کتاب « در انتظار بُوجانگِلز » نوشتۀ اولیویه بوردو ترجمۀ منصور انصاری
گزیده ای از متن کتاب:
1
پدرم به من گفت قبل
از تولدم کارش شکار مگس با زوبین بوده. زوبین و مگس لهشدهای را هم به من نشان
داد.
و همان طور که
داشت ابزارآلات شغل سابقش را در صندوقچۀای جلاخورده مرتب میکرد، گفت: «رهایش
کردم، چون هم کار خیلی سختی بود و هم درآمدش خیلی کم بود. حالا گاراژ دارم. درست
است مجبورم خیلی کار کنم، ولی در عوض درآمدش خیلی خوب است.»
اول سال تحصیلی که سرکلاس
دانشآموزان خودشان را سر کلاس معرفی میکردند، با سربلندی و غرور از شغلهای پدرم
صحبت کردم، ولی هم کمی مؤاخذه شدم و هم حسابی مسخره و ریشخند.
افسوس خوردم و با
خودم گفتم: «حقیقت چقدر بیقدروقیمت شده، یک بار هم که کسی آن
را به زبان میآورد، مثل دروغی خندهدار به نظر میرسد.»
راستش پدرم مرد
قانون بود.
همان طور که
پیپش را پر میکرد، قهقهه میزد و میگفت: «قانون نانمان را میدهد.»
پدرم نه قاضی بود،
نه نمایندۀ مجلس، نه دفتردار و نه وکیل. هیچکدام از اینها نبود. شغلش را مدیون
دوست سناتورش بود. پدرم که با استفاده از این منبع اطلاعات در جریان مقررات تازه
قرار گرفته بود، اولین کسی بود که مشغول حرفۀ جدیدی شده بود که همهچیزش را سناتور
وضع کرده بود. قوانین جدید، حرفۀ جدید. اینگونه بود که پدرم شد «گاراژبازکن».
سناتور برای اطمینان از ایمنی و سلامت ناوگان خودرویی، تصمیم گرفت معاینۀ فنی را برای
همۀ اتومبیلها اجباری کند. بنابراین، مالکان ابوطیارهها، لیموزینها، کامیونها،
وانتها و خلاصه همۀ ماشینها از هر نوعی مجبور بودند برای جلوگیری از حادثه،
ماشینهایشان را معاینۀ فنی کنند. فقیر و غنی هم نداشت، همه باید اطاعت میکردند.
حالا که به قانونی اجباری تبدیل شده بود، پدرم پشتسرهم، صورتحسابهای سنگین،
خیلی سنگین، صادر میکرد. هزینۀ همهچیز حساب میشد، از رفتوبرگشتها گرفته تا
معاینه. از قهقهههای پدر میشد فهمید که اوضاع حسابی بر وفق مرادش است.
همان طور که
با دماغ در صورتحسابهای بانکیاش فرو رفته بود، بلندبلند میخندید: «من جان
آدمها را نجات میدهم. جان آدمها را نجات میدهم.»
در این دوره، نجات
جان انسانها عایدی زیادی برای پدرم داشت. بعد از افتتاح دهها گاراژ معاینۀ فنی،
همه را به یکی از رقبای سابقش فروخت. خیال مامان راحت شد، چون خیلی دوست نداشت
پدرم زندگی دیگران را نجات دهد. برای این کار باید از صبح تا شب کار میکرد و ما
تقریباً هیچوقت نمیدیدیمش.
پدرم همیشه در جواب
به مامان میگفت: «تا بوق سگ کار میکنم تا بتوانم زودتر دست از کار
بکشم.»
ولی من منظورش از
این جمله را نمیفهمیدم. البته پدرم را معمولاً درک نمیکردم و بعد از گذشت سالها،
تا حدی میفهمیدم منظورش چیست، البته نه کاملاً، ولی برای من همین قدر هم بس بود.
