گزیده ای از کتاب سبز و بنفش و نارنجی: گفتوگو با سیمین بهبهانی
در سال 1306خورشیدی در تهران به دنیا آمدم. پدرم نوه حاجمیرزا حسین حاجمیرزا خلیل بود که مجتهد اعلم و مرجع تقلید به حساب میآمد. اگر از روحانیون بپرسید میشناسندش. پدر من هم در نجف متولد شده و تا 18سالگی نیز در همان شهر مانده بود، تا اینکه شورشی در بینالنهرین اتفاق میافتاد، که تاریخچهاش در کتاب «از صبا تا نیما» نوشته یحیی آرینپور آمده است.
در آغاز کتاب سبز و بنفش و نارنجی: گفتوگو با سیمین بهبهانی ، می خوانیم
سبز و بنفش و نارنجي، زرد و كبود و گلناري
آويز لالهها لرزان، جوبار رنگها جاري…
(سيمين بهبهاني)
سوگند به قلم و آنچه مینویسند.
(قرآن، سورۀ قلم، آیۀ 1)
در آغاز
سال 1386 نخستین گفتوگوی من با سیمین بهبهانی در خانۀ خیابان زرتشت شرقی رقم خورد. سیمین خانم تازه وارد هشتاد سالگی شده بود. البته آشنایی من با ایشان به سالهای دورۀ دانشجویی برمیگشت: زمانی که من در دانشگاه پیام نور ساوه مشغول تحصیل بودم. استادی داشتیم که خیلی خاطر آثار سیمین خانم را میخواست و چون میدانست من شعر میگویم و شاید بیش از دیگر دانشجویان به ادبیات علاقهمندم، توجهم را به شعر و اندیشۀ خانم بهبهانی معطوف کرد. اگرچه پیش از آن نیز بیشوکم با شعر و اندیشۀ سیمین خانم آشنا بودم، اما تأکید استاد باعث شد که این عطف و التفات چنان در من ریشه ببندد که بسیاری از شعرهای او به سبب خوانش مکرر، ناخودآگاه در حافظهام بماند و گاه و بیگاه، و بیشتر در مواقع اضطرارها و اضطرابهای روحی، به یادم بیاید و زیر لب زمزمه شود. مثل همین حالا که انگار کسی دارد این شعر را در من میخوانَد:
پاییز خستۀ غمگین! دستت تکیده و سرد است
زرنیخ و آهک و اُخرا با برگهات چه کردهست
دیوار آینهکاری! در باغت از صفِ شمشاد
با برگهای مدوّر زنگار بسته ز گرد است
خورشید نیمۀ آذر! در بستر تب و لرزی
چشمت دو حفرۀ نیلی، رنگت پریده و زرد است
باغ، اي تباهی دولت! در امن حُرمت گلهات
رگبار ضربت سیلی تکرار نالۀ درد است
اما خوشا صف سروت: هر یک دلیر و مبارز
ناکرده سر به فلک خم یعنی که مرد نبرد است
پاییز! دورۀ محنت ماندهست تا به سرآید
پیشت دو چلۀ برفی، پیشت سه وعدۀ سرد است…
و شعر «گردن آویز» که حال و هوای غریبی دارد و هر بار که به یادم آمده بیمناسبت نبوده است. در واقع شعر بیشتر از آنکه حال و حکایت مادری باشد که در یکی از روزهای شهریور 67 بر مزار فرزند شهیدش در بهشت زهرا حاضر شده، حال و حکایت روزگاری است که ما در آن سالها از سر گذراندهایم:
آشفتهحال و سودایی، اندوهگین و افسرده
چادر به سر نپوشیده، رخ با حجاب نسپرده
پروای گیر و بندش نه، وز گزمگان گزندش نه
فکر «بپوش و پنهان کن» خاطر از او نیازرده
چشمش دو دانۀ انگور از خوشهها جدا مانده
دست زمانه صد خُم خون از این دو دانه افشرده
دیوانه، پاک دیوانه، با خلق و خویش بیگانه
گیرم برد جهان را آب، او خوابش از جهان برده
بیاختیار و بیمقصد، با باد رفته این خاشاک
خاموش و مات و سرگردان، بیگور مانده این مرده
یک جفت اشک و نفرین را، سربازمرده پوتین را
آویزه کرده بر گردن بندش به هم گره خورده
گفتم که «چیست این معنی؟» خندید و گفت: «فرزندم ـ
طفلک نشسته بر دوشم پوتین برون نیاورده…»
داشتم این را میگفتم که عشق و علاقۀ من به شعر سیمین خانم امروزی نیست و دستکم پانزده سالی میشود که با شعر او حشر و نشر دارم و چه شبها و روزها که وقت و بیوقت سراغش نرفتهام.
اصلاً خاصیت شعر سیمین خانم همین است که دردهای آدم را با خودش قسمت میکند و نمیگذارد آدم تنها بماند یا احساس تنهایی کند. غمخوار آدم است. دستکم برای من چنین خاصیتی دارد و بارها سر بزنگاههای دردناک روحی به دادم رسیده است؛ به خصوص در این روزگار که آدمها از همهسو در معرض بیپناهی و تنهاییاند. شعر سیمین خانم برای من این خاصیت را دارد که همواره دردهایی را که نمیتوانستهام به کسی بگویم به او گفتهام. همان «دردهایی که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.» و اگر با کسی بگویی «مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی میکنند.»
باز کسی دارد همان شعر را آهسته در گوشم با آوایی حزین میخواند:
پاییز خستۀ غمگین! دستت تکیده و سرد است
زرنیخ و آهک و اُخرا با برگهات چه کردهست…
شعر سیمین بهبهانی چنین خاصیتی دارد. اینطور نیست که آدم نتواند دردهایش را به آن اظهار کند. خاصیتی که متأسفانه از شعر بسیاری از شاعران این روزگار رخت بربسته است و به اصطلاح کاری به کار مخاطب ندارد و بیشتر حدیث نفس و واگویه است.
به هر تقدیر، گفتوگوی من با سیمین بهبهانی حاصل چنین دغدغهای بوده است. به عبارت دیگر، میخواستم ببینم زنی که آدم در شعرش این قدر احساس آشنایی و نزدیکی میکند چه زندگی و روزگاری را از سر گذرانده است و چقدر به شعرش شبیه است. جهان از چشم او چه رنگهایی دارد یا ندارد و بهتر است داشته باشد.
بارها از زبان خودش شنیدهام که شعرش زبان حال تاریخی است که بر او روا داشته شده یا روا داشتهاند. و اصلاً چرا نگوییم ناروا؟ نوعی زندگینامه یا مثلاً شرح احوالات. آنچه به نوعی در شعر حافظ با آن مواجهایم. شعر حافظ روزشمار تاریخی است که شاعر در آن به سر برده است:
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست…
و این همان کسی است که صدایش در تمام مدتی که من داشتم این مقدمه را مینوشتم مثل موسیقی ملایم و غمناکی در گوشم شنيده ميشد:
پاییز خستۀ غمگین! دستت تکیده و سرد است
زرنیخ و آهک و اُخرا با برگهات چه کردهست…
مهدی مظفری ساوجی
اول آبان 1392
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.