کتاب یادنامه فروغ فرخزاد: زنی تنها نوشتۀ حمید سیاهپوش
گزیده ای از متن کتاب
برای دریافتن و شناختن مسیر شعری فروغ و داوری نهایی بر سخنش باید در فاصلۀ خیزگاه و فرود او (فرود اینجا، آغاز پرواز واقعی است) نگاهی دقیق و هوشیار کرد. چون در مورد فروغ سخن آنقدر بسیار، و بیشتر بیجا، آوردهاند که خود همین سخنها پیلهواری بر هنر او شده است. بسیاران هستند که فروغ «اسیر و دیوار و عصیان» را شاعر میدانند و بسیارانی دیگر تنها تولدی دیگر را، و حقیقت اتفاقاً از اینجا، یعنی همینها که درستتر میگویند، تیرگی میگیرد. این درست که تنها تولدی دیگر او، بهعنوان شعر، به ما رضایت و قناعت میدهد، اما آیا بین تولدی دیگر و اسیر فضایی تهی وجود دارد؟ یا به تعبیر دیگر، فروغ از اسارت سه کتاب نخستین خود به «آزادی» تولدی دیگر به یک خیز پریده است و به کشفی ناگاه توفیق یافته است؟ منتقد هوشیار بدین پرسش پاسخ مثبت نمیدهد، زیراکه آشکارترین بستگیها را در میانه میبیند.
نخست باید پذیرفت که شعر فروغ شعر محتواست، نه فرم. از اسیر تا تولدی دیگر، و حتی تا آخرین شعر چاپنشده در تولدی دیگر، همهجا سیمای درونی فروغ پیداست. فروغ در تمامی لحظهها شورشی باقی میماند (اگر بخواهیم فرمی نیز در کار جستوجو کنیم، از همین رهگذر باید به تجسس بنشینیم). راه و رشد این شورش، راه و رشد فروغ است و دریافت کیفیت رشد این شورش، دریافت غایت شعر اوست.
اسیر نخستین کتاب فروغ است. کافی است به واژۀ عنوان کتاب نگاه نافذ کنیم، تا بدون گشودن و تورقی، بدانیم که چه خواهیم دید. اسیر، بیتردید و بنابه قوانین روانشناسی، ضد خود را تداعی میکند. «آزاد» و فروغ آزاد، در نقطۀ انتهایی شورش خود نایستاده است، بلکه در لحظههای آرام و عاقلانۀ آن سرگرم شورش واقعی است.
خودش، در گفتوگویی با نویسندگان (آرش، دفترهای زمانه) میگوید: «من هیچوقت راجعبه شعر محدود فکر نمیکنم. من میگویم شعر در هرچیزی هست، باید پیدایش کرد و حسش کرد. به اینهمه دیوان که داریم نگاه کنید و ببینید موضوع شعرهایمان چقدر محدود است.»
عبارت «پیدا کردن» و توجه به «محدودیت موضوع» به یک تعبیر، یعنی به درونمایۀ شعر اندیشیدن. این را البته در بلوغ شعری (که حاصل بلوغ اندیشیگی است) میگوید _ ولی در تکتک شعرهای پیشاز تولدی دیگر هم هست. شورش در نوع اندیشیدن اوست و چه بهانهای بهتر از زن بودن او برای شورش! آنهم زنی که چندین صد سال هرگاه خواسته سخنی بگوید، نخست از وحشت، صدایش را پایین آورد _ تا حد پچپچه، و تازه در این پچپچه هم با صدای رگهدار و مقلدانه حرف زده است. در تاریخ شعر فارسی تنها دو زن با صدای «خود» حرف زدهاند، اما تنها فروغ پاداش این بیباکی را گرفت. آن دیگری (رابعه دختر کعب) تمام لحظههای شاعری را درحال «کیفر دیدن» به سر برد. او این کیفر را بهصورت دیگرش، یعنی در فراموشی زیستن شعرش، نیز دید. بعضی منتقدان، شاید از بیاطلاعی، تصور کردهاند فروغ نخستین شورشگر زن در شعر فارسی است. شورش به مفهوم بیرون انداختن لباس عاریتی مرد، اما کافی است این رباعی دختر کعب را بخوانند.