پدرم به من گفت با
آن به دنیا آمده، ولی خیلی زود فهمیدم آن شکاف خاکستری اندکی متورم در سمت راست لب
پایینش که لبخند کجومعوج قشنگی هم به او میداد بهخاطرِ این بود که یکسره پپپ
میکشید. مدل موهایش، با فرق وسط سر و موهای فرفری دوروبَرش، مرا یاد نقاشی سواکار
پروسی میانداخت که درست در ورودی خانه آویزان شده بود. تا الان جز پدرم و این
سوارکار پروسی کسی را ندیدهام که موهایش را این مدلی آرایش و شانه کند. کاسۀ
چشمان کمی گودرفته و چشمان آبی کمی برآمده نگاه کنجکاو و تیزی به او میبخشید. عمیق و
غلتان. در این دوره، من همیشه او را خوشحال و شاد میدیدم، بیشتر اوقات تکرار میکرد: «من یک
احمقِ خوشبختم.»
مادرم هم در جوابش
میگفت: «حرف شما را باور میکنیم، ژرژ. به حرف شما ایمان
داریم.»
پدرم همیشه زیرلب
آوازی را زمزمه میکرد، خیلی افتضاح بود. بعضی وقتها هم سوت میزد. آنهم افتضاحتر
بود، ولی مثل همۀ کارهایی که از سر قلب پاک و خیرخواهی میکرد، تحمل میکردیم.
داستانهای زیبا و دلنشینی تعریف میکرد و هر از چندی که اتفاقی میهمان نداشتیم، به
اتاقم میآمد؛ با آن هیکل بلند و لاغرش روی تختم خم میشد تا بخواباندم. ولی طوری
که تخم چشمانش را تاب میداد و حرفهایی که از جنگل، آهو، جزام و تابوت میزد، نهتنها
مرا نمیخواباند که خواب را هم از چشمانم میپراند. بیشتر وقتها، از فرط شادی
بلند میشدم و روی تختم بالا و پایین میپریدم یا میرفتم پشت پرده قایم میشدم،
بدون اینکه ذرهای تکان بخورم.
قبل از اینکه از
اتاقم بیرون برود، میگفت: «همه این داستانها چرتوپرت
بود.»
این حرفش را هم چشمبسته باور میکردم. بعدازظهرهای
یکشنبه برای جبران همۀ زیادهرویهایش در طول هفته، دمبل میزد. با بالاتنۀ لخت و
برهنه، پیپبهدهان، میایستاد جلوی آینۀ بزرگ طلایی و با صدای بلند موسیقی جاز، دمبل
میزد؛ البته دمبل کوچک. اسمش را گذاشته بود، «نرمش تونیک»، چون گاهی از دمبل زدن دست
میکشید و قُلپقُلپ تونیک جین مینوشید و به مامان میگفت: «مارگریت، شما هم باید ورزش کنید. به
شما تضمین میدهم بینهایت جالب است و حس خوبی دارد!»
مامان هم که یک چشمش را بسته بود و زبانش را لای دندانش گرفته بود و سعی میکرد
چترک تزیینی را در زیتون مارتینیاش فرو کند، در جوابش میگفت: «شما هم باید آبپرتقال را امتحان کنید، ژرژ. به شما اطمینان میدهم که بعد
از نوشیدن آن، دیگر ورزش آنقدر هم سرگرمکننده نخواهد بود. درضمن با من مهربان
باشید، دیگر مارگریت صدایم نکنید، اسم جدیدی برایم انتخاب کنید، وگرنه مثل مادهگوسالهها
ماغ میکشم!»
هرگز نفهمیدم چرا،
ولی پدرم بیش از دو روز مامان را به یک اسم صدا نمیزد. مامان نیز از بعضی اسمها
زودتر خسته و کلافه میشد، ولی از این عادت بابا خیلی خوشش میآمد. صبح که به
آشپزخانه میرفتم، او را میدیدم که چانهبهدست با تبسمی روی لب یا بینی فرو کرده
در کاسه، به پدرم نگاه میکرد. منتظر بود حکم جدیدش را صادر کند.
مامان قاهقاه میخندید: «وای،
نه. شما نمیتوانید این کار را با من بکنید! رنه نه، امروز نه! امشب کلی میهمان
داریم!» و بعد سرش را بهسمتِ آینه میچرخاند و سلام میکرد به رنۀ جدید که اخم
کرده بود، ژوزفین جدید که قیافۀ موقر و متینی به خود گرفته بود و به ماریلوی جدید که
باد انداخته بود زیر لپهایش.
