کتاب “سماع جان: تبیین و تحلیل داستان های مثنوی” نوشتۀ جلیل مسعودی فرد
گزیده ای از متن کتاب:
دفتر اول
۱-داستان انسان
مثنوی گزارش حال انسانی است که از اصل خویش دور شده و از نیستان ازلی به کره خاک تبعید شده است؛ و در اینجا گرفتار غم غربت است و شوق بازگشت به وطن اصلی مهم ترین سرمایه اوست. عشق ازلی گرما بخش زندگی اوست تا دوباره به نیستان وجود بازگردد و لذت وصال را بچشد.
هجده بیت آغازین مثنوی که به “نی نامه”شهرت یافته است و به منزله مقدمۀ مثنوی و یا چکیده اندیشههای مولانا تلقی میشود، بازگوکننده داستان انسان است؛ انسانی که احساس تنهایی میکند وغم غربت او را به ناله و فغان درآورده است.
حکایت و شکایت نی، شکایت از جدایی هاست؛ جدایی از بهشت آسایش و آرامش، و دوری از وصال معشوق و گرفتار شدن در غم و رنج جهان مادی است. این ماجرا چنان سخت و غم انگیز و غیر قابل وصف است که مولانا از بیان آن اظهار عجز می کند. فقط انسانهایی که این حس را دریافته باشند و سینهشان از درد فراق پاره پاره شده و شوق وصال همه وجودشان را فرا گرفته باشد، می توانند این درد مشترک را درک کنند و همدم انسان باشند و با همدلی آبی بر این آتش بزنند و تسکین و آرامشی به وجود آورند.
میتوان گفت که کل مثنوی شرح همین ماجراست. نی که در این ابیات می نالد و از غم غربت شکایت میکند، نماد انسان غریب و پاکباز و وارستهای است که با پاکی درون و صیقل جسم و روح، از همه وابستگیها و دلبستگیها رهایی یافته است و آماده نواخته شدن است و منتظر است که نفس پاک خدای رحمان در آن دمیده شود. انسان وارسته از خود چیزی ندارد هر چه هست نوای خداست و پیام او؛ و رسالت انسان کسب فضایل انسانی و تعالیم اخلاقی است تا به سوی معراج حقایق پرواز کند.
مولانا از تجربۀ زیستۀ خویش به عنوان انسانی که درد عشق را چشیده و رنج غربت را دیده سخن میگوید، اما سخنان او در پرده راز و رمز پنهان است. او چارهای ندارد جز بیان اسرار در قالب کلمات؛ ولی حرف و زبان عاجز است از انتقال این مفاهیم عمیق و معارف شهودی. چنین است که هر کسی از ظن خود یار او میشود و کمتر کسی اسرار درونی او را در مییابد. در عین حال مولانا از تلاش باز نمیایستد، سختی راه دلیلی برای حرکت نکردن نیست او با هر گروه و جمعیتی همراه میشود و برای آنان درد و ناله خویش را بیان می کند و با انسان های موفق و ناموفق همنشین میشود تا آنان را در تجربۀ خودش سهیم کند.
انسانی که در این دنیا احساس غربت نمی کند و به نعمت و خوشی آن دلبسته است توانایی درک این مفاهیم را ندارد. چنین است که مولانا از انسانها میخواهد که با گوشی دیگر به سخنان او گوش بدهند و با چشمی دیگر به این حقایق بنگرند. راز مولانا گاهی در آواز نی و موسیقی متجلی میشود. بانگ نی باد تو خالی و بیحاصل نیست، بلکه آتشی است که همه وجود مولانا را فرا گرفته است و جوشش عشق، او را از همه وابستگیها رها کرده است. از نظر او انسان فقط در پرتو عشق و موسیقی و مستی می تواند به کشف اسرار دست یابد و تعالی معنوی را تجربه کند و تولدی دیگر بیابد.
مثنوی گزارشی از این تولد دوباره است که در بانگ نی تجلی یافته است. او از مخاطب خویش میخواهد که با همدلی به داستان او گوش بدهد؛ داستان او داستان انسانی است که به وصالها و فراقها مبتلا شده است. شرح این ماجرا گاهی در پردۀ نی و نوای موسیقی بیان می شود و گاهی در بیان داستانهای عاشقانه. نی همدم کسانی است که از یاری جدا افتادهاند و اسرار عشقشان آشکار شده است، پرده و ساز موسیقی پرده های اسرار آنان را برملا ساخته است. چنین است که نی دمساز انسان است و مشتاق نواخته شدن؛ در این نواختن است که انسان درد اشتیاق خویش را بیان میکند.
