گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
مقدمۀ مترجم
دونالد ری پولاک نویسندۀ آمریکایی متولد 1954 در اوهایو است. او تا بزرگسالی در منطقۀ ناکمستیف اوهایو زندگی میکرد و تا 50 سالگی در کارخانۀ کاغذسازی این شهر مشغول به کار بود، کارخانهای که به کرّات از آن در کتابهای خود یاد کرده است. اولین مجموعه داستانش به نام ناکمستیف[1] در سال 2008 توسط یکی از بزرگترین بنگاههای نشر دنیا؛ دابل دِی به چاپ رسید و در سرتاسر آمریکا و اروپا خوش درخشید. شیطان، همیشه نام اولین رمان این نویسندۀ توانمند است که در سال 2011 به چاپ رسید. رمان دوم و سومین اثر او به نام سفرۀ آسمانی نیز توسط نشر دابل دِی در سال 2016 به چاپ رسید و در ژانویۀ 2017 اولین جایزۀ بین المللی «دویچ کرمی پرایسس» را به خود اختصاص داد.
در سال 2009 کتاب ناکمستف او برندۀ جایزۀ پن رابرت دبلیو بینگام شد. در 2009 همین کتاب برندۀ جایزۀ شیطان آشپزخانه در نثر شد. این جایزه از سال 2005 باب شده است و هر سال جایزهای به شعر و جایزهای به نثر میدهد و متعلق به گروه انگلیسی دانشگاه ایلینیوی جنوبی کربندیل است. در سال 2012 کتاب شیطان، همیشه به عنوان یکی از ده کتاب بهتر سال ناشران هفتگی انتخاب شد. همچنین در همین سال این کتاب برندۀ جایزۀ توماس و لیلیان دی. چافین شد و همچنین جایزۀ ادبی فرانسه را نیز از آنِ خود کرد. در سال 2013 کتاب شیطان، همیشه جایزۀ ادبی آلمان را هم به خود اختصاص داد.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
با توجه به اینکه این نویسنده فقط سه اثر به چاپ رسانده است، کتابهایش به موفقیتهای چشمگیری در اروپا و آمریکا دست یافته است و متأسفانه در ایران از این نویسنده چیزی به چاپ نرسیده بود، جز یک داستان کوتاه به نام زندگی که توسط مترجم همین اثر در شهریور 1396 در سایت ادبیات اقلیت منتشر شد. با همان تک داستان، مترجم متوجه کیفیت بالای اثر و زاویه دید خاص پولاک به دنیا و مسائل روزمره شد و به فکر ترجمۀ تمام آثار این نویسنده افتاد تا نگاهی نو به دنیای ادبیات خارجی ایران باز کند و مخاطب فارسیزبان را با دنیای این نویسنده آشنا کند، نویسندهای که سرتاسر اروپا و آمریکا او را میشناسند و با یکی دو کتاب به خوبی جای خود را بین خوانندگان داستان دنیا باز کرده است.
زبان پولاک رُک و مردانه است و با اینکه داستانها تماماً خاکستری و تلخ هستند، با چاشنی طنز خاص زبان پولاک، خواستنی شده اند و مخاطب از لحن تند و تیز و طناز کتاب خوشش میآید و خیلی زود مکانها، داستانها و شخصیتهای مختلف کتاب را دنبال میکند. بیشتر داستانها با شخصیتهای پسرهای جوان و نوجوان جلو میرود و نویسنده دنیای این قشر را خیلی خوب و ملموس و با هوشمندی و خلاقیت در داستانهای مختلف به تصویر کشیده است.[2]
در آغاز این کتاب میخوانیم :
1
سال 1917 بود و یکی از آن تابستانهای نفرتانگیز داشت بساطش را در مرز جورجیا و آلاباما جمع میکرد. پرل جِوِت[3] پیش از طلوع آفتاب پسرانش را با صدایی نخراشیده که بیشتر به صدای حیوان میمانست تا انسان بیدار کرد. هر سه پسر بیصدا از جایشان بلند شدند و مشغول پوشیدن لباسهای کثیفشان شدند که هنوز از عرق کار دیروز نمناک بود. یک موش ژولیده و زخم و زیلی به سرعت از لولۀ بخاری بالا رفت و کمی خاک و شن ریخت توی میلههای سرد بخاری. مهتاب از شکافهای در و دیوارهای چوبی افتاده بود روی زمین خاکی و قرمز خانه. سقف خانه آن قدر کوتاه بود که نزدیک بود سر جوانها بخورد به سقف.
همگی برای صبحانه جمع شدند دور میز وسط خانه و پرل به هر کدام از آنها یک تکه نان بیمزه داد که شب پیش با آرد و چربیهای مانده پخته بود. دیگر تا شب چیزی برای خوردن نبود. شب هر کدام، تکهای از خوک مریضی را که بهار سر بریده بودند به همراه مخلوطی از پورۀ سیب زمینی و سبزیهای وحشی میخوردند که با دستی که هرگز شسته نشده بود از قابلمهای که آب به خود ندیده بود، توی بشقابهای نازک لبپَر ریخته میشد. به جز بارانهای گهگاه، هر روز عین هم بود.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
پرل گفت: «دیشب دوباره دوتا از اون کاکاسیاهها رو دیدم.» و از تنها پنجرۀ آنجا به بیرون خیره شد. «همون جا، درست زیر اون درخت لاله جلسه گرفته بودند و داشتند سرودهای خودشون رو میخوندند. خیلی هم محکم و پر انرژی.» به گفتۀ صاحب ملک، میجر تادیوس تاردویلر[4] مستاجرهای قبلی کلبه، یک خانوادۀ بزرگ دورگۀ لوییزیانایی بودند. همۀ آنها چند سال پیش از تب مرده بودند و آن پشت، توی علفهای هرز و نزدیک خوکدانی جدید، خاک شده بودند. صاحبخانه به دلیل ترس از وجود بیماری در خانۀ دورگهها، نتوانسته بود کسی را مُجاب کند آنجا را کرایه کند.
تا اینکه پاییز گذشته، پیرمرد و پسرهایش گرسنه و جویای کار به آنجا آمدند. این اواخر پرل همه جا ارواح آنها را دیده بود. دیروز صبح پنجتای آنها را دیده بود. لاغر و نحیف بودند و داشتند به او نیشخند میزدند. پیرمرد دهانش باز مانده بود و جلوی شلوارش به خاطر نشتی مثانهاش از چکههای ادرار زرد شده بود. آن قدر ترسیده بود که فکر کرد الان است که به آنها ملحق شود. پیرمرد نان خشکش را گاز زد و گفت: «شما هم صداشون رو شنیدید؟»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
کین[5] پسر بزرگتر گفت: «نه پدر، فکر نکنم.» کین در بیستوسه سالگی همانطور که آرزوی هر کشاورزی بود، خوش قیافه بود و بهترین ویژگیهای پدر و مادرش را به ارث برده بود: قدِ بلند و چهرۀ عضلانی و تو پُر پدر و زیباییهای مادر و موهای ضخیم و تیرهاش را به ارث برده بود، اما روی خشن زندگیشان در صورت او هم نمود پیدا کرده بود و خطوطی در چهرهاش انداخته بود و ریشهایش را خاکستری کرده بود.
