کائوس

 آلکساندر شیروان زاده

ترجمۀ آندرانیک خچومیان

کائوس داستان آلیمیان‌هاست؛ خانواده‌ای ارمنی، سرشناس و ثروتمند. بعد از مرگ مارکوس آلیمیان و خواندن وصیت‌نامه‌اش، این خانواده در کائوسی گرفتار می‌شود که رهایی از آن جز با عشق میسر نیست. کائوس داستان دلدادگی‌ها و تطهیر عاشقان است، با معصومیتی که مدت‌هاست رخت از این خاندان بربسته.

395,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

آلکساندر شیروان زاده, آندرانیک خچومیان

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

466

موضوع

چشم و چراغ, داستان خارجی

سال چاپ

1402

کتاب “کائوس” نوشتۀ آلکساندر شیروان زاده ترجمۀ آندرانیک خچومیان

گزیده ای از متن کتاب:

1

ارباب مارکوس آلیمیان به‏سختی بیمار بود.

هفت روز قبل، زمانی که در محل یازدهمین ساختمان در دست ساخت خود به کارگران سفارش‏هایی می‏کرد، سرمای غریبی در وجودش احساس کرد. به خانه آمد، در بسترش دراز کشید و دیگر نتوانست بلند شود. پزشکان با دقت معاینه‏اش کردند و تشخیص همگی یکی بود؛ سرطان ریه.

خبر بیماری همان ساعت اول پخش شد. در شهر کسی نبود که زمین‏دار و مالک چاه‏های نفت، مارکوس آلیمیان، این پیرمرد شصت‏وپنج‏ساله پرانرژی را با آن هیکل چاق و لپ‏های بادکرده‏اش نشناسد و داستان زندگی پرفرازو نشیب و آموزنده‏اش را نشنیده باشد. درست پنجاه سال قبل، او زادگاهش را که بر کسی معلوم نیست کجا بوده، رها کرد و به این شهر کوچک ساحلی گمنام آمد؛ شهری که این بخت نصیبش شده بود تا در آینده‏ای نزدیک به برکت گنج‏های زیرزمینی‏اش شهرت جهانی به دست آورد.

اکنون، در ربع آخر قرن نوزدهم، در باره او افسانه‏هایی نقل می‏کردند. می‏گفتند در زیرزمین خانه بزرگش اتاق جداگانه‏ای هست که مثل قبر تاریک و سرد است و هیچ موجود زمینی از در آهنین آن به درون نرفته. در همین اتاق کیسه‏های پر از طلای مارکوس آلیمیان روی هم چیده شده‏اند. می‏گفتند این پیرمرد عبوس هر شب تک‏وتنها با روپوشِ بلندِ مخملین بر تن و کلاه شب بر سر، چراغی در دست به زیرزمین می‏رود، درهای آهنین را با کلید زنگ‏زده‏ای باز می‏کند، کیسه‏های طلا را می‏شمرد و کیسه‏های جدید روی آنها می‏گذارد. همچنین می‏گفتند او کفش‏هایی را که در پانزده‏سالگی به پا داشته و با آنها از زادگاهش به اینجا مهاجرت کرده، با دقت و در نهایت سلیقه، در کمدی فلزی نگهداری می‏کند. می‏گفتند شب‏های قبل از عید پاک و غسل تعمید حضرت مسیح، او دو شمع روشن می‏کند، در برابر کمد فلزی زانو می‏زند و برای کفش‏های دوست‏داشتنی‏اش دعا می‏خواند.

ساختمان‏های بزرگش، با پیشانی فراخشان، در خیابان‏های اصلی شهر خاری بودند به چشم دیگران. نفتی که از زمین‏های بی‏شمار او فوران می‏کرد نفسشان را می‏برید و دود کارخانه‏هایش چشم‏ها را کور می‏کرد. اما مردم می‏دانستند چگونه دلشان را که از حسادت می‏سوخت خنک کنند. مگر نه اینکه مارکوس آلیمیان قبلاً آب‏فروش بوده، سپس دربان شده، بعد آشپز، بعد میوه‏فروش، سپس شراب‏فروش و غیره و غیره… . البته او هیچ ‏کاری را شرافتمندانه انجام نداد؛ به روسیه رفت و از آنجا پول‏های تقلبی آورد و به نادانان فروخت. او فریب‏کار بود، به بیچاره‏ها هم رحم نکرد و غارتشان کرد. حتی یکی از دوستانش را با سم مسموم کرد. خسیس است، دست‏هایش می‏لرزند وقتی از جیبش پول درمی‏آورد. زندگی‏کردن بلد نیست. پول اعتقاد، وجدان و خدای اوست. خانۀ بزرگش که هیچ‏کدام از اتاق‏هایش با پرده پوشیده نیست، زندان غمگینی برای همسر و فرزندانش است. در خانه‏اش ظرف و ظروفی نیست، نوکر ندارد، آشپز ندارد. مایحتاج خانه را خودش می‏خرد و با دست‏های خودش به خانه می‏آورد؛ آن هم صبح زود تا کسی نبیند. حلقه‏ای فلزی در جیب دارد که از مفتول ساخته شده و فقط تخم‏مرغ‏هایی را می‏خرد که از درون حلقه رد نمی‏شوند؛ همۀ بازار را زیر پا می‏گذارد تا تخم‏مرغ‏هایی به آن اندازه پیدا کند. و اینها چیزهایی بود که مردم با یادآوری‏‏‏‏اش، کمی از بار حسادتشان را سبک می‏کردند.

