سفرۀ آسمانی

رونالد ری پولاک

معصومه عسکری

“دونالد ری پولاک” نویسندۀ جسور و توانایی که در دهۀ پنجم زندگی اش قلم به دست گرفت و به گفتۀ بسیاری از منتقدین ادبی، یک شبه ره صد ساله پیموده است.

روایت قوی، زبان پخته، شخصیت پردازی رنگارنگ و باور پذیر، داستان هایی بکر با دیدی نو به همراهِ چاشنی طنزی قوی که بر تمام آثارش حکمفرماست، از کتاب های او آثاری خواندنی ساخته است.

پولاک که در روایتگری زندگی پسرهای جوان بسیار قوی ظاهر شده است، در این رمان نیز داستان ماجراجویی سه پسر فقیر را روایت می کند که با مرگ پدر سختگیرشان در دنیا تنها می شوند. آشنایی با یک کتاب و همذات پنداری با قهرمان داستان و رویای پولدار شدن، پای آن ها را به ماجرایی باز می کند که سرنوشتشان را دستخوش تغییر می کند.

پولاک با قلمی ظریف و گیرا ما را به تک تکِ شخصیت های رمان علاقه‌مند می کند و ما همراه این سه برادر تا ناکجاآبادِ ذهن نویسنده سفر می کنیم. . . سفر به آمریکایی که در هیچ کتاب و قصه ای چنین چهره ای از آن مشاهده نکرده ایم.

375,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

دونالد ری پولاک | معصومه عسکری

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

سوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

420

سال چاپ

1402

موضوع

رمان خارجی

وزن

400

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

مقدمۀ مترجم

دونالد ری پولاک نویسندۀ آمریکایی متولد 1954 در اوهایو است. او تا بزرگسالی در منطقۀ ناکمستیف اوهایو زندگی می‏کرد و تا 50 سالگی در کارخانۀ کاغذسازی این شهر مشغول به کار بود، کارخانه‏ای که به کرّات از آن در کتاب‏های خود یاد کرده است. اولین مجموعه داستانش به نام ناکمستیف[1] در سال 2008 توسط یکی از بزرگ‏ترین بنگاه‏های نشر دنیا؛ دابل دِی به چاپ رسید و در سرتاسر آمریکا و اروپا خوش درخشید. شیطان، همیشه نام اولین رمان این نویسندۀ توانمند است که در سال 2011 به چاپ رسید. رمان دوم و سومین اثر او به نام سفرۀ آسمانی نیز توسط نشر دابل دِی در سال 2016 به چاپ رسید و در ژانویۀ 2017 اولین جایزۀ بین المللی «دویچ کرمی پرایسس» را به خود اختصاص داد.

در سال 2009 کتاب ناکمستف او برندۀ جایزۀ پن رابرت دبلیو بینگام شد. در 2009 همین کتاب برندۀ جایزۀ شیطان آشپزخانه در نثر شد. این جایزه از سال 2005 باب شده است و هر سال جایزه‏ای به شعر و جایزه‏ای به نثر می‏دهد و متعلق به گروه انگلیسی دانشگاه ایلینیوی جنوبی کربندیل است. در سال 2012 کتاب شیطان، همیشه به عنوان یکی از ده کتاب بهتر سال ناشران هفتگی انتخاب شد. همچنین در همین سال این کتاب برندۀ جایزۀ توماس و لیلیان دی. چافین شد و همچنین جایزۀ ادبی فرانسه را نیز از آنِ خود کرد. در  سال 2013 کتاب شیطان، همیشه جایزۀ ادبی آلمان را هم به خود اختصاص داد.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

با توجه به اینکه این نویسنده فقط سه اثر به چاپ رسانده است، کتاب‏هایش به موفقیت‏های چشمگیری در اروپا و آمریکا دست یافته است و متأسفانه در ایران از این نویسنده چیزی به چاپ نرسیده بود، جز یک داستان کوتاه به نام زندگی که توسط مترجم همین اثر در شهریور 1396 در سایت ادبیات اقلیت منتشر شد. با همان تک داستان، مترجم متوجه کیفیت بالای اثر و زاویه دید خاص پولاک به دنیا و مسائل روزمره شد و به فکر ترجمۀ تمام آثار این نویسنده افتاد تا نگاهی نو به دنیای ادبیات خارجی ایران باز کند و مخاطب فارسی‏زبان را با دنیای این نویسنده آشنا کند، نویسنده‏ای که سرتاسر اروپا و آمریکا او را می‏شناسند و با یکی دو کتاب به خوبی جای خود را بین خوانندگان داستان دنیا باز کرده است.

زبان پولاک رُک و مردانه است و با اینکه داستان‏ها تماماً خاکستری و تلخ هستند، با چاشنی طنز خاص زبان پولاک، خواستنی شده اند و مخاطب از لحن تند و تیز و طناز کتاب خوشش می‏آید و خیلی زود مکان‏ها، داستان‏ها و شخصیت‏های مختلف کتاب را دنبال می‏کند. بیشتر داستان‏ها با شخصیت‏های پسرهای جوان و نوجوان جلو می‏رود و نویسنده دنیای این قشر را خیلی خوب و ملموس و با هوشمندی و خلاقیت در داستان‏های مختلف به تصویر کشیده است.[2]

 

در آغاز این کتاب می‌خوانیم :

1

سال 1917 بود و یکی از آن تابستان‏های نفرت‏انگیز داشت بساطش را در مرز جورجیا و آلاباما جمع می‏کرد. پرل جِوِت[3] پیش از طلوع آفتاب پسرانش را با صدایی نخراشیده که بیشتر به صدای حیوان می‏مانست تا انسان بیدار کرد. هر سه پسر بی‏صدا از جایشان بلند شدند و مشغول پوشیدن لباس‏های کثیفشان شدند که هنوز از عرق کار دیروز نمناک بود. یک موش ژولیده و زخم و زیلی به سرعت از لولۀ بخاری بالا رفت و کمی خاک و شن ریخت توی میله‏های سرد بخاری. مهتاب از شکاف‏های در و دیوارهای چوبی افتاده بود روی زمین خاکی و قرمز خانه. سقف خانه آن قدر کوتاه بود که نزدیک بود سر جوان‏ها بخورد به سقف.

همگی برای صبحانه جمع شدند دور میز وسط خانه و پرل به هر کدام از آنها یک تکه نان بی‏مزه داد که شب پیش با آرد و چربی‏های مانده پخته بود. دیگر تا شب چیزی برای خوردن نبود. شب هر کدام، تکه‏ای از خوک مریضی را که بهار سر بریده بودند  به همراه مخلوطی از پورۀ سیب زمینی و سبزی‏های وحشی می‏خوردند که با دستی که هرگز شسته نشده بود از قابلمه‏ای که آب به خود ندیده بود، توی بشقاب‏های نازک لب‏پَر ریخته می‏شد. به جز باران‏های گهگاه، هر روز عین هم بود.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

پرل گفت: «دیشب دوباره دوتا از اون کاکاسیاه‏ها رو دیدم.» و از تنها پنجرۀ آنجا به بیرون خیره شد. «همون جا، درست زیر اون درخت لاله جلسه گرفته بودند و داشتند سرودهای خودشون رو می‏خوندند. خیلی هم محکم و پر انرژی.» به گفتۀ صاحب ملک، میجر تادیوس تاردویلر[4] مستاجرهای قبلی کلبه، یک خانوادۀ بزرگ دورگۀ لوییزیانایی بودند. همۀ آنها چند سال پیش از تب مرده بودند و آن پشت، توی علف‏های هرز و نزدیک خوکدانی جدید، خاک شده بودند. صاحبخانه به دلیل ترس از وجود بیماری در خانۀ دورگه‏ها، نتوانسته بود کسی را مُجاب کند آنجا را کرایه کند.

تا اینکه پاییز گذشته، پیرمرد و پسرهایش گرسنه و جویای کار به آنجا آمدند. این اواخر پرل همه جا ارواح آنها را دیده بود. دیروز صبح پنج‏تای آنها را دیده بود. لاغر و نحیف بودند و داشتند به او نیشخند می‏زدند. پیرمرد دهانش باز مانده بود و جلوی شلوارش به خاطر نشتی مثانه‏اش از چکه‏های ادرار زرد شده بود. آن قدر ترسیده بود که فکر کرد الان است که به آنها ملحق شود. پیرمرد نان خشکش را گاز زد و گفت: «شما هم صداشون رو شنیدید؟»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

کین[5] پسر بزرگ‏تر گفت: «نه پدر، فکر نکنم.» کین در بیست‏وسه سالگی همان‏طور که آرزوی هر کشاورزی بود، خوش قیافه بود و بهترین ویژگی‏های پدر و مادرش را به ارث برده بود: قدِ بلند و چهرۀ عضلانی و تو پُر پدر و زیبایی‏های مادر و موهای ضخیم و تیره‏اش را به ارث برده بود، اما روی خشن زندگی‏شان در صورت او هم نمود پیدا کرده بود و خطوطی در چهره‏اش انداخته بود و ریش‏هایش را خاکستری کرده بود.