از طرفی حدیث نی، حدیثی خونین است چون که غصههای غمانگیز عشق مجنون را بیان میکند. کسی میتواند محرم این اسرار شود که از عقل سطحینگر رهایی یافته باشد. انسان باید علاوه بر عقل جزئی، عقل کلی و عمیق و همه جانبه نگر را به دست آورد تا به معرفت شهودی و قلبی دست یابد.
در چنین درک و دریافتی است که روزهایی که با سوز و درد همراه بوده است نه تنها سخت و غیر قابل تحمل نیست بلکه بهترین ایام عمر انسان محسوب میشود. چون عمری که به هر حال در حال گذر است بهتر است در راه کسب گوهرهای با ارزش عشق صرف شود. دیدار و وصال معشوق جبرانکنندۀ همۀ کاستیها است. این تجربه را فقط می توان با تجربه ماهی وآب بیان کرد؛ با وجودی که آب مایۀ حیات است اما همه موجودات از آب حیات بخش سیر می شوند جز ماهی. فقط ماهی است که با آب رابطه وجودی برقرار کرده است، ماهی در درون آب همه چیز دارد و بیرون از آن هیچ چیزی ندارد و فقط فنا و نیستی است. عاشق بدون معشوق ماهی دور از آب افتادهای است که هیچ هویت و حیاتی ندارد و عاشق با معشوق همه چیز دارد. این تجربه بینظیر را خامان ره نرفته و پای به دریا ننهاده در نمی یابند. پس بهتر است که سخن را کوتاه کنیم و نی نامه را به پایان برسانیم.
مولانا در این هجده بیت، نی نامه را پایان میرساند اما پایان نی نامه، آغاز داستان انسان است. در حقیقت داستان انسان و نی در مثنوی ماجرایی پایان ناپذیر است. مولانا برای تکمیل سخن خویش شانزده بیت دیگر هم میسراید و در این ابیات به چند نکته مهم تاکید میکند و سپس به سراغ داستان اول میرود که داستان خود اوست.
در این تکمله مولانا به سوال مقدری پاسخ می دهد. سوال این است که چگونه میتوان به چنین تجربۀ گران بهایی دست یافت؟ برای رسیدن به چنین مقامی نیاز به تلاش و کوشش مستمر است. هم کار آسان است و هم سخت. باید با امیدواری و نشاط شروع کرد و از سختی راه و بیپایانی آن نهراسید. نخستین هشدار این است که ای انسان تا کی اسیر سیم و زر هستی و گرفتار هواهای نفسانی و حرص و طمع مادی می باشی؟ به خود بیا و بند و زنجیر وابستگیها و تعلقات را پاره کن و آزاد و رها باش.
این حقایق آن قدر وسیع و عمیق است که به زبان در نمیآید. به مثل اگر بخواهی آب دریا را داخل کوزهای بریزی جز قسمت یک روزه، آب در آن جای نمی گیرد. اما چارهای نیست کوزۀ وجودی هر انسانی به اندازه ظرفیت و توانایی خویش میتواند از این آب معرفت برخوردار شود. اگر آدمی از تعلقات آزاد و رها باشد و قناعت پیشه کند مانند صدفی خواهد شد که به مروارید عشق دست یافته است. عشق اکسیری است که مس وجود انسان را به طلا تبدیل می کند. عشق خوش رفتار است و درمانگر همۀ بیماریهای انسان است. عشق داروی درد خودخواهی و شهرت طلبی انسان است. فقط عشق میتواند دردهای جسمی و روحی انسان را مداوا کند و خلاصه اینکه “جسم خاک از عشق بر افلاک شد” عشق است که در انسان چالاکی و چابکی ایجاد میکند و او را به معراج حقایق میرساند.
این سخنان عاشقانه را فقط با کسی میتوان در میان گذاشت که چنین تجربهای داشته باشد و هم زبان انسان و بلکه همدم و همدل او باشد.”جمله معشوق است و عاشق پردهای” همه چیز معشوق است. اگر معشوق به عاشق توجه نکند عاشق مانند پرندهای پرکنده میشود که قدرت پرواز را از دست داده است. اما عشق به انسان بال و پری برای پرواز میبخشد و او را به معراج میبرد.
