گزیده ای از کتاب دیوان امیر خسرو دهلوی:
در آغاز کتاب دیوان امیر خسرو هلوی می خوانیم :
پيش درآمد
اينك متن كامل غزليّات امير ناصرالدّين خسروبن امير سيفالدين محمود بلخى دهلوى، كه از شاعران نامآور پارسىگوى هندوستان در نيمه دوم قرن هفتم و اوايل قرن هشتم هجرى است، به پيشگاه دوستداران شعر و ادب و فرهنگ ايرانى تقديم مىگردد.
متن را براساس «كليّات غزليات خسرو يمينالدّين ابوالحسن خسرو «651ـ725 ه » به جمع و تصحيح اقبال صلاحالدّين، با تجديدنظر سيّد وزيرالحسن عابدى، ناشر پيكيچز ليمتد ــ لاهور پاكستان؛ طبع اوّل: اگست 1972 م، آراستم. براستى اين چاپ كه در چهار دفتر به زيبايى تمام با ذكر نسخه بدلها، به وجهى دلپذير فراهم آمده است مبتنى بر 7 نسخه خطى است، افزون بر سنجش با نسخه چاپى ديوان كامل اميرخسرو دهلوى. چاپ تهران، 1343، و كليّات عناصر دواوين خسرو، چاپ كانپور، 1916 م، و نيز ديوان اميرخسرو دهلوى، چاپ لكهنئو، 1967 م.
در چاپ متن به نسخه بدلها عنايت لازم مبذول گشت، و آرزو داشتم اگر اوراق چاپى گنجايى ضبط نسخه بدلها را داشت از آن باز نمانم. دريغ كه اين فرصت از دست رفت. بارى در گردآورى شرح حال شاعر به منابع ضرور كه در كتاب ارجمند «تاريخ ادبيات در ايران» از استاد شادروان دكتر ذبيحاللّه صفا ــ ج سوم، بخش دوم، ص 772 آمده است، نظر افگندم؛ افزون بر مجموعهاى به نام «دبلخى اميرخسرو مجلس» از انتشارات «وزارت اطلاعات وكلتور افغانستان» كه دفترى است در برگيرنده 20 گفتار از سخنرانيهاى استادان افغانى و ايرانى و شوروى. من از اين مجموعه از گفتارهاى استاد شادروان عبدالحى حبيبى و دوكتور احمد جاويد و استاد محمد عثمان صدقى نيز بهرهور گشتم.
از دوست گرامى آقاى عليرضا رئيسدانايى مديريت مؤسسه انتشارات نگاه امتنان دارم و نيز از دانشجوى گرامى خانم خسروى كه در نمونهخوانى با من همراهى كردهاند. اميد است اين خدمت ناچيز پذيرفته ارباب دانش قرار گيرد.
محمد روشن
اميرخسرو بلخى دهلوى
«اميرخسرو بلخى دهلوى قُدّس سِرّه، خسروالشعرا، ملك الفضلا، منظورالعرفا، حجّت ظرفا، منتظم سلك عرفا، تابع دودمان مصطفوى، اميرخسرو بلخى، رحمةاللّه عليه، لقب او يمينالدّين است، و كنيتش ابوالحسن بوده، و پدر او كه از اتراك نواحى بلخاند بود.
وى در قصبه پتيالى كه بركنار آب گنگآباد است متوطّن بوده، و پدرش سه پسر داشته، اميرخسرو خُردتر و در سنّ هشت سالگى بوده كه پدرش صيت عظمت و بزرگى شيخالمشايخ شنيده با پسران به ملازمت سلطان آمد و در سلك مريدان آن حضرت انتظام يافت. بعد از آن به وطن اصلى مراجعت كرد و در سنّ هشتاد و پنج سالگى به درجه شهادت رسيد، و پسران به موجب وراثت در اهل لشكر منتظم شدند.»
ــ مجمعالاولياء. مؤلّف پسر مولانا سيّد محمّد مبارك علوى كرمانى معروف به «امير خُرد» ــ
به سال 44 هجرى دين اسلام به شهر مُلتان رسيد؛و در سال 92 ايالت سند به سردارى محمّدبن قاسم به تصرّف مسلمانان درآمد. حاكمان تازى در حدود دو سده در اين ولايت حكمرانى كردند.
طبقات سلاطين اسلام. استانلى لين پول ترجمه شادروان عباس اقبال، ص 255؛ سلسلههاىاسلامى. نگاشته ك. ا. بوسورث. ترجمهدكتر فريدونبدرهاى،ص276.
سبكتگين بنيانگذار سلسله آل ناصر ــ غزنوى ــ ناحيه پنجاب را به تصرّف خود درآورد. و سلطان بزرگ غزنه، محمود با فتوحات مكرّر خود دين اسلام را در هند شمالى برپا و مستقر ساخت؛ و زبان و ادب درى را در آن سرزمين معرفى و رايج كرد. در عهد جانشينان محمود شهر لاهور مركز ادب و فرهنگ نوين گرديد.
معزّالدين غورى شهريار ايرانى در قرن ششم هجرى سند و مُلتان را از تسلّط واليان
عرب به درآورد، و قطبالدين ايبك، غلام او، دهلى را پايتخت قرار داد. محمّدبن بختيار حكومت آل شنسب را در بنگاله تثبيت كرد، و زبان و ادب درى را درين نواحى رونق و استقرار بخشيد.
پس از مماليك غور، سلسله خلجى آل تغلق، سادات و لوديان، فرهنگ پُرمايه درى را با انباشته فكرى خراسان در شبه قاره هند بسط و توسعه دادند. دربار اين همه شاهان ملاذ شاعران و ملجأ فاضلان بود. در اثر اين همه حمايت و اهتمام بود كه زبان درى مقام رسمى و دربارى يافت.
بابر و جانشينان او به زبان و ادب فارسى روى آورى فراوان داشتند، و در نتيجه اين توجه و عنايت، سرزمين هند در آن روزگار، بزرگترين كانون ادب و فرهنگ اين زبان گشت. شاهان دوده تيمور همه شعردوست و شاعرنواز بودند. بسيارى از شاهان اين دودمان مانند: همايون و كامران و داراشكوه صاحب ديوان، و برخى ديگر مانند: اكبر، عسكرى و هندال و جهانگير و شاه جهان داراى طبع و ذوق شعر بودند.
در كتابهاى تذكره و تاريخ حتّى به نام زنانى برمىخوريم كه يا مؤلّف و يا شاعر بودهاند مانند: گلبدن بيگم، دختر بابر و نور جهان،ملكه جهانگير، زيبالنساء دختر عالمگير، و همانندان ايشان.
حمايت و تشويقى كه از شعر و ادب درين روزگار به عمل مىآمد سبب شد شمارى از بزرگان شاعران و اديبان از سرزمين فارس و عراق و ماوراءالنهر راه هند پيش گيرند، و در سايه عنايتهاى شهرياران ادبپرور هند آثار جاويدان خود را پديد آورند؛ مانند : قدسى، عرفى، صايب، سليم، كليم، طالب، سعيدا و حزين و نظاير ايشان.
شاعران خود هند مانند: فيضى دكنى، غنى كشميرى، واقف لاهورى، بيدل عظيم آبادى و حتى غالب و اقبال، هنوز از گروه شاعران طراز اول زبان و ادب درى در آن شبه قارّه به شمار مىآيند. نكته بديع آنكه درين ميراث بزرگ فرهنگى نه تنها مسلمانان سهم داشتند، بلكه از ميان فرقهها و نحلههاى ديگر بويژه تيره هند، و بسا شاعران و فاضلان و مؤلفّان كتابهاى تاريخ و فرهنگ و تذكره برخاستهاند كه از نظر شمار و آثار با ديگر كشورهاى درىگوى همسرى مىكنند.
حاصل آنكه زبان و ادب درى از روزگار ابوالفرج رونى و مسعود سعد سلمان تا ساليان پيش، قريب هزار سال زبان رسمى و فرهنگى اقليم هند بوده است. و بنابه گفتار خود خسرو، اين زبان در گستره چهار هزار و اند فرسنگ از لب آب سند تا محيط دهانه دريا گسترش داشته است.
يكى از ستارگان درخشان ادب درى در هند، استاد سخن و موسيقى، خسرو شاعران و شاعر خسروان ابوالحسن يمينالدّين اميرخسرو بلخى نامبردار به دهلوى است.
پدر اميرخسرو، سيفالدّين محمود شمسى سرباز جهانگير و فرشته ــ ديباچه غرةالكمال، طبع قيصرى دهلى. ص 69 ــ از امّالبلاد بلخ و از اميران ترك لاچين بوده است، ــ حديقةالاقاليم. ص 416؛ مفتاح التواريخ، ص 83، و ديگر تذكرهها چون: هفت اقليم امين احمد رازى، گلزار ابراهيم، سفينةالاولياى داراشكوه، خزانه عامره آزاد بلگرامى و…
گفتنى است كه بنابر تحقيقات استاد شادروان عبدالحى حبيبى در گفتارى عالمانه زير عنوان: «خلجيان، معاصر اميرخسرو بلخى و هويت تاريخى ايشان» مىنويسند :
«محمدقاسم فرشته بااظهار شك و ترديد از طبقات اكبرى نظامالدّين احمد بخشى هروى نقل كرده كه خلجيان از نسل قالج خان داماد چنگيزخاناند، ولى اين سخن صحّت ندارد، زيرا ما مىبينيم كه اين خلجيان يا غلجيان، سه قرن قبل از چنگيز هم درين سرزمين زابلستان سكونت داشتند، و مؤلّف نامعلوم حدودالعالم در 372 ه ق گويد : «واندر غزنين و حدود اين شهركها كه ياد كرديم، جاى تركان خلج است، و مردمانىاند با گوسفند بسيار و گردندهاند بر هوا و گياهخوار و مراعى، و ازين تركان خلج اندر حدود بلخ و تخارستان و بست و گوزگانان بسيارند.» ــ حدودالعالم. ص 64، كه كلمه خلج در نسخه خطى واحد آن باشتباه كاتب، خلخ نوشته و طبع شده است.
