گزیده ای از کتاب گل رز در سفر به ستاره شمالی
در اين بارقه… من از درد گفتم، از درد… تنها براى رسيدن به شفا، رسيدن به شادمانى، رسيدن به شعر.
دردى از اين دست كه داشتنِ دردِ ديگرى و دردِ ديگرى داشتن است،
هم نيمى رضايت است و نيمى رؤيا.
در آغاز دفتر شعر گل رز در سفر به ستاره شمالی می خوانیم
به شادى! 11
دفتر اول
مهتابىِ خانه و خوابِ پرندگانى كه از بركه باران آمده بودند
به تا كى…!؟ 17
ريزگردهاى مزاحمِ پاييزى 20
بَسآمدِ اين گاهى، گاهى! 22
آبى كمرنگِ مايل به آبى كمرنگ 24
يادم تو را فراموش 26
مَردم 27
روشنايى شهر نزديك است 29
اوايلِ آرامِ شب 31
دست، دست را مىشناسد. 33
هى مىپرسند كه چه؟! 35
مُلْزَم به حضور 37
پنهانىهاى شبِ هار 38
با جناب عالىام، خودِ شما…! 40
دفتر دوم
آن سوتر روشنايىِ شهر نزديك است
اطلسِ مور 45
لكنت بر سرِ حرفِ هاست. 49
ديوار بزرگ و پُلهاى پيشِرو. 51
يك شعر تازه از سيدعلى صالحى 53
قدم زدن در اقليمِ عصرِ سهشنبه 55
چهل چراغ به سِفْرالاَسفار 57
بينِ راه 59
نزديكترِ بىپيدا 61
لوركا، دماوند، احمدرضا 63
مثلِ مَلافههاى تازه 65
به قولِ يكى از پيامبرانِ عبرانى 67
اوقاتِ ارغوانىِ همان هميشه هرگزها 69
نصيحتِ مخفى قليلى مردمِ بيكار. 71
بابِ ميل، آ…! 73
به انتخابِ شما 74
سؤال نكن، فقط برگرديم. 76
يك نفر به من پاسخ خواهد داد! 77
مشكل همينجاست 78
دفتر سوم
ايلويى… ايلويى… لَما سَبَقْتَنى…؟!
نرسيده برگرديد شما 83
تمام 84
معارفه مرگ 85
تَلألؤِ تاريكى در آب 87
نقطهچينِ لعنتىِ چند تا دُرُشتِ ديگر 89
تَنازُعِ رُخ 91
قُلهترين ريگِ راه به راه 93
باز هم، و همين، تَرينِ عالىِ مَشَنگ 95
الزامِ مطلق است 97
ديدم شاعرى با سَرِ بُريده خويش در دست، رو به دريا مىدَوَد. 100
هيس! 102
مردمى كه شعر نمىخوانند. 103
عاشقانه دو نيمه از رُخِ تمام 104
وقوعِ وى 106
گير مىدهند گاهى 108
دفتر چهارم
از ديدنِ رؤياها نهراسيد گُلِ رُز… نامِ ديگرِ رىراست
دواير و زوايا 113
بحرِ رَجَزِ راه 115
اَزَلا… به زاى ِ زا، به وَزا…! 118
يادآورى، و اميد… 119
قبول! 120
كسانى از همين كوچه 122
به ماسَوا 124
خاصّا به خَشيَّت 126
كمتر به ساعتِ خود نگاه كنيد 128
خودتان خواسته بوديد 130
دفتر پنجم
مزاميرِ عَهدِ عبور و دور ماندهاى ميانِ دريا و گرگ
موى گرگ و دندان شكسته دريا 133
سفر، صبورى، و راه… 135
سرانجام 137
بُريده بريده… لُكْنتِ لاليا 139
يكى از همين شبها، يكى از همين روزها 141
فلكه چهار شير 143
كدام يكى…!؟ 144
سياه و سفيد، فردين، گنج قارون و ميدان هِرَوى 146
خيلى فحش! 149
پاييز، دزدِ پروانههاست 151
براى بهمن 153
سيانور، سپيدهدَم، مصطفى 156
گلوى ِ گريسته انار 158
تا آخر دنيا 160
قدم زدن در تنها خيابانِ m.i.s 165
خاكسپارى ِ صبحِ گندم 167
پرانتزها 169
ريحانگىهاى هزار هوا 171
يك چيزى… 173
دفتر ششم
همانطور كه پيشتر گفتم درخت… خواهر دارد و اَبر مَحْرَمِ باران است.
باز هم انار، اين بار… برهنه در باران 179
همين كه هست! 181
عينِ واقع 182
خَرابا… به كُنْ فَيَكُن 185
وارياسيونِ وىها 187
دويدن از پىِ مُبْهَماتِ سا 189
باز هم از سرِ اتفاق 191
از بىوَرا 193
بِالله… فراغتى و كتابى! 196
اِلا…! 198
كَنْ كَنِ مالا… 201
دفتر هفتم
بلافاصله… بعد از آن نقطه ناچيز عبارتِ آزادىِ آدمى آغاز مىشود.