مولانا تاکید میکند که: “این سخنان گفتنی نیست، بلکه دریافتنی است. عشق از من میخواهد که بیشتر افشاگری کنم و اسرار را آشکار کنم اما آینۀ دل انسانی که زنگار تعلقات آن را آلوده کرده است نمیتواند بازتاب دهنده این اسرار باشد. ای انسان اگر میخواهی آینۀ دلت اسرار و حقایق روحانی را نشان دهد باید زنگار وابستگیها را از آن بزدایی.”ترک وابستگی و پاکی درون لازمه کسب معرفت است و زیستن عاشقانه. از این طریق است که انسان به حقایق معنوی دست مییابد و آماده عروج میشود.
2- داستان مولانا
بشنوید ای دوستان این داستان | خود،حقیقت نقد حال ماست آن |
داستان اول مثنوی با این بیت آغاز میشود. بعدِ دیباچه که داستان انسان و آرزوها و آرمانهایش است، مولانا از مخاطب میخواهد که داستان زندگی او را در ضمن داستان دیگران از جمله داستان شاه و کنیزک بشنود و تصریح میکند این داستان در حقیقت نقد حال من و ماست و از طرفی بازگو کنندۀ سرنوشت همۀ انسانهاست.
مثنوی مولانا تنها مثنوی است که در حضور مخاطب سروده شده است، یعنی مولانا طرح کلی و ذهنی خویش را با مخاطب در میان میگذارد و آن طرح با مشارکت مخاطب شکل میگیرد و گسترش مییابد. مولانا عارف و خطیبی است که به جای مقامات گویی و پرداختن به مقالات منثور به سرودن شعر ارتجالی-بالبداهه- در حضور جمع میپردازد.
علاوه بر تاکید مولانا که از مخاطب میخواهد نقد حال او را در این داستان بیابد، روشن است که طرح و عناصر این داستان به گونهای شکل گرفته که در پرده راز و رمز و زندگی مولانا را به طور غیرمستقیم به تصویر میکشد. مولانا عارفی است که از خودخواهی رها شده و از خود سخن نمیگوید، اما چارهای ندارد که تجربه زیستۀ خود را در قالب داستان به مخاطب منتقل کند.
اشارهای گذرا به زندگی مولانا برای تبیین این داستان ضروری است: مولانا در سال 604 در شهر بلخ به دنیا آمد پدرش از عالمان و خطیبان برجسته شهر بود و لقب سلطانالعلما یافته بود. پدر نخستین مربی مولانا بود و آموزشهای ضروری را از کودکی به او آموخته بود. پدر به همراه خانواده و گروهی از یارانش از بلخ به قصد زیارت خانهی خدا سفر کرد که این سفر به مهاجرتی بیبازگشت منجر شد. ناآرامیها و آشوبهای خراسان یکی از عوامل این سفر بود، اما حمله مغول عامل مهمی برای عدم بازگشت از این سفر تلقی شده است.
پدر به همراه خانواده بعد از انجام مراسم حج به بغداد و شام سفر کرد و سپس به درخواست علاالدین کیقباد سلجوقی در شهر قونیه اقامت گزید. اقامت در این شهر دائمی شد و پدر در همان جا درگذشت. بعد از وفات پدر، مولانا در 24 سالگی مقام مفتی و خطیب و واعظ شهر قونیه را بدست آورد و جانشین پدر شد. در همین اوان برهان الدین محقق ترمذی از شاگردان پدر در جستجوی استادش به شهر قونیه رسید؛ وقتی با خبر درگذشت استاد مواجه شد تربیت و سلوک معنوی مولانا را بر عهده گرفت و او را برای کسب دانش و تکمیل معلومات علمی به دمشق فرستاد. او که دومین مربی مولانا بود به مدت ده سال مستقیم و غیرمستقیم بر رشد و تعالی او نظارت داشت.
چند سالی بعد از وفات برهان الدین، در حدود 38 سالگی اتفاق عظیمی در زندگی مولانا رخ می دهد: “دیدار با شمس تبریزی.” این ملاقات زندگی مولانا را متحول میکند که به شرح آن در داستان بعدی میپردازیم.