دليل ديگر اين مدّعا چنين است كه همين خلجيان به شهادت منهاج سراج، سالها قبل از چنگيز و دامادش، در هندوستان تا كوهسار شمال 20 كتاب خود بر احوال ايشان نوشته است ــ طبقات ناصرى، ص 22/421 ــ و او گويد كه خلجيان از مردم حدود غزنه و گرمسير غور بودهاند و ادنى اشارتى هم به تركى بودن ايشان ندارد.
اين خلج كه در نسخه خطى حدود العالم به تحريف كاتبان خلخ شده، پيش از حدودالعالم هم نزد جغرافيانگاران معروف بود. ابن خردادبه (220ــ234 ق) نيز از خلجيه نام برده، و بين خلج و خلخ فرقى مىگذارد و مىگويد: «تركان خرلخ (خلخ) نزديك طراز مساكن زمستانى دارند، و هم بدان طرف مراتع زمستانى خلجيه واقع است.» ــ المسالك و الممالك. ص 28ــ
از اين پديد مىآيد كه قبايل گردنده (كوچى) خلجى در آن زمان در موسم زمستان، مطابق عادت كنونى خويش در واديهاى گرمسير (به قول ابن خردادبه: جرميه = گرم فارسى، و جدوم بلاذرى و منهاج سراج، چراگاههاى زمستانى داشتهاند، چنانچه اكنون هم برخى از ايشان بدان نواحى روند، و ابنخردادبه هم مراتع ايشان را به اين طرف نهرآمو گويد. (ص 31).
جغرافيانگار ديگر ابراهيمبن محمّد اصطخرى (حدود 340 ه ق) مىنويسد: «خلج گروهىاند از اتراك (غالبآ جمع تَرَك به فتحتين) كه در ازمنه قديم به سرزمين بين هند و سيستان در پشت غور آمدند. ايشان رمههاى گوسفند داشتند و زبان و لباس و قيافتشان به تركها مىماند.» ــ مسالك الممالك اصطخرى. 245؛
… مينورسكى هم مىنويسد: «اين مردم خلج اسلاف افغانان غلجى كنونىاند كه بارتولد و هيگ نيز در دايرةالمعارف اسلامى همين نظر را نوشتهاند. ــ تعليقات مينورسكى بر حدود العالم ص 348، طبع اكسفورد ــ
پايان بخشى از گفتار استاد عبدالحى حبيبى
وى از بيم حمله مغول ترك ديار كرد و به هند پناهنده شد، و در مؤمنپور پتياله اقامت گزيد. امير سيفالدين با دختر يكى از محتشمان دهلى معروف به عمادالملك كه عارض سپاه بود ازدواج كرد. ثمره اين وصلت سه پسر بود، يكى: عزّالدين عليشاه، دوم : اميرخسرو، سوم: حسامالدّين قتلغ يا مبارك.
اميرخسرو به سال 651 ه . ق در پتياله چشم به جهان گشود، چنانكه خود در يكى از شعرهاى خود اشارهاى صريح به سال ولادتش، يعنى همين سال 651 دارد، و مىگويد :
كنونكه ششصدوهشتادو چار شدتاريخ مرا ز سى و سه آمد نويد سى و چهار
و 651 = 33 ــ 684
با آنكه پدر اميرخسرو امّى بود و بهرهاى از سواد نداشت، همه همّتش منحصر به اين بود كه خسرو به تحصيل بپردازد. از همان آغاز كودكى در جبين خسرو لمعان انوار بزرگى و ذكا ظاهر بود، به قول خود در حينى كه دندانش مىافتاد، گوهر از دهانش بيرون مىريخت و سخن موزون بر زبان او جارى مىشد. در هشت سالگى سايه امير سيف از سرش برفت و چون درّ يتيم ماند؛ چنانكه خود گويد :
سيف ازسرم برفت و دل من دو نيم ماند درياى من روان شد و درّ يتيم ماند
نياى مادريش، عمادالملك سلطان نشان او را در كنف حمايت و عنايت خود قرار داد. عمادالملك به گفته خسرو براى او «نيا» نبود، بلكه دولتى بود صاحب دولتى. خسرو از آغاز تحصيل به شعر و ادب اشتياق و ولع تمام داشت، و از همان اوان كودكى به مطالعه و تتبع در ديوانهاى شاعران مىپرداخت. به روزگارى كه هنوز ترك جوشى مىكرد، در مقام افتخار از بزرگان شعر و استقبال از استادانى مانند خاقانى، سنايى، انورى، كمال اسماعيل و رضى نيشابورى برآمد.
در ديباچه تحفةالصغر از آغاز شاعرى خود ياد مىكند و داستان شعرخوانى و غزلسرايى خود را در پيشگاه خواجه عزّالدين كه با حضور استادش سعدالدّين خطاط اتفاق افتاده بود نقل مىكند. ــ ديباچه تحفةالصغر، ص 7. چاپ ع. قويم. تهران. 1342 ــ و رباعىاى را كه از اجتماع چهار واژه نامتناسب بر بديهه سروده بود ياد مىنمايد :
هر مو كه به زلف سيه آن صنم است صد بيضه عنبرين در آن موى ضم است
چون تير مدان راست دلش را زيرا چون خربزه دندانش ميان شكم است
محيط فكرى و عرفانى هند، تشويق و ادبپرورى دربار دهلى، مؤانست با صاحبدلان و اهل ذوق، اشتراك در مجالس موسيقى و رقص، ذوق و قريحه او را بيش از پيش بارور و توانا ساخت. مطالعه كتابهاى ادب و تحصيل دانشهاى رايج، و آشنايى با فرهنگ باستانى و اساطير هند او را مرد مستطرف و متبحّر بارآورد. آگاهى او به موسيقى خراسانى و هندى، و استعداد درخشان و سرشار او در آوازخوانى و آهنگسازى در تلطيف ذوق و پرورش طبع او اثر بسزا داشت. بسا آهنگهاى خراسانى را با سرودهاى هندى در همآميخت و از آن نغمههاى دلپذير و نوين به وجود آورد. قول و غزل و ترانه را با موسيقى آشنا ساخت، و اين فن را با زينت شعر آراسته ساخت.
مطربىمىگفتباخسرو كهاىگنجسخن علم موسيقى سه ديگر بود ار باور بود
آنجا كه مىگويد :
نظمرا حاصلعروسىدانونغمه زيورش نيستعيبى گرعروس خوببىزيور بود
مىگويند سه تار از اختراعات او است گو اينكه لفظ سهتار در هيچيك از آثار او ديده نشده است، در تمام ابواب شعر طبع آزمايى كرد به نيكويى از عهده برآمد. در دانش
بديع صنايع نو درافزود، و با ايراد غزل در ضمن مثنوى كلام را چاشنى تازه بخشيد. با انتخاب بحرهاى كوچك و نشاطانگيز غزل را لطيفتر و دلاويزتر ساخت، و با ايجاد تركيبهاى تازه و تعبيرهاى بديع بر غناى زبان افزود. ديرى نگذشت كه از سرآمدان سخنسرايان روزگار خود شد، و لقب طوطى هند يافت :
چو من طوطى هندم ار راست پرسى ز من هندوى پرس تا نغز گويم.
خدايا چو خسرو درين بوستان كهن طوطىاى شد ز هندوستان.
پس از درگذشت عمادالملك كه مصادف به بيستسالگى شاعر بود به قول خود او نعلّق به فتراك دولتخان معظّم علاءالدين كشلىخان معروف به ملك چهجو كرد.
صبح را گفتم كه خورشيد كجاست آسمان روى ملك چهجو نمود
كشلىخان برادرزاده بَلَبَن از بزرگان عهد خود بود. درگاه او مجمع فاضلان و شاعران بود. خسرو دو سال در خدمت همين ملك به سرآورد. اميرخسرو در قصايد خود از او به نيكى ياد مىكند. درين هنگام بنابر اصرار دوستش تاجالدين ناهه نخستين ديوان خود را ظاهرآ به پيروى از سعدى كه شامل اشعار سالهاى كودكى او تا 19 سالگى بود به نام تحفةالصغر گرد مىآورد.
در مجلس انسى كه شمسالدّين دبير و قاضى اثير دوستان صميمى و دانشمند خسرو نيز حاضر بودند، بازار شعرخوانى و غزلگويى برافروخته شد. خسرو درين محفل با بزمآرايى، ظرافت و شعرسرايى چنان مجلس را گرم كرد كه مورد عنايت و نوازش شهزاده قرار گرفت. اين امر بر كشلىخان كه به گفتار خسرو، مزاج غيور داشت و نمىخواست و ابسته دولتش رهين احسان ديگرى باشد گران آمد. و سبب شد كه خسرو ديگر پا بدان آستان ننهد. اميرخسرو از بيم جان و به اميد سامان آهنگ سامانه (مُلتان) كرد. ناصرالدّين بغراخان از او استقبال گرم نمود و مقدمش را گرامى داشت. اميرخسرو، محفل شاهزاده را با كثرت محفوظات، قدرت بيان، الحان خوش، حكايات دلنشين، و نوا در بذله و هزل صفا و رونق بخشيد. پس از آنكه بَلَبَن به پايمردى بغراخان بر طغرل كافر نعمت، ولى بنگال مقيم لكهنوتى غلبه يافت، فرمانفرمايى بنگال را به ناصرالدّين بغراخان سپرد.
اميرخسرو مدتى در بنگال ماند، ولى باوجود اصرار دوستان عزم ديدار عزيزان كرد و
به مولد خود بازگشت. همين كه آوازه شاعرنوازى و ادبپرورى ملك قاآن نصرةالدّين محمد، فرزند مهتر غياثالدين بَلَبَن به اكناف پيچيد، به مصاحبت دوست شاعرش حسن دهلوى نزد او به مُلتان شتافت، و در آنجا علاوه بر جامگى و اجرا، خطاب مصحفدار يافت. خسرو مدّت چهار سال دربار ملك قاآن را با نغمه دلپذير موسيقى، لطف سخن، نكتهگويى و بذلهسرايى گرم ساخت.
