سماع جان: تبیین و تحلیل داستان های مثنوی

دکتر جلیل مسعودی فرد

سماع جان خواننده علاقه مند به آشنایی با فرهنگ گران سنگ عرفان ایرانی اسلامی را به ژرفای داستانهای مثنوی می برد و بدون گذراندن او از پیچ و خم ها و تنگناهای شعر و آرایه های زبانی و ادبی مثنوی، بر مرکب راهوار نثری روان و امروزین می نشاند و به دشت روشن معنا می رساند و در این مسیر مفاهیم داستان ها و تمثیل های این اثر سترگ جهانی را برای او تبیین و و تحلیل می کند؛ به گونه ای که خواننده می تواند به گشایش راز و رمزهای مثنوی معنوی نایل آید.

نویسنده سماع جان، دکتر جلیل مسعودی فرد، پژوهشگری است که چندین دهه از عمر خود را در حوزه ادبیات و عرفان و مولوی شناسی سپری کردهاست. کتاب معرفت شناسی مثنوی مولوی و مقالات متعددی با موضوع مثنوی شناسی و مولوی پژوهی از جمله آثار منتشر شده این استاد دانشگاه است.

425,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

جلیل مسعودی فرد

نوع جلد

سخت

نوبت چاپ

دوم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

وزیری

تعداد صفحه

488

موضوع

داستان فارسی, داستان های مثنوی

سال چاپ

1402

کتاب “سماع جان: تبیین و تحلیل داستان های مثنوی” نوشتۀ جلیل مسعودی فرد

گزیده ای از متن کتاب:

دفتر اول

۱-داستان انسان

مثنوی گزارش حال انسانی است که از اصل خویش دور شده و از نیستان ازلی به کره خاک تبعید شده است؛ و در اینجا گرفتار غم غربت است و شوق بازگشت به وطن اصلی مهم ترین سرمایه اوست. عشق ازلی گرما بخش زندگی اوست تا دوباره به نیستان وجود بازگردد و لذت وصال را بچشد.

هجده بیت آغازین مثنوی که به “نی نامه”شهرت یافته است و به منزله مقدمۀ مثنوی و یا چکیده اندیشه‏های مولانا تلقی می‏شود، بازگوکننده داستان انسان است؛ انسانی که احساس تنهایی می‏کند وغم غربت او را به ناله و فغان درآورده است.

حکایت و شکایت نی، شکایت از جدایی هاست؛ جدایی از بهشت آسایش و آرامش، و دوری از وصال معشوق و گرفتار شدن در غم و رنج جهان مادی است. این ماجرا چنان سخت و غم انگیز و غیر قابل وصف است که مولانا از بیان آن اظهار عجز می کند. فقط انسان‏هایی که این حس را دریافته باشند و سینه‏شان از درد فراق پاره پاره شده و شوق وصال همه وجودشان را فرا گرفته باشد، می توانند این درد مشترک را درک کنند و همدم انسان باشند و با همدلی آبی بر این آتش بزنند و تسکین و آرامشی به وجود آورند.

می‏توان گفت که کل مثنوی شرح همین ماجراست. نی که در این ابیات می نالد و از غم غربت شکایت می‏کند، نماد انسان غریب و پاکباز و وارسته‏ای است که با پاکی درون و صیقل جسم و روح، از همه وابستگی‏ها و دلبستگی‏ها رهایی یافته است و آماده نواخته شدن است و منتظر است که نفس پاک خدای رحمان در آن دمیده شود. انسان وارسته از خود چیزی ندارد هر چه هست نوای خداست و پیام او؛ و رسالت انسان کسب فضایل انسانی و تعالیم اخلاقی است تا به سوی معراج حقایق پرواز کند.