او تنها کسی در خانواده بود که میتوانست بخواند و آن قدر بزرگ بود که مادرش قبل از مرگ بتواند به او انجیل یاد بدهد و از روی کتاب الفبا[6] که از همسایه قرض کرده بود به او خواندن یاد بدهد و معمولاً غریبهها او را تنها فرد طایفه میدانستند که امیدی به او بود که آیندهای داشته باشد یا دارای هوش یادگیری بود. به نان چربی که در دستش بود نگاه کرد، روی خمیر نان یک جای انگشت شست کثیف دید که یک موی فر سفید هم به آن چسبیده بود. جیرۀ امروز صبح کوچکتر از معمول بود اما بعد یادش آمد که پرل دیروز گفته بود اگر میخواهند تا آخر پاییز ذخیرۀ آرد داشته باشند، باید صرفهجویی کنند. قبل از اینکه اولین گاز را بزند، مو را از صبحانهاش کند و ولش کرد تا بیفتد روی زمین.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
کاب[7] گفت: «تنها چیزی که من شنیدم صدای رفت و آمد اون موش پیر این دور و بر بود.» او پسر وسطی بود. کوتاه و سنگین با سری گرد مثل نخود و چشمهای سبزی که همیشه آبریزش و کمی تاب داشت، انگار همین الان با یک تختۀ دو در چهار زده بودند توی ملاجش. هرچند هردو قوی و هیکلی بودند، اما همیشه کاب کمی کُند و دنبالهرو کین بود و زیاد هم شکایتی نداشت. برای او اینکه چقدر بدبختند و جیرۀ نانشان کم یا زیاد شده، اهمیتی نداشت. حتی ساعت فرای درک و فهم او بود. او بی رو در بایستی از آنها بود که مردم به آنها میگویند کودن.
ممکن است شما هر جایی به چنین کسی بر بخورید که یک جای شهر نشسته است و منتظر یک سلام و تعارف دوستانه یا کمکی صدقهای چیزی از طرف بعضی شهروندان در گذر است؛ یکی که به اندازۀ کافی دلسوز باشد که وضعیت او را درک کند و برای خشنودی خدا چنین کاری بکند چرا که میتوانست خدا او را به آن بدبختی و تنهایی و غم دچار کند. حقیقت را بگویم اگر کین حواسش به کاب نبود تا حالا کارش به گوشۀ خیابان کشیده شده بود که با یک قوطی لوبیای زنگ زده منتظر سکههای گدایی گهگاه باشد.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
پدر منتظر جواب پسر کوچکتر شد، بعد گفت: «تو چی چیمنی؟[8] تو صداشون رو شنیدی؟»
چیمنی با آن صورت چرک جوشجوشیاش از حرکت باز ایستاد و خیره شد. هنوز در فکر فاحشهای با دندانهای نیش از هم جدا بود که در خواب دیده و همین چند دقیقۀ پیش فریاد نخراشیدۀ پدر او را از خواب پرانده بود. شب پیش مثل خیلی از شبها که پیرمرد قبل از تاریکی کامل هوا روی پتویش بیهوش شده بود، کین برای برادرهایش از روی کتاب زندگی و فرصتهای بلودی بیل باکت[9] خوانده بود. یک رمان تکهپارۀ کهنۀ بیارزش که از سوء استفادۀ جنایتکارانه از یک کهنه سرباز جنگهای داخلی آمریکا تجلیل میکرد که تبدیل شده بود به یک سارق بانک و غربِ آن روزها را در وحشت فرو برده بود.
بدین ترتیب چیمنی این ساعتها در رویای بیابانهای نیم سوخته و رابطه با زنان بود که برایش شیرینتر از عسل بود. او به برادرهایش نگاه کرد و دهان درهای کرد و خودش را خاراند و مثل سگها آنچه را که مزۀ گِل و خاک میداد فرو برد و به اراجیف این احمق حرامزاده در مورد روح آن کاکاسیاهها و دنیای ارواح گوش کرد. البته او درک میکرد که کاب مشتری مزخرفات پرل است، خب مخ او اندازۀ یک قاشق چایخوری هم نبود. اما چرا کین این بازی را ادامه میداد؟ دلیلی نداشت. خب او که از همهشان عاقلتر بود. چیمنی میدانست باید به هر پدر و مادر پیری _ هرچند دیوانه و کودن _ احترام گذاشت، اما پس خودشان چه؟ کی بالأخره زندگی خودشان را شروع میکردند؟ پرل گفت: «با تو هستم پسر!»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
چیمنی چشم دوخت به دودکش سبز خاکستریای که از کنار کابینتها بالا رفته بود. فقط یک بله و نۀ ساده کار را تمام نمیکرد، حداقل نه امروز صبح. شاید به این خاطر که او ته تغاری خانواده بود، خیلی سرکش از کار در آمده بود و هر وقت حالش خراب بود، همین هفده سالگیاش باعث هر گندی بود که میزد یا هر مزخرفی که بدون توجه به پیامدهای آن از دهانش بیرون میآمد. دوباره به فکر دختری که در خواب دیده بود فرورفت و صدای خشدار او یادش افتاد که حالا داشت کمرنگتر و کمرنگتر میشد و خیلی زود به طور کامل با چرخش تبر در گرمای 38 درجهای از بین میرفت. دست آخر به پرل گفت: «به نظر من که همچینم بد نیست که آدم دراز بکشه زیر درخت و دندونهاش رو پاک کنه و ساز بزنه. خدایا چرا اونها باید این همه خوش باشند؟»
_ منظورت چیه؟
_ میگم تو این خونۀ لعنتی داره طوری به ما میگذره که حتی اگه یه روز با اون سیاههای مرده باشم، برام خوشایندتره.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
اتاق ساکت شد و پدر شانههایش را از هم باز کرد و با اخم دهانش را بست. مشتهایش را گره کرد و فکر اولش این بود که پسر را نقش زمین کند اما همین که سرش را از پنجره گرداند فکرش را عوض کرد. الان اول صبحی برای جنگ و خون راه انداختن خیلی زود بود، حتی اگر حق با او بود. به جایش کمی به چیمنی نزدیکتر شد و به صورت لاغر مثلثی و چشمهای بیروح و گستاخش نگاه کرد. گاهی اوقات مرد باورش نمیشد این پسر از پشت او باشد. البته از کاب هم همیشه ناامید بود، اما حداقل او قلب خوبی داشت و فرمانش را میبرد و کین، خب فقط یک احمق میتوانست از او ایراد بگیرد.
از طرف دیگر چیمنی اصلاً قابل کشف نبود. ممکن بود یک روز کامل عین یک سگ کار کند و روز بعد پایش را از روی مار هم بر ندارد، تهدیدهای پرل هم هیچ فایدهای نداشت. یا ممکن بود سهم غذای شبش را به کاب بدهد و بعد حین خوردن او برود توی کفشهای کاب بشاشد. مثل این بود که او بین خوب بودن و شیطان صفتی در کشاکش بود و برای هر طرف خوب تلاش میکرد. فقط این نبود. او خیلی زندوست هم بود و این روحیه را از وقتی برای اولین بار معنی مرد بودن را احساس کرده بود، حفظ کرده بود. کین باز آن شب از آن کتاب لعنتی که عین یک اثر باستانی مقدس با آن برخورد میکردند، برایشان خوانده بود.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
پرل یاد حرف یک دلال دام افتاد که توی حراج دیده بود. یارو گفته بود که هرچه اسبِ تخمی، پیرتر باشد تخم و ترکهاش ضعیفتر میشود، نه فقط از نظر بدنی، از نظر ذهنی هم همینطور. مرد گفت: «این فقط در مورد حیوونها نیستها. یه پیرمرد بود که یه زن جوون گرفت تا تو سن پنجاهونه سالگی قبل از اینکه از باروری بیفته بچهدار بشه. بدبخت یه دیوونۀ خلوضع دنیا آورد که الان توی یه دیوونهخونه تو ممفیس به زنجیره.»