پس از شهادت ملك نصرةالدّين به دست اميران مغول، و رهايى افسانهساى شاعر از اسارت، خسرو به پتياله آمد و به تدوين ديوان دوم يعنى «وسط الحياة» پرداخت. اين ديوان شامل اشعار خسرو از 20 تا 31 سالگى است. زمانى كه غياثالدين بَلَبَن از جهان درگذشت، معزالدّين كيقباد بر تخت دهلى نشست، و اميرخسرو را به دربار دعوت كرد، و از آنجا كه ميان خسرو و خواجه نظامالدين وزير صفايى نبود، خسرو به لكهنوتى، نزد ملك اختيارالدّين ملقب به حاتم خان رفت، دو سال از خوان كرم و صحبت او بهرهور گشت. همين كه بساط نظامالدّين برچيده شد، خسرو رو به دربار كيقباد معزّى آورد.
مقارن اين احوال ناصرالدّين بغراخان از بنگال آهنگ دهلى كرد تا فرزند خوشگذران وهوسران خود را تأديب كند و گوشمال بسزا دهد. امّا چنانكه مىدانيم اين صفآرايى و مجادله به مصالحه و آشتى انجاميد و پدر و پسر پس از ديدار، به جاى خود بازگشتند. خسرو بنا به خواهش كيقباد نخستين مثنوى خود را درباره اين واقعه در سى و شش سالگى به نام «قران سعدين» سرود. كيقباد پس از سه سال فرمانروايى از جهان درگذشت و تاج و تخت دهلى به فيروز شاه خلجى رسيد. (690 ه . ق).
اميرخسرو در دربار فيروز شاه شغل رسالت ونديمى يافت، و مثنوى «مفتاح الفتوح» خود را در سى و هشت سالگى به نام او سرود. موضوع مثنوى «مفتاح الفتوح» قيام ملك چهجو و شكست او به دست سلطان و عفو و استقرارش به ولايت مُلتان است. اميرخسرو در حالى كه در چهل سالگى ديوان سوم خود يعنى «غرّة الكمال» را جمع و تدوين مىكرد، اين مثنوى را شامل آن ساخت. خسرو براين ديوان ديباچهاى مفصّل و پُر ارزش نوشته است، و در آن از اهميّت و مقام شعر و جهات برترى شعر درى بر عربى و مزيّت لهجه پارسى درى هند، و شرايط استادى، تشبيهات، و صنعتهايى كه خود ابتكار كرده، و نيز مختصرى در سرگذشت خود سخن رانده است. جلالالدين فيروز شاه
خلجى نهتنها شيفته و دوستدار شعر و ادب بود، بلكه خود شعر مىسرود، و در طول هفت سال سلطنت خود، جانب اميرخسرو را سخت عزيز مىداشت. در حالى كه علاءالدّين خلجى والى اللّهآباد، فيروز شاه، عمّ خود را از ميان برد و بر سرير سلطنت دهلى متمكّن شد، به شاعران و عالمان توجه و عنايتى خاص نمود. به ويژه اميرخسرو را بركشيد و در تحريض و تربيت او همّت گماشت.
اميرخسرو پنج مثنوى معروف خود (مطلع الانوار، شيرين و خسرو، مجنون و ليلى، آيينه سكندرى، و هشت بهشت) را در طى سه سال و در عهد همين سلطان سروده است. خسرو مثنويهاى بزمى يا عشقى خود را به پيروى از استاد گنجه، نظامى گنجوى به حمد و نعت و مدح سلطان، و ذكر مناقب مراد و بيان وقايع و نصايح بياراست، و از ملاحظه استاد، قاضى شهابالدين گذراند.
خسرو از نظر شيرينى كلام و پختگى سخن در اكثر اين منظومهها خاصه «هشت بهشت» به نظامى نزديك شده است. خمسه اميرخسرو كه در حدود هيجده هزار بيت است، دليل روشن بر جودت قريحه و سرعت خيال و روانى طبع شاعر است. در همين اوان كه مادر و برادر كهترش از جهان درگذشتند، اين حادثه كه در سنين 46 سالگى خسرو اتفاق افتاده، دل و جان حساس شاعر را سخت اندوهگين ساخت. چنانچه مراثى پرشور و حرارتى در رثاى آنان سرود.
خسرو پنج پسر به نامهاى: محمّد، مسعود، خضر، مبارك و حاجى؛ و دو دختر به نام : ميمونه، و عفيفه داشته كه دو فرزندش محمد و حاجى در روزگار زندگى شاعر درگذشتهاند.
يكى از وقايع عمده عهد علاءالدّين خلجى فتح چتيور (محرم 703 ه . ق) است كه خسرو نيز پيرانه سر در اين سفر همركاب سلطان بود. دو سال بعد از اين واقعه مغول بار ديگر شكستيافت. اميرخسرو بيان وقايع و ذكر اين پيروزى را در كتاب «خزائن الفتوح» به نثر شيوا و روان داده است. خسرو مثنوى معروفى: «خضرخان و دولرانى» را در 62 سالگى به پايان آورد. اين مثنوى كه به عشيقه و عشقيه نيز معروف است، شرح معاشقه و وصلت شمسالدّين خضرخان فرزند سلطان با دولرانى دختر راجه گجرات است.
چنانكه مىدانيم سلطان در اثر سعايت يكى از دربايان متنفّذ، ملك كافور هزار
دينارى، خضرخان فرزند خود را زندانى كرد، و ملك كافور پس از وفات سلطان، خضرخان را نابينا ساخت، و همين كه برادرش مباركشاه بر اريكه جهانبانى جلوس كرد، برادر را به قتل رسانيد، و دولرانى را به عنف داخل حرم خود ساخت. اين رويداد پُر اندوه و سوزناك مجال ديگرى به شعرسرايى به اميرخسرو داد. چنانكه اين معنى را در طىّ مثنوى مذكور به نحو نيكو پرورده است.
خسرو در شصت و سه سالگى كه مصادف با پايان سلطنت بيست ساله علاءالدّين خلجى است، بقيه قصايد و غزليات خود را گردآورى كرد و به نام ديوان چهارم «بقيّه نقيّه» تدوين نمود. اميرخسرو در سن 65 سالگى كه مقارن با سلطنت قطبالدّين مباركشاه خلجى است، يكى ديگر از مثنويهاى واقعهنگارى خويش را كه مشتمل بر نه فصل يا نه سپهر است، سرود. درين مثنوى اشارههاى تاريخى فراوان راجع به عهد مباركشاه خلجى رفته است. خسرو در اين مثنوى از هند و آنچه متعلّق به هند است به نيكويى ياد كرده است. اميرخسرو در ساير آثار خود نيز جسته جسته از هند ذكر نموده، و خود را ترك هندوستانى خوانده است :
خسرو تو تركى و از گوهر سيفى ترك هندوستانيممن هندومىگويم جواب. ببرد حسن بتان دينم اى مسلمانان چوهندوانپسازاين بتپرستخواهمبود.
چشمخسرو نتوان بست كه در خواب مبين منع هندو نتوان كرد كه صورت مپرست.
برهمن را بت اندر خانه باشد من بترزويم كهبتپوشيده درجان من بدكيش مىباشد.
دل خسته و بسته مسلسل مويى است خون گشته و كشته بت هندويى است.
برهمنى كه به زنّار بود نازش او ز بيم تيغ تو مىبگسلد ز تن زنّار.
ازچوتوهندوى كافركيش گلچهره استرنگ گل بههندوستان بود چون برهمن زنّار دار.
خسرو كلمات و تركيبات و تعبيرات هندى به پيمانه وسيعتر استعمال كرده است، حتى مصاريع و ابيات هندى را گاه به طرز ملمّع و گاه به طور پنهانى با زبان درى به صورت شير و شكر آميخته، به نحوى كه كلام در هردو زبان افاده معنى مىكند، مانند اين رباعى :
رفتم به تماشا به كنار جويى ديدم به لبِ آب زن هندويى
گفتمصنمابهاىزلفت چهبود فرياد برآورد كه دردر مويى
معنى دردرمويى در فارسى آن است كه قيمت هر تار موى من يك دانه دُر است، و در هندى آنكه: برو، برو، گمشو اى مرد. ديوان هندى خسرو مانند ديوان هندى مسعود سعد سلمان به دست ما نرسيده است و يا اصلا وجود نداشته. اما اين نكته ثابت است كه ملمعسازيهاى خسرو آغاز حركت به زبان اردو بوده است، و اين امر كه بعد از او ادامه يافت سبب شد، تا زبان اردو به وجود آيد. اصطلاح ريخته در مورد همين نوع اشعارى كه به هردو زبان سروده شده به كار رفته، كه بعدها به تمام شعب شعر اردو، و عاقبت زبان اردو اطلاق شد.
درعهد مباركشاه يكى از نومسلمانان هندو به نام حسن و ملقب به خسروخان علم بغاوت برافراخت، و مباركشاه را به قتل رسانيد و براى دو ماه زمام امور را به دست گرفت تا اينكه غازى ملك حاكم ديبالپور پنجاب، دهلى را فتح كرد و به نام غياثالدين تغلق نوبت پادشاهى زد.
آخرين مثنوى واقعه نگارى خسرو «تغلقنامه» است كه در آن بيان سلطه دو ماهه خسروخان و غلبه تغلق و بعض حوادث عهد اين سلطان و فتوحات او آمده است.
