کتاب خلاقهخوانی: جستارهایی دربارۀ آثار بنیادین روانکاوی نوشتۀ تامس اچ. آگدن ترجمۀ ابراهیم رنجبر
گزیدهای از متن کتاب
۱
راه و رسم خواندن این کتاب
کتاب پیش رو ثمرۀ چیزی بیش از یک دهه قلمی کردن تجربۀ خوانش آثاری بزرگ است که از خامۀ کسانی چون فروید، فربرن، آیزاکس، وینیکات، لئووالد، بیون و سرلز تراویده است. همت و سودای من نوشتن دربارۀ تجربهام از خواندن آثار ایشان نیست، برعکس، میخواهم از خود تجربۀ خواندن این آثار بنویسم، یعنی این مقالهها و کتابها با من چه کردند و من با این مقالهها و کتابها چه کردم و چگونه آن را بازنویسی کردم و از آن خود کردم. هم و غم من ثبت و ضبط چیزکی از راه و رسم من در خواندن این آثار بود تا شاید خواننده هم سر از خوانش خویش درآورد و از نحوۀ خوانش نوشتههای خودش هم چیزی عایدش شود. مجلد حاضر نوعی «کتاب خوانشگر» و دربارۀ خوانش و راه و رسم آن است و صرفاً مجموعه و گردایهای از خوانشهای مختلف نیست.
تجربۀ خوانش
وقتی از کتابی حرف میزنم که در نظرم مهم جلوه کرده، در اکثر اوقات از دهانم درمیرود و به جای «کتابی که میخوانم» میگویم «کتابی که نوشتم»، ولی بعد حرفم را تصحیح میکنم. از دیگران شنیدهام که مدام این لغزش کلامی را دارند. به نظرم این خطا حاکی از این واقعیت است که وقتی درست و حسابی برای کتابی وقت میگذاریم، این احساس به ما دست میدهد که گویی خودمان آن را نوشتهایم یا لااقل وظیفۀ بازنویسی آن بر دوش ما بوده؛ راستش را بخواهید ما به تعبیری بس مهم چنین کاری هم کردهایم. خوانش تجربهای است که بیچونوچرا در آن «سوار» بر زین معنای متن نمیشویم. ما در کنش خواندن سواد متن را به ساختارهایی زبانشناختی دگرگون میکنیم که حاکی از چیزی هستند. باوجوداین، وقتی خلاقهخوانی میکنیم، باز کاری بیش از این میکنیم. متن را آغازگاه کار خود در نظر میآوریم و مجموعهمعانی و تصورات فردی خود را میسازیم: «کتاب را در میان دستانت بگیر و مشتاقانه به خواندن مشغول شو؛ حاشا اگر چیزی را بیابی که من یافتهام» (امرسون، ۱۸۴۱، ص ۸۷). به نظرم این شیوۀ خواندن یا دقیق بگویم این جنبۀ خواندن، «خوانشی متعدی» یا تجربۀ خوانشی است که در آن فعالانه بلایی را سر متن میآوریم، آن را از آن خود میسازیم و چنان تفسیرش میکنیم که چیزی به متن افزوده میشود، چیزی که از پیش اقدام ما به خواندن در آن نبوده.
باری، اینکه بتوانیم متن را «منفعلانه و غیرمتعدی» بخوانیم هم بسیار مهم است، یعنی بتوانیم خود را به دست امواج تجربۀ خواندن بسپاریم. وقتی دست به کار خواندن میشوم، آغوش باز میکنم تا ذهن فردی دیگر، یعنی نویسنده، به قدر معلوم تسخیرمان کند، گویی من دهان کلام اویم. وقتی متنی روانکاوانه را به قصد خواندن در دست میگیرم، به فرض یکی از آثار ملانی کلاین، «یک کلاینی میشویم» و بدل میشوم به آن پنجرهای که جهان از چشمان او در آستانهاش نگریسته شده. وقتی آثار کلاین را میخوانیم، از دانشجوها و همکارانم میخواهم تصوراتش را در کلیتشان بسنجند و هرچه در چنته دارند به کار گیرند تا تجربۀ خوانش براثر ایراداتی (الابختکی) مانند «مگر میشود کودکی دوروزه، آنطور که کلاین میگوید، فانتزیپردازی کند» به سنگلاخ نیفتد.