او تنها کسی در خانواده بود که می‏توانست بخواند و آن قدر بزرگ بود که مادرش قبل از مرگ بتواند به او انجیل یاد بدهد و از روی کتاب الفبا[6] که از همسایه قرض کرده بود به او خواندن یاد بدهد و معمولاً غریبه‏ها او را تنها فرد طایفه می‏دانستند که امیدی به او بود که آینده‏ای داشته باشد یا دارای هوش یادگیری بود. به نان چربی که در دستش بود نگاه کرد، روی خمیر نان یک جای انگشت شست کثیف دید که یک موی فر سفید هم به آن چسبیده بود. جیرۀ امروز صبح کوچک‏تر از معمول بود اما بعد یادش آمد که پرل دیروز گفته بود اگر می‏خواهند تا آخر پاییز ذخیرۀ آرد داشته باشند، باید صرفه‏جویی کنند. قبل از اینکه اولین گاز را بزند، مو را از صبحانه‏اش کند و ولش کرد تا بیفتد روی زمین.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

کاب[7] گفت: «تنها چیزی که من شنیدم صدای رفت و آمد اون موش پیر این دور و بر بود.» او پسر وسطی بود. کوتاه و سنگین با سری گرد مثل نخود و چشم‏های سبزی که همیشه آبریزش و کمی تاب داشت، انگار همین الان با یک تختۀ دو در چهار زده بودند توی ملاجش. هرچند هردو قوی و هیکلی بودند، اما همیشه کاب کمی کُند و دنباله‏رو کین بود و زیاد هم شکایتی نداشت. برای او اینکه چقدر بدبختند و جیرۀ نانشان کم یا زیاد شده، اهمیتی نداشت. حتی ساعت فرای درک و فهم او بود. او بی رو در بایستی از آنها بود که مردم به آنها می‏گویند کودن.

ممکن است شما هر جایی به چنین کسی بر بخورید که یک جای شهر نشسته است و منتظر یک سلام و تعارف دوستانه یا کمکی صدقه‏ای چیزی از طرف بعضی شهروندان در گذر است؛ یکی که به اندازۀ کافی دلسوز باشد که وضعیت او را درک کند و برای خشنودی خدا چنین کاری بکند چرا که می‏توانست خدا او را به آن بدبختی و تنهایی و غم دچار کند. حقیقت را بگویم اگر کین حواسش به کاب نبود تا حالا کارش به گوشۀ خیابان کشیده شده بود که با یک قوطی لوبیای زنگ زده منتظر سکه‏های گدایی گهگاه باشد.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

پدر منتظر جواب پسر کوچک‏تر شد، بعد گفت: «تو چی چیمنی؟[8] تو صداشون رو شنیدی؟»

چیمنی با آن صورت چرک جوش‏جوشی‏اش از حرکت باز ایستاد و خیره شد. هنوز در فکر فاحشه‏ای با دندان‏های نیش از هم جدا بود که در خواب دیده و همین چند دقیقۀ پیش فریاد نخراشیدۀ پدر او را از خواب پرانده بود. شب پیش مثل خیلی از شب‏ها که پیرمرد قبل از تاریکی کامل هوا روی پتویش بیهوش شده بود، کین برای برادرهایش از روی کتاب زندگی و فرصت‏های بلودی بیل باکت[9] خوانده بود. یک رمان تکه‏پارۀ کهنۀ بی‏ارزش که از سوء استفادۀ جنایتکارانه از یک کهنه سرباز جنگ‏های داخلی آمریکا تجلیل می‏کرد که تبدیل شده بود به یک سارق بانک و غربِ آن روزها را در وحشت فرو برده بود.

بدین ترتیب چیمنی این ساعت‏ها در رویای بیابان‏های نیم سوخته و رابطه با زنان بود که برایش شیرین‏تر از عسل بود. او به برادرهایش نگاه کرد و دهان دره‏ای کرد و خودش را خاراند و مثل سگ‏ها آنچه را که مزۀ گِل و خاک می‏داد فرو برد و به اراجیف این احمق حرامزاده در مورد روح آن کاکاسیاه‏ها و دنیای ارواح گوش کرد. البته او درک می‏کرد که کاب مشتری مزخرفات پرل است، خب مخ او اندازۀ یک قاشق چای‏خوری هم نبود. اما چرا کین این بازی را ادامه می‏داد؟ دلیلی نداشت. خب او که از همه‏شان عاقل‏تر بود. چیمنی می‏دانست باید به هر پدر و مادر پیری _ هرچند دیوانه و کودن _ احترام گذاشت، اما پس خودشان چه؟ کی بالأخره زندگی خودشان را شروع می‏کردند؟ پرل گفت: «با تو هستم پسر!»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

چیمنی چشم دوخت به دودکش سبز خاکستری‏ای که از کنار کابینت‏ها بالا رفته بود. فقط یک بله و نۀ ساده کار را تمام نمی‏کرد، حداقل نه امروز صبح. شاید به این خاطر که او ته تغاری خانواده بود، خیلی سرکش از کار در آمده بود و هر وقت حالش خراب بود، همین هفده سالگی‏اش باعث هر گندی بود که می‏زد یا هر مزخرفی که بدون توجه به پیامدهای آن از دهانش بیرون می‏آمد. دوباره به فکر دختری که در خواب دیده بود فرورفت و صدای خش‏دار او یادش افتاد که حالا داشت کمرنگ‏تر و کمرنگ‏تر می‏شد و خیلی زود به طور کامل با چرخش تبر در گرمای 38 درجه‏ای از بین می‏رفت. دست آخر به پرل گفت: «به نظر من که همچینم بد نیست که آدم دراز بکشه زیر درخت و دندون‏هاش رو پاک کنه و ساز بزنه. خدایا چرا اونها باید این همه خوش باشند؟»

_ منظورت چیه؟

_ می‏گم تو این خونۀ لعنتی داره طوری به ما می‏گذره که حتی اگه یه روز با اون سیاه‏های مرده باشم، برام خوشایندتره.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

اتاق ساکت شد و پدر شانه‏هایش را از هم باز کرد و با اخم دهانش را بست. مشت‏هایش را گره کرد و فکر اولش این بود که پسر را نقش زمین کند اما همین که سرش را از پنجره گرداند فکرش را عوض کرد. الان اول صبحی برای جنگ و خون راه انداختن خیلی زود بود، حتی اگر حق با او بود. به جایش کمی به چیمنی نزدیک‏تر شد و به صورت لاغر مثلثی و چشم‏های بی‏روح و گستاخش نگاه کرد. گاهی اوقات مرد باورش نمی‏شد این پسر از پشت او باشد. البته از کاب هم همیشه ناامید بود، اما حداقل او قلب خوبی داشت و فرمانش را می‏برد و کین، خب فقط یک احمق می‏توانست از او ایراد بگیرد.

از طرف دیگر چیمنی اصلاً قابل کشف نبود. ممکن بود یک روز کامل عین یک سگ کار کند و روز بعد پایش را از روی مار هم بر ندارد، تهدیدهای پرل هم هیچ فایده‏ای نداشت. یا ممکن بود سهم غذای شبش را به کاب بدهد و بعد حین خوردن او برود توی کفش‏های کاب بشاشد. مثل این بود که او بین خوب بودن و شیطان صفتی در کشاکش بود و برای هر طرف خوب تلاش می‏کرد. فقط این نبود. او خیلی زن‏دوست هم بود و این روحیه را از وقتی برای اولین بار معنی مرد بودن را احساس کرده بود، حفظ کرده بود. کین باز آن شب از آن کتاب لعنتی که عین یک اثر باستانی مقدس با آن برخورد می‏کردند، برایشان خوانده بود.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

پرل یاد حرف یک دلال دام افتاد که توی حراج دیده بود. یارو گفته بود که هرچه اسبِ تخمی، پیرتر باشد تخم و ترکه‏اش ضعیف‏تر می‏شود، نه فقط از نظر بدنی، از نظر ذهنی هم همین‏طور. مرد گفت: «این فقط در مورد حیوون‏ها نیست‏ها. یه پیرمرد بود که یه زن جوون گرفت تا تو سن پنجاه‏ونه سالگی قبل از اینکه از باروری بیفته بچه‏دار بشه. بدبخت یه دیوونۀ خل‏وضع دنیا آورد که الان توی یه دیوونه‏خونه تو ممفیس به زنجیره.»