زى به اورادِنا…! 209
گرگ، سايه روشن، شَفَقِ شمالى 211
با 213
شاعر، و… زاده رودها به راهِ وَرا 214
لاتَظْلِمُوا! 216
شهودِ كبريا 218
به جستوجوى ِ آن لغت ِ لامحال 221
جِنِّ مادينه، ماه، و سايهْروشنِ گرگ 224
زَنا، سَرارا، زَبَر به ذهنِ سروش. 225
يا تَوَسُّلِ الى به صبح! 227
مرگ، شعر، غيابِ بزرگ 230
كرانههاى بالاتر… 232
ارابه اورادها 234
به روزگارِ بىغمخوارِ آدمى 235
سوريا… سوختهْزارِ بزرگ 237
به شادى!
به شادى، به شادىِ شما!
شادىِ شما آرزوىِ آرمانىِ من است، و دعاىِ من است كه ديگر با هيچ انسانِ نوميد، انسانِ افسرده، انسانِ بىفردا مقابل نشوم. ويرانگر است دردى از اين دست كه دردمند… مقابلِ تو باشد و تو را هيچ راه و درمانى به تدبير نباشد.
انسان آمد تا اميد بيايد، تا شادمانى بيايد، تا شعر، تا عشق، تا آزادىِ آدمى بيايد. اين همه موهبت ميسّر نمىشود، مگر آنكه تو «درد» را با همه حضور و وجود و جانت درك كرده باشى. بايد درد را چنان دريابى ، كه درد… تو را شايسته شادمانى بشمارد.
اين گفتم كه بگويم «شعر» مولودِ هماغوشىِ همين دو رخسارِ رُخ به رُخ است: شادمانى و درد، درد و شادمانى. اين دو داشته چون به هم درآيند، درايتِ هستى را در مقامِ زمزمه مىزايند: زندگىِ شعر، و شعرِ زندگى!
ما… در درد و شادمانى زاده مىشويم. ما… در گريه خويش و در شادمانى ديگران به دنيا مىآييم، ما… در شادمانىِ خويش و در گريه
ديگران مىميريم. رفتن، رهايى از دردها هم هست! دو سوى اين فرآيندِ فَرهبخش، درد است و اشتياق است، حيرتِ اَزَل است و باورِ اَبَد است، ما ميان حيرتِ اَزَل و باورِ اَبَد به شعر مىرسيم. شعر عطيه عجيبِ همين دو امكان است، يعنى امكانِ ناممكنهاست. ما وارثِ اندوهِ اَزَل هستيم؛ فرمانرواىِ فهمِ اشتياق، فهمِ شور و دركِ جليلِ شادمانى.
دردِ راه و شادمانىِ منزل، فرصتى كه به واسطه واژه، گاه خويش را در خوابِ شعر نشان مىدهد. آدمى… دردِ سخن دارد، و نيز از راهِ كلمه مىخواهد كاشفِ شادمانى باشد، كه هم هست و هم اهلِ شَوَد است. فاصله ميان درد تا درد را شادمانى تصرف مىكند، و شعر سفيرِ همين تصرف است. فرصتى فرافهم ، كه ما شاعران به آن «وقتِ وقت» مىگوييم؛ وقتِ شهود، وقتِ شادمانگى، وقتِ آفرينش، وقتِ شعر.
شعر زاده تعاملِ ظريفِ ميان درد و شادمانى است. نه خوشخوشانِ خالىزاد و نه غُصهزايىِ ذلتخواه، وقتى مىگويم درد، دردِ ديگرى داشتن است. اين اندوهِ عجيب، خود سرچشمه همه چرايىهاىِ انسانى است، كه براى رسيدن به پاسخِ روشن، تنها شفاىِ شادمانى را در مقام ميانجى بَرمىگزيند. شعر در كدام نقطه از اين مسير زاده مىشود؟ در لحظه تنفسِ ميانِ همين پرسش و پاسخ است كه كيمياىِ كلمات كشف مىشود، يعنى شعر، شعرِ مشهود، مىآيد تا بر همه هستى شهادت دهد، از جمله بر حضور خويش.
در اين بارقه… من از درد گفتم، از درد… تنها براى رسيدن به شفا، رسيدن به شادمانى، رسيدن به شعر. دردى از اين دست كه داشتنِ دردِ ديگرى و دردِ ديگرى داشتن است، هم نيمى رضايت است و نيمى رؤيا.
ما بايد براى كشفِ شادمانى، هم از كرامتِ كلمات… يعنى شعر مدد بجوييم، تا با درد عليه درد برخيزيم.
بارى… به شادى، به شادىِ شما، كه شادىِ شما آرزوى آرمانىِ من است. شادىِ شما كه شفاىِ شعر من است و شعر من… كه به راهِ عشق، و عشق… كه تمرينِ آمادهباشِ باران است.
دى ماه 1389
بيمارستان سرخه حصار – جاده دماوند
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.