گزیده ای از دیوان شهریار:
غزلی از دیوان شهریار :
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟
ششهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟
در آغاز دیوان شهریار می خوانیم:
سخن ناشران
شهریار، شاعر پرآوازه پارسىگوى آذرى زبان وطنمان در قلمرو ادب و فرهنگ ایران، از چنان اعتبار و خلاقیت شگفتانگیز هنرى و مرتبه والاى سخنسرایى برخوردار است، که ناشران مجلّدات حاضر نیازى به معرفى آثار وى نمىبینند.
امروزه در پهن دشت سرزمین ایران کمتر جایى را مىتوان یافت که نام و نشانى از سرودههاى شهریار در آن نباشد، و شمار اندکى از مردم باسواد را مىتوان دید که بیتى، قطعهاى و غزلى از شهریار را بر لوح خاطر نسپرده باشند، و این نشانهاى است از نفوذ معنوى کلام شاعر بر سراچه دل آشنا و بیگانه.
لیکن آنچه در این میانه گفتنى است، شهریار نیز به مانند هر انسان اندیشهورز در راستاى آفرینشهاى هنرى خود با «افت و خیزهایى» روبرو بوده و در گذرگاه حیات خویش فراز و نشیبهاى بسیارى را دیده و از پیچ و خمهاى دور و درازى گذشته، تا راه خود را در مسیر تکامل و خلق آثار و سرودههاى جاودانه و مانا یافته است.
چنانکه شاعر در مقدمهاى که براى چاپ دوم دیوانش نگاشته (کلیشه خطى آن نیز در مجلّد حاضر آورده شده) به همین نکته با صراحت اشاره کرده، مىنویسد :
«… انسان سیر تکاملش تدریجى است، مولا على فرماید: واى به حال کسى که دو روز عمرش با هم مساوى باشد. یعنى هر روز آدمى باید نسبت به دیروزش پیشرفتهتر
باشد، در غیر این صورت شعور آدمى در حال وقفه است».
شهریار در همین نوشته خود برخى از کارهاى گذشته خود را به وفق دلخواه نمىیابد، و باید هم چنین باشد.
شهریار که از روستاى «خشگناب» در بخش «قرهچمن» آذربایجان برخاسته، و در آغاز نوجوانى سرنوشت، وى را براى ادامه تحصیل به تهران پایتخت ایران کشانیده، و با فرهنگ شهرنشینى آشنا ساخته بود، فریفته اقداماتى شد، که با صوابدید مصالح نو استعمارى براى تغییر ساختار اجتماعى صورت مىگرفت، و به اقتضاى طبیعت جوانى و جاذبه تبلیغى ظاهر فریبانهاى که دستاندرکاران سیاستهاى استعمارى راه انداخته بودند، به سرودههایى پرداخت که گرچه در باطن انگیزهاى جز شور و شوق اصلاحطلبى نداشت، لیکن خود سالها بعد بسان هر آدم منصفى بر منقصت چنین سرودههایى انگشت ایراد نهاد.
او در اندیشه، وجدان و احساس خویش صداقت و سادگى یک انسان برخاسته از روستا را داشت، و از این پایگاه بىپیرایه جهان پیرامون خود را مىنگریست، ولى گذشت روزگار و فروپاشى نظام دیکتاتورى در شهریور 1320، آزمایشهاى فردى و تجربههاى تلخ زندگى، روزن آگاهى و شناخت را نیز پیش روى او گشود و از تنگناى محدودیتهاى مادى و معنوى که وجود خاکى او را فرا گرفته بود، رهانید. او چه زود دریافت، که خزف را صدف، و خرمهره را گوهر مىپنداشته است.
شهریار درک راستین خود را در این بیت چه نیک و زیبا به تصویر کشیده است :
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانى نیست.
***
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.