پرل پرسید: «بعدش چی شد؟»

دلال گفت: «اون رو توی آمریکای جنوبی به یه سوپرمن فروخت که چنین جونورهایی رو جمع می‏کرد.» پرل آن موقع این حرف‏ها را گذاشت پای چانه زدن برای بالا بردن قیمت چندتا گاو جوان، اما حالا می‏دید ممکن است بخشی از آن حرف‏ها درست باشد. هرچند او از پذیرفتن چیزها از روی ظاهرشان متنفر بود، اما وقتی او و لوسیل[10] کاب را می‏ساختند، کمی بذر او انرژی‏اش را از دست داده بود و وقتی هم چیمنی را توی اجاق می‏گذاشتند، کمی خمیرش تُرش شده بود.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

با این همه شاید چون چیمنی از همه کوچک‏تر بود یا هنوز مانده بود تا مثل برادرهایش ریش در بیاورد، بیشتر از همه پرل را یاد زن مرحومش می‏انداخت. پرل باز هم نزدیک‏تر شد و با شدت بیشتری در چشم‏های پسر خیره شد، انگار که داشت از بین بخار و دود به گذشته‏اش نگاه می‏کرد. چیمنی باز به برادرانش نگاه کرد و آخرین تکه نانش را در دهان گذاشت. نفس پیرمرد بوی گند گاز معده و قطرات ترشیدۀ کنار دهانش را می‏داد. پرنده‏ای از فاصله‏ای نزدیک شروع به خواندن کرد و ناگهان پرل یاد سال‏ها پیش افتاد که درست چند هفته قبل از ازدواجشان لوسیل را بعد از یک مراسم رقص در انبار به خانه‏اش برد.

آسمان پاییز با ستارگانش برق می‏زد و بوی مبهمی از پیچ امین الدوله هنوز توی هوای سرد موج می‏زد. هنوز صدای قرچ‏قروچ سنگریزه‏ها را زیر پاهایشان می‏شنید. صورت زن به زیبایی و جوانی همان بار اولی که او را دیده بود، جلوی رویش بود، اما همین که خواست به آن برسد و آن را لمس کند چیمنی چیزی گفت: «لعنت به این وضع، آره. شاید بهتر باشه ما از اون کاکا سیاه‏ها بخوایم که اگه مایلند…»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

پرل بدون مقدمه گلوی پسر را گرفت و مانند سگی خشمگین غرید: «یالا تف کن. تف کن.» چیمنی سعی کرد فرار کند، اما آن دست شُخم‏زَن و خُردکُن و داشت و برداشت‏کُن، بدجوری او را گرفته بود. طوری لولۀ نای پسر را فشار داد که خیلی زود چیمنی به دست و پا زدن افتاد و آب دهانش راه گرفت و موهای مچ دست پرل را خیس کرد.

کین به طرف آن دو رفت و گفت: «پدر، اون منظوری نداشت. ولش کن بره.»

هرچند او معتقد بود برادرش سزاوار آن خشونت است، اما به یک دلیل غائله را خواباند چون چنان دعوایی در اول صبح باعث می‏شد پدر سر مزرعه چند برابر بیشتر به آنها سخت بگیرد، آن هم با این قرص نان زپرتی که برای آدم نا نمی‏گذاشت تا تندتر کار کند.

پرل در حالی که دندان‏هایش را به هم می‏سایید گفت: «من دیوونۀ اون دهنشم.» بعد خرخری کرد و دایرۀ محاصره‏اش را محکم‏تر کرد، انگار دیگر برایش مسجل شده بود که پسر را حلق آویز کند.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

کین باز گفت: «بهت گفتم ولش کن! لعنت به این وضع!» و با خشونت دست دیگر پرل را پشتش کشید طوری که داد پیرمرد فضای اتاق را پر کرد.

پرل فریاد بلندی کشید و خود را از دست کین خلاص کرد و چیمنی را به جلو پرت کرد. پسر به سرفه افتاد و مانده‏های نانش را تُف کرد روی زمین و همگی در آن نور کم و غمبار دیدند که پدر در حالی که از درد شانه‏اش را گرفته بود، ته کفشش را روی لقمۀ جویدۀ چیمنی کشید. هیچ حرف دیگری رد و بدل نشد. چیمنی هم دیگر خالی از هر حرفی شده بود.

وقتی پرل رفت، همگی دنبال او به ستونِ یک از کلبه بیرون رفتند. کاب کنار چاه ایستاد و مقداری آب کشید تا همراه وسایل خود که شامل سه تبر دوسر، چندتا کبریت و یک تیغۀ زنگ زدۀ لب پَر بود، ببرند و از کنار یک مزرعۀ پنبۀ طول و دراز رد شوند. تا خورشید نوک تپه‏های سمت شرق را گرم کند و عین چشم به خون نشستۀ یک الکلی شود، آنها به یک زمین باتلاقی می‏رسیدند که داشتند برای میجر تاردویلر آن را پاکسازی می‏کردند. به آنها قول داده بود اگر طی شش هفته آنجا را پاکسازی کنند ده تا مرغ تخم‏گذار به آنها بدهد و کین فکر می‏کرد وقتی کارشان تمام شد خوب است به قیمت مزد بگیرند.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

او پیراهن کهنه‏اش را در آورد و دور سطل کرباس چرخاند تا پشه‏ها و حشرات را پر بدهد و یک روز دیگر کاری شروع شد. تا بعدازظهر چیزی جز آب گرم نبود که به معده‏شان بریزند و تنها فکری که می‏توانستند در مورد غذا بکنند آن خوک مریض بود که توی دودخانه آویزان بود.

 

 

2

همان روز صبح، چند صد مایل آن طرف‏تر در اوهایوی جنوبی، کشاورزی به نام السوورث فیدلر[11] هم رفت تا پسرش را بیدار کند که دید سرجایش نیست و رفته. مدتی در سکوت به رختخواب خالی ادی[12] خیره شد و بعد با احتمالی ضعیف رفت به انبار که شاید آنجا باشد، اما اثری از او نبود. وقتی به خانه برگشت رفت که مطمئن شود زنش ائولا[13] هنوز خواب است، بعد به سرداب زیر آشپزخانه رفت. از چیزی که می‏ترسید سرش آمده بود، حداقل دوتا از شراب‏های توت سیاهش نبود. زیر لب گفت: «من که حتی نگذاشته بودم ببینه مزه‏ش چیه!» و به کریسمس گذشته فکر کرد.

از آن تعطیلی‏های غم‏انگیز بود، بیشتر به این خاطر که السوورث و زنش سپتامبر گذشته تمام پس‏انداز زندگی‏شان را به یک کلاهبردار که کت و شلوار شطرنجی پوشیده بود باخته بودند و او فکر می‏کرد شریک شدن یک مشروب با ادی ممکن است همه چیز را برای پسر روشن کند. پدر خود السوورث از وقتی دوازده سالش بود به او اجازه داده بود که شبی یک گیلاس بنوشد و او هم خوب تربیت شده بود، نشده بود؟ هرچند وقتی به گذشته فکر می‏کرد، درک و فهم خودش را بهتر از ادی می‏دانست. ادی مستعد ابتلا به افسردگی بود. جفنگیات می‏گفت و از کارهای عادی روزمره‏اش شانه خالی می‏کرد و حتی یک شراب سیب ساده برای آدم‏هایی عین او خیلی زیاد بود.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

وقتی اولین جرعه را نوشید مطمئن بود که صدای راه رفتن ائولا است که بالای سرشان در آشپزخانه دارد راه می‏رود و شکم بوقلمون کریسمس را پُر می‏کند _  یک بوقلمون نر سفت و لاغر مردنی که او با روی کاکس[14] به ازای چندتا افسار و یراق کهنه تاخت زده بود، پسر سرآمد هر چیزی بود _ یک الکلی به تمام معنا.

وقتی ائولا به آشپزخانه آمد، او هم از سرداب بالا آمد. ائولا پرسید: «اونجا چی کار می‏کنی؟»

السوورث با ناراحتی گفت: «دنبال ادی می‏گردم. تو تختش نیست.»