تن سپردن به تجربۀ خوانشْ رویدادی منفعلانه یا دستوپابسته نیست. فرد نهتنها «بیگانهها» (کلمات و جملاتی که از آنِ او نیستند) را به خود فرا میخواند، میگذارد بیگانهها (نوشته) او را بخوانند. نوشته قطعاً از خواندن ما عاجز است؛ ولی منظرهای از خودمان به دست میدهد که تاکنون هرگز از قاب آن به خود نگاه نکردهایم و احتمالاً هرگز دوباره نخواهیم توانست به طریق مألوف به خود بنگریم. تجربۀ «خواندن یک نوشته» (یعنی بهره گرفتن از متن برای دامن زدن به نوعی تأمل در خویش که در انحصار تجربۀ خواندن است) چنان نیست که احساس کنیم به ما حملهای شده یا چیزی در ما دخالت کرده است. برعکس، وقتی چیزی که میخوانیم ما را بهخوبی میخواند (یعنی از تجربۀ خوانش برای خویشخوانی استفاده کنیم)، چهبسا خواننده حس کند چنان زنده میشود که همیشه حس میکرده بعدی ذاتی از او را در خود دارد. اما راهی برای کلامی کردن آن سراغ نداشته یا نمیدانسته چگونه به آن فردی بدل شود که دربارۀ خویش اینچنین تفکر کرده و آن را به بیان درمیآورد.
نوشتۀ وینیکات در این باره پرمایه است و میتواند خواننده را بخواند (نک. فصل ۵). برای نمونه این جمله از «رشد بدوی عواطف» را درنظر بگیرید:
به نظرم در این باره [وقتی کودک با میکدن خشن شست یا دستش انگشتان یا دهانش را زخمی میکند] عنصری به چشم میآید حاکی از اینکه اگر طفل بخواهد لذتی ببرد، باید چیزی به رنج افتد: موضوع عشق بدوی از رهگذر دوست داشته شدن به رنج مبتلا میشود و این سوای آماج نفرتِ بودن آن است.
(وینیکات، ۱۹۴۵ ص ۱۵۵)
وقتی این بخش را میخوانیم نوعی حزن و زیبایی در زبان آن به چشم میخورد، بهویژه در این عبارت «موضوع عشق بدوی از رهگذر دوست داشته شدن به رنج مبتلا میشود». من خودم این قلدری و حتی خشونت را در عشق بدوی کودکانم و نیاز بدوی آنان به من در دوران طفولیت و حتی وقتی کاملاً دست از آب و گل در آوردند، تجربه کردهام. من هم مانند بسیاری والدین وقتی دستوپا میزدم تا عشق بدوی آنان را با عشق خویش برآورده کنم، کمبود خواب، دغدغۀ پرآشوب و فرسایش عاطفی را از سر گذراندهام. بااینهمه، به قول وینیکات در این عبارت (با لحنی پذیرا، ولی بیهیچ رقتی) این رخداد سرشت، این مخلوق غیراهلی یا ذاتی موضوع عشق بدوی بودن است.