مؤذن پسری تازهتر از لالۀ مرو
رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آواز اذان او چو پیچید به شهر
درحال به باغ در نماز آمد سرو
باز هم از این نمونه در شعرهای رابعه داریم. اما در این مبحث قصد مقایسهای در میان نیست و این حرف که خیلی پیشاز فروغ _ بیش از نُه سده _ زنی در شعر، جمال پسری را وصف کرده است، چیزی از ارزش هنری فروغ نمیکاهد. اما یک نکتۀ جالب در نوع شورش آنهاست، نکتهای که شجاعت اخلاقی رابعه را در کفۀ سنگینتر قرار میدهد، زیرا او نهتنها در شعر، بلکه در زندگی نیز به کار ممنوع اقدام کرد و عاشق شد؛ عاشق غلام پدرش. مهستی [مهستی گنجوی] نیز تا حدودی از این سرنوشت برخوردار است. فروغ نیز، همینکه جوششهای شعری شعلهورش ساخت، دست به عصیان زد، عصیانی که چندان ضد عرف و عادت نبود، اما جنبۀ عاطفی غمانگیزی داشت؛ او طلاق گرفت، این مهم نیست. اما او هنگامی که طلاق گرفت، نهتنها خانه و کاشانۀ شوهر، بلکه فرزند خردسالش را نیز _ به مفهومی _ رها کرد و از دست داد. (به خصوصیت قضایا نپردازیم، که هر دو سوی واقعه اتفاقاً درنهایت انسانیت رفتار کردند… تنها این نکته را اضافه کنم که منظورم از «از دست دادن» مرگ نیست، زیرا کامیار شاپور، پسر فروغ، اکنون خود شاعری شاید بیستساله است.)
باری، گفتم نوع شورش فروغ و رابعه، که از جهتی چندان مشابه نبود، در زبان شعر مشابهتی شگفت دارد. فروغ نیز برایاینکه به همه بگوید هراس از طغیان اخلاقی ندارد، شعرش را به نام «مرد» آراست، «مرد»ی که معشوق است، نه عاشق.
اما زبان، هنوز زبان متداول شعر مردانه است (حتی تا انتشار عصیان همان است که شاعران مرد زمانه نیز بدان تعشق و تظاهر به قبح کردهاند). زبان شعری فروغ در آغاز به زبان نصرت رحمانی، بیش از زبان مشیری یا توللی، شباهت دارد، بهویژه که زبانی در میان نیست، بلکه تنها قالب است و مفاهیم عصیانی عاشقانه و اگر این مفهوم گرفته شود، زبان قالبی ناگهان به همان نقطهای برمیگردد که شورش فروغ از آن میخواسته آغاز شود؛ به زبان مردانۀ زن عاشق:
دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد؟
دل اگر بود باز مینالید
که هنوزم نظر به او باشد
میبینید که در این کلام (از کتاب اسیر) حتی صورت عصیانی جنس زنانه نیز نیست، زبان بیدلی است و بینیازی با نیاز نیمهعارفانه.