مولانا از تجربۀ زیستۀ خویش به عنوان انسانی که درد عشق را چشیده و رنج غربت را دیده سخن می‏گوید، اما سخنان او در پرده راز و رمز پنهان است. او چاره‏ای ندارد جز بیان اسرار در قالب کلمات؛ ولی حرف و زبان عاجز است از انتقال این مفاهیم عمیق و معارف شهودی. چنین است که هر کسی از ظن خود یار او می‏شود و کمتر کسی اسرار درونی او را در می‏یابد. در عین حال مولانا از تلاش باز نمی‏ایستد، سختی راه دلیلی برای حرکت نکردن نیست او با هر گروه و جمعیتی همراه می‏شود و برای آنان درد و ناله خویش را بیان می کند و با انسان های موفق و ناموفق همنشین می‏شود تا آنان را در تجربۀ خودش سهیم کند.

انسانی که در این دنیا احساس غربت نمی کند و به نعمت و خوشی آن دلبسته است توانایی درک این مفاهیم را ندارد. چنین است که مولانا از انسان‏ها می‏خواهد که با گوشی دیگر به سخنان او گوش بدهند و با چشمی دیگر به این حقایق بنگرند. راز مولانا گاهی در آواز نی و موسیقی متجلی می‏شود. بانگ نی باد تو خالی و بی‏حاصل نیست، بلکه آتشی است که همه وجود مولانا را فرا گرفته است و جوشش عشق، او را از همه وابستگی‏ها رها کرده است. از نظر او انسان فقط در پرتو عشق و موسیقی و مستی می تواند به کشف اسرار دست یابد و تعالی معنوی را تجربه کند و تولدی دیگر بیابد.

مثنوی گزارشی از این تولد دوباره است که در بانگ نی تجلی یافته است. او از مخاطب خویش می‏خواهد که با همدلی به داستان او گوش بدهد؛ داستان او داستان انسانی است که به وصال‏ها و فراق‏ها مبتلا شده است. شرح این ماجرا گاهی در پردۀ نی و نوای موسیقی بیان می شود و گاهی در بیان داستان‏های عاشقانه. نی همدم کسانی است که از یاری جدا افتاده‏اند و اسرار عشق‏شان آشکار شده است، پرده و ساز موسیقی پرده های اسرار آنان را برملا ساخته است. چنین است که نی دم‏ساز انسان است و مشتاق نواخته شدن؛ در این نواختن است که انسان درد اشتیاق خویش را بیان می‏کند.

از طرفی حدیث نی، حدیثی خونین است چون که غصه‏های غم‏انگیز عشق مجنون را بیان می‏کند. کسی می‏تواند محرم این اسرار شود که از عقل سطحی‏نگر رهایی یافته باشد. انسان باید علاوه بر عقل جزئی، عقل کلی و عمیق و همه جانبه نگر را به دست آورد تا به معرفت شهودی و قلبی دست یابد.

در چنین درک و دریافتی است که روزهایی که با سوز و درد همراه بوده است نه تنها سخت و غیر قابل تحمل نیست بلکه بهترین ایام عمر انسان محسوب می‏شود. چون عمری که به هر حال در حال گذر است بهتر است در راه کسب گوهرهای با ارزش عشق صرف شود. دیدار و وصال معشوق جبران‏کنندۀ همۀ کاستی‏ها است. این تجربه را فقط می توان با تجربه ماهی وآب بیان کرد؛ با وجودی که آب مایۀ حیات است اما همه موجودات از آب حیات بخش سیر می شوند جز ماهی. فقط ماهی است که با آب رابطه وجودی برقرار کرده است، ماهی در درون آب همه چیز دارد و بیرون از آن هیچ چیزی ندارد و فقط فنا و نیستی است. عاشق بدون معشوق ماهی دور از آب افتاده‏ای است که هیچ هویت و حیاتی ندارد و عاشق با معشوق همه چیز دارد. این تجربه بی‏نظیر را خامان ره نرفته و پای به دریا ننهاده در نمی یابند. پس بهتر است که سخن را کوتاه کنیم و نی نامه را به پایان برسانیم.