_ منظورت اینه رفته؟

_ خب نمی‏تونم پیداش کنم.

_ اما اگه نتونی هم پیداش کنی، چرا فکر کردی ساعت شش صبح رفته باشه تو اون سرداب؟

السوورث گفت: «نمی دونم. فقط فکر کردم شاید…»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

ائولا در حالی که سرش را تکان می‏داد خودش به اتاق پسر رفت تا ببیند. السوورث منتظر زنش ماند تا برگردد و چیزی بگوید، اما به جایش او برگشت و کمی از سطل آب توی کتری ریخت و گذاشت روی اجاق تا قهوه درست کند. او برگشت به انبار و به الاغشان علوفه داد و چند دقیقه بعد زنش او را برای صبحانه صدا زد. چند تا تخم‏مرغ پخته بود و یک کاسه حریرۀ جوی دوسر چسبناک. با خودش فکر کرد خدایا این سال، آخرین سالی است که سوسیس و شیرۀ گوشت و یا حتی گوشت خوک می‏خوردند.

فکر کردن به کلاهبرداری و چیز اندکی که برایش باقی مانده بود؛ حتی این صبحانۀ کم، حال او را خراب می‏کرد. دردی درونش بود که هیچ وقت فروکش نمی‏کرد، چیزی که فکر می‏کرد روزهای آخرش او را قطعه قطعه می‏کند و از پا در می‏آورد. سال گذشته در یک بعدازظهر روشن ماه سپتامبر مردی سوار بر اسبی قرمز جلوی او و ادی را گرفت و از او پرسید آیا کسی را می‏شناسد که دوست داشته باشد پنجاه تا گاو گرن‏زی بخرد به بیست دلار. السوورث مشکوک پرسید: «چرا این قدر ارزان؟» می‏دانست که همین چند هفته پیش هنری رابینز[15] دوبرابر این قیمت برای چنین گاوهایی پرداخته بود.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

مرد گفت: «حقیقتش، من خودم راضی به این قیمت نیستم. اما زنم مریض شده و دکترها گفتند اگه اون رو به آب و هوایی گرم‏تر منتقل نکنم، تا شش ماه دیگه زنده نمی‏مونه.»

السوورث گفت: «آه، خیلی متأسفم.»

مرد گفت: «سل داره. می‏دونی نویل[16] هیچ وقت حالش خوب نبوده. حتی همون بیست سال پیش که باهاش ازدواج کردم، اما خب من اهمیتی ندادم. الان هم اهمیتی نمی‏دم. تقصیر اون نیست که مریض دنیا اومده. من با تمام وجود با شیطان بزرگ سر اون معامله می‏کنم تا فقط چندتا نفس بیشتر بکشه و زنده بمونه. به نظر من مردی که نتونه به عهد و قول‏های ازدواجش پایبند باشه که مرد نیست.» دستمال کثیفی از جیب کتش در آورد و چشم‏هایش را با آن پاک کرد. «به هر حال علت این عجله برای فروش اینه.»

السوورث تحت تاثیر حرف‏های مرد قرار گرفته بود، او هم در مورد ائولا چنین احساساتی داشت اما مطمئن نبود که اگر اوضاع خراب شود به این عجله سر او با شیطان معامله کند. او در حالی که برایش سخت بود چنان رقم بزرگی را خودش به دست بیاورد پرسید: «همۀ اون گاوها با هم چند می‏شه؟»

ادی گفت: «هزار دلار.»

مرد گفت: «درسته. پسرت سرش به تنش می‏ارزه، نه؟»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

السوورث گفت: «فکر کنم.» و به پشت سر مرد نگاه کرد که یک فنچ زرد روی درخت سیب صحرایی نشسته بود. او و ائولا  کلاً هزار دلار پس‏انداز کرده بودند اما این تمام پولی بود که آنها در این دنیا داشتند و در واقع حاصل سال‏ها پس‏اندازشان بود. اگر می‏توانست زنش را برای این معامله همراه کند، تعداد گاوهایش در تمام آبادی از همه بیشتر می‏شد و اگر نمی‏توانست این گاوها را بخرد، بی‏شک تا قبل از اینکه روز تمام شود یک نفر دیگر این کار را می‏کرد. معاملۀ خیلی خوبی بود و نمی‏شد از آن صرف‏نظر کرد. نفس عمیقی کشید و گفت: «من اول باید در این باره با زنم حرف بزنم.»

مرد گفت: «خوب درکت می‏کنم. من خودمم یک پول سیاه بدون حرف زدن با نویل خرج نمی‏کنم.»

مرد با آنها به خانه‏شان رفت و در حیاط جلویی منتظر ماند تا السوورث برود داخل خانه. السوورث رفت و آمد و به بیست روش مختلف خوبی‏های این موقعیت و معامله را برای زن توضیح داد و هر از چندگاه معاملۀ هنری رابینز را هم یادآوری می‏کرد. به زنش گفت: «می‏تونیم صاحب یکی از بزرگ‏ترین مزرعه‏های لبنیاتی تو این دور و بر بشیم. یا فقط می‏تونیم باز اونها رو بفروشیم و سرمایه‏مون رو دو برابر کنیم. به علاوه این شانس زندگیه که به ما رو کرده.»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

البته همان‏طور که السوورث انتظارش را داشت، زن مقاومت کرد اما بعد از یک ساعت حرف و حدیث و اصرار یک تنه، زن هم تسلیم شد. زن رفت توی اتاق خواب و با شیشۀ پولی که پشت جارختی، زیر یک تختۀ لق قایم می‏کردند برگشت. گفت: «انگار داشتن اون گاوها را بهترین چیز واسه خودت می‏دونی، خب برو و پول رو بهش بده.»

سه ساعت بعد او و ادی و مرد از در محکم و بزرگی رد شدند و وارد مزرعۀ بزرگی شدند که وسط جنگلی در تپه‏های پیک کانتی واقع شده بود. السوورث با تحسین به چراگاه‏های سرسبز و جریب جریب مزارع ذرت و یونجۀ خشک نگاه کرد. همین‏طور به انبار تازه رنگ شده و ساختمان‏های پراکنده و آن خانۀ زیبای دو طبقه که بین چندتا درخت بلوط سر به فلک کشیده بنا شده بود. گفت: «چه جای آرومی اینجا دارید.»

مرد گفت: «آره. خدا به من خیلی لطف داشته.»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

السوورث دلش می‏خواست بپرسد سر این زمین‏ها چه خواهد آمد، اما خب نپرسید. بعد پسری آمد و گاوهایش را بیرون زد. بعدها او یادش آمد که چقدر از نرمی دست مرد وقتی با او دست داده بود و معامله تمام شده بود، تعجب کرده بود و بعد آن کت و شلوار شطرنجی او دیگر نشانۀ هشدارآمیزی برای السوورث بود و مورد دیگری که با شرمندگی تشخیص داد عجلۀ او برای بدبختی یک نفر دیگر بود که آن را ندید گرفته بود. وقتی دیده بود مرد بدون اینکه پول را بشمرد، آن را توی جیبش گذاشته و گفته بود: «خب امیدوارم حال زنت بهتر بشه.» بعد با مداد پشت یک پاکت نامۀ کهنه با خطی خرچنگ قورباغه رسیدی نوشت و به او داد.

مرد گفت: «منم امیدوارم. نمی‏دونم اگه بلایی سرش بیاد بدون اون چی کار کنم.» وقتی این حرف را زد صدایش می‏لرزید و وقتی السوورث یاد آن صحنه می‏افتاد، خیلی حرصش می‏گرفت. گاهی آن کثافت الدنگ را در فضایی مبهم تصور می‏کرد، آن هزار دلار را کشیده بود بالا و خوب و خوش و خرم داشت با رفقای لات و الدنگش هرهر می‏خندید و لاف می‏زد و برای رفقا به میمنت خرید یک خانه یک دور مشروب خریده بود با آن طناب محکم دغل بازانه و مکارانه‏ای که دور آن دهاتی احمق تنیده بود. چون همین که معامله پایان یافته بود، در درجۀ اول یارو اصلاً نگفته بود خب گاوها حالا کجاست؟!

