گزیدهای از کتاب، رُزا لوكزامبورگ: گوشهاى از تاريخ سوسياليسم در اروپا:
احتمالا توفيق منحصر به فرد و بسيار برجسته و نمايان لنين همان مقابله وى با سقوط سوسياليستى سال 1914 بود. وى آن را به صورت يك آغاز سازنده مىديد، نه همچون پايانى غمانگيز. لنين در اين انديشه تنها بود. اين امر به وى محبوبيت زيادى نمىبخشد، امّا بىترديد به وى بزرگى و والايى مىدهد. او هرگز ناچار نبود به پشت سر بنگرد، چه آنگاه كه اندوهگين بود، و چه به گاه خشم.
در آغاز کتاب، رُزا لوكزامبورگ: گوشهاى از تاريخ سوسياليسم در اروپا ، میخوانیم:
فهرست
پيشگفتار 5
اعتقادنامه 21
- رُزا لوكزامبورگ ـ كى، چه، و چرا 23
- لهستان ـ سالهاى اوليّه 1890- 1871 69
- سوييس ـ تحصيل و سياست 1898- 1890 96
- نخستين نبرد در عرصه نوين 1899- 1898 155
- ديالكتيك به عنوان خطمشى زندگى 1904- 1899 222
- تجديدنظرطلبى، اعتصابات همگانى، و امپرياليسم مشاركت در تئورى 268
- روسها، يهوديان، لهستانىها ـ نظر مهاجرين درباره انقلاب 1904- 1898 350
- انقلاب انقلابيون را ناگهان غافلگير مىكند 1906- 1905 404
- سالهاى از دست رفته 1909- 1906 490
- داود و گوليات (جليات) 1911- 1910 552
- صف مخالفين 1914- 1911 596
- لهستانىها و روسها 1914- 1907 641
- جنگ 713
- زندان در آلمان، انقلاب در روسيه 787
- 1918 ـ انقلاب آلمان آغاز مىشود 854
- نبروى غيرقابل مقاومت و هدف ثابت 896
ضميمه: مسئله مليّت 971
پيشگفتار
هنگامى كه زندگىنامه رُزا لوكزامبورگ[1] را، كه متن حاضر خلاصه
شده آن است، مىنوشتم، بر اين نيّت بودم كه تاريخ يك شخصيّت، يك جنبش و يك عصر را بازسازى كنم. از 1917 جنبشى ماركسيستى، كه وى زندگىاش را وقف آن كرد، به قدرت رسيده و از نظر قدرت به يك پديده مبدل شده است و در نتيجه بخش بزرگى از دنياى توسعه يافته و در حال توسعه شده است ـ گر چه شكل و ايدئولوژى آنچنان تغيير يافته كه تقريبآ قابل شناسايى نيست. در حقيقت آن پيوندى كه ممكن است و آن (اگر پيوندى باشد) باشد كه در سراسر گيتى به نام وى عمل مىكنند، يا مىنويسند يا تنها فرياد مىكشند و نيز ميان خود به ستيز و مشاجره مىپردازند، اينك به صورت مشغله فكرى درآمده است. در اين امر، داشتن دانشنامه دكترا الزامى است. اين پرسش كه رُزا لوكزامبورگ چه ارتباطى مىتواند با اين اوضاع داشته باشد، مرا ناگزير تحت تأثير قرار داد و اين پرسش را سه سال پيش با يك نفى واقعى و اثبات اخلاقى پاسخ گفتم. حتى هنوز هم مىپندارم آن را واقعآ دستكم گرفته و كمبها پنداشتهام.
كمونيسمى را كه ما امروز مىشناسيم شكلهاى گوناگون زيادى دارد. آن سيستم يا شكل يكنواخت و كاملا متحجر استالينى كه مسكو تحميل كرده است به جنبش چند مركزى تبديل شده است. بهزودى هر كشور
كمونيستى تعبير و تفسير خود از كمونيسم را خواهد داشت، يا مدعى خواهد بود كه دارد. در كشورهايى كه احزاب كمونيست قدرت را در دست ندارند ادعا مىكنند كه آنها، با توجه به شرايط و مقتضيات هر جامعه، مختارند كه در امور سياسى مستقلا تصميم بگيرند. با وجود اين، تمامى اين جنبشها در برخى موارد با هم وجه اشتراك دارند، و دقيقآ همين موارد يا عناصر «مشترك»اند كه به نوبه خود با پنداريا انديشه انقلابى رُزا لوكزامبورگ تفاوتى فاحش دارند.