مولانا در این هجده بیت، نی نامه را پایان می‏رساند اما پایان نی نامه، آغاز داستان انسان است. در حقیقت داستان انسان و نی در مثنوی ماجرایی پایان ناپذیر است. مولانا برای تکمیل سخن خویش شانزده بیت دیگر هم می‏سراید و در این ابیات به چند نکته مهم تاکید می‏کند و سپس به سراغ داستان اول می‏رود که داستان خود اوست.

در این تکمله مولانا به سوال مقدری پاسخ می دهد. سوال این است که چگونه می‏توان به چنین تجربۀ گران بهایی دست یافت؟ برای رسیدن به چنین مقامی نیاز به تلاش و کوشش مستمر است. هم کار آسان است و هم سخت. باید با امیدواری و نشاط شروع کرد و از سختی راه و بی‏پایانی آن نهراسید. نخستین هشدار این است که ای انسان تا کی اسیر سیم و زر هستی و گرفتار هواهای نفسانی و حرص و طمع مادی می باشی؟ به خود بیا و بند و زنجیر وابستگی‏ها و تعلقات را پاره کن و آزاد و رها باش.

این حقایق آن قدر وسیع و عمیق است که به زبان در نمی‏آید. به مثل اگر بخواهی آب دریا را داخل کوزه‏ای بریزی جز قسمت یک روزه، آب در آن جای نمی گیرد. اما چاره‏ای نیست کوزۀ وجودی هر انسانی به اندازه ظرفیت و توانایی خویش می‏تواند از این آب معرفت برخوردار شود. اگر آدمی از تعلقات آزاد و رها باشد و قناعت پیشه کند مانند صدفی خواهد شد که به مروارید عشق دست یافته است. عشق اکسیری است که مس وجود انسان را به طلا تبدیل می کند. عشق خوش رفتار است و درمانگر همۀ بیماری‏های انسان است. عشق داروی درد خودخواهی و شهرت طلبی انسان است. فقط عشق می‏تواند دردهای جسمی و روحی انسان را مداوا کند و خلاصه اینکه “جسم خاک از عشق بر افلاک شد” عشق است که در انسان چالاکی و چابکی ایجاد می‏کند و او را به معراج حقایق می‏رساند.

این سخنان عاشقانه را فقط با کسی می‏توان در میان گذاشت که چنین تجربه‏ای داشته باشد و هم زبان انسان و بلکه همدم و همدل او باشد.”جمله معشوق است و عاشق پرده‏ای” همه چیز معشوق است. اگر معشوق به عاشق توجه نکند عاشق مانند پرنده‏ای پرکنده می‏شود که قدرت پرواز را از دست داده است. اما عشق به انسان بال و پری برای پرواز می‏بخشد و او را به معراج می‏برد.

مولانا تاکید می‏کند که: “این سخنان گفتنی نیست، بلکه دریافتنی است. عشق از من می‏خواهد که بیشتر افشاگری کنم و اسرار را آشکار کنم اما آینۀ دل انسانی که زنگار تعلقات آن را آلوده کرده است نمی‏تواند بازتاب دهنده این اسرار باشد. ای انسان اگر می‏خواهی آینۀ دلت اسرار و حقایق روحانی را نشان دهد باید زنگار وابستگی‏ها را از آن بزدایی.”ترک وابستگی و پاکی درون لازمه کسب معرفت است و زیستن عاشقانه. از این طریق است که انسان به حقایق معنوی دست می‏یابد و آماده عروج می‏شود.

2- داستان مولانا

بشنوید ای دوستان این داستان خود،حقیقت نقد حال ماست آن

داستان اول مثنوی با این بیت آغاز می‏شود. بعدِ دیباچه که داستان انسان و آرزوها و آرمان‏هایش است، مولانا از مخاطب می‏خواهد که داستان زندگی او را در ضمن داستان دیگران از جمله داستان شاه و کنیزک بشنود و تصریح می‏کند این داستان در حقیقت نقد حال من و ماست و از طرفی بازگو کنندۀ سرنوشت همۀ انسان‏هاست.