خیلی‏ها می‏دانستند همۀ این حرف‏ها ساختگی است. آنها می‏دانستند در خانۀ آلیمیان هم نوکر هست و هم آشپز و هم ظرف و ظروف؛ آن هم ظروف بسیار مجلل. آنها می‏دانستند اگر مارکوس حلقه‏ای دارد، با آن گلوی بدهکارانش را می‏فشارد. اما حسادت آنها را کور کرده بود و هر داستانی را که می‏توانست قلب زنگ‏زده از ناملایمات زندگی‏شان را کمی سبک کند به هم می‏بافتند.

مردم اولین میلیونر شهر را بی‏پروا مسخره می‏کردند، به او تهمت می‏زدند و ناسزا بارش می‏کردند. البته همۀ اینها پشتِ‏سرش بود. اما وقتی آقا شکم گِرد ورقلمبیده‏اش را بیرون می‏داد و مثل اردک خرامان‏خرامان از خیابان‏ها می‏گذشت یا از مغازه‏ای به مغازۀ دیگر می‏رفت و سری به کلوب می‏زد، همه سعی می‏کردند نگاه او را به‏سوی خود جلب کنند تا با تواضع سلام کنند و مفتخر به شنیدن جواب تحقیرآمیزش باشند. درحالی‏که مارکوس، این آب‏فروش و دربان سابق، از هیچ‏کس انتظار سلام‏کردن نداشت، جز یک نفر که آن هم فرمانروای شهر بود؛ خودِ استاندار. بیست‏وپنج سال بود که خودخواهی و حیثیت پایمال‏شده‏اش را احیا می‏کرد. او از دیگران همان را می‏خواست که خودش بیست‏وپنج سال مدام با بزرگان و قدرتمندان کرده بود.

و امروز آن شهروند مشهور، آن مرد دانا، آن تاجر متبحر که همة زندگی‏اش را با کار بی‏وقفه و عرق جبین گذرانده و وجدانش را درون صندوق فلزی و روحش را در جیبش گذاشته بود، داشت می‏مُرد.

خانۀ او در مرکز شهر قرار داشت؛ ساختمانی دوطبقه‏ از سنگ‏های خوش‏تراش، با پشت‏بام قیراندود… طبقۀ پایین مغازه‏ها و دفتر کار و طبقۀ بالا محل سکونت خانوادۀ آلیمیان بود.

آن روز یکی از روزهای خشک و گرم ماه آگوست بود. خورشید به‏‏سمت غرب سر کج کرده بود و آخرین شعله‏هایش بر شهر پرملال‏ و محروم از گل‏وگیاه و بر سطح دریای گسترده در برابرش می‏تابید. در اولین نگاه، شهر ظاهری سنگین و متأثرکننده داشت. از دور که به شهر نگاه کنی، از دیدن پشت‏بام‏های هموار و کوچه‏های لخت، این تصویر در ذهن نقش می‏بندد که انگار حریقی وحشتناک شهر را بلعیده، همان‏طور که آتش همه‏چیز را می‏بلعد و جز اسکلتی عظیم‏الجثه از آن به جا نمی‏گذارد. اطراف شهر یا پر از ماسه است یا گودال‏هایی پر از نفت. در اینجا هیچ‏چیزی از حرارت خورشید استوایی نمی‏کاهد، حتی دریا. دیوارهای سنگی از شعله‏های سوزندۀ خورشید گداخته می‏شوند، ماسه می‏سوزد و هوا خفقان‏آور می‏شود. اهالی شهر مدام آب‏تنی می‏کنند و تا غروب دریا پر است از بدن‏های عریانی که گاهی زیر نور خورشید می‏درخشند و گاهی مانند دلفین‏ها به عمق آب فرومی‏روند.

پنجره‏های خانۀ آلیمیان‏ها به‏‏سمت غرب دید داشت. در تابستان پنجره‏ها از ساعت دوازده تا ساعتی از شب گذشته بسته بود. اما امروز بازشان کرده بودند، حتی جداره‏های شیشه‏ای هم باز بود و گرمای بیرون با دست‏ودل‏بازی فراوان وارد اتاق‏ها می‏شد.