تازه من واقعاً هیچ لباسی
از رنه در جالباسی ندارم!
در سال، فقط یک روز، مادرم اسم ثابتی داشت. روز 15 فوریه، اسم او ژرژت بود.
این اسم واقعیاش نبود، ولی سنت ژرژت درست فردای روز ولنتاین بود. برای والدینم
رفتن به رستورانی با سرویس ویژه که دورتادور آن از عشاق الکی پر شده بود، چندان هم
رمانتیک نبود. به همین خاطر، آنها هر سال سنت ژرژت را در رستوان صحرایی با سرویس
اختصاصی کامل در اختیار خودشان جشن میگرفتند. بههرحال، بابا فکر میکرد یک جشن
رمانتیک فقط باید اسم زنانه داشته باشد. سن ژرژت.
پدرم زنگ میزد تا
در رستوران بزرگی میز رزرو کند. میگفت: «لطفاً بهترین
میزتان را برای ما، به اسم ژرژت و ژرژ، رزرو کنید. به من اطمینان میدهید که از آن
کیک زشت قلبیشکل چیزی باقی نمانده؟ نه! پس خدا را شکر!»
برای پدر و مادرم،
سن ژرژت ضیافت عشقهای از سر هواوهوس نبود.
بعد از داستان گاراژداری،
پدرم دیگر مجبور نبود برای امرارمعاش صبحهای زود از رختخواب بلند شود. خب، به
همین خاطر شروع کرد به نوشتن کتابهایش. همیشه، زیاد. پشت میز بزرگش جلوی کاغذهایش
مینشست و مینوشت، حین نوشتن میخندید و بعد شروع میکرد به نوشتن همان چیزهایی
که او را به خنده انداخته بودند. پیپ، زیرسیگاری و اتاقش را پر از دود میکرد و
کاغذهایش را پر از دوات. فقط فنجانهای قهوه و
بطریهای آبمیوه بودند که یکی پس از دیگری خالی میشدند. اما پاسخ ناشران همیشه یک
چیز بود: «متن خوب و جالبی است،
اما نه سر دارد و نه ته.» مادرم برای دلداری دادن به پدرم میگفت: «خُب، تا حالا کی کتاب سروتهدار دیده! هان!»
این حرف مادرم همهمان را حسابی به خنده میانداخت.
پدرم میگفت مادرم ستارهها را تو خطاب میکرد؛
بهنظرِ من، خیلی عجیب بود، چون مامان همه را، حتی خود من را، شما خطاب میکرد.
مادرم حتی مادموازل نومیدیه[1] را
شما خطاب میکرد؛ پرندۀ زیبا و شگفتانگیزی که در آپارتمان ما زندگی میکرد و با
پیچوتاب دادن آن گردن بلند سیاه، کاکلهای سفید و چشمان سرخ سرخش دوروبرمان پرسه
میزد؛ پدر و مادرم از سفر نمیدانمکجا با خودشان آورده بودند. ما اسمش را گذاشته
بودیم «مادموازل زیادی»[2]
چون هیچ کاری نمیکرد، جز اینکه بیدلیل جیغ و فریاد راه بیندازد یا روی پارکت هرمهای
گردی بسازد یا با منقار نارنجی و سبز زیتونیاش به در اتاق خواب من بکوبد و از
خواب بپراندم. مادموازل عین داستانهای پدرم بود، سرپا میخوابید و سرش را زیر بالوپرش
قایم میکرد. در بچگی، معمولاً سعی میکردم از او تقلید کنم، ولی خیلی سخت بود.