پرل پرسید: «بعدش چی شد؟»
دلال گفت: «اون رو توی آمریکای جنوبی به یه سوپرمن فروخت که چنین جونورهایی رو جمع میکرد.» پرل آن موقع این حرفها را گذاشت پای چانه زدن برای بالا بردن قیمت چندتا گاو جوان، اما حالا میدید ممکن است بخشی از آن حرفها درست باشد. هرچند او از پذیرفتن چیزها از روی ظاهرشان متنفر بود، اما وقتی او و لوسیل[10] کاب را میساختند، کمی بذر او انرژیاش را از دست داده بود و وقتی هم چیمنی را توی اجاق میگذاشتند، کمی خمیرش تُرش شده بود.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
با این همه شاید چون چیمنی از همه کوچکتر بود یا هنوز مانده بود تا مثل برادرهایش ریش در بیاورد، بیشتر از همه پرل را یاد زن مرحومش میانداخت. پرل باز هم نزدیکتر شد و با شدت بیشتری در چشمهای پسر خیره شد، انگار که داشت از بین بخار و دود به گذشتهاش نگاه میکرد. چیمنی باز به برادرانش نگاه کرد و آخرین تکه نانش را در دهان گذاشت. نفس پیرمرد بوی گند گاز معده و قطرات ترشیدۀ کنار دهانش را میداد. پرندهای از فاصلهای نزدیک شروع به خواندن کرد و ناگهان پرل یاد سالها پیش افتاد که درست چند هفته قبل از ازدواجشان لوسیل را بعد از یک مراسم رقص در انبار به خانهاش برد.
آسمان پاییز با ستارگانش برق میزد و بوی مبهمی از پیچ امین الدوله هنوز توی هوای سرد موج میزد. هنوز صدای قرچقروچ سنگریزهها را زیر پاهایشان میشنید. صورت زن به زیبایی و جوانی همان بار اولی که او را دیده بود، جلوی رویش بود، اما همین که خواست به آن برسد و آن را لمس کند چیمنی چیزی گفت: «لعنت به این وضع، آره. شاید بهتر باشه ما از اون کاکا سیاهها بخوایم که اگه مایلند…»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
پرل بدون مقدمه گلوی پسر را گرفت و مانند سگی خشمگین غرید: «یالا تف کن. تف کن.» چیمنی سعی کرد فرار کند، اما آن دست شُخمزَن و خُردکُن و داشت و برداشتکُن، بدجوری او را گرفته بود. طوری لولۀ نای پسر را فشار داد که خیلی زود چیمنی به دست و پا زدن افتاد و آب دهانش راه گرفت و موهای مچ دست پرل را خیس کرد.
کین به طرف آن دو رفت و گفت: «پدر، اون منظوری نداشت. ولش کن بره.»
هرچند او معتقد بود برادرش سزاوار آن خشونت است، اما به یک دلیل غائله را خواباند چون چنان دعوایی در اول صبح باعث میشد پدر سر مزرعه چند برابر بیشتر به آنها سخت بگیرد، آن هم با این قرص نان زپرتی که برای آدم نا نمیگذاشت تا تندتر کار کند.
پرل در حالی که دندانهایش را به هم میسایید گفت: «من دیوونۀ اون دهنشم.» بعد خرخری کرد و دایرۀ محاصرهاش را محکمتر کرد، انگار دیگر برایش مسجل شده بود که پسر را حلق آویز کند.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
کین باز گفت: «بهت گفتم ولش کن! لعنت به این وضع!» و با خشونت دست دیگر پرل را پشتش کشید طوری که داد پیرمرد فضای اتاق را پر کرد.
پرل فریاد بلندی کشید و خود را از دست کین خلاص کرد و چیمنی را به جلو پرت کرد. پسر به سرفه افتاد و ماندههای نانش را تُف کرد روی زمین و همگی در آن نور کم و غمبار دیدند که پدر در حالی که از درد شانهاش را گرفته بود، ته کفشش را روی لقمۀ جویدۀ چیمنی کشید. هیچ حرف دیگری رد و بدل نشد. چیمنی هم دیگر خالی از هر حرفی شده بود.
وقتی پرل رفت، همگی دنبال او به ستونِ یک از کلبه بیرون رفتند. کاب کنار چاه ایستاد و مقداری آب کشید تا همراه وسایل خود که شامل سه تبر دوسر، چندتا کبریت و یک تیغۀ زنگ زدۀ لب پَر بود، ببرند و از کنار یک مزرعۀ پنبۀ طول و دراز رد شوند. تا خورشید نوک تپههای سمت شرق را گرم کند و عین چشم به خون نشستۀ یک الکلی شود، آنها به یک زمین باتلاقی میرسیدند که داشتند برای میجر تاردویلر آن را پاکسازی میکردند. به آنها قول داده بود اگر طی شش هفته آنجا را پاکسازی کنند ده تا مرغ تخمگذار به آنها بدهد و کین فکر میکرد وقتی کارشان تمام شد خوب است به قیمت مزد بگیرند.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
او پیراهن کهنهاش را در آورد و دور سطل کرباس چرخاند تا پشهها و حشرات را پر بدهد و یک روز دیگر کاری شروع شد. تا بعدازظهر چیزی جز آب گرم نبود که به معدهشان بریزند و تنها فکری که میتوانستند در مورد غذا بکنند آن خوک مریض بود که توی دودخانه آویزان بود.
2
همان روز صبح، چند صد مایل آن طرفتر در اوهایوی جنوبی، کشاورزی به نام السوورث فیدلر[11] هم رفت تا پسرش را بیدار کند که دید سرجایش نیست و رفته. مدتی در سکوت به رختخواب خالی ادی[12] خیره شد و بعد با احتمالی ضعیف رفت به انبار که شاید آنجا باشد، اما اثری از او نبود. وقتی به خانه برگشت رفت که مطمئن شود زنش ائولا[13] هنوز خواب است، بعد به سرداب زیر آشپزخانه رفت. از چیزی که میترسید سرش آمده بود، حداقل دوتا از شرابهای توت سیاهش نبود. زیر لب گفت: «من که حتی نگذاشته بودم ببینه مزهش چیه!» و به کریسمس گذشته فکر کرد.
از آن تعطیلیهای غمانگیز بود، بیشتر به این خاطر که السوورث و زنش سپتامبر گذشته تمام پسانداز زندگیشان را به یک کلاهبردار که کت و شلوار شطرنجی پوشیده بود باخته بودند و او فکر میکرد شریک شدن یک مشروب با ادی ممکن است همه چیز را برای پسر روشن کند. پدر خود السوورث از وقتی دوازده سالش بود به او اجازه داده بود که شبی یک گیلاس بنوشد و او هم خوب تربیت شده بود، نشده بود؟ هرچند وقتی به گذشته فکر میکرد، درک و فهم خودش را بهتر از ادی میدانست. ادی مستعد ابتلا به افسردگی بود. جفنگیات میگفت و از کارهای عادی روزمرهاش شانه خالی میکرد و حتی یک شراب سیب ساده برای آدمهایی عین او خیلی زیاد بود.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
وقتی اولین جرعه را نوشید مطمئن بود که صدای راه رفتن ائولا است که بالای سرشان در آشپزخانه دارد راه میرود و شکم بوقلمون کریسمس را پُر میکند _ یک بوقلمون نر سفت و لاغر مردنی که او با روی کاکس[14] به ازای چندتا افسار و یراق کهنه تاخت زده بود، پسر سرآمد هر چیزی بود _ یک الکلی به تمام معنا.
وقتی ائولا به آشپزخانه آمد، او هم از سرداب بالا آمد. ائولا پرسید: «اونجا چی کار میکنی؟»
السوورث با ناراحتی گفت: «دنبال ادی میگردم. تو تختش نیست.»
_ منظورت اینه رفته؟
_ خب نمیتونم پیداش کنم.
_ اما اگه نتونی هم پیداش کنی، چرا فکر کردی ساعت شش صبح رفته باشه تو اون سرداب؟
السوورث گفت: «نمی دونم. فقط فکر کردم شاید…»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
ائولا در حالی که سرش را تکان میداد خودش به اتاق پسر رفت تا ببیند. السوورث منتظر زنش ماند تا برگردد و چیزی بگوید، اما به جایش او برگشت و کمی از سطل آب توی کتری ریخت و گذاشت روی اجاق تا قهوه درست کند. او برگشت به انبار و به الاغشان علوفه داد و چند دقیقه بعد زنش او را برای صبحانه صدا زد. چند تا تخممرغ پخته بود و یک کاسه حریرۀ جوی دوسر چسبناک. با خودش فکر کرد خدایا این سال، آخرین سالی است که سوسیس و شیرۀ گوشت و یا حتی گوشت خوک میخوردند.
