اخلاق ابهام

سیمون دو بوووار
فرهاد کربلایی

اگزیستانسیالیسم از همان آغاز خود را فلسفۀ ابهام تعریف ‌کرد. آری‌گفتن به خصلت تقلیل‌ناپذیر ابهام بود که کی‌یر‌کگور خود را در مقابل هگل قرار داد و براساس «ابهام» است که، در نسل خود ما، سارتر در هستی و نیستی انسان را به‌صورتی بنیادین تعریف کرد؛ آن هستنده‌ای که بودنش نبودن است، آن سوبژکتیویته‌ای که خود را فقط با حضور در جهان تحقق می‌بخشد، آن آزادی متعهد، آن تموج «برای‌ـ‌خود» که بلاواسطه معطوف به دیگران است. اما همچنین ادعا شده که اگزیستانسیالیسم فلسفۀ ابزورد و یأس است. فلسفه‌ای که انسان را در دل‌شوره‌ای سترون، در سوبژکتیویته‌ای تهی محصور می‌کند. اگزیستانسیالیسم از تجهیز انسان با هر اصلی برای انتخاب کردن ناتوان است؛ بگذار انسان هر آنچه خوش دارد انجام دهد؛ درهر‌حال بازی را باخته است.

«از متن کتاب»

 

175,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

سیمون دو بوار, فرهاد کربلایی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

فلسفه

وزن

200

کتاب «داخلاق ابهام» نوشتۀ سیمون دو بووار و ترجمۀ فرهاد کربلایی

 

گزیده‌ای از متن کتاب

ابهام و آزادی[1]

مونتنی می‌گوید «کار مدام زندگی ما برساختن مرگ است.» او از شاعران لاتین نقل‌قول می‌آورد: «نخستین ساعت به ما زندگی می‌بخشد و سپس شروع می‌کند به در کام فرو بردن آن[2] و دیگر بار: «همچنان که زاده می‌شویم، می‌میریم.»[3] آدمی این ضدونقیض بودن تراژیک را که حیوان و گیاه صرفاً متحملش می‌شوند می‌شناسد و به آن می‌اندیشد. و به موجب آن پارادکسی جدید در سرنوشت او دخیل می‌شود. «حیوان ناطق،» «نی اندیشنده»[4] به‌هرروی، او از وضعیت طبیعی‌اش می‌گریزد بی‌آنکه خود را از آن برهاند. او هنوز بخشی از این جهانی است که آگاهی‌ای از آن است. او خود را همچون درون‌بودگی‌[5] محضی ابراز می‌کند که هیچ قدرت بیرونی‌ای نمی‌تواند در برابرش پا بگیرد، و خویشتن را نیز چونان چیزی تجربه می‌کند که وزن تاریک چیزهای دیگر او را در هم شکسته است. او در هر لحظه می‌تواند حقیقت نازمانمند وجود خود را دریابد. اما میان گذشته که دیگر وجود ندارد و آینده که هنوز وجود ندارد، این لحظه‌ای که او وجود دارد هیچ است. در میان جهانِ ابژه‌ها فقط او این امتیاز را در ید اختیار دارد که سوژه‌ای منحصربه‌فرد و حاکم باشد و آن را با دیگر همنوعانش نیز شریک است. او، که به نوبۀ خود ابژه‌ای است برای دیگران، صرفاً فردی است در میان جمعی که به آن وابسته است.

از بدو وجود و زیست آدمیان، همه این ابهام تراژیکِ وضعیتشان را احساس کرده‌اند، اما از بدو وجود فیلسوفان و اندیشیدنشان بیشترشان کوشیده‌اند آن را در نقاب کنند. آنان کوشیده‌اند یا ذهن را به ماده فروکاهند، یا ماده را در ذهن بازجذب کنند، یا این دو را در جوهری واحد ادغام کنند. آنان که دوگانه‌انگاری[6] را پذیرفته‌اند سلسله‌مراتبی میان بدن و روح برقرار کرده‌اند که براساس آن، از آن بخش از خود[7] که نمی‌توان حفظش کرد باید چشم‌ پوشید. آنان مرگ را انکار کرده‌اند؛ چه با ادغام آن با زندگی، چه با وعدۀ نامیرایی به آدمی. آنان زندگی را نیز انکار کرده‌اند و آن را پردۀ وهمی دانسته‌اند که در پسش حقیقت نیروانا پنهان است.