تقريبآ تمامى جنبشهاى كمونيستى كنونى (شايد به استثناى كوبا) علاقه شديد به مسايل و فرمهاى تشكيلاتى نشان مىدهند. چون هيچ جنبش كمونيستى نتوانسته است در كشورهاى بسيار پيشرفته صنعتى خودبسنده به قدرت برسد، آن دموكراسى تودهاى كه رُزا لوكزامبورگ بهعنوان نيروى اصلى انقلاب سوسياليستى پيشبينى كرده بود، جاى خود را به گروه انقلابيون خوب سازمانيافتهاى داد كه از سوى و يا دستكم به نام تودهها عمل مىنمايند. اينان در كشورهاى نسبتآ عقبافتاده يا غير صنعتى قدرت را در دست گرفتهاند. حتى در كشور چين، كه به خوبى مىتوان گفت كه انقلاب از حداكثر مشاركت تودهها در فرايند براندازى رژيم پيشين برخوردار بوده است و ارتش، با تأكيدى كه بر رعايت انضباط و نبرد مسلّحانه مىكند، نقش اساسى را ايفا كرده است. برداشت نخستين روسها از گروهى نخبه از انقلابيون كه در طبقه كارگر شهرى ريشه دوانده و استوار شدهاند، جايش را به شكلهاى بسيار متفاوت اجتماعى و استراتژيكى انقلاب داده است، كه از يك جنبش مقاومت نظاميـسياسى در برابر امپرياليسم با رنگ تند ملّى گرايانه در ويتنام گرفته تا دستجات مسلّح پارتيزانى در كوبا و آمريكاى لاتين را در برمىگيرد. بين اينان و بلشويكها اختلافات بزرگى ـ كه بسيارى از آنها جنبه تئوريكى دارند ـ وجود دارد؛ همه اينان و بلشويكها، با انقلاب دموكراتيك تودهاى راديكالى كه رُزا لوكزامبورگ در نظر داشته و منادىاش بوده است
اختلاف فاحشترى دارند. مسئله ايجاد يا رهبرى انقلاب است. موضوع دموكراسى مسئله پيچيدهاى است؛ بىترديد اين جنبشهاى نوين، هر قدر هم دموكراتيك باشند، اساسآ با آن «نوع» دموكراسى اشتراكى در فرايند انقلابى مورد توجه و نظر رُزا لوكزامبورگ تفاوت دارند.
