کتاب یک تابستان با پروست نوشتۀ لورا ال مکی و دیگران ترجمۀ عباس عبدالملکی
گزیده ای از کتاب
۱
تصویر خواننده
«زندگی واقعی، زندگی سرانجام کشفوروشنشده،
درنتیجه تنها زندگیِ بهراستی زیسته ادبیات است.»
(زمان بازیافته)
راوی که محو در جستجوی زمان ازدسترفته شده، درست در اواخر رمان متوجه میشود که چگونه میتواند زمان ازدسترفته را نجات دهد: بهیاریِ نوشتن. کتاب در جستجوی زمان ازدسترفته پیش از هرچیز داستان یک ذوق است؛ ذوق قهرمان و در خلال آن، ذوق نویسندهآش، مارسل پروست، که بخش بزرگی از زندگیآش را به نوشتن این کتاب زیبا و در عین حال ناتمام اختصاص داد.
***
یک روز صبح مارسل پروست که تازه از شبی کوتاه چشم گشوده و هنوز روی تختش دراز کشیده بود، به خدمتکار باوفایش، سلست آلباره[1]، میگوید: «کلمۀ پایان را نوشتم»، حالا دیگر میتوانم بمیرم. این داستان در سال ۱۹۶۲ از زبان زنی که منشی او هم بود در جریان برنامۀ تلویزیونی روژه استفان[2] با عنوان «تصویر خاطره» نقل شده که پروست را به همه معرفی میکرد. این ماجرا مربوط به زمانی است که پروست، با بروز مشکل برای انتشار کتابش، به نویسندهآی دردسترس برای بچههای نسل جنگ تبدیل شد. پس از پشتسر نهادن برزخِ بین سالهای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، اکنون اثرش برای همه در دسترس است و بهزودی در نسخۀ جیبی چاپ و به زبانهای زیادی ترجمه میشود. امروز جستجو وارد فهرست کلاسیک شده و کتابی بنیادی شناخته میشود، حتی با اینکه کمی سترگ و خوشبختانه ناکام است؛ و این نهایت ستایشی است که میتوانم بکنم.
چیزهای عالی از مد میآفتند. این کتاب شبیه رمان روانشناختی فرانسوی، از شاهزادهخانم کلو[3] گرفته تا پل بورژه[4]، نیست. این کتاب بهطرزِ انکارناپذیری همه را شگفتزده کرده. پس شاید پروست نباید از اولین ناشرانی که، قبل از چاپ کتابش نزد انتشارات برنارد گراسه[5] به خرج خودش و با بهایی سنگین، دست رد به سینهآش زدند کینۀ زیادی به دل میگرفت. او غول هشتصدصفحهآی تایپشدهآی تحویلشان داده بود، با برگههای دستنوشتۀ اغلب ناخوانا که خدمتکارانش کپی گرفته بودند و بعد گفته بود یک یا دو جلد دیگر هم در ادامه خواهد داد که هنوز آماده نبود، و البته که مطالب زنندهآی دربارۀ همجنسگرایی در آن بیان کرده بود. این موضوع مأیوسشان کرد. بااینحال وقتی بالاخره رمان چاپ شد، اولین نقدها خوب بودند، همین طور فروش بین نوامبر ۱۹۱۳ و اوت ۱۹۱۴: حدود سههزار نسخه، که برای آن موقع و برای کتابی سختخوان بسیار زیاد بود. منتقدان خیلی سریع متوجه شدند که این رمان رمانی جدید و مهم است. بلافاصله این نویسندۀ بزرگ در خارج از کشور معروف شد. یک ماه پس از انتشار کتاب، هفتهنامۀ ادبی تایمز لیتریری ساپلمنت[6] و نیز مجلهآی ایتالیایی گزارشی از آن نوشتند. در فرانسه شرایط سختتر بود، چون شهرت پروست، شهرت نویسندۀ کرانۀ راست[7]، دشت مونسو[8]، از خودِ او پیشیگرفته بود، درحالیکه ژید نویسندۀ باغ لوگزامبورگ بود. پروست کتاب خوشیها و روزها[9] را با مقدمهآی از آناتول فرانس[10] و آبرنگهای مادلن لومر[11] که سرپرست یک سالن بود، در سال ۱۸۹۶، چاپ کرده بود. این پیشداوریها نقش داشتند و ناشران اصالت اثر را نسنجیدند.