و اخلاقی که ایشان به پیروانشان عرضه داشته‌‌اند همواره هدفی یکسان را دنبال کرده‌ است: زدودن ابهام به‌واسطۀ از خودْ درون‌بودگی محض یا برون‌بودگی[8] محض ساختن، چه با گریختن از جهانِ محسوس چه با غوطه‌ور شدن در آن، چه با تن سپردن به ابدیت، و چه با محصور ساختن خویش در لحظۀ ناب. هگل، با ذکاوتی بیشتر، کوشید هیچ‌یک از ابعاد وضعیت بشر را رد نکند و همۀ آنها را با هم آشتی دهد. بر اساس‌ نظام او، «لحظه» در بسطِ زمان حفظ می‌شود؛ طبیعتْ خود را رودرروی روح ابراز می‌کند؛ روحی که آن را در همان حال که تقبل می‌کند انکار می‌کند؛ فرد دوباره در جمعیتی که در آن گم شده پیدا می‌شود؛ و انحلال در زندگیِ نوع بشر مرگ هر انسانی را محقق می‌کند. بدین‌سان می‌توان در خوش‌بینی‌ای شگرف آسود؛ آنجا که حتی جنگ‌های خون‌بار صرفاً بی‌قراری[9] پرثمر روح را بیان می‌کنند.

در زمانۀ ما هنوز هستند آموزه‌های بسیاری که انتخاب کرده‌اند ابعاد مشخصاً مشکل‌زای وضعیتی کاملاً پیچیده را در سایه باقی بگذارند. اما تلاششان برای دروغ گفتن به ما عبث است. بزدلی بیهوده است. آن متافیزیک‌های عقلانی، آن اخلاق‌های تسلی‌بخش که دوست دارند با آن‌ها ما را اغوا کنند فقط اختلالی را که از آن رنج می‌بریم شدت می‌بخشند. به نظر می‌رسد انسان‌های امروزی پارادکس وضعیتشان را حتی شدیدتر از همیشه احساس می‌کنند. ایشان خود را غایت اعلایی می‌دانند که همۀ اعمال باید تابع آن باشند، اما اقتضائات عمل وامی‌داردشان با یکدیگر مثل ابزار، مانع یا وسیله رفتار کنند. هرچه سلطه‌شان بر جهان گسترده‌تر باشد، خود را در برابر نیروهای غیرقابل کنترل درهم‌شکسته‌‌تر می‌یابند. اگرچه آنها اربابان بمب اتمی‌اند،  ولی همان بمب ساخته شده فقط برای اینکه نابود‌شان کند. هر یک از زندگی خود طعمی بی‌مانند در کام دارد، در همان حال که خود را بی‌ارج‌تر از حشره‌ای در جمعیت سترگی احساس می‌کند که حدودش با حدود زمین یکی است. شاید اینان در هیچ دورۀ دیگری عظمتشان را درخشان‌تر اظهار نکرده باشند و در هیچ دورۀ دیگری این عظمت چنین هولناک تحقیر نشده باشد. به‌رغم آن‌همه دروغ‌های لجوجانه، در هر لحظه، در هر فرصتی، حقیقت برملا می‌شود، حقیقت زندگی و مرگ، حقیقت انزوای من و پیوندم با جهان، آزادی و بردگی‌ من، بی‌ارجی و اهمیت اعلای هر انسان و همۀ انسان‌ها. استالین‌گرادی بود و بوخن‌والدی و هیچ‌یک دیگری را از بین نمی‌برد. از آنجاکه از حقیقت هیچ گریزی در کار نیست، پس بیایید رودررو به آن بنگریم. بیایید متقبل ابهام بنیادین خود شویم. این از شناخت اوضاع اصیل زندگی‌مان است که باید نیروی زندگی و دلیل دست به عمل زدن را استخراج کنیم.