از آثار منثور خسرو كه در سنين پيرى به تدوين آن توفيق يافته است «افضلالفوايد» است در تذكارو شرح مجالس ارشاد شيخ نظامالدّين اولياء كه خسرو مجمل مجالس ارشاد پير خود را به سلطان المشايخ شيخ نظامالدّين محمدبن احمد دهلوى معروف به «نظام اولياء» (متوفّى به سال 725 ه ) از كبار مشايخ چشتيه، در طى هر پابوسى در طول سالها با ثبت روز و تاريخ ضبط كرده است. آخرين كتاب منثور خسرو كه در شصت و شش سالگى از تأليف آن فراغت يافته «رسائل الاعجاز، يا اعجاز خسروى» است مشتمل بر پنج رساله در زمينه فن انشاء، اخوانيّات و سلطانيّات. اين رسايل گذشته از اشتمال بر مطالب و نكات عمده ادبى حاوى اطلاعات جالب و پرارزش تاريخى است كه از خلال آن نيز معلوماتى نسبت به زندگانى شاعر به دست مىآيد.
ديوان پنجم يا «نهايةالكمال» كه شامل آخرين غزليات، ترجيعات، مراثى و قصايد خسرو است ظاهرآ در اواخر عمر توسط خودش جمعآورى و تدوين شده است. اميرخسرو در حين مراجعت به دهلى از سفر بنگال واوده از وفات پير خود آگاهى يافت. به مجرّد وصول اين خبر سراسيمه بسوى دهلى شتافت و سر بر آستان تربت شيخ نهاد،
و پا از دربار كشيد. آنچه از هستى داشت پا بر سر آن نهاد تا اينكه در همان سال 29 ذىقعده 725 چشم از جهان فروبست، و در حريم مراد خود به خاك سپرده شد و همان آرزويش كه گفته بود برآورده گشت :
كلامش را نيارم نام گيرم زهى بخت ار ته پايش بميرم
در تاريخ وفات خسرو گفتهاند :
ميرخسرو، خسرو مُلك سخن آن محيط فضل و درياى كمال
بلبل دستانسراى بىقرين طوطى شكر مقال بىمثال
نثر او دلكشتر از ماء مَعين نظم او صافىتر از آبِ زلال
شد عديمالمثل يك تاريخ او ديگرى شد طوطى شكر مقال
درباره خسرو و مرشدش سلطانالمشايخ نظامالدّين اوليا صاحب كمالات صورى و مقامات معنوى فرزند احمد دانيال غزنوى متولّد در بدايون مريد و خويش جلالالدين سليمان فريد شكر گنج از نژاد فرخشاه كابلى، كسى كه نمك را شكر، و شكر را نمك مىكرد در كتابهاى تذكره و تراجم سخنها راندهاند. البته اين نكته روشن است كه ارادت خسرو تا دقايق اخير عمر نسبت به مرادش رو به تزايد بود، واز فيض انفاس خواجه نصيب برده تا آنجا كه محرم اسرار گشته بود، در آغاز بسا مثنويها و هم در ديوان مدايحى در حقّ مرشد خود دارد. شيخ هم بر سبيل محبت او را تركاللّه مىگفت.
بر زبانت چون خطاب بنده تركالله رفت دست تركالله گير و هم به اللّهش سپار
چون من مسكين ترا دارم همينم بس بود شيخ من بس مهربان و خالقم آمرزگار
گويند شيخ پيوسته دعا مىكرد تا خداوند او را به سوز سينه خسرو ببخشايد. اميرخسرو از شاعران بختيارى است كه از يك طرف تمام آثارش به ما رسيده است و از سوى ديگر در زندگى و حتى بعد از وفات مورد احترام و تكريم عارفان، سخنشناسان و موسيقىدانان بوده است. آثار و افكار خسرو در گويندگان بعد از او خاصه در هند اثر بس عميق گذاشته است.
شاعران و نويسندگان همه از او به نيكى و بزرگى ياد كردهاند و بسا كسان از غزلها و مثنوىهاى او استقبال و پيروى نمودهاند. جامى شاعر بزرگ و عليشير نوايى سخنسراى ارجمند به بزرگى از او نام بردهاند. مؤلّفان كتب سير و سرگذشت و اخلاق، حتى كتابهاى
جغرافيا چون «روضات الجنّات» اشعار او را بر سبيل استشهاد نقل كردهاند.
در قرن نهم كه هرات عروس مشرق بود به گردآورى آثار او اهتمام به عمل آمد. نسخههاى نفيس از آثار خسرو به قلم خطّاطان معروف مانند سلطان على مشهدى با تذهيب و نقاشى استادانى مانند بهزاد استنساخ شده است. نسخه خطى خمسه تاشكند كه مشتمل بر مثنوى: هشت بهشت، خسرو و شيرين، آئينه سكندرى است، به نام او به خط شمسالدين حافظ شاعر نامدار دانسته شده است، كه البته نادرست است.
چنانكه گذشت اميرخسرو به پيروى از نظامى خمسهاى پرداخت با عنوانهاى، مطلعالانوار، شيرين و خسرو، مجنون و ليلى، آئينه سكندرى و هشت بهشت.
يكى از دانشمندان افغانى استاد محمدعثمان صدقى در اين باب مىنويسد :
«… در اين جا سؤالى كه به ذهن فورآ خطور مىكند اين است كه اميرخسرو با آن نبوغ و احاطه و قدرتى كه در سرودن انواع و اقسام شعر داشته، و از حيث فضل و دانش گوى سبقت از هم عصران ربوده بود چرا داستان ديگر انتخاب نكرد، و چرا بعد از يكصد و بيست و اند سال «خسرو و شيرين» و ديگر مثنويهاى نظامى را نمونه گرفت و پيروى كرد. چرا «شيرين و خسرو» خود را نهتنها از حيث موضوع مطابق به مثنوى نظامى ساخت، بلكه طرح خود را نيز روى همان نقش نظامى انداخت؟ در مورد پنج گنج اميرخسرو دو دليل را مىتوان ارائه كرد: يكى شهرت عالم شمول خمسه نظامى بود كه سلاطين وقت خواستند داستانهاى شورانگيز و معروف آن را از زبان شاعر دربار خود مكرّر بشنوند تا از يكطرف بتوانند استعداد شاعر را در هنر با هنرمندان سلف ميزان كنند، و از طرف ديگر نام خود را به مانند سلاطين سابق در نامه بگنجانند و مخلّد سازند.
دليل ديگر «انا» خود شاعر بود در قدرت شعرسرائى و برابرى با يك شاعر بزرگ و استاد شناخته شده گذشته. همان بود كه اميرخسرو پنج گنج را كه در جواب خمسه نظامى است به اسم و تشويق علاءالدين خلجى… در هندوستان نوشت. شيرين و خسرو، مجنون و ليلى و هشت بهشت را در 698، آئينه سكندرى را در 699 و هشت بهشت را در 701 هجرى به اتمام رسانيده بود…
هردو اثر در وزن و اصل داستان تمام يكسان است و در طرح شباهت زياد دارند. نظامى خسرو و شيرين خود را وقتى سرود كه چهل سال از عمرش مىگذشت، و
اميرخسرو به سن 36 سالگى اثر خود را به نظم درآورده، و هردو در يك (دوره) عمرى، و به معنى مجازى و حقيقى عشق دانا بودند.
هردو اثر در آغاز اشعارى در توحيد، در مناجات، در نعت حضرت سيّد كائنات، در مدح سلاطين و مشوقين و خطاب زمينبوس و اندر استدلال و بيان حقيقت عالم و عشق دارند. در افاده و طرز نگاه چنان هردواثر شبيه هماند كه اگر ابياتشان را مخلوط كنند، تفريق مشكل شود. مثلا در آغاز كتاب گويند :
نظامى :خداوندا درِ توفيق بگشاى نظامى را ره تحقيق بنماى
خسرو :خداوندادلم راچشم بگشاى به معراج يقينم راه بنماى
نظامى :به نام آنكه هستى نام ازو يافت فلك جنبش، زمين آرام ازو يافت
خسرو :به نام آنكه جان را زندگى داد طبيعت را به جان پايندگى داد
نظامى :جواهر بخش حكمتهاى باريك به روز آرنده شبهاى تاريك
خسرو :رموز آموز عقلِ نكته پيوند شناسايى ده جان خردمند
راز كائنات
عظمت كائنات نظامى شاعر دانشمند و فيلسوف را مجذوب كرد، نگاهى بر آسمان انداخت و بر اجرام و كواكب نيك خيره شد و به فكر اندر گرديد و استدلال كرد، و از آن به نتيجه رسيد و گردش كائنات را معلول گردانندهاى يافت، گويد :
خبر دارى كه سيّاحانِ افلاك چرا گردند گردِ كعبه خاك
درين محرابگه معبودشان كيست درين آمد شدن مقصودشان چيست
چه مىجويند ازين محمل كشيدن چه مىخواهند ازين منزل بريدن
مبين درنقش گردونكان خيالست گشادِ بند اين مشكل محال است
و چون وسيله رسيدن به كنه كائنات در دست او نيست، مىگويد :
ازين گردنده گنبدهاى بانور بجز گردش چه بايد ديدن از دور
درست آنست كاين گردش بكارست درين گردندگى هم اختيارست
بلى در طبع هر دانندهاى هست كه با گردنده گردانندهاى هست!
اميرخسرو استدلال نظامى را خواند و پسنديد، و در انديشه او عميق شد؛ و چون خود شيفته طبيعت بود بمانند نظامى نظر بر افلاك انداخت، و در عينحال انديشه فلاسفه زمان را بر صورت تكوين عالم مورد دقت قرار داد و آن همه را دروغ و افسانه پنداشت، و كوتاهى فكر آنان را به كرمى كه در گندم نهان بوده، و زمين و آسمان خود آن را مىداند تشبيه كرد و چون فكر و ذكر را درين مورد بىحاصل دانست، خود را به دامن اسلام افگند و كليد هفت اورنگ را در آنجا يافت. او گويد :
گر آگاهى خبر گوى اى خردمند كه چون مىگردد اين گردنده چند
چه شكلست اين گهى بالا و گه زير كه گشتش زود بينى ماندنش دير
چگونهست اين بساط ظلمت و نور كه گاهى مشك بيزد گاه كافور
اگر منزل زمين شد آسمان چيست وگر عالم همين خاكست آن چيست؟
كجا سردارد اين گردنده دولاب خيالست اينكه مىبينيم يا خواب؟
درين چرخه نظر كردند بسيار سرِ رشته نشد بر كس پديدار
اميرخسرو براى كشف راز كائنات انديشهاى را بيان كرد كه هفتصد سال بعد از وى بشر قدم اول را در آن راه برداشت و پاى بر مهتاب گذاشت.