دقيقآ همين فاصله تاريخى ميان عصر آن زن و دوران ما، انتقال فعاليّت از غرب كاملا صنعتى شده به دنياى سوّم توسعه نيافته است كه به يك معنا به ما اين امكان را داده است تا بتوانيم با ارزش نظرات رُزا لوكزامبورگ در چارچوب سنّت كمونيستى ـ صرفنظر از محدوديتها و يا الزامات ايدئولوژيكى ـ عادلانهتر برخورد نماييم. مادام كه اختلاف، يا حتى امكان تفاوت عقيده، از يك خط مركزى رسمى يا راستينكيشى شوروى وجود داشت (و مادام كه پذيرفته شده بود كه فقط يكچنين راستينكيشى ـ به هر شكل و گونهاى وجود داشته باشد)، پس بحث و مجادله كسى كه بر سر مسايل اصلى و عمده با لنين به مخالفت برمىخاست الزامآ نوعى كفر و ارتداد بهشمار مىرفت. در حقيقت چيزى به نام بحث يا مجادله «محض» وجود نداشت؛ همه چيز تلاش و مبارزه بود، هر چيز مناسبت زمانى داشت. فقط از آن هنگام كه راستينكيشى يا ارتودوكسى[2] استالينى فرو ريخت ـ هر چند با ترديدها و واژگونهسازى
پىدرپى ـ بحث تاريخ كمونيسم امكانپذير گرديد، و از اين رو نيز آزادانهتر شد. در نتيجه تاريخنگاران كمونيست علاقه چندانى به ارزيابى، تقويم اشتباهات دستاندركاران، البته با مقايسه با آن تنها راستينكيشى بلشويكى نخستين، نشان ندادند و در اين فرايند بود كه فراموش كردن لغزشناپذيرى تاريخى را به بلشويكها آموختند. در عوض آنان تاريخ را با تمام فراز و نشيب و كژى و راستى و بنبستهايش به رشته تحرير درمىآورند. بنابراين رُزا لوكزامبورگ از علاقه و توجه نوين به اين
رويدادها، به ويژه از توجهى كه به تاريخ جامعههايى كه وى در آنها فعاليت بيشترى داشت، مثل آلمان و لهستان، بهره برگرفت. بنابراين آن موقعيت يا موضعى كه وى ـ تقريبآ در يك دهه پس از مرگش بهدست آورده بود بار ديگر بازگشت؛ از افتراها و برچسب زدنها و نيز دروغپردازىهاى استالينى كاسته شد. ليكن اين روىهم رفته گونهاى عقبنشينى يا بازگشت اروپايى به شمار مىرفت كه از نظر مكان و همچنين زمان گرچه از شرح تفصيلى فعاليتها و ارزيابى موقعيت اين زن هنوز هم جلوگيرى به عمل مىآيد، امّا وى يكبار ديگر، به جاى آن شخصيّت حقير و يك انقلابى بسيار عوضى دورانهاى نخستين، در مقام يك زن انقلابى قهرمان سر برآورده است. وى به نظر مورخان و نظريه پردازان يا ايدئولوژيستهاى كمونيست آسيايى و آمريكاى لاتين ممكن است شخصيت جالب توجهى باشد ليكن ارتباط و مناسبت مستقيم چندانى ندارد ـ عينآ همانگونه كه تاريخ پيش از 1914 اروپا از اهميّتى اندك و حاشيهاى برخوردار است. در آسيا فقط حزب تروتسكيست سيلان يا سريلانكا است كه به آثار وى علاقه هواخواهانهاى نشان داده است.
آنگونه كه در صفحات بعد خواهيم ديد، موقعيّت رُزا لوكزامبورگ از يك جهت ممتاز و منحصر به فرد است. وى نهتنها نياى كمونيسم اروپايى و تا اندازهاى، شوروى بود، بلكه در حقيقت وى هم بارها از لنين به شدت انتقاد كرده و هم سبب شده است به سوسياليستهاى دست راستى كمك كند تا در ماركسيسمى كه از فرط واپسنگرىهاى ديرپا اهميت خود را از دست داده است سلاحى يافته و با آن بلشويكها را بكوبند. در حقيقت تنها شخص ماركس است كه در گيرودار ادعاهاى متضاد ولى مداوم كمونيستها و مخالفان كمونيسم كه ادعا مىكنند وارثان واقعى باورها و انديشههاى رُزا لوكزامبورگ هستند، مىتواند مدعى راستين باشد. در اين مورد است كه كشمكشها، مجادلات و اختلافات بهخاطر پافشارى و تأكيد بيش از حد بر پذيرش هميشگى آثارش شدت يافته است كه هنوز