فکر کردن به کلاهبرداری و چیز اندکی که برایش باقی مانده بود؛ حتی این صبحانۀ کم، حال او را خراب میکرد. دردی درونش بود که هیچ وقت فروکش نمیکرد، چیزی که فکر میکرد روزهای آخرش او را قطعه قطعه میکند و از پا در میآورد. سال گذشته در یک بعدازظهر روشن ماه سپتامبر مردی سوار بر اسبی قرمز جلوی او و ادی را گرفت و از او پرسید آیا کسی را میشناسد که دوست داشته باشد پنجاه تا گاو گرنزی بخرد به بیست دلار. السوورث مشکوک پرسید: «چرا این قدر ارزان؟» میدانست که همین چند هفته پیش هنری رابینز[15] دوبرابر این قیمت برای چنین گاوهایی پرداخته بود.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
مرد گفت: «حقیقتش، من خودم راضی به این قیمت نیستم. اما زنم مریض شده و دکترها گفتند اگه اون رو به آب و هوایی گرمتر منتقل نکنم، تا شش ماه دیگه زنده نمیمونه.»
السوورث گفت: «آه، خیلی متأسفم.»
مرد گفت: «سل داره. میدونی نویل[16] هیچ وقت حالش خوب نبوده. حتی همون بیست سال پیش که باهاش ازدواج کردم، اما خب من اهمیتی ندادم. الان هم اهمیتی نمیدم. تقصیر اون نیست که مریض دنیا اومده. من با تمام وجود با شیطان بزرگ سر اون معامله میکنم تا فقط چندتا نفس بیشتر بکشه و زنده بمونه. به نظر من مردی که نتونه به عهد و قولهای ازدواجش پایبند باشه که مرد نیست.» دستمال کثیفی از جیب کتش در آورد و چشمهایش را با آن پاک کرد. «به هر حال علت این عجله برای فروش اینه.»
السوورث تحت تاثیر حرفهای مرد قرار گرفته بود، او هم در مورد ائولا چنین احساساتی داشت اما مطمئن نبود که اگر اوضاع خراب شود به این عجله سر او با شیطان معامله کند. او در حالی که برایش سخت بود چنان رقم بزرگی را خودش به دست بیاورد پرسید: «همۀ اون گاوها با هم چند میشه؟»
ادی گفت: «هزار دلار.»
مرد گفت: «درسته. پسرت سرش به تنش میارزه، نه؟»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
السوورث گفت: «فکر کنم.» و به پشت سر مرد نگاه کرد که یک فنچ زرد روی درخت سیب صحرایی نشسته بود. او و ائولا کلاً هزار دلار پسانداز کرده بودند اما این تمام پولی بود که آنها در این دنیا داشتند و در واقع حاصل سالها پساندازشان بود. اگر میتوانست زنش را برای این معامله همراه کند، تعداد گاوهایش در تمام آبادی از همه بیشتر میشد و اگر نمیتوانست این گاوها را بخرد، بیشک تا قبل از اینکه روز تمام شود یک نفر دیگر این کار را میکرد. معاملۀ خیلی خوبی بود و نمیشد از آن صرفنظر کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «من اول باید در این باره با زنم حرف بزنم.»
مرد گفت: «خوب درکت میکنم. من خودمم یک پول سیاه بدون حرف زدن با نویل خرج نمیکنم.»
مرد با آنها به خانهشان رفت و در حیاط جلویی منتظر ماند تا السوورث برود داخل خانه. السوورث رفت و آمد و به بیست روش مختلف خوبیهای این موقعیت و معامله را برای زن توضیح داد و هر از چندگاه معاملۀ هنری رابینز را هم یادآوری میکرد. به زنش گفت: «میتونیم صاحب یکی از بزرگترین مزرعههای لبنیاتی تو این دور و بر بشیم. یا فقط میتونیم باز اونها رو بفروشیم و سرمایهمون رو دو برابر کنیم. به علاوه این شانس زندگیه که به ما رو کرده.»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
البته همانطور که السوورث انتظارش را داشت، زن مقاومت کرد اما بعد از یک ساعت حرف و حدیث و اصرار یک تنه، زن هم تسلیم شد. زن رفت توی اتاق خواب و با شیشۀ پولی که پشت جارختی، زیر یک تختۀ لق قایم میکردند برگشت. گفت: «انگار داشتن اون گاوها را بهترین چیز واسه خودت میدونی، خب برو و پول رو بهش بده.»
سه ساعت بعد او و ادی و مرد از در محکم و بزرگی رد شدند و وارد مزرعۀ بزرگی شدند که وسط جنگلی در تپههای پیک کانتی واقع شده بود. السوورث با تحسین به چراگاههای سرسبز و جریب جریب مزارع ذرت و یونجۀ خشک نگاه کرد. همینطور به انبار تازه رنگ شده و ساختمانهای پراکنده و آن خانۀ زیبای دو طبقه که بین چندتا درخت بلوط سر به فلک کشیده بنا شده بود. گفت: «چه جای آرومی اینجا دارید.»
مرد گفت: «آره. خدا به من خیلی لطف داشته.»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
السوورث دلش میخواست بپرسد سر این زمینها چه خواهد آمد، اما خب نپرسید. بعد پسری آمد و گاوهایش را بیرون زد. بعدها او یادش آمد که چقدر از نرمی دست مرد وقتی با او دست داده بود و معامله تمام شده بود، تعجب کرده بود و بعد آن کت و شلوار شطرنجی او دیگر نشانۀ هشدارآمیزی برای السوورث بود و مورد دیگری که با شرمندگی تشخیص داد عجلۀ او برای بدبختی یک نفر دیگر بود که آن را ندید گرفته بود. وقتی دیده بود مرد بدون اینکه پول را بشمرد، آن را توی جیبش گذاشته و گفته بود: «خب امیدوارم حال زنت بهتر بشه.» بعد با مداد پشت یک پاکت نامۀ کهنه با خطی خرچنگ قورباغه رسیدی نوشت و به او داد.
مرد گفت: «منم امیدوارم. نمیدونم اگه بلایی سرش بیاد بدون اون چی کار کنم.» وقتی این حرف را زد صدایش میلرزید و وقتی السوورث یاد آن صحنه میافتاد، خیلی حرصش میگرفت. گاهی آن کثافت الدنگ را در فضایی مبهم تصور میکرد، آن هزار دلار را کشیده بود بالا و خوب و خوش و خرم داشت با رفقای لات و الدنگش هرهر میخندید و لاف میزد و برای رفقا به میمنت خرید یک خانه یک دور مشروب خریده بود با آن طناب محکم دغل بازانه و مکارانهای که دور آن دهاتی احمق تنیده بود. چون همین که معامله پایان یافته بود، در درجۀ اول یارو اصلاً نگفته بود خب گاوها حالا کجاست؟!
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
اما بعد، وقتی فهمید از او کلاهبرداری شده دو روز به همراه ادی چهار پنج بار از خانهشان تا آنجا که هفت مایل بود آمدند و رفتند. بعد صبح روز سوم همین که دم دروازۀ آن مزرعۀ بزرگ رسیدند، صاحب اصلی آنجا را دیدند. طرف هفتۀ پیش را در یک جمع خانوادگی در یلو اسپرینگز سپری کرده بود. خوشبختانه آبه مک آدامز[17] مرد منطقیای بود. هرچند نیروهای امنیتی را خبر کرد و تا آنها برسند یک تفنگ روی سر السوورث گرفته بود، اما میشد از این بدتر هم اتفاق بیفتد. اگر مک آدامز هردوی آنها را میکشت، هیچ کس او را سرزنش نمیکرد. آخرش پلیس با یک ماشین که یک ستارۀ سفید روی درش چسیبده بود فرا رسید.