قدم تا بر فلك نتوان نهادن فلك را كى توان مدخل گشادن
امير فكر فلاسفه را در حل راز كائنات ارزشى نداده و گفته است :
درين انديشههاى پيچ در پيچ دروغ افسانهاى بينى دگر هيچ
عشق
نظامى در تعريف عشق فرمايد :
فلك جز عشق محرابى ندارد جهان بىخاك عشق آبى ندارد
غلامعشق شو كانديشه اينست همه صاحبدلان را پيشه اينست
طبايع جز كشش كارى ندانند حكيمان اين كشش را عشق خوانند
گر انديشه كنى از راهِ بينش به عشقست ايستاده آفرينش
گر از عشق آسمان آزاد بودى كجا هرگز زمين آباد بودى
نظامى در اينجا عشق را كشش خوانده و آفرينش را بر كشش استوار دانسته است كه افاده يك كيفيت علمى است به زبان شعر. اميرخسرو در انديشه بر عشق به راه ديگر رفته و فتح خزينه عشق حقيقى را از عشق مجازى به دست داده است :
جهان بىعشق سامانى ندارد فلك بىميل دورانى ندارد
نه مردم شد كسى كز عشق پاكست كه مردم عشق و باقى آب و خاكست
… فداى عشق شو گر خود مجازيست كه دولت را درو پوشيده رازيست
حقيقت در مجاز اينك پديدست كه فتح آن خزينه زين كليدست
آغاز كار مثنوى
نظامى طرح مثنوى خسرو و شيرين را ريخته بود كه طغرل ارسلان به وى فرمانى فرستاد :
من اين گنجينه را در مىگشادم بناى اين عمارت مىنهادم
بَريدى آمد از درگاه فغفور به شغل بنده القا كرد منشور
شهرت اثر نظامى كه سلطان علاءالدين خلجى را شيفته ساخته بود، او را واداشت كه آن داستان شورانگيز را از زبان شاعر هموطن و برجسته دربار بشنود و استعداد او را بيازمايد. پيامى به اميرخسرو فرستاد. امير گويد :
شبى كاقبال را طالع قوى بود سعادت كارساز خسروى بود
درآمد خازن دولت به پيشم قوى كرد از بشارتهاى خويشم
عروسى را برون آر از عمارى كه خورشيد آيدش در پردهدارى
همش ديبا به بر باشد هماكسون گه افسانه سرايد گاه افسون
من اين پيغام كز دولت شنيدم چو دولت سر به گردون بركشيدم
درِ دُرج جواهر باز كردم ز دل بر لب نثارانداز كردم
اميرخسرو اشاره به مثنوى نظامى كرده و او را بسيارگوى گفته :
نظامى چون سخن ناگفته نگذاشت ز خوبى گوهر ناسفته نگذاشت
چو بازان شو به كم گويى فسانه مگو بسيار چون گنجشك خانه
و به رغم خود داستان نظامى را طويل شمرده، ولى زود ملتفت گرديد كه او خود از آن اقتباسها كرده :
دران گنجى كه بست از گنجه بنياد دگرگون كرد گنجور دگر ياد
من از وى چيدهام پيرايهاى چند درين گنجينه خواهم كردنش بند
كه باشد تا قيامت پيكرآراى عروس عالم از وى فرق تا پاى
اميرخسرو كه سوداى جواب خمسه را در سر مىپروراند، در پايان داستان به زبانى كه عذر از آن مىريزد، تواضعكنان خود را شاگرد نظامى مىخواند، ولى بيان خود را شيرينتر مىگويد :
نظامى كاب حيوان ريخت از حرف همه عمرش درين سرمايه شد صرف
دلم ديريست كاين سودا به سر داشت كه گل چينم ز باغى كاو گذر داشت
ميان بربستم و جستم به زارى ز بازوى توكّل دستِ يارى
بدين ابجد كه طفلان را كند شاد مثالى بستم از تعليم استاد
گرش شيرين نخوانى بار بد هست وگر جان نيست بارى كالبد هست
گرم فرصت دهد زين پس خداوند كنم حلواى او را تازه زين قند
گشاد او پنج گنج از گنجه خويش بدان پنج آزمايم پنجه خويش
فروگويم به شيرينتر بيانى به عرض دوستانى داستانى
كه تا گويد مرا عقل گرامى زهى شايسته شاگرد نظامى
نخست از پرده اين صبح نشورم نمود از مطلعالانوار نورم
پس از كلكم چكيد اين شربت نو كه نامش كردهام شيرين و خسرو
بقا را گر تهى نايد خزينه سه گنج ديگر افشانم ز سينه
اميرخسرو اين داستان را در 4124 بيت به اتمام رسانيده :
وگر پرسى كه بيتش را عدد چيست چهار الفو چهار ست و صدو بيست
شماره ابيات خسرو و شيرين نظامى در حدود شش هزار و دويست و پنجاه بيت است…
داستان
بناى اين داستان بر عشقبازيهاى خسرو پرويز ساسانى با شاهزاده خانمى از ارمنستان موسوم به «شيرين» گذاشته شده. دو عنصر سبب برازندگى اين داستان عشقى است : يكى وفا و جانبازى يك زن زيبا، يك شهزاده خانم با سجيّه و صاحب شخصيت با يك پادشاه عشرتپرست با قدرت باستان؛ ديگر عشق پاك و بىآلايش يك صنعتگر ماهر يعنى فرهاد كوهكن با يك ملكه صاحب جمال شهرآشوب، و رقابت خسرو پرويز با او.
نظامى داستان را از كهنسالان شنيده و به رشته نظم كشيده و ابتكار ازوست؛ وى گويد :
حديث خسرو و شيرين نهان نيست وزان شرينتر الحق داستان نيست
اگرچه داستان دلپسندست عروسى در وفاى خويش بندست
ز تاريخ كهنسالان اين بوم مرا اين گنجنامه گشت معلوم
اساس بيستون و شكل شبديز نشان قصر و آن جوى دلاويز
هوس كارى آن فرهاد مسكين نشان جوى شير و قصر شيرين
حكيمى كان حكايت شرح كردهست حديث عشق ازيشان طرح كردهست
خسرو جوان و نازدانه و بىباك شد. هرمز ــ پدرش ــ مردى سختگير… بود. خسرو پرويز را نديمى بود شاپور نام كه در نقاشى يد طولا داشت… روزى… از سرزمين ارمنستان و ثروت… آن سخن زد و گفت كه حكمران آن، شميرا نام دارد، و او برادرزاده و وليعهدى دارد :
شب افروزى چو مهتابِ جوانى سيه چشمى چو آبِ زندگانى
رخش نسرين و زلفش بوى نسرين لبش شيرين و نامش نيز شيرين
خسرو غايبانه بر شيرين عاشق شد و شاپور را براى آوردن او فرستاد. شاپور به ارمن رفت و شيرين را با دستهاى از دختران زيبا يافت كه در چمنى بساط عشرت درافگندهاند. پس صورتى از خسرو كه نقاشى كرده بود به درختى آويخت. شيرين آن را ديد ولى نگهبانان بترسيدند و آن را پاره كردند. روز ديگر، شاپور باز تصويرى آويخت. شيرين ديد و به يكى از دختران گفت بيارد. ولى دختر آن را پنهان كرد و از بازيهاى پريان خواند.
بگفت اين در پرى پر مىگشايد پرى زينسان بسى بازى نمايد
… صبح روز ديگر باز شيرين آن تصوير را ديد :
دل سرگشته را دنبال برداشت به پاى خود شد و تمثال برداشت
… بعد شاپور خود را به آيين مغان ظاهر ساخت. شيرين او را طلب كرد و حلّ معمّا جست. شاپور كيفيّت راز را در خلوت بيان كرد و خسرو پرويز را معرفى نمود.
سخن مىگفت و شيرين هوش داده بدان گفتار شيرين گوش داده
شاپور با سحر بيان بر شيرين اثر انداخت و او را عاشق خسرو ساخت و علاوه كرد :
بدين فرّ و جمال آن عالم افروز هواى عشق تو دارد شب و روز
خيالت را شبى در خواب ديده از آن شب هوش و عقل از وى رميده
شيرين از وى تدبير جُست. شاپور گفت به بهانه شكار بيرون شود… و به قصر شاه فرود آيد… دشمنان خسرو سكهاى به نام او ضرب زده… توزيع كردند. هرمز خسرو پرويز را توطئهجو دانست و در فكر سياست كردن او شد. امّا «بزرگ اميد» يكى از درباريان… خسرو را خبر كرد تا راه ارمن پيش گيرد. در بين راه (خسرو) شيرين را ديد كه در بيشهاى در چشمه آب تنى مىكرد…
چو قصد چشمه كرد آن چشمه نور فلك را آب در چشم آمد از دور
سهيل از شَعر شكرگون برآورد نفير از شعرى گردون برآورد
تن صافيش مىغلتيد در آب چو غلتد قاقمى بر روى سنجاب
در آب از گيسوان انداخته شست نه ماهى بلكه ماه آورده در دست
زهر سو شاخ گيسو شانه مىكرد بنفشه بر سر گل دانه مىكرد
چو برفرق آب مىانداخت ازدست فلك بر ماه مرواريد مىبست
خسرو آن منظر را ديد… تصور كرد كه او پرى بوده كه: پرى بر چشمهها بسيار باشد. خسرو بسوى ارمن، و شيرين بسوى مداين بسيچ راه مخالف كردند. شيرين و خسرو از حال همديگر آگاه شدند. خسرو شاپور را براى آوردن شيرين فرستاد. درين هنگام خبر مرگ هرمز به خسرو رسيد. او به مداين رفت و بر تخت بنشست… نظامى با چنين پسمنظر كه يك ربع مثنوى او را دربر گرفته، خسرو را بر تخت شاهى نشانده و عشق شيرين را در دل او شعلهور ساخته.