هم ادامه دارد و تنها ناشى از خود ماركس و منازعه بر تأكيد بىاندازه بر دورهبندى نوشتههاى وى مىباشد. مرحله انساندوستى نخستين با تمايلات و مشغلههاى بعدىاش بر موضوعهاى اقتصادى و طبقاتى منافات دارد؛ يعنى فلسفه و جامعهشناسى از يكسو با اقتصاد جبرى و از سوى ديگر با سياست به مقابله برمىخيزد. در مورد رُزا لوكزامبورگ بايد گفت كه در نوشتههايش توسط سوسيال دموكراتها، برخلاف تعهد يا سرسپردگىاش به انقلاب اجتماعى مورد تأكيد كمونيستها، بر دموكراسى و آزادى پافشارى شده است. ليكن آن تصّرف استثنايى يا انحصارى احساسات بشر دوستانه ماركسيستى كه جامعهشناسان آكادميك و فيلسوفان (كه بيشترينشان ماركسيستهاى كجرو و منحرف هستند) بيان كردهاند، در اين اواخر در مغرب زمين و تمايلات نوين به فلسفه و بشردوستى همراه با تصميم به جلوهگرى سياسى و از همه مهمتر، رنگ سوسياليستى به آن دادن در شمارى از دموكراسىهاى تودهاى ـ مثل يوگوسلاوى، چند صباحى لهستان و اخيرآ چكوسلواكى ـ رنگ باخته است. همينطور تأكيد بر مشاركت وسيع تودهها و دموكراسى و بر قانونى يا مشروع بودن سوسياليسم و احترام به اشخاص، توانسته است بر پافشارىها و اصرارهاى استثنايى كه احزاب كارگرى محافظهكار و اصلاحطلب و انسجاميافته غرب در بينالملل دوّم بر اينگونه جنبههاى سوسياليسم چپ نشان مىدادند پيشى بگيرد. پس اين علت موجّه و قابل قبول بازآفرينى لوگزامبورگگرايى در دموكراسىهاى تودهاى است. عبارت «موجه و قابل قبول» را به اين جهت آوردم تا معلوم شود كه پيوند يا رابطه بين رويدادهايى كه اخيرآ در يوگوسلاوى و چكوسلواكى به وقوع پيوسته است با آثار رُزا لوكزامبورگ بيشتر ضمنى بوده و تأييد نشده است؛ و بدان جهت كه اولين جرقه و نورآزادى توانسته است لااقل همان اندازه ليبراليسم نوع بورژوازيى را به وجود بياورد كه دموكراسى سوسياليستى چپ را. در زمانى كه اين كتاب نوشته مىشد اوضاع و شرايط چه از نظر
ايدئولوژيكى و چه از نظر ساختارى و تركيبى در يك حالت فروپاشى و دگرگونى بود.
اگر بخواهيم و يا در صدد برآييم بين نوشتههاى اوليه ماركس و رُزا لوكزامبورگ رابطه يا پيوند مستقيم فكرى يا معنوى به وجود بياوريم (بيشتر نوشتههاى اوليه كارل ماركس كه تنها در دهه 1920 و بعضى نيز در همين اواخر منتشر شدهاند) كار بيهودهاى كردهايم. با وجود اين، بين تأكيد بر ماركسيسم فردگرايانه و خلاق رُزا لوكزامبورگ كه در شرايط مبارزات و برخوردها تجربه شده است و علاقهاى كه ماركس در نوشتههاى اوليهاش به بيگانگى از خويش (Alienation) و نياز ذهنى به انقلاب نشان داده است، رابطهاى كاملا آشكار وجود دارد. اين دو در عصرى زيستهاند كه انقلاب مورد نياز بوده است؛ هر دو به اثبات ماهيّت تحمّلناپذير جامعهاى كه ناگريز رو به نابودى خواهد رفت علاقهمند بودهاند. اين چيزى نيست كه بتواند امروز رُزا لوكزامبورگ را به «مسايل» دموكراسىهاى تودهاى پس از استالين بلافاصله مرتبط سازد، اما مىتواند نمايانگر يا نشاندهنده تعويض اولويتها و «جايگزينى» مسايلى بشود كه غالبآ مورد توجه و علاقه شديد وى بودهاند. شكاف بين يك مبارزه انقلابى براى براندازى يك شكل امپرياليستى سرمايهدارى و كوشش به منظور هر چه انسانىتر كردن، به قانون پاىبندتر كردن، و دموكراتيك كردن يك رژيم كمونيستى مستقر بايد پهناور و گسترده باقى بماند. در چكوسلواكى و يوگوسلاوى مناديان آزادى دستگاه محركّه دولت را كنترل و اداره مىكنند. مسئله اين است كه آن را آنچنان بسازند كه بتواند بر توصيف اصولى و اساسى مشاركت، و همچنين ملزم ساختن حزب كمونيست به رهبر بودن و نه كنترل كننده ـ يا قائممقام و نماينده ـ شركتكنندگان و فعاليت دموكراسى، پافشارى كند. گرچه فشار يا تأكيد بر تحقق دگرگونىها تا حدودى از سوى اقشار ميانى و پايين حزب وارد آمده است، ولى اين گام را خود كمونيستهاى اصيل و مؤسس ـ كه در رأس
قدرت بودهاند ـ برداشتهاند. اين امر با نظريه رُزا لوكزامبورگ، كه معتقد بود مبارزه بر ضد بوروكراسى حزبى كه هم در جامعه نيروى اندك دارد و هم در دولت صاحب كلام و نفوذ نيست ـ يعنى نماد بيگانهاى كه چندان قابل پذيرش نيست ـ بايد از پايين شروع شود، متفاوت است.