درون خانه حرکات و جوش‏وخروش غیرِعادی جریان داشت. نوکرها و گماشته‏ها با عجله در رفت‏وآمد بودند، به همدیگر امرونهی می‏کردند، از دست همدیگر عصبانی می‏شدند و تلاش بیهوده‏ای می‏کردند تا سر هم داد نزنند. دقیقه به دقیقه کالسکه‏ها جلوی در ورودی خانه توقف می‏کرد و فامیل‏ها، دوستان و آشنایان آلیمیان‏ها از آن پیاده می‏شدند. بر چهرۀ همۀ آنان حالت غم و همدردی نقش بسته بود. عده‏ای صادقانه غمگین بودند و عده‏ای خودشان را غمگین جلوه می‏دادند.

همه عجله داشتند تا میلیونر در حال احتضار را برای آخرین‏بار ببینند تا شاید چیزی دربارۀ وصیت‏نامۀ او دستگیرشان شود. البته درِ اتاقی را که مارکوس در آن بستری بود بسته بودند. در اتاق و اطراف تخت، اعضای خانواده، خویشاوندان، کشیش و دو سه پزشک حضور داشتند… دیگر ملاقات‏کنندگان در اتاق پذیرایی جمع شده بودند. با اینکه هوای آنجا خفه بود و مردم به‏سختی نفس می‏کشیدند، اما هیچ تازه‏واردی نمی‏خواست از اتاق خارج شود. از قالی‏های گران‏قیمت ایرانی که کف اتاق پهن بود غبار غلیظی برمی‏خاست. شعله‏های خورشید که از میان پرده‏های ضخیم پشمی پنجره‏ها به درون می‏تابید، رنگ طلا به غبار می‏پاشید و ستون‏های موربی تشکیل می‏شد که رفته‏رفته کش می‏آمد و شکل افقی به خود می‏گرفت. نوک یکی از ستون‏ها به ساعت برنزی رسید که روی طاقچۀ بالای بخاری مرمرین کدر کنج اتاق قرار داشت. شیشۀ تخم‏مرغی‏شکل ساعت درخشید. زیر ساعت مجسمۀ الهۀ پیروزی قرار داشت که زن زیبایی بود. پیشانی فراخ زن زیبا از درخشش شیشۀ ساعت شعله‏ور شد. زن شمشیری به دست داشت و یک پایش را روی گردن شیری بزرگ گذاشته بود.

کم‏کم صبر و تحمل ملاقات‏کنندگان لبریز می‏شد. آنها منتظر مرگ مردی محتضر بودند، اما او هنوز خیال مردن نداشت. بعضی‏ها مدام خم می‏شدند و از سوراخ کلید مردِ محتضرِ داخل اتاق را دید می‏زدند یا گوششان را به در می‏چسباندند و تلاش می‏کردند چیزی بشنوند یا ببینند. سپس از در فاصله می‏گرفتند، در گوش هم پچ‏پچ می‏کردند و پنهانی نگاه خشم‏آلود خود را به این و آن می‏دوختند. مسئله این بود که هرکدام از آنها در دل خود امید کم‏رنگی داشت که به‏هرحال اسمش در وصیت‏نامۀ آقای مارکوس ذکر شده باشد.

درهای اتاق خواب به‏آرامی باز شد، پچ‏پچ‏ها بلافاصله قطع شد؛ مانند قارقار کلاغ‏ها که با شنیدن صدای شلیک اسلحه‏ای قطع می‏شود. مردی قدبلند، چالاک و مغرور که حدود شصت سال داشت از اتاق بیرون آمد. صورت مرتب‏اصلاح‏شده‏اش‏، خطوط درشت چهره‏اش‏، نگاه نافذش، ابروان پرپشتش و به‏خصوص سبیل‏های کلفت و جوگندمی‏اش که نوکشان به ریشش متصل بود و از شقیقه امتداد داشت، او را مانند نظامیان دوران نیکلا کرده بود. مرد نوعی لباس رسمی کهنۀ رنگ‏ورورفتۀ شهروندان روسی را به تن داشت و بر سینه‏اش مدال سرخ صلیبی‏شکل آویخته بود.

عده‏ای با دیدن آن مرد از این‏سو و آن‏سو گفتند: سرافیون گاسپاریچ اینجاست.

حضار بلافاصله پیرمرد را محاصره کردند. پیرمرد به فرماندة متکبری تبدیل شد که در محاصرۀ محافظانش قرار داشت.

سرافیون گاسپاریچ نگاهش را از محاصره‏کنندگانش به‏‏سمت دیوار مقابل دوخت و سپس مدال روی سینه‏اش را مرتب کرد و گفت: دنیای پوچی‏ است، دنیای پوچی است. آقا نمی‏تواند قبل از دیدن پسرش جان به جان‏آفرین بدهد.

همه با تعجب و یک‏صدا گفتند: مگر همۀ بچه‏های آقا در این لحظۀ حساس کنارش نیستند؟

سرافیون گاسپاریچ آهی کشید و سرش را غمگین تکان داد و گفت: منظورم پسر بزرگ اوست.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “کائوس” نوشتۀ آلکساندر شیروان زاده ترجمۀ آندرانیک خچومیان

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “کائوس”