امّا اميرخسرو بدون آنكه از سابقه تاريخى ذكر كند محض به اين مختصر اكتفا كرده :
به تاريخِ عجم داننده راز چنين كرد اين حكايت را سرآغاز
كهچون خورشيد هرمز رفتدر خاك كشيد اكليل خسرو سر بر افلاك
بعد آبادى ملك و رفاه مردم را در عهد او با مهارت تمام با اين دو بيت زيبا بيان كرده :
چنان آراست ملك از دانش و داد كه شهر آسوده گشت و كشور آباد
به اشك و ناله كس ننمود آهنگ مگر چشم صراحى و رگ چنگ
با چنين اختصار مثنوى، اميرخسرو دوهزار و دويست و پنجاه بيت كوتاهتر از آنِ نظامى است… نظامى و اميرخسرو هر دو از صنعت رسّامى استفاده كردهاند. نظامى صورت خسرو را به شيرين مىنمايد، ولى اميرخسرو برعكس تصوير شيرين را به خسرو نشان مىدهد كه به زمينه شرقى… طبيعىتر است. اميرخسرو مىگويد :
همى ديد آن خيال بوالعجب را به دندان مىگزيد انگشت و لب را
بعد شاپور در توصيف شيرين گفت :
بتى كاين نسخه از وى در پرندست نيابتدارِ آن تخت بلندست
به شكل آهو، به دل شيرِ دلير است نگيرند آهويش زيرا كه شيرست
برش كز لطف چون درّ يتيم است درونش آهن و بيرونش سيم است
چنان نخلى كه گر بتوانش برخورد نباشد جز به باغ شاه در خورد
ترتيب ملاقات شيرين با خسرو به اين صورت بسيار طبيعى است، شيرين نام خسرو را شنيد… و به استقبال او رفت و پياده شد و ركاب بوسيد. خسرو چون آن حركت بديد از اسپ بزير آمد و احترامى عاشقانه كرد :
فرود آمد ز پشت باد چون باد چو سبزه بوسه زد بر پاى شمشاد
چو سر بركرد در نظاره نور بناميزد چه بيند چشم بد دور
جهانى ديد از عشق آفريده جهانى پرده عاشق دريده
از اين سو اين ز ديدن گشته بيهوش وزان سو او ز حيرت مانده خاموش
دو عاشق روى در رو مستِ ديدار نظر بر كار ماند و عقل بىكار
ازدواج
برطبق مثنوى نظامى خسرو نمىتوانست با وجود مريم با شيرين ازدواج كند، شاپور را فرستاد كه شيرين را بياورد تا نهانى عشق ورزند… شيرين برافروخته گشت :
به تندى برزد آوازى به شاپور كه از خود شرم دار اى از خدا دور
اما در مثنوى اميرخسرو، مريم مرده، و بعد خسرو به سراغ شيرين رفته، و شيرين شبى در صحرا جشنى برپاى كردند و به عشرت نشستند؛ اميرخسرو گويد :
شبى همچون سواد ديده پُر نور هوا عنبرفشان چون طرّهحور
مقيمان زمين در پرده راز عروسان فلك در جلوه ناز
ز زلف شب كه دامن بر زمين سود بساط خاك گشته عنبرآلود
شده زهره به صد دست ارغنونساز ثوابت را به رقص آورده زآواز
ز قصر آهنگ صحرا كرد خسرو كشيده بارگه بر سبزه نو
صنم با او به رسم دلنوازى نشسته بر سرير سرفرازى
درين ميان به ناسازى شيرين، خسرو بسوى شكر مىرود. اميرخسرو مىگويد :
ز گيسو نافه نافه مشك مىبيخت ز خنده خانه خانه قند مىريخت
چو ويسه فتنهاى در شهد بوسى چو دايه آيتى در چاپلوسى
روزى شيرين كه همه شب تا سحر بگريستى زار، بهكوه بيستون مىرود. فرهاد را مىبيند.
ازو هر بازويى زآهن ستونى ز تيشه بيستون پيشش زبونى
شيرين نام او را پرسيد و كارش را توصيف كرد و به او گفت كه رمههاى او در كوهستان است و آوردن شير مشكل :
ببايد ساختن جويى به تدبير كز آنجا تا به ما آسان رسد شير
جوابش داد مرد سختْبازو كه مزد دستِ من نه در ترازو
شكرلب گفت كاينجا چيست تا من كه مزد چون تويى ريزم به دامن
فرهاد ملتفت اشتباه خود شده، زمين بوسيد و :
به گريه گفت مقصودم نه مال است به زر نرخ هنر كردن وبال است
ز ابروى هلالى پرده بركن من ديوانه را ديوانهتر كن
زمزمه عشق فرهاد به گوش خسرو رسيد :
چنانش از رشك شيرين تلخ شد كام كه در كامش شكر را تلخ شد نام
در مثنوى اميرخسرو، خسرو به توصيه شاپور نامه طنزآميزى به شيرين نوشت و او را بىوفا خواند :
مباركباد كن خود را ز خسرو به عشق تازه و همخوابه نو
شيرين هم جواب زننده طنزآميزى به خسرو براى دلبستگى به شكر فرستاد :
يقين شد كان وفا و مهربانى فريبى بود بهر من زبانى
وگرنه بركس اين تهمت توان بست كه خود مى نوشى و خوانى مرا مست!
چه چاره چون چنين افتاد تقدير ترا روزى شكر بادا مرا شير
در مثنوى اميرخسرو، خسرو از عشق فرهاد به شيرين مىشنود، به كوه مىرود و با فرهاد مكالمه مىكند :
بگفتش كيستى و در چه سازى بگفتا عاشقم در جان گدازى
بگفتا عشقبازان را نشان چيست؟ بگفتا آنكه داند در بلا زيست
بگفتا عاشقان زين ره چه پويند؟ بگفتادل دهند و درد جويند
بگفتش دل چرا با خود ندارند؟ بگفتا خوبرويان كى گذارند
بگفتا گر بميرى در هوايش بگفتا در عدم گويم دعايش
چگونگى مرگ در اثر اميرخسرو همانست كه نظامى بازگفته، يعنى رسانيدن خبر مرگ شيرين به فرهاد… فرهاد سر به سنگ مىزند و خونش را در جوى شير روان مىسازد…
شيرين از تنهايى و ناكامى در عشق به ستوه آمده و در يك شب قيرگون كه به زبان اميرخسرو :
شبى تاريك چون دريايى از قير به دريا درچكيده چشمه شير
ز جنبيدن فلك بىكار گشته ستاره در رهش مسمار گشته
غنوده در عدم صبح شبافروز به قير انباشته دروازه روز
شبى اينگونه تاريك و جگرسوز ز غم بىخواب شيرينِ سيه روز
اميرخسرو گويد كه خسرو مأيوسانه بر در او نشست و اشك ريخت و كنيزان به شيرين خبر دادند.
شكرلب چون شنيد اين داستان را شكيبايى نماند آن دلستان را
دل از عقل خيالانديش برداشت حجاب نام و ننگ از پيش برداشت
چو آيد پيش آن آزاده خويش پشيمان از خود و از كرده خويش
شيرين خسرو را به قصر برد و بزمى شاهانه برپا كرد :
بآيين بزمگاهى ساز كردند كزان فردوس را در باز كردند
اميرخسرو از بازگفت فرستادن نامه از سوى حضرت محمد دورى جسته… در پايان داستان شيرين كه ظلم و ستم بىحد خسرو را بر مردم… مىديد دلش به حال مردم مىسوخت و خسرو را برحذر مىداشت؛ پايان داستان… غمانگيز است. شيرويه پسر مريم توطئه قتل پدر كرد… و بر تخت نشست و شيرين خود را بر نعش خسرو كُشت.
ز زخمى كان تبر زن زد خطرناك درخت خسروانى خفت در خاك
خراش ديو مغز آدمى سُفت فرشته بر پريد و آدمى خفت
كشنده زان تن خسته كه خون جُست چوديوى زود زانموضع برونجست
چو آمد بر سرش شيرين دلتنگ ز سيل خون جهانى ديد گلرنگ
رسيده برگريزى در بهارى فتاده سروى اندر لالهزارى
بديد و هم به ديدن بىخبر گشت سرش درگشتبود از پاى درگشت
ز بالينگاه خسرو دشنه برداشت پس آن قطره بهجان تشنه برداشت
چو بودش ز آتش دل در جگر تاب ز دشنه بر جگر زد قطرهاى آب
نهاد آن زخم را بر زخمو سر بست جراحت را به خون گرم پيوست
به لوح خاك تعليم وفا را ز خون خود نوشت اين ماجرا را
ــ شيرين و خسرو. چاپ مسكو. صص 50/349ــ
*
در بازجُست غزليّات اميرخسرو دهلوى از نگريستن به تازهترين تحقيقها در منابع بازنايستادم. آخرين تحقيقات درباره «ابيات ناشناخته اميرخسرو دهلوى» گفتارى است از آقاى دكتر اميرحسن عابدى دانشمند هندوستانى كه در مجموعه «گفتارهاى پژوهشى در زمينه ادبيات فارسى» گردآورى آقاى دكتر سيد حسن عبّاس ــ از «مجموعه انتشارات ادبى و تاريخى موقوفات دكتر محمود افشار يزدى» شماره 65 كه به سال 1377 در تهران به چاپ رسيده است. پانزده غزل از نويافتههاى غزليات اميرخسرو نگاشته استاد دكتر عابدى را در پايان اين كليّات مىآورم. غزلى هم بىمطلع از اميرخسرو را آوردهاند كه من متن كامل آن غزل را با مطلع: «اگر تو سرنوشت من بدانى ــ دگر افسانه مجنون نخوانى» در كليّات غزليّات چاپ خود بازيافتم. ديده شود: صفحه 817 همين كتاب، غزل شماره 1811. محمد روشن.