خلاصه اينكه رابطه رُزا لوكزامبورگ با جوامع سوسياليستى امروز بيشتر به خاطر تأكيد و نه كاربرد دقيق نظريهها و عقايد او است. مطالعه آثار وى تلاشى است براى درگير شدن با مسايل و مشكلاتى كه دوباره، يا حتى هنوز هم، به رغم دگرگونىهاى انقلابى كه در مسيرى سوسياليستى به وقوع مىپيوندند، و نيز بهرغم استقرار دولتهاى كمونيستى يا سوسياليستى كه سرسختانه به موجوديت خود ادامه مىدهند اين زن در جوامع استقرار يافته، سوسياليستى يك شخصيت تاريخى است، هرچند شخصيّتى مهم و فوقالعاده درخشان بهشمار مىآيد. خندهآور و مسخره اين است كه واقعآ و دقيقآ در دموكراسىهاى پارلمانى غرب نوشتههاى برنامهاى يا پروگراماتيك رُزا لوكزامبورگ ناگهان اهمّيتى نمايشى و تقريبآ فوقالعاده يافتهاند. من بايد اعتراف كنم نخستين بارى كه دست به مطالعه نظريهها و عقايد و زندگى وى زدم، ناگاه دريافتم آنچه را كه مىخواسته ارائه دهد بيش از هر چيز انتقادى افراطى از همان جامعه صنعتى است كه خود در آن مىزيسته است. اگر قرار باشد شورشى برعليه ماهيّت تحمّلناپذير جامعه بورژوازى بر عهده گرفته شود ـ صرفنظر از اينكه اين عمل ممكن است تصميم شخصى يك فرد بهتنهايى باشد يا تصميم گروهى و سازمانيافته يك حزب يا يك طبقه ـ در آن صورت نظرات رُزا لوكزامبورگ شكل و يا فرم واقعىشان را پيدا مىكنند. امّا اينگونه راديكاليزه كردن طرز تلقى و برداشت از آنچه كه غالبآ اجتماع نوين يا فوق نوين ناميده مىشود بسيار نامحتمل به نظر مىرسيد. همين گذر يا انتقال انقلاب كمونيستى از غرب صنعتى به جايى كه امروزه كشورهاى توسعه نيافته خوانده مىشوند، و تغيير معناى سوسياليسم ماركسيستى از
استدلالگرايى پسا انقلابى يك جامعه صنعتى به اقتصاد سياسى صنعتى شدن، عرصه ارتباط انقلابى را از دموكراسىهاى صنعتى جدا كرده است. در سالهاى اخير اين چيزها بهصورت جزيره اصلاحات تدريجى و تعديل اجتماعيـاقتصادى در يك درياى متلاطم انقلابى در بقيه دنيا درآمده است. گرچه فلسفه و روش زندگى اين زن در غرب صنعتى به طور محكمى ريشه دوانده بود، معذالك خود رُزا در پيشگويى و تسهيل حركت شرقگرايانه انقلاب از مغربزمين به سوى روسيه نقش بسيار مهمّى را ايفا كرده است. مسلمآ، معتقد بود كه اين موضوع نتوانسته است تغييرى در معنى و يا مفهوم اساسى انقلاب ماركسيستى به وجود بياورد. وى ماركسيسم را به عنوان يك فلسفه تكامل صنعتى نپنداشته است: بلكه برعكس، ارزيابى وى از روسيه انقلابى در 1906-1905 اينچنين بود كه روسيه براى انقلابى تقريبآ به مفهوم غربى آن آماده شده است (يا