با اینکه مک آدامز اصلاً اعتقادی نداشت که آن دو قصد دزدی از او را داشتند، اما مأمور سایکس[18] کسی بود که خیلی ادعاهای بی گناهی و ننه من غریبم شنیده بود و اصرار داشت که آنها دستگیر شوند حداقل برای اینکه چندتا سؤال از آنها بپرسد. هیچ کدام از آنها تا حالا سوار ماشین نشده بودند و السوورث تا برسند به مقر پلیس چندبار حالت تهوع گرفت و بالا آورد. همۀ زندانیها از آن یاروی بی دندان که به جرم کتک زدن زنش در سلول بغلی بود گرفته تا جمعیت فضولی که پشت پنجره تردد کرده بودند از اینکه این کشاورز چقدر احمق بوده تعجب کردند.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
دیگر شده بود مضحکۀ همه، چند نفر خواستند به او چیزی بفروشند، یک عمارت در روی یک تپه به پنجاه سنت، یک دسته از موی واقعی حضرت عیسی به قیمت دو روپیه، راه آهن بالتیمور- اوهایو به قیمت چندتا تخم مرغ محلی. گوش دادن به استهزاهای آنها خیلی بد بود اما بدتر از آن تماشای ادی بود که از وقتی دستگیر شده بودند حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. جمع شده بود توی خودش و رو به دیوار خوابیده بود، گویا حتی تحمل نگاه کردن به او را هم نداشت. دست آخر یکی دو ساعت قبل از غروب خورشید بود که آزاد شدند. السوورث پرسید: «حالا اون یارو که مالم رو برده چی میشه؟»
مأمور شانه بالا انداخت و گفت: «امید زیادی ندارم. من دنبالشم اما فکر کنم تا الان خیلی از اینجا دور شده باشه. فقط یادت باشه که اون گاوها رو به صاحب اصلیش برگردونی.»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
آن شب برگشتن به خانه و روبهرو شدن با ائولا سختترین کاری بود که او در زندگیاش با آن مواجه شده بود. کاش با مشتهایش شوهرش را زده بود، سرش جیغ کشیده بود و فحشش داده بود و توی صورتش تف کرده بود. اما نه، وقتی او فهمید چه بلایی سرشان آمده هیچ صدایی از او در نیامد. تا چند هفته بعد گیج و منگ این طرف و آن طرف میرفت، نه چیزی میخورد نه میخوابید، یا خیلی کم. گاهی حتی انگار نفس هم نمیکشید. السوورث میترسید نکند بلایی سرش بیاید. هر روز بعدازظهر که از مزرعه یا انبار به خانه پا میگذاشت میترسید که ممکن است با چه صحنهای روبهرو شود.
تا اینکه یک صبح نوامبر که دو ماهی از قضیۀ کلاهبرداری گذشته بود، دید که زنش دارد با خودش حرف میزند: «فقط باید از صفر شروع کنی، همین.» ایستاده بود کنار اجاق و داشت صبحانه آماده میکرد، بعد لبهایش را به هم فشرد و سرش را تکان داد، انگار که داشت با حرفی که یک نفر دیگر به او گفته بود موافقت میکرد. بعد از آن بود که دیگر عادی شد و هرچند السوورث میدانست ممکن نیست زنش هرگز او را به خاطر آن اشتباه احمقانه ببخشد حداقل دیگر خیالش راحت شد که دیگر نباید نگران یک فاجعه باشد یا اینکه مثلاً زنش با مرگ موش خودش را بکشد.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
او از ته کاسهاش حریرۀ جوی دوسرش را خورد و بلند شد. ائولا حین غذا خوردنِ شوهرش یک کلمه هم حرفی نزده بود، فقط نشسته بود آنجا و از پنجره به بیرون خیره شده بود و قهوهاش را جرعه جرعه نوشیده بود. السوورث به او گفت: «خب، وقتی برگشت خونه بهش بگو من سر مزرعه آن طرفِ زمین خانوم چستر[19] هستم. بیاد اونجا و یک کج بیل هم بیاره.»
_ و اگه پیداش نشد چی؟
_ خدا بزرگه. زمین پر شده از علف هرز.
3
زندگی همیشه هم به کام پرل جِوِت به این تلخی نبود. روزگاری او در کالیفرنیای شمالی مزرعهای داشت، فقط دو سه جریب بود اما آن قدر بزرگ بود که اگر اراده میکرد خوب کار کند، برایش کافی باشد. زندگی برای او زندگی در حد انتظار یک کشاورز بیسواد بی حقوق و مزایا بود که آن روزها هیچ امیدی به آن نبود و پرل مطمئن بود که خداوند بزرگ آن را تضمین میکند. او در جوانی الکلی و پر هیاهو بود اما وقتی لوسیل را دید رویهاش را عوض کرد و بعد از ازدواجش تنها وقتی سراغ الکل میرفت که لوسیل سر کار بود.
از این رو اینکه پسرهایش نامهای عجیب غریب داشتند زیاد مهم نبود، چراکه نتیجۀ چیزی بودند که رخ داده بود؛ مردی که خیلی وقت بود لبی تر نکرده بود، حالا تا خرخره ویسکی خورده بود و بعد هم هرکاری دلش خواسته بود کرده بود. وقتی نطفۀ کین بسته شد یک نفر در میخانه با چوب زده بود توی سرش.[20] در مورد کاب وقتی برگشت به حیاط جلویی پانسیونی که ریبل این[21] نام داشت، یک ذرت کباب شدۀ نیم خورده توی جیب پشتیاش پیدا کرد[22] و در مورد چیمنی مطمئن بود آن لوله بخاری کارساز بود.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
او در ازای یک گیلاس لیکور که مزۀ نفت و گِل میداد و انگشتهایش را کرخت کرده بود و چند روز نوک پا نوک پا راه میرفت، برای یکی از همسایهها با ورق قلع لوله بخاری درست کرده بود.[23] و با اینکه لوسیل اسمهای مسیحی مانند جان، لوک و آدام را دوست داشت، فکر کرد ممکن است آسیبش بدتر باشد و فقط خدا خدا میکرد شوهرش به خانه برگردد و دوباره سر به راه شود. پرل خب خیلی فداکاری کرده بود، حتی تنباکو را ترک کرده بود تا بتواند پول یک نیمکت را در اولین کلیسای باپتیست وحیانی مقدس که در حوالی هزلوود بود بپردازد و طی سالیان بعدش هر یکشنبه صبح، هوا خوب بود یا بد، خانوادۀ جوانش برای عبادت در کلیسا سه مایل پیاده میرفتند.
پرل خیلی افتخار میکرد که زنش از معدود افرادی بود که در کنار کشیش میتوانست انجیل بخواند و بنابراین علی رغم اینکه لوسیل آن قدر خجالتی بود که گاهی از او هم خجالت میکشید که در چشمهایش نگاه کند، تا آخرین نفر میخواند، زنش را داوطلب خواندن میکرد. خب آن صدای لطیف، مقدستر از صدای آن مردی بود که اسمش سورگوم سیمونز[24] بود. مردی که سیر نزولی پیدا کرد و با زن یکی از کسانی که سرود مذهبی میخواند و با پولهای شریک کاریاش فرار کرد. هر هفته باید کلی زنش را ریشخند میکرد تا قبول کند بروند نیمکت جلو بنشینند و با خودش میگفت این برای لوسیل بهتر است. بنابراین وقتی لوسیل اولین یکشنبه به کلیسا نیامد و در تخت ماند و گفت حالش خوب نیست و احساس ضعف میکند، پرل چیزی نگفت، اما فکر کرد اینها دروغ است و چند ماه که گذشت تازه متوجه شد او واقعاً مریض است.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
در آن زمان لوسیل خیلی وزن کم کرده بود و پوست تیرهاش شده بود به رنگ خاکستری یک ابر بارانی. پرل کمی از حق رهنی که برای زمین داده بود پس گرفت و دکترها را خبر کرد. یکی از آنها از او خون گرفت و دیگری داروهای گرانی تجویز کرد و سومی هم به او رژیم خاصی داد؛ کشک و پیاز خام. اما هیچ کدام کمکی به بهبود او نکردند. وقتی پولها ته کشید تمام کاری که پرل میتوانست بکند این بود که بنشیند و آب شدن و از بین رفتن او را تماشا کند. آنچه این زن را به زمین زد تا شب آخر زندگیاش به صورت یک راز باقی ماند.