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

اما بعد، وقتی فهمید از او کلاهبرداری شده دو روز به همراه ادی چهار پنج بار از خانه‏شان تا آنجا که هفت مایل بود آمدند و رفتند. بعد صبح روز سوم همین که دم دروازۀ آن مزرعۀ بزرگ رسیدند، صاحب اصلی آنجا را دیدند. طرف هفتۀ پیش را در یک جمع خانوادگی در یلو اسپرینگز سپری کرده بود. خوشبختانه آبه مک آدامز[17] مرد منطقی‏ای بود. هرچند نیروهای امنیتی را خبر کرد و تا آنها برسند یک تفنگ روی سر السوورث گرفته بود، اما می‏شد از این بدتر هم اتفاق بیفتد. اگر مک آدامز هردوی آنها را می‏کشت، هیچ کس او را سرزنش نمی‏کرد. آخرش پلیس با یک ماشین که یک ستارۀ سفید روی درش چسیبده بود فرا رسید.

با اینکه مک آدامز اصلاً اعتقادی نداشت که آن دو قصد دزدی از او را داشتند، اما مأمور سایکس[18] کسی بود که خیلی ادعاهای بی گناهی و ننه من غریبم شنیده بود و اصرار داشت که آنها دستگیر شوند حداقل برای اینکه چندتا سؤال از آنها بپرسد. هیچ کدام از آنها تا حالا سوار ماشین نشده بودند و السوورث تا برسند به مقر پلیس چندبار حالت تهوع گرفت و بالا آورد. همۀ زندانی‏ها از آن یاروی بی دندان که به جرم کتک زدن زنش در سلول بغلی بود گرفته تا جمعیت فضولی که پشت پنجره تردد کرده بودند از اینکه این کشاورز چقدر احمق بوده تعجب کردند.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

دیگر شده بود مضحکۀ همه، چند نفر خواستند به او چیزی بفروشند، یک عمارت در روی یک تپه به پنجاه سنت، یک دسته از موی واقعی حضرت عیسی به قیمت دو روپیه، راه آهن بالتیمور- اوهایو به قیمت چندتا تخم مرغ محلی. گوش دادن به استهزاهای آنها خیلی بد بود اما بدتر از آن تماشای ادی بود که از وقتی دستگیر شده بودند حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. جمع شده بود توی خودش و رو به دیوار خوابیده بود، گویا حتی تحمل نگاه کردن به او را هم نداشت. دست آخر یکی دو ساعت قبل از غروب خورشید بود که آزاد شدند. السوورث پرسید: «حالا اون یارو که مالم رو برده چی می‏شه؟»

مأمور شانه بالا انداخت و گفت: «امید زیادی ندارم. من دنبالشم اما فکر کنم تا الان خیلی از اینجا دور شده باشه. فقط یادت باشه که اون گاوها رو به صاحب اصلیش برگردونی.»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

آن شب برگشتن به خانه و روبه‏رو شدن با ائولا سخت‏ترین کاری بود که او در زندگی‏اش با آن مواجه شده بود. کاش با مشت‏هایش شوهرش را زده بود، سرش جیغ کشیده بود و فحشش داده بود و توی صورتش تف کرده بود. اما نه، وقتی او فهمید چه بلایی سرشان آمده هیچ صدایی از او در نیامد. تا چند هفته بعد گیج و منگ این طرف و آن طرف می‏رفت، نه چیزی می‏خورد نه می‏خوابید، یا خیلی کم. گاهی حتی انگار نفس هم نمی‏کشید. السوورث می‏ترسید نکند بلایی سرش بیاید. هر روز بعدازظهر که از مزرعه یا انبار به خانه پا می‏گذاشت می‏ترسید که ممکن است با چه صحنه‏ای روبه‏رو شود.

تا اینکه یک صبح نوامبر که دو ماهی از قضیۀ کلاهبرداری گذشته بود، دید که زنش دارد با خودش حرف می‏زند: «فقط باید از صفر شروع کنی، همین.» ایستاده بود کنار اجاق و داشت صبحانه آماده می‏کرد، بعد لب‏هایش را به هم فشرد و سرش را تکان داد، انگار که داشت با حرفی که یک نفر دیگر به او گفته بود موافقت می‏کرد. بعد از آن بود که دیگر عادی شد و هرچند السوورث می‏دانست ممکن نیست زنش هرگز او را به خاطر آن اشتباه احمقانه ببخشد حداقل دیگر خیالش راحت شد که دیگر نباید نگران یک فاجعه باشد یا اینکه مثلاً زنش با مرگ موش خودش را بکشد.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

او از ته کاسه‏اش حریرۀ جوی دوسرش را خورد و بلند شد. ائولا حین غذا خوردنِ شوهرش یک کلمه هم حرفی نزده بود، فقط نشسته بود آنجا و از پنجره به بیرون خیره شده بود و قهوه‏اش را جرعه جرعه ‏نوشیده بود. السوورث به او گفت: «خب، وقتی برگشت خونه بهش بگو من سر مزرعه آن طرفِ زمین خانوم چستر[19] هستم. بیاد اونجا و یک کج بیل هم بیاره.»

_ و اگه پیداش نشد چی؟

_ خدا بزرگه. زمین پر شده از علف هرز.

 

 

3‎‌

زندگی همیشه هم به کام پرل جِوِت به این تلخی نبود. روزگاری او در کالیفرنیای شمالی مزرعه‏ای داشت، فقط دو سه جریب بود اما آن قدر بزرگ بود که اگر اراده می‏کرد خوب کار کند، برایش کافی باشد. زندگی برای او زندگی در حد انتظار یک کشاورز بی‏سواد بی حقوق و مزایا بود که آن روزها هیچ امیدی به آن نبود و پرل مطمئن بود که خداوند بزرگ آن را تضمین می‏کند. او در جوانی الکلی و پر هیاهو بود اما وقتی لوسیل را دید رویه‏اش را عوض کرد و بعد از ازدواجش تنها وقتی سراغ الکل می‏رفت که لوسیل سر کار بود.

از این رو اینکه پسرهایش نام‏های عجیب غریب داشتند زیاد مهم نبود، چراکه نتیجۀ چیزی بودند که رخ داده بود؛ مردی که خیلی وقت بود لبی تر نکرده بود، حالا تا خرخره ویسکی خورده بود و بعد هم هرکاری دلش خواسته بود کرده بود. وقتی نطفۀ کین بسته شد یک نفر در میخانه با چوب زده بود توی سرش.[20] در مورد کاب وقتی برگشت به حیاط جلویی پانسیونی که ریبل این[21] نام داشت، یک ذرت کباب شدۀ نیم خورده توی جیب پشتی‏اش پیدا کرد[22] و در مورد چیمنی مطمئن بود آن لوله بخاری کارساز بود.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

او در ازای یک گیلاس لیکور که مزۀ نفت و گِل می‏داد و انگشت‏هایش را کرخت کرده بود و چند روز نوک پا نوک پا راه می‏رفت، برای یکی از همسایه‏ها با ورق قلع لوله بخاری درست کرده بود.[23] و با اینکه لوسیل اسم‏های مسیحی مانند جان، لوک و آدام را دوست داشت، فکر کرد ممکن است آسیبش بدتر باشد و فقط خدا خدا می‏کرد شوهرش به خانه برگردد و دوباره سر به راه شود. پرل خب خیلی فداکاری کرده بود، حتی تنباکو را ترک کرده بود تا بتواند پول یک نیمکت را در اولین کلیسای باپتیست وحیانی مقدس که در حوالی هزلوود بود بپردازد و طی سالیان بعدش هر یکشنبه صبح، هوا خوب بود یا بد، خانوادۀ جوانش برای عبادت در کلیسا سه مایل پیاده می‏رفتند.

پرل خیلی افتخار می‏کرد که زنش از معدود افرادی بود که در کنار کشیش می‏توانست انجیل بخواند و بنابراین علی رغم اینکه لوسیل آن قدر خجالتی بود که گاهی از او هم خجالت می‏کشید که در چشم‏هایش نگاه کند، تا آخرین نفر می‏خواند، زنش را داوطلب خواندن می‏کرد. خب آن صدای لطیف، مقدس‏تر از صدای آن مردی بود که اسمش سورگوم سیمونز[24] بود. مردی که سیر نزولی پیدا کرد و با زن یکی از کسانی که سرود مذهبی می‏خواند و با پول‏های شریک کاری‏اش فرار کرد. هر هفته باید کلی زنش را ریشخند می‏کرد تا قبول کند بروند نیمکت جلو بنشینند و با خودش می‏گفت این برای لوسیل بهتر است. بنابراین وقتی لوسیل اولین یکشنبه به کلیسا نیامد و در تخت ماند و گفت حالش خوب نیست و احساس ضعف می‏کند، پرل چیزی نگفت، اما فکر کرد اینها دروغ است و چند ماه که گذشت تازه متوجه شد او واقعاً مریض است.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

در آن زمان لوسیل خیلی وزن کم کرده بود و پوست تیره‏اش شده بود به رنگ خاکستری یک ابر بارانی. پرل کمی از حق رهنی که برای زمین داده بود پس گرفت و دکترها را خبر کرد. یکی از آنها از او خون گرفت و دیگری داروهای گرانی تجویز کرد و سومی هم به او رژیم خاصی داد؛ کشک و پیاز خام. اما هیچ کدام کمکی به بهبود او نکردند. وقتی پول‏ها ته کشید تمام کاری که پرل می‏توانست بکند این بود که بنشیند و آب شدن و از بین رفتن او را تماشا کند. آنچه این زن را به زمین زد تا شب آخر زندگی‏اش به صورت یک راز باقی ماند.