اگزیستانسیالیسم از همان آغاز خود را فلسفۀ ابهام تعریف ‌کرد. این به‌واسطۀ آری‌ گفتن به خصلت تقلیل‌ناپذیر ابهام بود که کی‌یر‌کگور خود را در مقابل هگل قرار داد و به‌واسطۀ «ابهام» بود که، در نسل خود ما، سارتر در هستی و نیستی انسان را به‌صورتی بنیادین تعریف کرد، آن هستنده‌ای که بودنش نبودن است، آن سوبژکتیویته‌ای که خود را تنها به‌مثابۀ حضور در جهان تحقق می‌بخشد، آن آزادی متعهد، آن تموجِ برای_ ‌خود که بلافاصله برای دیگران است. اما همچنین ادعا شده که اگزیستانسیالیسم فلسفۀ ابزورد و یأس است. فلسفه‌ای که انسان را در دل‌شوره‌ای سترون، در سوبژکتیویته‌ای تهی محصور می‌کند. اگزیستانسیالیسم از تجهیز انسان با هر اصلی برای انتخاب کردن ناتوان است. بگذار انسان هرآنچه خوش دارد انجام دهد؛ درهر‌حال بازی را باخته است. آیا سارتر درواقع اعلام نمی‌کند که انسان «شور بی‌فایده»[10] است، که بیهوده می‌کوشد سنتز برای‌_ ‌‌خود و در‌_ ‌خود را تحقق بخشد تا از خویشتن خدا بسازد؟ درست است. اما این نیز درست است که خوش‌بینانه‌ترین اخلاق‌ها همگی با تأکید بر عنصر شکستی آغاز شدند که مندرج در وضعیت انسان است؛ بدون شکستْ اخلاق نیز در کار نیست. برای هستنده‌ای که از همان آغاز در اقترانی دقیق با خود، در یک پُری تمام‌وکمال، است، انگارۀ «باید باشد»[11] معنایی نخواهد داشت. کسی به یک خدا اخلاق عرضه نمی‌کند. اگر کسی خود را طبیعت یا چیزی داده شده[12] بداند، پیشنهاد چیزی به انسان نیز ناممکن است. اخلاق‌های به‌اصطلاح روانشناختی یا تجربی این‌چنین مهیای بنیان گذاشتن خود می‌شوند: فقط دزدکی چند عیب در مخلوق انسان‌گونه‎ای که نخستین‌بار آن‌ها تعریفش کرده‌اند معرفی می‌کنند. هگل در آخرین بخش پدیدارشناسی روح می‌گوید آگاهی اخلاقی فقط تا آنجا وجود دارد که بین طبیعت و اخلاق مغایرت باشد. اگر قانون اخلاقی بدل به قانون طبیعی شود، آگاهی اخلاقی ناپدید خواهد شد. تا آنجا که، اگر عمل اخلاقی همان هدف مطلق باشد، با یک «لاپوشانی»[13] پارادکسیکال، هدف مطلق که همچنین آن عمل اخلاقیْ است ناپدید می‌شود. پس وجودِ «باید باشد» فقط مختص هستنده‌ای است که، طبق تعریفِ اگزیستانسیالیستی، خود را در هستی‌اش به پرسش می‌کشد، هستنده‌ای که با خود فاصله‌ دارد و باید هستیِ خود باشد.

قبول. اما باز هم ضروری است که بر این شکست غلبه کرد، و هستی‌شناسی اگزیستانسیالیستی اجازۀ چنین امیدی را نمی‌دهد. شور انسان بی‌فایده است؛ او وسیله‌ای برای تبدیل شدن به هستی‌ای که نیست ندارد؛ این هم حقیقت دارد. و این نیز حقیقت دارد که سارتر در هستی و نیستی بیش از همه بر بعد نافرجام سرگذشت انسانی پافشاری کرده است. تنها در آخرین صفحه است که او چشم‌اندازی به روی یک اخلاق می‌گشاید. با این‌همه، اگر بر توصیف‌های او از وجود تأمل ورزیم، درمی‌یابیم که منظور از این توصیف‌ها محکوم کردن انسان بدون هیچ چاره‌ای نیست.

[1]. ambiguity and freedom

[2]. prima, quae vitam dedit, hora corpsit

[3]. Nascentes morimur

[4]. thinking reed

[5]. internality

[6]. dualism

[7]. self

[8]. externality

[9]. restlessness

[10]. useless passion

[11]. having-to-be

[12]. given

[13]. displacement

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «داخلاق ابهام» نوشتۀ سیمون دو بووار و ترجمۀ فرهاد کربلایی

موسسه انتشارات نگاه

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “اخلاق ابهام”