نکته مهم اینکه از نظر مولانا قصه مانند ظرف و پیمانهای است که در درون آن آبی هست، مهم نوع و کیفیت آب است و ظرف اهمیتی ندارد. داستانهای مثنوی ظاهری دارد و باطنی، سطحی دارد و عمقی، پوستی دارد و مغزی. آنچه مهم است باطن و عمق و مغز داستان است. گرچه پوسته و ظاهر هم تا زمانیکه در خدمت باطن و مغز است، دارای اهمیت است، اما توجه به ظاهر نباید موجب غفلت از باطن شود.
ظاهر این داستان به اختصار چنین است: پادشاهی در زمانهای پیشین، صاحب قدرت و شهرتی بود، هم تاج و تخت داشت و هم حافظ دین و ارزشهای ایمانی بود. از قضا روزی پادشاه با همراهان خاص خود برای شکار به صحرا رفت. در راه کنیزکی را دید و در یک نگاه شیفته و عاشق او شد. پادشاه کنیزک را از صاحبش خرید و وقتی از او برخوردار شد، “آن کنیزک از قضا بیمار شد.”
مولانا به دو تمثیل کوتاه اشاره میکند، برای بیان این نکته که اهداف انسان در این دنیا کامل محقق نمیشود: “شخصی خری داشت، اما پالان نداشت، همین که پولی به دست آورد و پالانی خرید، گرگ خر را ربود. شخصی دیگر کوزهای داشت، ولی آب نمییافت. همین که آب را یافت و با شتاب میخواست کوزه را پر آب کند، کوزهاش شکست.”
از نظر مولانا نعمتهای دنیا گذرا و ناپایدار است. بهتر است انسان به آنچه دارد قناعت کند و از آن بهره ببرد تا در حسرت از دست دادن آن نماند و زیاده خواهی را رها کند.
شاه از اطراف عالم طبیبان حاذق را فراخواند و به آنان گفت: “جان من و این کنیزک در دست شماست. اگر نتوانید او را نجات دهید، من هم خواهم مرد. جان من در مقابل جان کنیزک ارزشی ندارد، بلکه جانِ جان من اوست. من دردمند و خستهام، مایه درمانم سلامتی کنیزک است. هر کسی جان کنیزک را درمان کند، مروارید و مرجان مرا به دست خواهد آورد.” طبیبان گفتند: “هر یک از ما مسیح جهان هستیم و برای هر دردی درمانی داریم و برای نجات کنیزک با جان و دل میکوشیم و با هم فکری یکدیگر او را درمان خواهیم کرد.”
طبیبان هر چه در راه درمان کنیزک کوشیدند نه تنها توفیقی نیافتند، بلکه داروهای آنان رنج و درد کنیزک را بیشتر کرد. بیماری کنیزک شدت یافت و بدنش چنان لاغر شد که گویی مویی بیش نبود. قضای الهی با تلاش طبیعی همسو نبود. طبیبان حاذق دچار غرور شده بودند و فقط به علم و دانش خویش متکی بودند و از خواست غفلت کرده بودند و خداوند عجز آنان را آشکار کرد.
وقتی پادشاه عجز و ناتوانی طبیبان را دید، متوجه شد که درمان این درد از کسی ساخته نیست و از سر عجز پا برهنه و شکسته دل به سوی مسجد رفت و در درگاه الهی چنان ناله و فغان کرد و اشک ریخت که گویی سجدهگاه او پر از آب شد. او با خلوص نیت و دلی شکسته با خداوند به راز و نیاز پرداخت.
ای همیشه حاجت ما را پناه | بار دیگر ما غلط کردیم راه |
پادشاه در حال گریه و زاری به خواب رفت. در عالم رویا دید که پیری صاحب کمال به سراغش میآمد و گفت: ای پادشاه بر تو مژده باد که خداوند حاجت تو را برآورده ساخته است.
فردا شخص غریبی به سراغ تو خواهد آمد که فقط او می تواند درد تو را درمان کند.
پادشاه بعد از بیداری، شادمان به کاخ بازگشت و منتظر ماند که خوابش تعبیر شود. ناگهان دید که شخص فاضل و گرانمایهای که گویی آفتاب روشن روح او در سایۀ جسمش پنهان است، از دور نمایان شد. این آفتاب درون سایه، رمزی است از آمدن شمس و ملاقات او با مولانا که در داستان بعدی به آن میپردازیم.
کتاب “سماع جان: تبیین و تحلیل داستان های مثنوی” نوشتۀ جلیل مسعودی فرد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.