننوشانی، هرگز اسب تو مبتلا به سینهدرد و سرفه نخواهد شد.
همانطور که مرد بلندقامت اسبشناس بود، دلال هم مشتری خود را میشناخت و میدانست که اسب مزبور خیلی مورد توجه خریدار قرار گرفته و نمیتواند دل از آن برکند. مشتری تسبیحی را از جیب بیرون آورد و قدری با دانههای آن بازی کرد و بعد گفت: من این اسب را از تو بیستوپنج دینار خریداری میکنم.
دلال گفت: اسب بیستوپنج دیناری در میدان فراوان است ولی تو آنها را نمیپسندی. آیا ممکن است از تو بپرسم که اهل کجا هستی؟
مشتری جواب داد: من اهل «آنتالیه» هستم.
دلال گفت که: آنتالیه جایی خوب است و مردمی خوب دارد و من مدتی در آنتالیه بودم و میدانم که بهترین انگور ترکیه در آنجا به دست میآید.
از آن پس طبق معمول بازارهای استانبول و سایر نقاط عثمانی، خریدار و فروشنده، مثل اینکه فراموش کردند که مشغول به چهکار هستند و مسئلۀ خرید و فروش اسب گویی فراموش شد؛ چون راجعبه چیزهایی حرف میزدند که نه مستقیم مربوط به معاملۀ اسب بود نه غیر مستقیم.
ضمن صحبت، مرد دلال فهمید که اسم مشتری «اصلان» است و وی از خوانین آنتالیه میباشد و طبق دستور سلطانسلیم پادشاه عثمانی به استانبول آمده و عدهای دیگر از خوانین آنتالیه نیز احضار شدهاند. دلال فهمید که هنوز اصلان و سایر خوانین آنتالیه که به استانبول احضار شدهاند نمیدانند که سلطان با آنها چهکار دارد ولی حدس میزنند که مسئلۀ احضار آنها میباید مربوط به جنگ آینده باشد.
کسی نمیدانست که سلطانسلیم در کجا و با که خواهد جنگید زیرا سلیم عادت داشت که تا آخرین ساعت تصمیم خود را پنهان میکرد و مایل نبود کسی از عزم او اطلاع پیدا کند مگر وقتی که وسائل کار از هر حیث فراهم شده باشد و بخواهد مبادرت به عمل نماید.
پس از این مکالمۀ طولانی که بیش از یکساعت از وقت هر دو را گرفت، اصلان متوجه شد که باید برود؛ و باز از قیمت اسب پرسید و دلال گفت که چون با یکدیگر دوست شدهاند وی حاضر است که پنج دینار از بهای اسب را تخفیف بدهد و آن را به مبلغ چهل و پنج دینار بفروشد. مشتری هم پنج دینار بالا رفت؛ معهذا بین دو قیمت پانزده دینار تفاوت وجود داشت.
در حالیکه اصلان و دلال مالفروش به بن بست برخورده بودند و نمیدانستند چگونه از آن خارج شوند از آن طرف میدان مالفروشها، هیاهو به گوش رسید و عدهای دویدند و بعد صدای کوس مسموع شد. صدای کوس در فواصل بالنسبه طولانی شنیده میشد بهطوریکه اصلان و دلال مالفروش میفهمیدند که صدای کوس از حرکت پیادهنظام نیست زیرا پیادهنظام وقتی حرکت میکرد، صدای کوس آن مطابق قدمهای سربازان به گوش میرسید. صدای مزبور صدای کوس سوارنظام بود و معلوم میشد که یکدسته سوار از آن طرف میدان مالفروشها عبور مینمایند. ولی سواران مزبور از سواران عادی نبودند چون اگر جزو سواران عادی بهشمار میآمدند، مردم برای تماشای آنها نمیدویدند.
اصلان از مرد دلال پرسید: چه خبر است؟
دلال گفت: درست نمیدانم ولی حدس میزنم که سر میآورند.
اصلان وقتی این حرف را شنید گفت: این منظره شاید برای تو تازگی نداشته باشد لیکن برای من تازگی دارد و من هنوز آن را ندیدهام و میروم و آن را تماشا میکنم و بعد از مراجعت اسب را از تو خواهم خرید.
دلال برای اینکه مشتری خود را وادار به خرید اسب نماید گفت: اگر دیر مراجعت کنی من اسب را خواهم فروخت و آن وقت حق نداری از من گله نمایی.
اصلان گفت: زود مراجعت خواهم کرد؛ و برای تماشا به راه افتاد. دلال هم که بیمیل نبود آن منظره را تماشا کند، درِ اصطبل را بست و برای رسیدن به آن طرف میدان به حرکت درآمد. میدان مالفروشها در چند لحظه خالی شد و جز کسانی که مجبور بودند برای نگاهداری اسب و استر و الاغ در آن میدان بمانند، همه از میدان بیرون رفتند.
صدای کوس خاموش گردید و وقتی اصلان به آن طرف میدان رسید، مشاهده کرد که یکعده سوارِ نیزهدار توقف کردهاند و معلوم است که صف خود را منظم مینمایند.
سواران در ردیف دوازده نفری قرار گرفتند و بین هر سوار با دیگری دو قدم فاصله بهوجود آمد و وقتی یک ردیف دوازده نفری میگذشت، ردیفی دیگر که آنهم متشکل از دوازده سوار بود میآمد. اما در آن موقع هنوز سواران به حرکت درنیامده بودند و ردیفهای خود را منظم میکردند. آنگاه صاحبمنصبی با صدای قوی و خشن و به زبان ترکی فریاد زد: «تزالمه… توزالمه!» این فریاد که با آهنگ مخصوص صادر شد اینطور معنی میداد: «باسرعت حرکت نکن» و «گرد و غبار نکن». ولی هنوز سواران به راه نیفتاده بودند و فرمان مزبور جنبۀ توصیه را داشت.
اصلان دید هر سوار نیزهای در دست دارد که سری بر نوک آن نصب شده است. با اینکه عبور یکدسته از سواران که هر یک سری را به نوک نیزه حمل مینمایند وحشتآور میباشد، اصلان از مشاهده سرهای بریده وحشت نمیکرد و تماشاچیان دیگر هم متوحش نبودند.
[1] ـ بُغاز: تنگه. بوغاز: اصطلاح جغرافیایی؛ قطعۀ بازو مانندی ازدریا که تنگ گشته مابین دو قطعه زمین واقع گردد و دو دریا را بهم مرتبط کند مانند. [لغتنامۀ دهخدا] (ویراستار)
[2] ـ ایلخی: رمۀ اسبی که رها شده باشد. (ویراستار)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.