دیواری کوتاه
ما حتی در دیوار، دومین کتاب فروغ، نیز «عصیان هنرشده» را نمیبینیم، نه در زبان و نه در مفاهیم _ که هنوز مکررات گذشتۀ فروغاند _ یک نکتۀ دیگر را البته از پشت این دیوار کوتاه میتوان دید؛ فروکش کردن حالات یا طغیان حالات زنانه است. فروغ حساً _ نه با هوشیاری اندیشه _ پوچی چنان جوشوخروشهایی را دریافته است؛ پوچی که نه، ناکامی آن را، اما هنوز نفهمیده است عیب کار در کجاست، هنوز «کلیگویی» مطرح است و زبان قالبی:
من تکیه دادهام به دری تاریک
پیشانی فشرده ز دردم را
میسایم از امید بر این در باز
انگشتهای نازک و سردم را
و هنوز میپندارد، عیب کار در «بیرون است»؛ در زهاد ظاهرساز. و گویا فروغ متوجه نبوده است که این حرفهای زمان حافظ است، نه او. چرا؟ اینجا بهخوبی رد تأثیر ستایشهای دروغین را میتوان دریافت.
ستایش آنانی که هنر فروغ را در جنگ با «اخلاق» زمانه میدیدند، و متأسفانه خود فروغ هم چشماندازی هنوز محدود داشت و میپنداشت با آن شعرها واقعاً دارد با گروه زهاد ظاهرساز مبارزه میکند (و تازه اگر میکرد هم هنر نبود، یعنی به شعر او اعتبار هنری نمیداد و این حقیقت را فروغ اندکی دیرتر دریافت، چراکه هنوز صدای مشوقین _ هوراکنان _ لب گود، چنان بلند بود که نمیگذاشت این دخترِ خوبِ شعر فارسی، کسی که میبایست بالاخره نقطۀ آغازی درخشان میشد، خودش هم صدای خودش را نشنود). به این چهارپاره از کنار دیوار نگاه کنید:
با این گروه زاهد ظاهرساز
دانم که این جدال نه آسان است
شهر من و تو طفلک شیرینم
دیریست کاشانۀ شیطان است
اگر قرار میبود پرخاش به شیطانصفتان و زهاد هنر فروغ باشد، اولاً از این رساتر نمیتوانست صدایی از خود درآورد و اگر چنین چیزی حقیقت داشت، میبایست فیالمثل شعر دیو (که چهارپارۀ فوق از آن اخذ شده است) نهایت هنر فروغ باشد و باز اگر فروغ بر این مدعا میماند، آیا یکلحظه درنمییافت که حافظ با زبانی استوار، بافتی بینظیر و بیانی حساستر و مؤثرتر آن جنگ را پشتسر گذاشته است:
واعظان کاین جلوه بر محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
پس آیا تکامل و تغییری از اسیر تا دیوار مطرح نیست؟ نهچندان. تنها گشایش در بیان است و یافتن عناصری زندهتر که میتوان نزدیک شدن به طبیعتش نامید (راهی که هر هنرمندی میپیماید _ بعضی کند و بعضی با جهش _ البته تا از آنهم بگذرند و به زندگی کامل، بهجای برشی از آن، برسند).
این عناصر تازه، که بر ضرورت بیان تازهیافته آمدهاند، در تعداد معدودی از شعرهای دیوار چهره مینمایند:
شانههای تو
همچو صخرههای سخت و پرغرور
موج گیسوان من در این نشیب
سینه میکشد چو آبشار
شانههای تو
چون حصارهای قلعهای عظیم
رقص رشتههای گیسوان من بر آن
همچو رقص شاخههای بید در کف نسیم
شانههای تو
برجهای آهنین
جلوۀ شگرف خون و زندگی
رنگ آن به رنگ مجمری مسین
اما باز، حتی در یک شعر، این زبان روبهکمال ناگاه سستی میگیرد:
در سکوت
خفتهام کنار پیکر تو بیقرار
و باز اوجی اندک مییابد:
جای بوسههای من به روی شانههات
همچو جای نیش مار
شانههای تو
در خروش آفتاب پرشکوه
زیر دانههای گرم و روشن عرق
برق میزند چون قلههای کوه
شانههای تو
قبلهگاه دیدگان پرنیاز من
شانههای تو
مهر سنگی نیاز من
کتاب یادنامه فروغ فرخزاد: زنی تنها نوشتۀ حمید سیاهپوش
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.