وینیکات در این جمله از واژۀ «موضوع» به معنای فنی معمول آن استفاده نمیکند (موضوعْ معادل فردی در جهان بیرونی یا کسی یا چیزی در جهان موضوع درونی)، برعکس، او از این واژه به معنای عامیانه و همهروزۀ آن بهره میگیرد (موضوع یا مفعولِ فعل متعدی عشق: همان کسی عشق بدوی بر او، به جانب او و در مقابل او است). من هم مانند اکثر والدین طرفِ عشقی اینچنین بودن را با چیز دیگری عوض نمیکنم. وقتی وینیکات میخوانم و خوانده میشوم برایم پذیرش جانانه و تمامعیار این قضیه دشوار است که عشق بدوی من، چه در نقش کودک چه بزرگسال، موجب رنج دیگران، بهویژه والدین، همسر و فرزندانم، شده است. اما خوب میدانم که کاری نمیشود کرد و سرشت این مخلوقِ نااهلی است.
خوانش به مثابۀ تفسیر: افزودن چیزی نو
اگر آیزاکس را کنار بگذاریم، همۀ روانکاوهایی که آثارشان دستمایۀ بحثوفحص من بوده، نویسندگانی پرکار بودهاند. به همین سبب به خوانش موشکافانۀ یکیدو نوشته از آثارشان همت گماشتهام. من این مقالات و کتابها را برگزیدم، چون تجربهام از خوانش و بازخوانی آنها و به تعبیری استعاری، نوشتن و بازنویسی آنها اثری عمیق و بیبدیل بر رشد منِ روانکاو برجای گذاشته است. کوشیدم در ذکر هر متن کمال امانتداری را در بیان تفکرات نویسنده و نحوۀ بیان آنها (تا حدودی با نقل آن متنها) به جا آورم. باری، در این مجال سعی ندارم به اصرار «منظور واقعی» فروید یا بیون یا آیزاکس یا لئووالد را روشن کنم. بیشتر به آن چیزی دلبسته و مشتاقم که این نویسندگان میدانستهاند، ولی از آن بیخبر بودهاند، آثار آنان پرمایه است بیآنکه نویسندگانش تعمد و التفاتی بر آن داشته باشند.
وقتی اینچنین دست به خوانش (و نوشتن) میزنم، ناگزیر خواننده را وامیدارد بیندیشد که پایانِ فکر نویسنده کجاست و آغاز فکر من کجاست. برای نمونه، وقتی در فصل ۳ میگویم در مقالۀ آیزاکس «ماهیت و کارکرد فانتزی» «به مجاز» گفته شده که نیاز به کشف شدن و فهمیدن و درک واقعیت عینی در تاروپود فانتزی تنیده شده است، یعنی برای من زبان آیزاکس قویاً حاکی از این اندیشه است. آیا وقتی مشغول نوشتن این مقاله بود، چنین چیزی را (آگاهانه) در ذهن داشت؟ چهبسا خیر، ولی به باور من، زبان او نشان میدهد اندیشهاش به این سمتوسو در حرکت بود. این تصور را با کاوش در زبان او در واپسین بخش مقالهاش تحکیم میکنم؛ آنجا که میگوید کارکرد نمادین فانتزی «از جهان درون به سودای جهان بیرون و شناخت موضوعها و رویدادهایی از قماش فانتزی پل میزند» (آیزاکس، ۱۹۵۲ ص ۱۱۰). در ادامه اذعان میکند که فانتزیپردازی «بساط گرایش به جهان عینی و فرایند نکتهآموزی درآنباره» (ص ۱۱۰) است. و کمی جلوتر: «قدرت فرادست آوردن و سروسامان دادن معرفت ما از [جهان بیرونی] نتیجۀ [فعالیت فانتزی] است» (ص ۱۱۰). من به شکرانۀ همین عبارات و نقل چیزهای دیگر در بحثم از مقالۀ او، راه به شیوهای میبرم که در دل آن نیاز به دانستنْ به فانتزی مجال فعالیت میدهد (به نظرم این یعنی همان تفکر ناهشیار).
کتاب خلاقهخوانی: جستارهایی دربارۀ آثار بنیادین روانکاوی نوشتۀ تامس اچ. آگدن ترجمۀ ابراهیم رنجبر
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.