مثنوی مولانا تنها مثنوی است که در حضور مخاطب سروده شده است، یعنی مولانا طرح کلی و ذهنی خویش را با مخاطب در میان می‏گذارد و آن طرح با مشارکت مخاطب شکل می‏گیرد و گسترش می‏یابد. مولانا عارف و خطیبی است که به جای مقامات گویی و ‍‍پرداختن به مقالات منثور به سرودن شعر ارتجالی-بالبداهه- در حضور جمع می‏پردازد.

علاوه بر تاکید مولانا که از مخاطب می‏خواهد نقد حال او را در این داستان بیابد، روشن است که طرح و عناصر این داستان به گونه‏ای شکل گرفته که در پرده راز و رمز و زندگی مولانا را به طور غیر‏مستقیم به تصویر می‏کشد. مولانا عارفی است که از خودخواهی رها شده و از خود سخن نمی‏گوید، اما چاره‏ای ندارد که تجربه زیستۀ خود را در قالب داستان به مخاطب منتقل کند.

اشاره‏ای گذرا به زندگی مولانا برای تبیین این داستان ضروری است: مولانا در سال 604 در شهر بلخ به دنیا آمد پدرش از عالمان و خطیبان برجسته شهر بود و لقب سلطان‏العلما یافته بود. پدر نخستین مربی مولانا بود و آموزش‏های ضروری را از کودکی به او آموخته بود. پدر به همراه خانواده و گروهی از یارانش از بلخ به قصد زیارت خانه‏ی خدا سفر کرد که این سفر به مهاجرتی بی‏بازگشت منجر شد. ناآرامی‏ها و آشوب‏های خراسان یکی از عوامل این سفر بود، اما حمله مغول عامل مهمی برای عدم بازگشت از این سفر تلقی شده است.

پدر به همراه خانواده بعد از انجام مراسم حج به بغداد و شام سفر کرد و سپس به درخواست علاالدین کیقباد سلجوقی در شهر قونیه اقامت گزید. اقامت در این شهر دائمی شد و پدر در همان جا درگذشت. بعد از وفات پدر، مولانا در 24 سالگی مقام مفتی و خطیب و واعظ شهر قونیه را بدست آورد و جانشین پدر شد. در همین اوان برهان الدین محقق ترمذی از شاگردان پدر در جستجوی استادش به شهر قونیه رسید؛ وقتی با خبر درگذشت استاد مواجه شد تربیت و سلوک معنوی مولانا را بر عهده گرفت و او را برای کسب دانش و تکمیل معلومات علمی به دمشق فرستاد. او که دومین مربی مولانا بود به مدت ده سال مستقیم و غیر‏مستقیم بر رشد و تعالی او نظارت داشت.

چند سالی بعد از وفات برهان الدین، در حدود 38 سالگی اتفاق عظیمی در زندگی مولانا رخ می دهد: “دیدار با شمس تبریزی.” این ملاقات زندگی مولانا را متحول می‏کند که به شرح آن در داستان بعدی می‏پردازیم.

نکته مهم اینکه از نظر مولانا قصه مانند ظرف و پیمانه‏ای است که در درون آن آبی هست، مهم نوع و کیفیت آب است و ظرف اهمیتی ندارد. داستان‏های مثنوی ظاهری دارد و باطنی، سطحی دارد و عمقی، پوستی دارد و مغزی. آنچه مهم است باطن و عمق و مغز داستان است. گرچه پوسته و ظاهر هم تا زمانی‏که در خدمت باطن و مغز است، دارای اهمیت است، اما توجه به ظاهر نباید موجب غفلت از باطن شود.