وقتی پرل بالای سر جسد تا صبح بیدار مانده بود یک دفعه زیر نور ضعیف تنها شمعی که روشن بود متوجه شد زبان جنازه لول شد و از بین لب‏هایش بیرون زد. با خودش گفت «خدای من!» قلبش تندتند می‏زد، یعنی ممکن است او هنوز زنده باشد؟ همین‏طور داشت زیر لب خدا خدا می‏کرد که دید کرمی که بلندتر از یک انگشت نبود و ضخیم‏تر از چند ورق کاغذ لول شده هم نبود از دهانش بیرون آمد. پرل رفت عقب و صندلی را هُل داد تا از تخت دور شود، اما جلوی در خودش را کنترل کرد تا بماند. ایستاد و به صدای آرام نفس‏های پسرهایش در اتاق کناری گوش کرد و سعی کرد تکان‏های سینه‏اش را آرام کند.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

همین‏طور که داشت می‏لرزید سعی کرد یادش بیاید آخرین باری که لوسیل آن قدر حالش خوب بود که انجیل بخواند، چی خوانده بود: «جایی که کرم آنها نمی‏میرد و آتش خاموشی نمی‏پذیرد.»[25] دیگر نتوانست بقیۀ متن را یادش بیاید، مطمئن بود رِوِرِند ‏هارنزبای[26] این قسمت را آیۀ عذاب و در وصف جهنم توصیف کرده بود. نمی‏دانست باید چه کند. دفن کردن همسرش با آن چیزی که هنوز در درونش بود غیر ممکن بود، اما نمی‏دانست چطور آن را از زنش بیرون بکشد، مگر اینکه او را می‏برید و هر چه فکر می‏کرد می‏دید تحمل چنین کاری را ندارد.

جلوتر که رفت دو اینچ دیگر از کرم را دید که جلو و عقب می‏رود انگار که می‏خواست برای ورود به این دنیای جدید خودش را آماده کند. پرل شروع کرد به قدم زدن و خیلی با خودش جنگید که آن را با دستش له نکند. برای اولین بار بعد از سال‏ها هوس مشروب کرده بود. آخرش تصمیم گرفت هیچ کاری نکند و منتظرش شود تا کرم کامل بیرون بیاید و بدین ترتیب نشست روی صندلی‏اش و منتظر ماند تا آن جانور از درون زنش بیاید بیرون.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

چیزی از طلوع خورشید نگذشته بود که کرم به طور کامل از دهان لوسیل بیرون آمد و خودش را با حرکتی نامحسوس روی سینۀ لوسیل انداخت. پرل از پنجره به بیرون نگاه کرد، به پشت حیاط و مزرعه‏هایش که بی‏حاصل بود و پر شده بود از علف هرز. بیماری لوسیل از بهار شروع شده بود و کل تابستان به طول انجامیده بود. به زودی مأمور بانک می‏آمد سراغ پولش و پرل چیزی نداشت به او بدهد. بلند شد و متن انجیل را بلند بلند خواند: «جایی که کرم آنها نمی‏میرد و آتش خاموشی نمی‏پذیرد.» کمی آن را خواند و بعد به سمت تخت برگشت و کرم را مثل طنابی خیس برداشت و برد بیرون.

آن را انداخت روی زمین جلوی خانه و سنگ‏هایی از کنار باغچۀ گُل لوسیل آورد و گذاشت روی سر و ته کرم. از حیوان و حشم فقط برایش دوتا کبک مانده بود که از آن دور و بر آمدند و با خشونت شروع کردند به نوک زدن به کرم. پرل هر کدام از آنها را با یک دست بلند کرد و محکم سرهای خونین آنها را زد به تیرچوبی توی ایوان. بعد برگشت توی خانه و قبل از اینکه پسرهایش را بیدار کند یک فنجان قهوۀ یخ کرده نوشید. چند ساعت بعد او و کین جسد لوسیل را از خانه بیرون آوردند و در جای سایۀ حیاط زیر درخت مگنولیا، همان جا که همیشه لوسیل می‏نشست و لوبیا پوست می‏کند و انجیلش را می‏خواند خاک کردند.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

روزهای بعد پسرها استخوان کبک‏ها را به نیش کشیدند و قبر را با هر چیز زیبایی که پیدا کردند تزئین کردند و در این مدت پرل ساکت نشسته بود به تماشای کرم که زیر آفتاب کارولینا به یک رشتۀ نقره‏ای چرمی تبدیل می‏شد. وقتی او بالأخره دلش خنک شد، بقایای کرم را با چندتا پر از کبک‏ها انداخت توی یک کیسه قهوۀ خالی و مثل کفن درش را دوخت. از آن به بعد با اینکه چهارده سال گذشته هنوز شب‏ها آن را زیر بالشش می‏گذارد تا مبادا فراموش کند که هیچ چیز در این زندگی خاکی جز پایانش مهم نیست.

 

4

وقتی آن شب تا موقع شام ادی به خانه بر نگشت، السوورث فهمید اتفاقی افتاده. پسر هر چقدر هم مست می‏کرد، هیچ وقت این قدر طولانی بیرون از خانه نمانده بود. کشاورز ایستاد توی بالکن به پیپ کشیدن و به سروصدای ائولا در آشپزخانه گوش کردن. خدا خدا می‏کرد پسر احمقش در حال مستی توی استخری چیزی نیفتاده باشد یا نرفته باشد بالای تپه تا از یکی از دخترهای اسلب هولر[27]– مردهایی که در مغازۀ پارکر جمع می‏شدند همیشه جوان‏ها را از آنها بر حذر می‏داشتند – سیفلیس بگیرد. چه گندی! چون او همیشه سعی می‏کرد گندکاری‏های ادی را از ائولا مخفی نگه دارد، حالا بهانه‏تراشی برای کارهای ادی سخت و سخت‏تر می‏شد.

او حتی نمی‏دانست چرا به جای اینکه ائولا را از نگرانی در بیاورد، این طوری گندهای ادی را لاپوشانی می‏کند. یک لحظه فکر کرد کدام بدتر است؛ اینکه ببیند ادی در حوض گل آلود کسی دمر افتاده یا ببیند از یک مرض جنسی کور یا دیوانه شده؟

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

وقتی بالأخره خود را جمع کرد و رفت داخل خانه، گفت: «من عقلم به جایی قد نمی‏ده. شاید با پسرهای هِس[28] رفته باشه ماهیگیری؟» ائولا بدون اینکه به خودش زحمت جواب دادن بدهد دست‏های سرخش را با جلوی پیش‏بندش پاک کرد و باز برگشت سمت اجاق. السوورث نشست و با حالتی عصبی با انگشتانش روی میز ضرب گرفت. به دور و بر خانه که نگاه کرد متوجه شد ائولا جای دو تا از عکس‏های رنگ و رو رفتۀ روی دیوار را عوض کرده است. دوتا صحنۀ گرمسیری بود که ادی وقتی ده سالش بود از وسط مجله کنده بود و یک روز جمعه از مدرسه به خانه آورده بود و گفته بود که معلمشان آقای اسلتر[29] آن را توی سطل آشغال انداخته بوده.

السوورث یادش آمد این اولین دروغ ادی بود. فردا بعدازظهرش اسلتر را در جاده دیده بود. داشت می‏آمد خانۀ آنها تا در مورد مجلۀ جغرافیای طبیعی که از کشوی میزش گم شده بود بپرسد. یکی دیگر از دانش‏آموزان ادعا کرده بود که مجله را دست ادی دیده. اسلتر گفت: «نمی دونم کار اونه یا نه آقای فیدلر، اما…»

السوورث صورتش از خجالت سرخ شده بود و گفته بود: «کار خودشه.»