جستجو جزو کتابهایی است که هیچوقت دستهبندی نمیشوند. همین باعث قدرت و عمقش میشود. خواننده ده سال بعد آن را دوباره میخواند، نسلهای متوالی بازخوانیآش میکنند و هر بار چیز دیگری در آن کشف میکنند. این اثر به مسائل ابدی بسیار پرداخته: عشق، حسادت، جاهطلبی، تمنا، حافظه.
بااینحال، اگرچه این کتاب بسیار معروف است، اما کسانی که کل آن را میخوانند بسیار اندکآند. قانونی هست که اصلاً تغییر نکرده: تنها نیمی از خریداران طرف خانۀ سوان جلد دوم، یعنی در سایۀ دوشیزگان شکوفا، را تهیه میکنند؛ و تنها نیمی از خریداران در سایۀ دوشیزگان شکوفا، جلد سوم، یعنی طرف گرمانت را میخرند. اما خوانندهها در ادامه، از سدوم و عموره، اسیر، گریخته و زمان بازیافته دیگر بیخیال نمیشوند. پروست نویسندۀ آسانی نیست: جملاتش طولانی است، محافل اجتماعیآش تمام نمیشوند. او آدم را میترساند. اما حق داریم از کتابها بترسیم، چون این کتابها تغییرمان میدهند. وقتی غرق رمانی همچون رمان پروست میشویم و آن را واقعاً میخوانیم و تا آخرش میرویم، هنگام خروج شخص دیگری میشویم.
من جستجو را سال ۱۹۶۸ در هجدهسالگی خواندم و خوب یادم هست که در «کومبره» شگفتزده شدم و بلافاصله بعدش با تقلیدی ادبی از پروست خاطرهآی از دوران کودکیآم نوشتم. بهسرعت وارد دنیای رمانهای بینابینی شدم و به جملۀ نویسنده عادت کردم. مدام به یاد آن جمله هستم، اما امروز گریخته کتابی است که اکثر اوقات به آن برمیگردم، زیرا این زیباترین کتابی است که با موضوع سوگ میشناسم. جستجو کتابی است که هرکسی باید در آن راه مخصوصِ خودش را پیدا کند. هرکس، همین که سی صفحۀ نخست را پشت سر بگذارد، احساس میکند در خانۀ خودش است.
در ابتدای در سایۀ دوشیزگان شکوفا، آقای دونورپوا (مردی اشرافی که راوی جوان را به انتخاب شغلی ادبی ترغیب میکند) در خانۀ والدین قهرمان داستان شام میخورد. و درحالیکه قهرمان داستان فکر میکند این مرد را که به او کمک کرده «میشناسد»، سالها بعد این قانون بزرگ هستی را که قانون جستجو هم هست، کشف میکند؛ قانونی که میگوید ما هیچوقت دیگران را نمیشناسیم.