وقتی پرل بالای سر جسد تا صبح بیدار مانده بود یک دفعه زیر نور ضعیف تنها شمعی که روشن بود متوجه شد زبان جنازه لول شد و از بین لبهایش بیرون زد. با خودش گفت «خدای من!» قلبش تندتند میزد، یعنی ممکن است او هنوز زنده باشد؟ همینطور داشت زیر لب خدا خدا میکرد که دید کرمی که بلندتر از یک انگشت نبود و ضخیمتر از چند ورق کاغذ لول شده هم نبود از دهانش بیرون آمد. پرل رفت عقب و صندلی را هُل داد تا از تخت دور شود، اما جلوی در خودش را کنترل کرد تا بماند. ایستاد و به صدای آرام نفسهای پسرهایش در اتاق کناری گوش کرد و سعی کرد تکانهای سینهاش را آرام کند.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
همینطور که داشت میلرزید سعی کرد یادش بیاید آخرین باری که لوسیل آن قدر حالش خوب بود که انجیل بخواند، چی خوانده بود: «جایی که کرم آنها نمیمیرد و آتش خاموشی نمیپذیرد.»[25] دیگر نتوانست بقیۀ متن را یادش بیاید، مطمئن بود رِوِرِند هارنزبای[26] این قسمت را آیۀ عذاب و در وصف جهنم توصیف کرده بود. نمیدانست باید چه کند. دفن کردن همسرش با آن چیزی که هنوز در درونش بود غیر ممکن بود، اما نمیدانست چطور آن را از زنش بیرون بکشد، مگر اینکه او را میبرید و هر چه فکر میکرد میدید تحمل چنین کاری را ندارد.
جلوتر که رفت دو اینچ دیگر از کرم را دید که جلو و عقب میرود انگار که میخواست برای ورود به این دنیای جدید خودش را آماده کند. پرل شروع کرد به قدم زدن و خیلی با خودش جنگید که آن را با دستش له نکند. برای اولین بار بعد از سالها هوس مشروب کرده بود. آخرش تصمیم گرفت هیچ کاری نکند و منتظرش شود تا کرم کامل بیرون بیاید و بدین ترتیب نشست روی صندلیاش و منتظر ماند تا آن جانور از درون زنش بیاید بیرون.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
چیزی از طلوع خورشید نگذشته بود که کرم به طور کامل از دهان لوسیل بیرون آمد و خودش را با حرکتی نامحسوس روی سینۀ لوسیل انداخت. پرل از پنجره به بیرون نگاه کرد، به پشت حیاط و مزرعههایش که بیحاصل بود و پر شده بود از علف هرز. بیماری لوسیل از بهار شروع شده بود و کل تابستان به طول انجامیده بود. به زودی مأمور بانک میآمد سراغ پولش و پرل چیزی نداشت به او بدهد. بلند شد و متن انجیل را بلند بلند خواند: «جایی که کرم آنها نمیمیرد و آتش خاموشی نمیپذیرد.» کمی آن را خواند و بعد به سمت تخت برگشت و کرم را مثل طنابی خیس برداشت و برد بیرون.
آن را انداخت روی زمین جلوی خانه و سنگهایی از کنار باغچۀ گُل لوسیل آورد و گذاشت روی سر و ته کرم. از حیوان و حشم فقط برایش دوتا کبک مانده بود که از آن دور و بر آمدند و با خشونت شروع کردند به نوک زدن به کرم. پرل هر کدام از آنها را با یک دست بلند کرد و محکم سرهای خونین آنها را زد به تیرچوبی توی ایوان. بعد برگشت توی خانه و قبل از اینکه پسرهایش را بیدار کند یک فنجان قهوۀ یخ کرده نوشید. چند ساعت بعد او و کین جسد لوسیل را از خانه بیرون آوردند و در جای سایۀ حیاط زیر درخت مگنولیا، همان جا که همیشه لوسیل مینشست و لوبیا پوست میکند و انجیلش را میخواند خاک کردند.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
روزهای بعد پسرها استخوان کبکها را به نیش کشیدند و قبر را با هر چیز زیبایی که پیدا کردند تزئین کردند و در این مدت پرل ساکت نشسته بود به تماشای کرم که زیر آفتاب کارولینا به یک رشتۀ نقرهای چرمی تبدیل میشد. وقتی او بالأخره دلش خنک شد، بقایای کرم را با چندتا پر از کبکها انداخت توی یک کیسه قهوۀ خالی و مثل کفن درش را دوخت. از آن به بعد با اینکه چهارده سال گذشته هنوز شبها آن را زیر بالشش میگذارد تا مبادا فراموش کند که هیچ چیز در این زندگی خاکی جز پایانش مهم نیست.
4
وقتی آن شب تا موقع شام ادی به خانه بر نگشت، السوورث فهمید اتفاقی افتاده. پسر هر چقدر هم مست میکرد، هیچ وقت این قدر طولانی بیرون از خانه نمانده بود. کشاورز ایستاد توی بالکن به پیپ کشیدن و به سروصدای ائولا در آشپزخانه گوش کردن. خدا خدا میکرد پسر احمقش در حال مستی توی استخری چیزی نیفتاده باشد یا نرفته باشد بالای تپه تا از یکی از دخترهای اسلب هولر[27]– مردهایی که در مغازۀ پارکر جمع میشدند همیشه جوانها را از آنها بر حذر میداشتند – سیفلیس بگیرد. چه گندی! چون او همیشه سعی میکرد گندکاریهای ادی را از ائولا مخفی نگه دارد، حالا بهانهتراشی برای کارهای ادی سخت و سختتر میشد.
او حتی نمیدانست چرا به جای اینکه ائولا را از نگرانی در بیاورد، این طوری گندهای ادی را لاپوشانی میکند. یک لحظه فکر کرد کدام بدتر است؛ اینکه ببیند ادی در حوض گل آلود کسی دمر افتاده یا ببیند از یک مرض جنسی کور یا دیوانه شده؟
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
وقتی بالأخره خود را جمع کرد و رفت داخل خانه، گفت: «من عقلم به جایی قد نمیده. شاید با پسرهای هِس[28] رفته باشه ماهیگیری؟» ائولا بدون اینکه به خودش زحمت جواب دادن بدهد دستهای سرخش را با جلوی پیشبندش پاک کرد و باز برگشت سمت اجاق. السوورث نشست و با حالتی عصبی با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. به دور و بر خانه که نگاه کرد متوجه شد ائولا جای دو تا از عکسهای رنگ و رو رفتۀ روی دیوار را عوض کرده است. دوتا صحنۀ گرمسیری بود که ادی وقتی ده سالش بود از وسط مجله کنده بود و یک روز جمعه از مدرسه به خانه آورده بود و گفته بود که معلمشان آقای اسلتر[29] آن را توی سطل آشغال انداخته بوده.
السوورث یادش آمد این اولین دروغ ادی بود. فردا بعدازظهرش اسلتر را در جاده دیده بود. داشت میآمد خانۀ آنها تا در مورد مجلۀ جغرافیای طبیعی که از کشوی میزش گم شده بود بپرسد. یکی دیگر از دانشآموزان ادعا کرده بود که مجله را دست ادی دیده. اسلتر گفت: «نمی دونم کار اونه یا نه آقای فیدلر، اما…»
السوورث صورتش از خجالت سرخ شده بود و گفته بود: «کار خودشه.»