معلم گفته بود: «یعنی شما می‏دونید اون رو دزدیده؟»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

السوورث گفت: «نه، اما الان فهمیدم.» و خب باید چه کار می‏کرد؟ هیچی. پول مجله را گذاشت کف دست معلم و این قضیه را از ائولا مخفی نگه داشت، چون فکر کرد برای او بهتر است که نداند. درست مثل دستبرد زدن ادی به مشروب‏ها که باز نگذاشته بود ائولا بفهمد.

چند دقیقه بعد ائولا شامش را گذاشت جلویش، یک خورش بی گوشت که او از پاییز گذشته جمعه‏ها و سه شنبه‏ها درست می‏کرد. روبه‏رویش نشست. ائولا به جز اینکه فک پایینش جلوتر از فک بالایش بود، وقتی ازدواج کردند دیگر چیزی از زیبایی کم نداشت، آن چشم‏های آبی درخشان و پوست نرم و شیری‏اش بعد از سال‏ها هنوز گیرا بود. اما خب روشن بود که این چند سال اخیر خیلی به او سخت گذشته بود.

با اینکه خیلی با خودش جنگیده بود که بعد از آن کلاهبرداری حالش را خوب کند اما دیگر به ظاهرش نمی‏رسید. لباس پنبه‏ای کهنه‏اش پر از لک بود و موهای چرب قهوه‏ای‏اش را بالای سرش گلوله می‏کرد. حتی با اینکه آن طرف میز نشسته بود السوورث بوی ترشی عرقش را می‏فهمید. درحالی‏که داشت یک تکه نان می‏کند گفت: «تو چیزی نمی‏خوری؟»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

ائولا گفت: «باید اون شراب‏ها رو حراج کنی.» صدایش آرام و مشخص بود. «هرچی که ازش مونده.» عقلش به کار افتاده بود. تا قبل از اینکه خیلی دیر شود باید برای ادی کاری می‏شد. همین دو هفته پیش بود که بعد از اینکه صبح را به بهانۀ دل درد در اتاقش گذرانده بود، با تفنگ از خانه خزیده بود بیرون و به سمت پیکلز[30] گربه‏ای که در این ده سال اخیر مونس زن بود شلیک کرده بود. البته گفته بود تصادفاً این اتفاق افتاده و ائولا هم تقریباً قبول کرده بود، اما همچنان فکر می‏کرد ادی هنوز به تربیت شدن احتیاج دارد.

اما کاری که السوورث کرده بود این بود که به هر بهانه‏ای پول تو جیبی بیشتری برای پسر جور کند. زن که به گذشته نگاه می‏کرد نمی‏دانست چرا انتظاری غیر از این داشته است. السوورث همیشه به خاطر حُسن ظنش با پسر خیلی مهربان بود و ادی طی سال‏ها یاد گرفته بود که چطور از این خوبی پدرش سوءاستفاده کند.

السوورث نان را گذاشت کنار و کمی دوغ نوشید. در سن پنجاه‏وپنج سالگی او صورت خیلی دوستانه و مهربانی داشت با موهای کم پُشت خاکستری که ائولا با قیچی آنها را مرتب می‏کرد. او هنوز از بیشتر مردهای آن دور و بر بیشتر می‏توانست کار کند، اما با این حال گاهی صبح‏ها که از خواب بلند می‏شد با خودش فکر می‏کرد تا کی می‏تواند به کار کردن ادامه بدهد.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

از پاییز سال گذشته که آن افتضاح بار آمده بود، حتی با وجود جیره‏بندی‏هایی که این اواخر ائولا کرده بود، از ناحیۀ غبغب و شکم چاق شده بود و قوز در آورده بود که به نظر می‏رسید همیشه دارد روی زمین دنبال میخی چیزی می‏گردد که از جیبش روی زمین افتاده یا دنبال راه حلی برای رازی بود که همواره سعی داشت حلش بکند. از خیلی جهات آن کلاهبردار چیزی خیلی بیشتر از آن پول از آنها دزدیده بود.

بعدازظهر که او از مزرعه به خانه برگشت و ائولا به او گفت به پیکلز شلیک شده، او مستقیم رفت به اتاق ادی. وقتی با لگد در را باز کرد پسر که روی تختش دراز کشیده بود از جا پرید و نشست و کتابی که کنارش بود افتاد روی زمین. او همین چند دقیقه پیش گربه را دفن کرده بود و هنوز خیس عرق بود. السوورث داد کشید: «چه غلطی کردی تو؟»

ادی گفت: «به خدا تصادفی بود.»

_ تصادف؟ چطور ممکنه تصادفی همچین اتفاقی بیفته؟

_ من اشتباه کردم و تفنگ شلیک کرد. من قصد نداشتم این کار رو بکنم.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

به هر وصف ادی داشت حقیقت را می‏گفت. آن روز صبح دزدکی رفته بود کمی از شراب پدرش نوشیده بود، بعد یک کتاب پاره پوره به نام تام جونز[31] را زیر و رو کرده بود به امید تکه‏های آن چنانی که دوستش کرکی رات[32] گفته بود در آن کتاب آمده است. بعد خسته شده بود و دزدکی رفته بود سر گنجه سراغ تفنگ پدر تا برود با آن پرنده‏ای چیزی بزند. بعد داشته تلوتلوخوران در حیاط پشتی قدم می‏زده و پیکلز که چند قدم جلوتر از او بوده یک دفعه می‏افتد روی زمین. تفنگ که ماشه‏اش شل بوده در می‏رود و سمت زمین شلیک می‏شود و او فحش و نفرین‏کنان می‏افتد روی زمین و وقتی بلند می‏شود می‏بیند که تقریباً گربه را دو شقه کرده است.

السوورث پرسید: «دوباره مست کرده بودی، نه؟» و به چشم‏های به خون نشستۀ پسر نگاه کرد.

ادی با اضطراب جواب داد: «نه، اما با این رفتاری که مامان داره، هر روز آرزومه این کار رو بکنم.» السوورث سرش را تکان داد. هرچند تلاش می‏کرد پسرش را دوست داشته باشد و همان‏طور که هست او را قبول داشته باشد، اما می‏دید که دلش می‏خواهد او هم عین تاک[33] پسر تام تیلور[34] بود که از ده سالگی قاطرها را نعل می‏کرد. وقتی چنین افکاری به ذهنش خطور می‏کرد از خودش خجالت می‏کشید، اما او سال‏ها منتظر بود پسرش درست شود و به یک دردی بخورد.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

با اینکه دیده بود پسرش عرضۀ هیچ کار دل و جرئت‏داری مثل زدن سگ‏ها، شلاق زدن اسب‏ها یا غرق کردن گربه‏ها و کتک زدن بچه‏ها را ندارد، تا به حال حتی یک بار هم به او کتکی جانانه نزده بود و حالا از این رفتار نرم و مهربانش پشیمان بود.  تنهایی پنجاه جریب زمین را کشاورزی کردن کار راحتی نبود و او که دیگر قرار نبود جوان‏تر بشود. حالا داشت فکر می‏کرد که ادی با آن تنبلی‏هایش و آن مشت‏های ضعیف و موهای بلوند نازکش که همیشه توی چشم‏هایش بود، چیزی بیشتر از یک دختر نبود. حداقل شاید امکانش بود که یک ناپسری قوی و قدرتمند بگیرد تا کمکی به این وضع بشود. اما همه چیز بده بستانی بود و بنابراین هر کاری می‏کرد باز آرزوی کاری دیگر داشت. پرسید: «اون کتابه چیه؟»

ادی گفت: «آه. این در مورد یک پسریه که…»

السوورث گفت: «اصلاً واسه‏م مهم نیست که در چه موردیه. از کجا آوردیش؟»

_ کرکی بهم قرض داده.

_ همین الان برو خونه‏شون و اینو بهش پس بده.

_ باشه بابا.

السوورث گفت: «منظورم اینه که دیگه نباید چیزی بخونی تا اینکه درست بشی.»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

ائولا اصرار کرده بود که ادی قبل از ترک تحصیل، کلاس ششم را تمام کند و کشاورز معتقد بود بخش بزرگی از مشکلات پسر به خاطر مدرسه‏اش بود. به عبارت دیگر ادی آن قدر سواد یاد گرفته بود که دنیای واقعی او را به گند بکشد. السوورث چنین چیزی را قبلاً دیده بود، بسیاری از دخترهای ترشیدۀ خل و متصدی‏های عینکی فروشگاه که فقط وقت‏گذرانی می‏کردند. آنها سرشان را می‏کردند لای کتاب و یک دفعه رز کانتیِ اوهایو برای آنها «اَه» می‏شد.