«[…] با گفتن اینکه از من با ژیلبرت و مادرش خواهد گفت (که بدینگونه، چون خدایی المپی که سیلان نسیمی را به خود گرفته یا بهشکلِ پیرمردی درآمده باشد که مینِرْوْ به قالب او درمیآید، به من امکان میداد خودم، *بهصورتِ نامرئی*، به سالن خانم سوان پا بگذارم، *توجهش را به خودم جلب کنم، فکرش را مشغول کنم*، قدردانیآش را از ستایشم برانگیزم، در نظرش دوست یک آدم مهم جلوه کنم، به نظرش کسی بیایم که در آینده شایستۀ آن باشد که او دعوتش کند و به خلوت خانوادۀ خود راهش دهد)، این شخصیت مهم که میخواست حیثیت عظیمی را که در چشم خانم سوان داشت به نفع من به کار بگیرد، یکباره چنان مهری در من انگیخت که بهزحمت توانستم خود را مهار کنم و دستان نرم و سفید و چروکیدهآش را، که پنداری زمان بس درازی در آب مانده بودند، نبوسم. حتی حرکتش را کمابیش کردم، که پنداشتم تنها خودم متوجهش شدم. بهراستی، برای هرکدام از ما سنجش اینکه گفتهها و حرکتهایمان دقیقاً تا چه اندازه به چشم دیگران میآید دشوار است؛ هراسان از اینکه مبادا دربارۀ اهمیت خود اغراق کنیم، به گسترهآی که خاطرات دیگران باید در طول زندگیشان در بر بگیرد ابعادی عظیم میدهیم و میپنداریم که بخشهای جزئی گفتهها و کردههای ما بهدشواری در شعور مخاطبانمان رخنه میکند، تا چه رسد به آنکه در یادشان بماند. بر پایۀ اینگونه گمانی است که بزهکاران کلمۀ دیگری را به جای آنی که به زبان آوردهآند میگذارند و میپندارند که این دگرگونی را نمیتوان با هیچ روایت دیگری مقابله کرد. اما بسیار ممکن است که، حتی در آنجا که زندگی هزارانسالۀ بشریت مطرح است، فلسفۀ پاورقینویسی که همهچیز را فراموششدنی میداند، کمتر از فلسفۀ مخالفش که چیزها را ماندگار میآنگارد حقیقت داشته باشد. مگر اغلب، در همان روزنامهآی که اجتماعینویس «پاریس اشرافی» در آن دربارۀ فلان رویداد، یا شاهکار، یا از آن بیشتر، دربارۀ آوازخوانی که «زمانی شهرت داشته است» میگوید: «ده سال دیگر چهکسی اینها را به یاد خواهد داشت؟»، در صفحۀ سوم، در گزارش آکادمی باستانشناسی، از رویدادی که بهخودیخود چندان اهمیتی ندارد، از شعری کمآرزش از دوران فراعنه که هنوز کامل حفظ شده است سخن گفته نمیشود؟ شاید این را نتوان به همین اطمینان دربارۀ زندگی کوتاه آدمی گفت. اما چند سال بعد، در خانهآی که آقای دونورپوا از آن دیدن میکرد، و به نظرم استوارترین تکیهگاهی آمد که میتوانستم آنجا بیایم، چون دوست پدرم بود، و بخشاینده، و آمادۀ آنکه همهمان را دوست بدارد، و بهدلیلِ حرفه و خاستگاهش به ملاحظه و رازداری عادت داشت، هنگامی که پس از رفتن جناب سفیر شنیدم که او به شبی در گذشتهها اشاره کرده بود که «در لحظهآی نزدیک بود که من دست او را ببوسم»، نهتنها تا بناگوش سرخ شدم، بلکه ماتم برد از اینکه نهفقط شیوۀ سخن گفتن آقای دونورپوا دربارۀ من، که ترکیب خاطراتش هم با آنچه من میپنداشتم بسیار تفاوت داشت. این «غیبت» ابعاد نامنتظر حواسپرتی و حضورذهن، فراموشی و یاد را که ذهن بشر را میسازد برایم روشن کرد؛ و دچار همان شگفتی باورنکردنی روزی شدم که برای نخستینبار در کتابی از ماسپرو[12] خواندم که سیاهۀ دقیق شکارگرانی که آشوربانیپال، ده سده پیش از میلاد مسیح، به نخجیر دعوتشان میکرد، برای همه شناخته شده بود.»[13]
[1]. Céleste Albaret
[2]. Roger Stéphane
[3]. La Princesse de Clèves
[4]. Paul Bourget
[5]. Bernard Grasset
[6]. Times Literary Supplement
[7]. قسمت شمالی رود سن.
[8]. Monceau
[9]. Les Plaisirs et les Jours
[10]. Anatole France
[11]. Madeleine Lemaire
[12]. Gaston Maspero، گاستون ماسپرو (۱۸۴۶-۱۹۱۶)، مصرشناس معروف فرانسوی، در کتاب دوران رامسس و آشور بانیپال، از شکارهای شاه آشوری و پنج جوان همراه او سخن میگوید.
[13]. مارسل پروست، در جستجوی زمان ازدسترفته، جلد دوم، در سایۀ دوشیزگان شکوفا، ترجمۀ مهدی سحابی، نشر مرکز، صص ۸۸ـ۸۹.
کتاب یک تابستان با پروست نوشتۀ لورا ال مکی و دیگران ترجمۀ عباس عبدالملکی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.