معلم گفته بود: «یعنی شما میدونید اون رو دزدیده؟»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
السوورث گفت: «نه، اما الان فهمیدم.» و خب باید چه کار میکرد؟ هیچی. پول مجله را گذاشت کف دست معلم و این قضیه را از ائولا مخفی نگه داشت، چون فکر کرد برای او بهتر است که نداند. درست مثل دستبرد زدن ادی به مشروبها که باز نگذاشته بود ائولا بفهمد.
چند دقیقه بعد ائولا شامش را گذاشت جلویش، یک خورش بی گوشت که او از پاییز گذشته جمعهها و سه شنبهها درست میکرد. روبهرویش نشست. ائولا به جز اینکه فک پایینش جلوتر از فک بالایش بود، وقتی ازدواج کردند دیگر چیزی از زیبایی کم نداشت، آن چشمهای آبی درخشان و پوست نرم و شیریاش بعد از سالها هنوز گیرا بود. اما خب روشن بود که این چند سال اخیر خیلی به او سخت گذشته بود.
با اینکه خیلی با خودش جنگیده بود که بعد از آن کلاهبرداری حالش را خوب کند اما دیگر به ظاهرش نمیرسید. لباس پنبهای کهنهاش پر از لک بود و موهای چرب قهوهایاش را بالای سرش گلوله میکرد. حتی با اینکه آن طرف میز نشسته بود السوورث بوی ترشی عرقش را میفهمید. درحالیکه داشت یک تکه نان میکند گفت: «تو چیزی نمیخوری؟»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
ائولا گفت: «باید اون شرابها رو حراج کنی.» صدایش آرام و مشخص بود. «هرچی که ازش مونده.» عقلش به کار افتاده بود. تا قبل از اینکه خیلی دیر شود باید برای ادی کاری میشد. همین دو هفته پیش بود که بعد از اینکه صبح را به بهانۀ دل درد در اتاقش گذرانده بود، با تفنگ از خانه خزیده بود بیرون و به سمت پیکلز[30] گربهای که در این ده سال اخیر مونس زن بود شلیک کرده بود. البته گفته بود تصادفاً این اتفاق افتاده و ائولا هم تقریباً قبول کرده بود، اما همچنان فکر میکرد ادی هنوز به تربیت شدن احتیاج دارد.
اما کاری که السوورث کرده بود این بود که به هر بهانهای پول تو جیبی بیشتری برای پسر جور کند. زن که به گذشته نگاه میکرد نمیدانست چرا انتظاری غیر از این داشته است. السوورث همیشه به خاطر حُسن ظنش با پسر خیلی مهربان بود و ادی طی سالها یاد گرفته بود که چطور از این خوبی پدرش سوءاستفاده کند.
السوورث نان را گذاشت کنار و کمی دوغ نوشید. در سن پنجاهوپنج سالگی او صورت خیلی دوستانه و مهربانی داشت با موهای کم پُشت خاکستری که ائولا با قیچی آنها را مرتب میکرد. او هنوز از بیشتر مردهای آن دور و بر بیشتر میتوانست کار کند، اما با این حال گاهی صبحها که از خواب بلند میشد با خودش فکر میکرد تا کی میتواند به کار کردن ادامه بدهد.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
از پاییز سال گذشته که آن افتضاح بار آمده بود، حتی با وجود جیرهبندیهایی که این اواخر ائولا کرده بود، از ناحیۀ غبغب و شکم چاق شده بود و قوز در آورده بود که به نظر میرسید همیشه دارد روی زمین دنبال میخی چیزی میگردد که از جیبش روی زمین افتاده یا دنبال راه حلی برای رازی بود که همواره سعی داشت حلش بکند. از خیلی جهات آن کلاهبردار چیزی خیلی بیشتر از آن پول از آنها دزدیده بود.
بعدازظهر که او از مزرعه به خانه برگشت و ائولا به او گفت به پیکلز شلیک شده، او مستقیم رفت به اتاق ادی. وقتی با لگد در را باز کرد پسر که روی تختش دراز کشیده بود از جا پرید و نشست و کتابی که کنارش بود افتاد روی زمین. او همین چند دقیقه پیش گربه را دفن کرده بود و هنوز خیس عرق بود. السوورث داد کشید: «چه غلطی کردی تو؟»
ادی گفت: «به خدا تصادفی بود.»
_ تصادف؟ چطور ممکنه تصادفی همچین اتفاقی بیفته؟
_ من اشتباه کردم و تفنگ شلیک کرد. من قصد نداشتم این کار رو بکنم.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
به هر وصف ادی داشت حقیقت را میگفت. آن روز صبح دزدکی رفته بود کمی از شراب پدرش نوشیده بود، بعد یک کتاب پاره پوره به نام تام جونز[31] را زیر و رو کرده بود به امید تکههای آن چنانی که دوستش کرکی رات[32] گفته بود در آن کتاب آمده است. بعد خسته شده بود و دزدکی رفته بود سر گنجه سراغ تفنگ پدر تا برود با آن پرندهای چیزی بزند. بعد داشته تلوتلوخوران در حیاط پشتی قدم میزده و پیکلز که چند قدم جلوتر از او بوده یک دفعه میافتد روی زمین. تفنگ که ماشهاش شل بوده در میرود و سمت زمین شلیک میشود و او فحش و نفرینکنان میافتد روی زمین و وقتی بلند میشود میبیند که تقریباً گربه را دو شقه کرده است.
السوورث پرسید: «دوباره مست کرده بودی، نه؟» و به چشمهای به خون نشستۀ پسر نگاه کرد.
ادی با اضطراب جواب داد: «نه، اما با این رفتاری که مامان داره، هر روز آرزومه این کار رو بکنم.» السوورث سرش را تکان داد. هرچند تلاش میکرد پسرش را دوست داشته باشد و همانطور که هست او را قبول داشته باشد، اما میدید که دلش میخواهد او هم عین تاک[33] پسر تام تیلور[34] بود که از ده سالگی قاطرها را نعل میکرد. وقتی چنین افکاری به ذهنش خطور میکرد از خودش خجالت میکشید، اما او سالها منتظر بود پسرش درست شود و به یک دردی بخورد.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
با اینکه دیده بود پسرش عرضۀ هیچ کار دل و جرئتداری مثل زدن سگها، شلاق زدن اسبها یا غرق کردن گربهها و کتک زدن بچهها را ندارد، تا به حال حتی یک بار هم به او کتکی جانانه نزده بود و حالا از این رفتار نرم و مهربانش پشیمان بود. تنهایی پنجاه جریب زمین را کشاورزی کردن کار راحتی نبود و او که دیگر قرار نبود جوانتر بشود. حالا داشت فکر میکرد که ادی با آن تنبلیهایش و آن مشتهای ضعیف و موهای بلوند نازکش که همیشه توی چشمهایش بود، چیزی بیشتر از یک دختر نبود. حداقل شاید امکانش بود که یک ناپسری قوی و قدرتمند بگیرد تا کمکی به این وضع بشود. اما همه چیز بده بستانی بود و بنابراین هر کاری میکرد باز آرزوی کاری دیگر داشت. پرسید: «اون کتابه چیه؟»
ادی گفت: «آه. این در مورد یک پسریه که…»
السوورث گفت: «اصلاً واسهم مهم نیست که در چه موردیه. از کجا آوردیش؟»
_ کرکی بهم قرض داده.
_ همین الان برو خونهشون و اینو بهش پس بده.
_ باشه بابا.
السوورث گفت: «منظورم اینه که دیگه نباید چیزی بخونی تا اینکه درست بشی.»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
ائولا اصرار کرده بود که ادی قبل از ترک تحصیل، کلاس ششم را تمام کند و کشاورز معتقد بود بخش بزرگی از مشکلات پسر به خاطر مدرسهاش بود. به عبارت دیگر ادی آن قدر سواد یاد گرفته بود که دنیای واقعی او را به گند بکشد. السوورث چنین چیزی را قبلاً دیده بود، بسیاری از دخترهای ترشیدۀ خل و متصدیهای عینکی فروشگاه که فقط وقتگذرانی میکردند. آنها سرشان را میکردند لای کتاب و یک دفعه رز کانتیِ اوهایو برای آنها «اَه» میشد.