چیز دیگری که شما خواهید فهمید این است که مثل زن پیر ویلکینز[35] به انحراف جنسی بیفتند یا یک شهر بزرگ مثل دیتون یا تولِدو را در جستجوی سرنوشت خود به آتش بکشند. گاهی خطی که این دو وسوسه را از هم جدا می‏کرد محو می‏شد تا اینکه تقریباً به نقطۀ یکسانی می‏رسیدند؛ مثل پسر فِلِتچر[36] که پلیس او را مُثله شده توی اتاق یک هتل در سینسیناتی پیدا کرد، در حالی که یک کلاه‏گیس زنانه به سرش چسبیده بود و دماغش عین یک جفت کفش پرت شده بود زیر تخت.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

السوورث نگاه خیرۀ زنش را از آن طرف میز حس کرد، می‏دانست منتظر است تا او در مورد فروش مشروب‏ها چیزی بگوید. او لیوانش را پایین آورد و گلویش را صاف کرد و آخرش گفت: «نمی دونم با رفتن ادی چی کار کنم.»

ائولا گفت: «خودت می‏دونی که کل خونواده‏ت طرفدار مشروب و الکل هستند.»

_ نه خیر. دایی پینات[37] خوب بود تا اینکه زنش با اون بندزن فرار کرد.

_ خوب بود؟ خدای من الس تو داری در مورد مردی حرف می‏زنی که واسه یک پینت مشروب، یک بار توی ماهی‏تابۀ جک الیوت[38] عن سگ خورد و این جریان مال خیلی وقت پیش از آشنایی با جولین کارتره.[39] نه این جوری‏ها که می‏گی نیست. ادی ممکنه الکلی شده باشه، اما ما کمکی نمی‏تونیم بهش بکنیم. از بین بردن اون مشروب‏ها آخرین کاریه که می‏شه کرد.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

دوغ‏ها مانند گدازه‏ای داغ به گلوی السوورث برگشت و باید چند بار قورت می‏داد تا می‏رفت پایین. السوورث همه کار کرده بود که مشروب‏هایش را قایم کند و نجاتشان دهد، اما به چشم زن دور ریختن آن بشکه مشروب‏ها عین خالی کردن ظرف شاش مادربزرگش بود. می‏دانست زن حق دارد ناراحت باشد اما خدایا باید یک راه دیگری هم باشد. آن دو گیلاس مشروبی که هر شب می‏نوشید تنها چیزی بود که به او امکان ادامه دادن به این روزها را می‏داد. به گوشۀ آشپزخانه و در سرداب نگاه کرد. وقتی مطمئن شد دوغ‏ها را روی میز بالا نمی‏آورد. پرسید: «اگر روش قفل بذارم چی؟»

_قفل؟ روی چی؟

به سرعت گفت: «روی در سرداب. این باعث می‏شه ادی دستش به اونها نرسه. تو مغازۀ پارکر قفل هست. قفل و بست.»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

ائولا لرزش خفیف ناشی از ناامیدی را در صدای او تشخیص داد و برای یک لحظه آمد که کوتاه بیاید. پیشانی‏اش را خاراند و با خودش فکر کرد شاید این فکر مفید باشد. نزدیک بود که تسلیم این فکر شود که یک دفعه از پنجره چشمش به قبر پیکلز در حیاط پشتی افتاد. پسرش موقع شلیک به حیوان مست بوده، ذره‏ای به این قضیه شک نداشت. می‏دانست این اتفاق تقصیر خودش هم بوده، شاید اگر زودتر در این باره حرف زده بود الان پیکلز زنده بود. اما هنوز السوورث دنبال نجات مشروب‏هایش بود، او باید خیلی قبل‏ترها به فکر چیزی مثل قفل می‏افتاد. زن گفت: «نه، من نظرم رو عوض نمی‏کنم.»

_ چرا؟

زن آهی کشید و گفت: «چون ما داریم در مورد پسرمون حرف می‏زنیم. فقط همین کاری که گفتم رو می‏کنی. خلاص.»

زن جرعه‏ای از قهوه‏اش را نوشید و به قفسه‏های خالی توی آشپزخانه نگاه کرد و گفت: «اما حالا که گفتی فروشگاه….»

_ خب؟

_ من رو یاد چیزی انداختی.

_ یاد چی؟

_ نمک و شکرمون تموم شده و من باید کم‏کم کنسرو درست کنم. از قرار معلوم تنها چیزی که این زمستون ما رو زنده نگه می‏داره اون باغچه‏ست.

بعد بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. «خوبه فردا بری مغازۀ پارکر و خرید کنی.»

السوورث پرسید: «ادی چی؟ به نظرت نباید برم دنبالش بگردم؟»

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری پولاک

ائولا متوقف شد و دستش را به چارچوب در گرفت. لحظه‏ای با پشت خمیده به چارچوب تکیه داد، سرش گیج می‏رفت. موجی از احساسات شدید تمام بدنش را فرا گرفت و لرزید. پسرش ناپدید شده بود و گربه‏اش مرده بود و بالاتر از آن اندک پولی که داشتند برای نمک و شکر می‏رفت و تمام می‏شد. با فکر اینکه آنها سال گذشته این موقع هزار دلار پس‏انداز داشتند لبش را گاز گرفت و با خودش جنگید که بغضش نترکد.

السوورث از آنجایی که نشسته بود دید که شانه‏های نازک زن شروع به لرزیدن کرد. سکوتی دهشتناک فضا را پر کرد و مرد فکر کرد برود و زنش را در آغوش بگیرد. اما همین که صندلی‏اش را کنار زد که بلند شود زن چشم‏هایش را پاک کرد و گفت: «به نظرم ادی وقتی آمادگیش رو پیدا کنه برمی‏گرده خونه. احتمالاً سرش این دور و بر گرم شده.» بعد به راهش ادامه داد و به اتاق خواب رفت.

گزیده‌ای از متن کتاب “سفرۀ آسمانی” نوشتۀ دونالد ری‌‌ پولاک

برای مدتی طولانی السوورث به خوراکی که توی بشقابش ماسیده بود خیره ماند و وقتی فکر کرد زنش به خواب رفته با فانوس به سرداب خزید. دور و بر آنجا را وارسی کرد و پنج شیشه خالی پیدا کرد، بعد در پوش چوبی بشکه‏های شراب را برداشت. وقتی آن شیشه‏ها را پر کرد آنها را از سرداب بیرون آورد و در اتاق زیرشیروانی مخفی کرد. بعد باز رفت توی سرداب، حداقل سه چهار تا گالن تمام شده بود. فنجانی پر کرد و سریع سر کشید. بعد با یک فنجان دیگر نشست وسط پله‏ها.

 

[1] . Knockemstiff این مجموعه  به علت سختی تلفظ در زبان فارسی، در ایران با نام داستان‏های اوهایو به چاپ رسیده است.

[2] . هر سه اثر این نویسنده توسط مؤسسه انتشارات نگاه و به ترجمۀ معصومه عسکری به چاپ رسیده است.

[3] . Pearl Jewett

[4] . Major Thaddeus Tardweller

[5] . Cane

[6]. Mc Guffy Readers

[7] . Cob

[8] . Chimney

[9] . The Life and Times of Bloody Bill Bucket

[10] . Lucille

[11] . Ellsworth Fiddler

[12] . Eddie

[13] . Eula

[14] . Roy Cox

[15] . Henry Robbins

[16] . Nolie

[17] . Abe McAdams

[18] . Sykes

[19] . Mrs. Chester

[20]. کین Cane به معنی چوب دستی است. (م.)

[21] . Rebel Inn

[22]. کاب Cob به معنی ذرت است. (م.)

[23]. چیمنی Chimney به معنی لوله بخاری و دودکش است. (م.)

[24] . Sorghum Simmons

[25] . انجیل مقدس. مرقس 9

[26] . Reverend Hornsby

[27] . Slab Holler

[28] . Hess

[29] . Slater

[30] . Pickles

[31] . Tom Jones

[32] . Corky Routt

[33] . Tuck

[34] . Tom Taylor

[35] . Wilkins

[36] . Fletcher

[37] . Uncle Peanut

[38] . Jack Eliot

[39] . Jolene Carter

 

دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک    دونالد ری پولاک

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “سفرۀ آسمانی”