مادموازل عاشق وقتهایی بود که مامان روی کاناپه دراز میکشید و کتاب میخواند و
ساعتها سرش را آرامآرام ناز و نوازش میداد. مادموازل مثل همۀ پرندگان دانا و
خردمند، مطالعه را دوست داشت. روزی مادرم تصمیم گرفت مادموازل را برای خرید به شهر
ببرد؛ گردنبند مروارید خوشگلی را که برایش بافته بود دور گردنش انداخت. ولی
مادموازل که از دیدن اینهمه آدم، زیادی وحشت کرده بود و مردم نیز از دیدن او به
وحشت افتاده بودند، بلندتر از همیشه جیغ میزد. بانوی مسنی که سگ داشوند پاکوتاهی
همراه خودش داشت، به مامان گفت چرخاندن یک پرنده در خیابان حقیقتاً کار غیرانسانی
و خطرناکی است.
_ حالا پشم یا پَر چه توفیری دارد! مادموازل تا حالا کسی را
گاز نگرفته و بهنظرم خیلی هم از آن سگ پاکوتاه موفرفری شما خوشگلتر است.
مادموازل، بیا برگردیم خانه. این آدمها واقعاً خیلی بیادباند!
آن روز، مامان با
اوقاتتلخی به خانه برگشت، اینجور مواقع میرفت پیش بابا و از سیر تا پیاز همهچیز
را برایش تعریف میکرد و البته مثل همیشه بعد از این کار، شاد و شنگول میشد.
مامان اغلب اوقات عصبانی میشد، ولی نه خیلی طولانی، صدای پدرم آرامبخش خوبی
برایش بود. بقیۀ مواقع، برای همهچیز شور و هیجان داشت، پیشرفت و ترقی دنیا برایش
هیجانانگیز بود و با شادی و جستوخیزکنان با آن همراهی میکرد. رفتارش با من نه
مثل بچهها بود و نه مثل آدمبزرگها، بیشتر مثل یکی از شخصیتهای رمانش با من
برخورد میکرد. رمانی که آن را خیلی دوست داشت و همیشه و هر لحظه در آن غوطهور
بود. اصلاً دلش نمیخواست نه حرفی از نگرانی بشنود و نه از غم و درد.
_ وقتی
واقعیت آنقدر مبتذل و غمانگیز است، قصۀ زیبایی از خودتان سرهم کنید. شما خیلی
خوب دروغ میگویید، حیف است از آن محروممان کنید!
خُب من هم یک روزِ
خیالیام را برایش تعریف میکردم و او کف میزد و قاهقاه میخندید: «عجب
روزی داشتی پسر عزیز و دوستداشتنی من! واو، چه روزی! خیلی
برای شما خوشحالم، حتماً لحظات خوبی داشتید!»
بعد سفت بغلم میکرد و میبوسید، میگفت مرا میچلاند، تُکم میزند، و من
خیلی دوست داشتم بچلاندم و تُکم بزند. هر روز صبح، بعد از اینکه نام روزانهاش را
دریافت میکرد، لنگۀ دستکش مخملیاش را که تازه عطر زده بود به من میداد تا اینطور
کل روز دستش راهنمایم باشد.
«نشانههایی از رفتار کودکانه در سیمای او نمایان بود؛ گونههای پُر زیبا و
چشمان سبزش از شیطنت برق میزد. سنجاقهای مروارید و جورواجوری که بی هیچ نظم و
ترتیبی و فقط برای رام کردن موهای شیریاش به سر میزد قیافۀ گستاخانه و شوخچشم
دانشآموزی عقبمانده را به او میداد. ولی لبهای گوشتالوی قرمز جگریاش که معجزهآسا
سیگارهای سفید نازک آویران را نگه میداشت و همین طور مژههای بلندش چونان نمادهای زندگی، هر ناظر بیرونی را متقاعد میکرد
که بالغ و بزرگسال است. از سرووضع نسبتاً عجیب و بیش از حد شیک و آراسته، دستکم
در ترکیببندی، و آن نگاه تیزبینانهاش میشد فهمید هرچند از سنش جوانتر میزد،
ولی بههرحال پا به سن گذاشته.»
اینها جملاتی هستند که پدرم در دفترچهخاطرات مخفیاش نوشته بود و من
بعدها، هرچند خیلی دیر، توانستم بخوانمش. درست است که نه سر داشت و نه ته، ولی بهنظرم
یک سری داشت.
کتاب « در انتظار بُوجانگِلز » نوشتۀ اولیویه بوردو ترجمۀ منصور انصاری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.