چیز دیگری که شما خواهید فهمید این است که مثل زن پیر ویلکینز[35] به انحراف جنسی بیفتند یا یک شهر بزرگ مثل دیتون یا تولِدو را در جستجوی سرنوشت خود به آتش بکشند. گاهی خطی که این دو وسوسه را از هم جدا میکرد محو میشد تا اینکه تقریباً به نقطۀ یکسانی میرسیدند؛ مثل پسر فِلِتچر[36] که پلیس او را مُثله شده توی اتاق یک هتل در سینسیناتی پیدا کرد، در حالی که یک کلاهگیس زنانه به سرش چسبیده بود و دماغش عین یک جفت کفش پرت شده بود زیر تخت.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
السوورث نگاه خیرۀ زنش را از آن طرف میز حس کرد، میدانست منتظر است تا او در مورد فروش مشروبها چیزی بگوید. او لیوانش را پایین آورد و گلویش را صاف کرد و آخرش گفت: «نمی دونم با رفتن ادی چی کار کنم.»
ائولا گفت: «خودت میدونی که کل خونوادهت طرفدار مشروب و الکل هستند.»
_ نه خیر. دایی پینات[37] خوب بود تا اینکه زنش با اون بندزن فرار کرد.
_ خوب بود؟ خدای من الس تو داری در مورد مردی حرف میزنی که واسه یک پینت مشروب، یک بار توی ماهیتابۀ جک الیوت[38] عن سگ خورد و این جریان مال خیلی وقت پیش از آشنایی با جولین کارتره.[39] نه این جوریها که میگی نیست. ادی ممکنه الکلی شده باشه، اما ما کمکی نمیتونیم بهش بکنیم. از بین بردن اون مشروبها آخرین کاریه که میشه کرد.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
دوغها مانند گدازهای داغ به گلوی السوورث برگشت و باید چند بار قورت میداد تا میرفت پایین. السوورث همه کار کرده بود که مشروبهایش را قایم کند و نجاتشان دهد، اما به چشم زن دور ریختن آن بشکه مشروبها عین خالی کردن ظرف شاش مادربزرگش بود. میدانست زن حق دارد ناراحت باشد اما خدایا باید یک راه دیگری هم باشد. آن دو گیلاس مشروبی که هر شب مینوشید تنها چیزی بود که به او امکان ادامه دادن به این روزها را میداد. به گوشۀ آشپزخانه و در سرداب نگاه کرد. وقتی مطمئن شد دوغها را روی میز بالا نمیآورد. پرسید: «اگر روش قفل بذارم چی؟»
_قفل؟ روی چی؟
به سرعت گفت: «روی در سرداب. این باعث میشه ادی دستش به اونها نرسه. تو مغازۀ پارکر قفل هست. قفل و بست.»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
ائولا لرزش خفیف ناشی از ناامیدی را در صدای او تشخیص داد و برای یک لحظه آمد که کوتاه بیاید. پیشانیاش را خاراند و با خودش فکر کرد شاید این فکر مفید باشد. نزدیک بود که تسلیم این فکر شود که یک دفعه از پنجره چشمش به قبر پیکلز در حیاط پشتی افتاد. پسرش موقع شلیک به حیوان مست بوده، ذرهای به این قضیه شک نداشت. میدانست این اتفاق تقصیر خودش هم بوده، شاید اگر زودتر در این باره حرف زده بود الان پیکلز زنده بود. اما هنوز السوورث دنبال نجات مشروبهایش بود، او باید خیلی قبلترها به فکر چیزی مثل قفل میافتاد. زن گفت: «نه، من نظرم رو عوض نمیکنم.»
_ چرا؟
زن آهی کشید و گفت: «چون ما داریم در مورد پسرمون حرف میزنیم. فقط همین کاری که گفتم رو میکنی. خلاص.»
زن جرعهای از قهوهاش را نوشید و به قفسههای خالی توی آشپزخانه نگاه کرد و گفت: «اما حالا که گفتی فروشگاه….»
_ خب؟
_ من رو یاد چیزی انداختی.
_ یاد چی؟
_ نمک و شکرمون تموم شده و من باید کمکم کنسرو درست کنم. از قرار معلوم تنها چیزی که این زمستون ما رو زنده نگه میداره اون باغچهست.
بعد بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. «خوبه فردا بری مغازۀ پارکر و خرید کنی.»
السوورث پرسید: «ادی چی؟ به نظرت نباید برم دنبالش بگردم؟»
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
ائولا متوقف شد و دستش را به چارچوب در گرفت. لحظهای با پشت خمیده به چارچوب تکیه داد، سرش گیج میرفت. موجی از احساسات شدید تمام بدنش را فرا گرفت و لرزید. پسرش ناپدید شده بود و گربهاش مرده بود و بالاتر از آن اندک پولی که داشتند برای نمک و شکر میرفت و تمام میشد. با فکر اینکه آنها سال گذشته این موقع هزار دلار پسانداز داشتند لبش را گاز گرفت و با خودش جنگید که بغضش نترکد.
السوورث از آنجایی که نشسته بود دید که شانههای نازک زن شروع به لرزیدن کرد. سکوتی دهشتناک فضا را پر کرد و مرد فکر کرد برود و زنش را در آغوش بگیرد. اما همین که صندلیاش را کنار زد که بلند شود زن چشمهایش را پاک کرد و گفت: «به نظرم ادی وقتی آمادگیش رو پیدا کنه برمیگرده خونه. احتمالاً سرش این دور و بر گرم شده.» بعد به راهش ادامه داد و به اتاق خواب رفت.
گزیدهای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک
برای مدتی طولانی السوورث به خوراکی که توی بشقابش ماسیده بود خیره ماند و وقتی فکر کرد زنش به خواب رفته با فانوس به سرداب خزید. دور و بر آنجا را وارسی کرد و پنج شیشه خالی پیدا کرد، بعد در پوش چوبی بشکههای شراب را برداشت. وقتی آن شیشهها را پر کرد آنها را از سرداب بیرون آورد و در اتاق زیرشیروانی مخفی کرد. بعد باز رفت توی سرداب، حداقل سه چهار تا گالن تمام شده بود. فنجانی پر کرد و سریع سر کشید. بعد با یک فنجان دیگر نشست وسط پلهها.
[1] . Knockemstiff این مجموعه به علت سختی تلفظ در زبان فارسی، در ایران با نام داستانهای اوهایو به چاپ رسیده است.
[2] . هر سه اثر این نویسنده توسط مؤسسه انتشارات نگاه و به ترجمۀ معصومه عسکری به چاپ رسیده است.
[3] . Pearl Jewett
[4] . Major Thaddeus Tardweller
[5] . Cane
[6]. Mc Guffy Readers
[7] . Cob
[8] . Chimney
[9] . The Life and Times of Bloody Bill Bucket
[10] . Lucille
[11] . Ellsworth Fiddler
[12] . Eddie
[13] . Eula
[14] . Roy Cox
[15] . Henry Robbins
[16] . Nolie
[17] . Abe McAdams
[18] . Sykes
[19] . Mrs. Chester
[20]. کین Cane به معنی چوب دستی است. (م.)
[21] . Rebel Inn
[22]. کاب Cob به معنی ذرت است. (م.)
[23]. چیمنی Chimney به معنی لوله بخاری و دودکش است. (م.)
[24] . Sorghum Simmons
[25] . انجیل مقدس. مرقس 9
[26] . Reverend Hornsby
[27] . Slab Holler
[28] . Hess
[29] . Slater
[30] . Pickles
[31] . Tom Jones
[32] . Corky Routt
[33] . Tuck
[34] . Tom Taylor
[35] . Wilkins
[36] . Fletcher
[37] . Uncle Peanut
[38] . Jack Eliot
[39] . Jolene Carter
دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک دونالد ری پولاک
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.