«ا»
1
ابر مىبارد و من مىشوم از يار جداچون كنم دل به چنين روز ز دلدار جدا
ابر و باران و من و يار ستاده به وداع من جدا گريهكنان، ابر جدا، يار جدا
سبزه نوخيز و هوا خرّم و بستان سرسبز بلبلِ روىسيه مانده ز گلزار جدا
اى مرا در تهِ هر موى به زلفت بندى چه كنى بند ز بندم همه يكبار جدا
ديده از بهرِ تو خونبار شد، اى مردُمِ چشم مردمى كن، مشو از ديده خونبار جدا
نعمتِ ديده نخواهم كه بمانَد پس از اين مانده چون ديده ازان نعمتِ ديدار جدا
ديده صد رخنه شد از بهرِ تو، خاكى ز رهت زود برگير و بكُن رخنه ديوار جدا
مىدهم جان مرو از من، وگرت باور نيست پيش ازان خواهى، بسْتان و نگهدار جدا
حسنِ تو دير نپايد چو ز خسرو رفتى گُل بسى دير نمانَد چو شد از خار جدا
2
صدهزاران آفرين جانآفرينِ پاك راكافريد از آب و گِل سروى چو تو چالاك را
تلخ مىگويى و من مىبينمت از دُور و بس زهر كى آيد فرو، گر ننگرم ترياك را
غنچهدل تهبهته بىگُلرخانخونست ازآنك بوستان زندان نمايد، مردمِ غمناك را
چونترا بينم،همازچشمِخودمدر رشك، ازآنك كرد تردامن رخُت اين چشمهاىِ پاك را
گر بهكويتخاك گردم نيستغم، ليكنغم است كز سرِ كويت بخواهد باد بُرد اين خاك را
شهسوارا، عيبِ فتراك است صيدِ چون منى گاهِ بستن عذرخواهى كن ز من فتراك را
چون دلم زو چاك شد، اى پندگو، راضى نيَم از رگِ جانِ خود ار دوزى در اين دل چاك را
چشمهعمرست و خلقىدر پيَش،حيفى قويست آشنايى با چنان دريا، چنين خاشاك را
ناله جانسوزِ خسرو كو به دلها شعله زد رحمتى ناموخت آن سنگيندلِ ناباك را
3
مرا درديست اندر دل كه درمان نيستش يارامن و دردت، چو تو درمان نمىخواهى دلِ ما را
منم امروز وصحرايى و آبِ ناخوش از ديده چو مجنون آبِخوش هرگزندادى وحش ِصحرا را
شبت خوشباد و خوابِ مستيت سلطان و من هم خوش شبى گرچه نيارى ياد بيدارانِ شبها را
ز عشق ار عاشقى ميرد، گنه بر عشق ننْهد كس كه بهرِ غرقه كردن عيب نتوان كرد دريا را
بميرند و برون ندْهند مشتاقان دمِ حسرت كله ناگه مبادا كج شود آن سروبالا را
به نوميدى به سر شد روزگارِ من كه يك روزى عنانگيرى نكرد اميد، هم عمرِ روان ما را
مزن لافِ صبورى خسروا در عشق كاين صرصر به رقص آرد چو نفخِ صور، كوهِ پاى برجا را
4
گه از مى تلخ مىكن آن دو لعلِ شكّرافشان راكه تا هركس به گستاخى نبيند آن گلستان را
كنم دعوىِ عشقِ يار و آنگه زو وفا جويم زهى عشق ار به رشوت دوست خواهم داشتن آن را
بَران تا زودتر زان شعله خاكستر شود جانم نفَس بگشايم و دم مىدهم سوزاكِ پنهان را
بُريدم زلفِ او را سر كه هنگامِ پريشانى شهادت گويد آن زاهد چو ديد آن كافرستان را
نهان با خويش مىگويم كه هست آن شوخ زآنِ من مگر روزى دو سه مانَد، زبانى مىدهم جان را
از او يارب نپرسى و مرا سوزى به جاىِ او چو سيرى نيست از آزارِ خلق آن ناپشيمان را
بيار آن نامه مجنون كه گيرد سبقِ رسوايى به خونِ دل چو خسرو شُست لوحِ صبر و سامان را
5
زمانه شكلِ دگر گشت و رفت آن مهربانيهاهمه خونابه حسرت شدست آن دوستگانيها
عزيزانى كه از صحبت گرانتر بودهاند از جان چو بر دلها گران گشتند بردند آن گرانيها
نشانِ همدمان جايى نمىبينم، چه شد آرى زمانه محو كرد از سر دگر ره آن گرانيها
كنون در كنج مهمانِ زميناند آنكه ديدستى پريرويانِ زيور كرده را در ميهمانيها
چو مُشكِ ما همه كافور شد از سردىِ عالم جوانان را ز ما دل سرد شد كو آن جوانيها
وگر سوزيم در عالم كسى دلسوزِ ما نبْود ز بس كز مهربانان رفت سوزِ مهربانيها
مخند، اى كامرانِ عشق، بر تلخىِ عيش ِ من كه من هم داشتم اندازه خود كامرانيها
كسى كامروز در شاديست فردا بينيَش در غم نويدِ ماتمِ غم دان نوا و شادمانيها
به نقدِ خوشدلى مفروش ده روزِ حياتِ خود كه خواهد رايگان رفتن متاعِ كامرانيها
غم آرد يادِ شاديهاىِ رفته در دلِ خسرو چو يادِ تندرستى و زمانِ شادمانيها
6
بيم است كه سودايت ديوانه كند ما رادر شهر به بدنامى افسانه كند ما را
بهرِ تو ز عقل و دين بيگانه شدم آرى ترسم كه غمت از جان بيگانه كند ما را
در هجر چنان گشتم ناچيز كه گر خواهد زلفت به سرِ يك مو در شانه كند ما را
زان سلسله گيسو منشورِ نجاتم ده زان پيش كه زنجيرت ديوانه كند ما را
زينگونه ضعيف ار من در زلفِ تو آويزم مشّاطه به جاىِ مو در شانه كند ما را
من مى زده دوشم شايد كه خيالِ تو امروز به يك ساغر مستانه كند ما را
چونشمعِ بُتان گشتى پيش آى كه تا خسرو بر آتش ِ روى تو پروانه كند ما را
7
آن طرّه به روىِ مه بنْهاد سرِ خود رااز خطِّ غبار آن رخ پوشيده خَورِ خود را
چون ديد گلِ رويش در صحنِ چمن، زان گُل ايثارِ قدومش كرد از شرم زرِ خود را
مانندِ قدش بُستان چون ديد سهىسروى زيرِ قدمش سبزه بنْهاد سرِ خود را
ديدم به رقيبِ او بِنْشَسته سگِ كويَش گفتم كه فلان اكنون وايافت خرِ خود را
اى ناصحِ بيهوده چندين چه دهى پندم بگذار مرا بگْذار، مىخار سرِ خود را
زان بندِ قبا دارم پيوسته به دل غصّه كاندر پىِ جانِ من بربست برِ خود را
گفتا ز درم خسرو، منزل به دگر جا كُن گفتم كه سگِ خانه نگذاشت درِ خود را
8
چنانى در نظر نظّارگان راكه رونق بشْكنى مهپارگان را
چنان نالان همى گردم به كويت كه دل خون مىشود نظّارگان را
تو درخوابِخوشومنبىتو هر شب شمارم تا سحر سيّارگان را
ز بس كاين رنجِ من به مىنگردد ز من بگْرفته دل غمخوارگان را
دواىِ دردِ من بر تست، ليكن تو چاره كى كنى بيچارگان را
روى گر، اى صبا، در خانه او بگويى قصّه آوارگان را
دلِ ديوانه خسرو نكو نيست چگويم بد پرىرخسارگان را
9
صبا نو كرد باغ و بوستان راپياله داد نرگس ارغوان را
به خطِّ سبز، صحرا نسخه برداشت سوادِ روشن دارالجنان را
سحرگاهان چكيد از قطره ابر گلو تر گشت مرغِ صبحخوان را
مزاج از قطرهها خوش كرد نرگس چو بيمارى كه يابد ناردان را
بنفشه كوژ پيش ِ سرو گويى تواضع مىكند پير و جوان را
مگر بوسى نمىخواهد ز سوسن كه غنچه تنگ مىگيرد دهان را
الا اى بلبل آخر بانگ برزن كه سوسن گرد مىنارد زبان را
نگارا بلبل اينك مىكند بانگ روان كن در چمن سروِ روان را
مرا گفتى مبين در من به گل بين به گل نسبت مكن روىِ چنان را
جوانى مىرود از دست بر باد برو لنگر بنه رطلِ گران را
گل اندك عمر و چندان باد در سر چگونه خنده نايد گلستان را
به باغِ مجلس ِ خود، همچو بلبل نگه كن خسروِ شيرينزبان را
10
گُلِ من سبزهزارى كرد پيدازمانه نوبهارى كرد پيدا
در اين موسم كه از تأثيرِ نوروز جهان نو روزگارى كرد پيدا
ز كوهِ ابر سنگِ ژاله افتاد زرِ گل را، عيارى كرد پيدا
شدم موى و فرورفتم به رويش همانم خارخارى كرد پيدا
نهانى خارخارى داشت آن شوخ بحمدالله كه بارى كرد پيدا
ببين خسرو، اگر جانت به كارست كه جان را باز كارى كرد پيدا
11
چو بگْشايى لبِ شكّرشكن رالبالب در شكر گيرى سخن را
لبت گويد دليرى كن به بوسى مرا زَهره نباشد، صد چو من را
به دل آتش زدى و مىدمى دم بخواهى سوخت جانِ ممتحن را