لااقل آمادهتر از آنكه تاكنون گمان مىكردهاند). همانطور كه من در تجزيه و تحليلهايم تأكيد و مشخّص كردهام. بنابراين روحيه انقلابى مثبت روسى با دگماتيسم و جزمى و محافظهگرايى تشكيلاتى آلمانى كه وى مطرح مىكرد اصولا بيشتر فرهنگى بود تا اجتماعى و اقتصادى. اين درست همان نوع انقلابى بود كه قرار بود رخ بدهد و فقط روسها بودند كه توانستند آن را بهتر به ثمر برسانند. استالين از بسيارى جهات به اين انديشه و مفاهيم وفادار ماند ـ هر چند كه اين مفهوم اساسآ از بينالملل دوّم آمده بود. به قول وى باز هم فقط يك گونه، آن هم با اعتبار جهانى وجود داشت ـ حتى به رغم اينكه برترى تجربيات انقلابى را، با توجه به دادن حق پيشكسوتى مطلق جهانى به بلشويكها، واژگون ساخت. مفهوم هرچه مىخواهد باشد، تقابل يا قياس نمودن با غرب هدف تغييرناپذيرش بود.
با وجود اين، طنز تاريخ نشان مىدهد كه يك فلسفه و اقتصاد سياسى صنعتگرا يا قابل صنعتى شدن است كه امروز كمونيسم شوروى و سنّت بلشويكى بيشترين علاقه را به آن نشان مىدهد ـ بهعلاوه، اين همان
چيزى است كه به عنوان بىهمتا، كه در هيچ جاى ديگر امكان كاربرد مجدد ندارد، بيش از پيش مورد پذيرش و بررسى قرار مىگيرد. در بسيارى از دموكراسىهاى تودهاى و در ميان احزاب كمونيست مغربزمين اصل تصميم براى جستجو و يافتن راههاى منحصر به فرد رسيدن به سوسياليسم چنين مستفاد مىشود كه يگانه بودن تجارب شوروى را بايد به رسميّت بشناسند. امروز بسيارى از كمونيستها، اتحاد شوروى را يك محافظهكار به شمار مىآورند ـ در چشم غربىها محافظهكار ـ به خاطر خوددارى از كاستن قدرت نظارت ريشهدار و بنيانى شده و حتى به صورت قانونى درآمده حزب، بهرغم اصلاحات و سياست ليبراليزه كردن حزب توسط خروشچف؛ به نظر چينىها و كوبايىها به دليل خودپسندى يا خودنگرى ملّى، اجتناب از خطر كردنهاى انقلابى، ارجح شمردن وسايل و دستآويزهاى دفاع ملّى بهجاى حمايت و نيز پذيرش و پشتيبانى از استراتژى گسترش يورش انقلابى در كشورهاى پيشرفته. حتى مىتوانيم فرض كنيم كه اصلاحات اقتصادى پس از خروشچف در اتحاد شوروى مىتواند تدريجآ يك رشته تكانها و انفجارهايى را در ساخت سياسى هنوز محكم و نفوذناپذير آن كشور به دنبال بياورد، ليكن اين بحث فعلا از دايره علاقه كنونى ما بيرون است. حقيقت امر اين است كه اتحاد شوروى براى دموكراسىهاى تودهاى يا احزاب چپ در دموكراسىهاى پارلمانى غربى ديگر يك نمونه يا مدل به شمار نمىآيد.
[1] . Rosa Luxemburg
[2] . Orthodoxy
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.