ظاهر این داستان به اختصار چنین است: پادشاهی در زمان‏های پیشین، صاحب قدرت و شهرتی بود، هم تاج و تخت داشت و هم حافظ دین و ارزش‏های ایمانی بود. از قضا روزی پادشاه با همراهان خاص خود برای شکار به صحرا رفت. در راه کنیزکی را دید و در یک نگاه شیفته و عاشق او شد. پادشاه کنیزک را از صاحبش خرید و وقتی از او برخوردار شد، “آن کنیزک از قضا بیمار شد.”

مولانا به دو تمثیل کوتاه اشاره می‏کند، برای بیان این نکته که اهداف انسان در این دنیا کامل محقق نمی‏شود: “شخصی خری داشت، اما پالان نداشت، همین که پولی به دست آورد و پالانی خرید، گرگ خر را ربود. شخصی دیگر کوزه‏ای داشت، ولی آب نمی‏یافت. همین که آب را یافت و با شتاب می‏خواست کوزه را پر آب کند، کوزه‏اش شکست.”

از نظر مولانا نعمت‏های دنیا گذرا و ناپایدار است. بهتر است انسان به آنچه دارد قناعت کند و از آن بهره ببرد تا در حسرت از دست دادن آن نماند و زیاده خواهی را رها کند.

شاه از اطراف عالم طبیبان حاذق را فراخواند و به آنان گفت: “جان من و این کنیزک در دست شماست. اگر نتوانید او را نجات دهید، من هم خواهم مرد. جان من در مقابل جان کنیزک ارزشی ندارد، بلکه جانِ جان من اوست. من دردمند و خسته‏ام، مایه درمانم سلامتی کنیزک است. هر کسی جان کنیزک را درمان کند، مروارید و مرجان مرا به دست خواهد آورد.” طبیبان گفتند: “هر یک از ما مسیح جهان هستیم و برای هر دردی درمانی داریم و برای نجات کنیزک با جان و دل می‏کوشیم و با هم فکری یکدیگر او را درمان خواهیم کرد.”

طبیبان هر چه در راه درمان کنیزک کوشیدند نه تنها توفیقی نیافتند، بلکه داروهای آنان رنج و درد کنیزک را بیشتر کرد. بیماری کنیزک شدت یافت و بدنش چنان لاغر شد که گویی مویی بیش نبود. قضای الهی با تلاش طبیعی همسو نبود. طبیبان حاذق دچار غرور شده بودند و فقط به علم و دانش خویش متکی بودند و از خواست غفلت کرده بودند و خداوند عجز آنان را آشکار کرد.

وقتی پادشاه عجز و ناتوانی طبیبان را دید، متوجه شد که درمان این درد از کسی ساخته نیست و از سر عجز پا برهنه و شکسته دل به سوی مسجد رفت و در درگاه الهی چنان ناله و فغان کرد و اشک ریخت که گویی سجده‏گاه او‍ پر از آب شد. او با خلوص نیت و دلی شکسته با خداوند به راز و نیاز پرداخت.

ای همیشه حاجت ما را پناه بار دیگر ما غلط کردیم راه

پادشاه در حال گریه و زاری به خواب رفت. در عالم رویا دید که پیری صاحب کمال به سراغش می‏آمد و گفت: ای پادشاه بر تو مژده باد که خداوند حاجت تو را برآورده ساخته است.

فردا شخص غریبی به سراغ تو خواهد آمد که فقط او می تواند درد تو را درمان کند.

پادشاه بعد از بیداری، شادمان به کاخ بازگشت و منتظر ماند که خوابش تعبیر شود. ناگهان دید که شخص فاضل و گرانمایه‏ای که گویی آفتاب روشن روح او در سایۀ جسمش پنهان است، از دور نمایان شد. این آفتاب درون سایه، رمزی است از آمدن شمس و ملاقات او با مولانا که در داستان بعدی به آن می‏پردازیم.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “سماع جان: تبیین و تحلیل داستان های مثنوی” نوشتۀ جلیل مسعودی فرد

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “سماع جان: تبیین و تحلیل داستان های مثنوی”