شدى در بوستان روزى به گلگشت نمودى روى خوبانِ چمن را
دو ديده نيست نرگس را كه بيند از آنگه باز روىِ ياسمن را
دلى از سنگ نبْوَد چون دلِ تو بتِ سنگينِ يغما و ختن را
دلِ خسرو شكستى آه، گر من كنم آگاه شاهِ بتشكن را
12
درآمد در دل آن سلطانِ دلهادلِ من زنده شد زان جانِ دلها
همى كارد به كويش تخمِ جان خلق كه مىبارد ازان بارانِ دلها
ز بس دلها كه در كوىِ تو افتاد شده زاغ و زغن مهمانِ دلها
به گرما از سوادِ چشمِ من كن سيه چترِ خود، اى سلطانِ دلها
زهى مهتابِ عالمسوز كافگنْد رُخت در عرصه ويرانِ دلها
عذابى دارم از تو گرچه هستى ز رحمت آيتى در شأنِ دلها
نگويم دردِ خود كس را كه نشناخت طبيبِ كالبد درمانِ دلها
تو مىخور گرچه مشتاقان كباباند به روىِ آتشِ سوزانِ دلها
دلِ خسرو شد از نو بتپرستى تو تا بردى همه ايمانِ دلها
13
زهى وصفِ لبت ذكرِ زبانهادهانت در سخن اكسيرِ جانها
چو مىخندد لبِ شكّرفشانت ز حيرت باز مىماند دهانها
ز عشقت كو به دل تخمِ وفا ريخت مرا در سينه مىريزد سنانها
فلك را آهِ مظلومى چو من سوخت چرا آتش نبارد زآسمانها
مكن عيبم، كُنم گر بوسهبازى به گردِ كوىِ تو بر آستانها
مرا با شكلِ رسوايى خوش افتاد بخنديد، اى رفيقان، از كرانها
ز عشقست آبِ چشمِ من كه بىتو جوانمردى ندارد ناودانها
شبى كردم به بُستان ناله درد رها كردند مرغان آشيانها
از اين ره رفت خسرو، خلق گويند چو بيند جا به جا از خون نشانها
14
بهرِ شكار آمد برون كژ كرده ابرو ناز راصانع خدايى كاين كمان داد آن شكارانداز را
او مىرود جولانكنان وز بهرِ ديدن هر زمان جانها همى آيد برون، صد عاشقِ جانباز را
تا كى ز چشمِ نيكوان بر جان و دل ناوك خورم اى كاش تيرى آمدى اين ديدههاىِ باز را
خلقى به بندِ كُشتنم وين ديده در غمازيَم من بين كه بهرِ خون خود دل مىدهم غماز را
عاشق كه مىسوزد دلش از طعنه باكش كى بود شمعى كه آتش مىخورد آتش شمارد گاز را
دل بانگِ دزديها كند كِش بشنوى فريادِ من از ناله هم غيرت برم، دزدم به دل آواز را
تا پاكِ جان از حد گذشت، افتادگان را بر درت بر نيم بسمل كشتگان، دستوريى ده باز را
سوىِ تو، اى طاوسِ جان، دل مىپرانَد اين گدا زانسان كه سوىِ كبك و بط شاهِ جهان شهباز را
اعظم خليفه قطبِ دين آنكو هماىِ همّتش بالاتر از هفتم فلك دارد محل پرواز را
15
جانم از آرام رفت، آرامِ جانِ من كجاهجرم نشانِ فتنه شد، فتنهنشانِ من كجا
آمد بهارِ مشكدم، سنبل دميد و لاله هم سبزه به صحرا زد قدم، سروِ روانِ من كجا
از گريه ماندم پا به گِل وز دوستان گشتم خجل جاناز جهان بگسست و دل، جان و جهانِ من كجا
در كارِ غم شد موريم، بىپرده شد مستوريم تلخ است عيش از دوريم، شكّرفشانِ من كجا
شخصم ضعيف و ديده تر، زان ريسمان و زين گهر اينك مهيّا شد كمر، لاغر ميانِ من كجا
هر دم جگر در سوز و تاب، از ديده ريزم خونِ ناب اينك مى و اينك كباب، آن ميهمانِ من كجا
دل رفت در مهمانِ او گفت آنِ اويم آنِ او گر هست اين دل زانِ او، آخر ازآنِ من كجا
من جورِ آن نامهربان دارم ز خاموشى نهان اويم نيارد بر زبان كان بىزبانِ من كجا
جان است آن يارِ نكو، رفته دلِ خسرو در او گر دل نرفته است اين بگو، اين گو كه جانِ من كجا
16
بشْكُفت گُلها در چمن، اى گلستانِ من بياسرو ايستاده منتظر، سروِ روانِ من بيا
از گريه من هر طرف، پُر لاله و گل شد زمين وقتى به گلگشت، اى صنم، در گلستانِ من بيا
حيف است ديدن بىرُخت، در بوستان آخر گهى اى گُل، نهان از باغبان در بوستانِ من بيا
هر طرّه تو آفتى، هر نرگس ِ تو فتنهاى گرچه بلاىِ عالمى، از بهرِ جانِ من بيا
تلخى كه گويى نيست آن از تلخىِ هجرت فزون با اين همه تلخىِ خود، شكّرفشانِ من بيا
دانى كه هستم در جهان من خسروِ شيرينزبان گر نايى از بهرِ دلم، بهرِ زبانِ من بيا
17
وقتِ گُل است نوش كن باده چون گلاب رابلبلِ نغمهساز كن بلبله شراب را
ساغرِ لاله هر زمان بادِ نشاط مىدهد بينكه چهموسمىست خوشنقل و مى و كباب را
مرغ چو در سرود شد، بال كشيد در زمين سبزه بساطِ سبز و تر از پىِ رقص ِ آب را
نيست حيات شكّرين كاخرِ شب شكرلبان هر طرفى به بوىِ مى تلخ كنند خواب را
نيست حيات شكّرين كاخرِ شب شكرلبان هر طرفى به بوىِ مى تلخ كنند خواب را
چون به سؤال گويدم ساقىِ مستِ عاشقان هان قدحى، چگونهاى؟ حاضرم اين جواب را
چند ز عقل و دردِسر باده بيار ساقيا درد ترا و سر مرا عقل شرابِ ناب را
گردِ سفيدِ برق را تا بنشانَد از هوا موج بلند مىشود چشمه آفتاب را
نى غلطم كه آفتاب اوج ازان گرفت تا بوسه زند به پيش ِ شه حاشيه جناب را
خورد خدنگِ او بسى خون ز دو ديده، پُر نشد سير كجا كند مگس حوصله عقاب را
خانه خسرو از رخَش هست صفا كه هر زمان از رخِ فكرِ مدحِ تو دور كند نقاب را
18
شكلِ دل بردن كه تو دارى نباشد دلبرى راخواببندىهاىِ چشمت كم بوَد جادوگرى را
چون ز هجران شد زحل در طالعم كى بوسم آن پا اين سعادت دست ندْهد جز مباركاخترى را
زين هوس مُردم كه وقتى سر نهم بر آستانْت بين چه جايى مىنهم من هم چنين مدبر سرى را
چند گويى سوزِ خود روشن كن ار دارى زبانى چون نخيزد شعله تا كى دم دمم خاكسترى را
بر منِ بد روز بس كز غم قيامتهاست هر شب روزِ من روزى مبادا تا قيامت كافرى را
مىزنندم طعنه كاخر دل كه گم كردى بجوى من كه خود را كردهام گم چون بجويم ديگرى را
دوستان گويند ناگه مُرد خواهى بر درِ او دولتم نبْود كه گردم خاك از آنگونه درى را
كى چو من سوزند ياران گرچه دلسوزند، ليكن عُود چون سوزد بوَد دل گرميى هم مجمرى را
آهِ پنهانىِ خود خوردن كه خسرو راست زان بت بوالعجبتر زين فرو بردن كه يارد خنجرى را
19
گرچه از ما واگسستى صحبتِ ديرينه راجا مده بارى تو در دل دوستانِ دينه را
خوردِ عاشق چيست پيكانهاىِ زهرآلودِ هجر وصل چون يارِ تو باشد بازجو لوزينه را
بسكه خوشدل با غمم شبهاىِ دردِ خويش را دوست مىدارم چو طفلِ كوردل آدينه را
محتسب گو تا چو من صوفىِ رسوا را به شهر گشت فرمايد به گردن بسته اين پشمينه را
طعنهزد بر بيدلانخسروكهشد زينسانخراب فرقتت از جانِ او خوش مىكَشد اين كينه را
20
تا نظر سوىِ دو چشمِ تست يارانِ تراكى بود پيكارى آن مردمشكارانِ ترا
تا شدند اندر كشش دو چشمِ تو خنجرگذار شغلها فرمود اجل خنجرگذارانِ ترا
نوجوان گشتى و شكلِ ناز را نشناختى جاىِ تسكين نيست زين پس بيقرارانِ ترا
هر كرا امروز خواندى باز فردا كُشتيَش باركالله اين چه اقبال است يارانِ ترا
تا دلم خوش كردى از اُميدِ پيكان ريختن نام شد بارانِ رحمت تيربارانِ ترا
شرمسارِ يك نظر گشتيم و هست از چشمِ تو يك نظر ديگر توقّع شرمسارانِ ترا
از لبِ تو تشنگان محروم و ساغر بهرهمند مرهمى بايد هم آخر دلفگارانِ ترا
خونِ تيره مىخورند از چشمِ تو عشّاقِ تو نوش باد اين مى به يادت دُردخوارانِ ترا
شاهِ حسنى و بلا و فتنه پيشت يادگار شرم بادا قتلِ خسرو كاردارانِ ترا
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.