چشمان تاریکی نوشتۀ دین کونتز ترجمه زهره مهر نیا
گزیده ای از کتاب :
فصل اول
سهشنبه
سی دسامبر
بامداد روز سهشنبه، ساعت دوازده و شش دقیقۀ بعد از نیمهشب، تینا ایوانز[1] در مسیر بازگشت از یک تمرین طولانی برای اجرای نمایش جدیدش، پسرش دَنی[2] را در ماشین یک غریبه دید؛ اما بیش از یک سال از مرگ دنی میگذشت!
تینا برای خرید یک بطری شیر و یک بسته نان سبوسدار، جلو یک فروشگاه شبانهروزی نگه داشت. زیر نمنم باران، کنار یک شورولت استیشن کرمرنگ و متالیک پارک کرد. در نور چراغ سدیمیِ خیابان، باران زردرنگ به نظر میآمد. پسرش روی صندلی جلو ماشین نشسته و منتظر کسی بود تا از فروشگاه بیرون بیاید. تینا فقط نیمرخ صورتش را میدید، اما دردمندانه او را شناخت و به نفسنفس افتاد.
_ دنی!
پسر، دوازدهساله به نظر میآمد؛ همسن دنی. مثل دنی موهای پرپشتی داشت و بینیاش شبیه بینی او بود. فکش هم زاویهدار بود؛ مثل دنی.
زیرلب اسم پسرش را زمزمه کرد؛ انگار میترسید که اگر بلند حرف بزند، این چهرۀ محبوب را بترساند.
پسر یک دستش را در دهانش برد و انگشت شستش را بهآرامی گزید؛ بیاینکه متوجه نگاه خیرۀ تینا باشد. این همان عادت سال آخر زندگی دنی بود که تینا تلاش میکرد آن را از سر او بیندازد و موفق نشد.
حالا به این پسر نگاه میکرد و میدید که شباهتش به دنی، چیزی بیش از یک اتفاق محض است. ناگهان دهانش خشک شد و قلبش به تپش افتاد. هنوز به ازدستدادن تنها پسرش عادت نکردهبود؛ نمیخواست و تلاشی هم نمیکرد که به آن عادت کند. شباهت این پسر به دنی، شک به دلش انداخت که شاید اصلاً مرگی در کار نبودهاست.
_ شاید… شاید این پسر واقعاً دنی باشد؛ چرا نه!
هر چه بیشتر به آن فکر میکرد، به نظرش منطقیتر میرسید. به هر حال، او هرگز جسد دنی را ندیدهبود. پلیس و مأموران تدفین به او توصیه کردهبودند که «بهخاطر متلاشیشدن بدن دنی، بهتر است او را نبیند». سرگشته و ماتمزده، توصیۀ آنها را پذیرفتهبود. در تمام مدت مراسم خاکسپاری دنی، درِ تابوتش بسته بود. اما شاید در تشخیص جسد اشتباه کردهبودند. شاید این دنی او نبود که در تصادف کشته شدهبود. شاید به سرش ضربهای شدید خورده و حافظهاش را از دست دادهباشد. بله… شاید از آن اتوبوسِ متلاشی بیرون آمدهباشد و چندین کیلومتر آن طرفتر از صحنۀ تصادف، بدون کارت شناسایی پیدا شدهباشد. شاید نتوانستهباشد که به آنها بگوید کیست و از کجا آمدهاست. این، امکان داشت؛ نداشت؟ چنین داستانهایی را در فیلمها دیدهبود. حتماً همینطور بود؛ فراموشی. اگر موضوع این بود، حتماً از نوانخانه سر درآورده و یک زندگی جدید را شروع کردهبود. حالا هم در یک شورولت کرمرنگ نشسته و سرنوشت، او را به تینا رساندهبود و…
پسر، متوجه نگاه خیرۀ تینا شد، سرش را بهآرامی به سمت او برگرداند. نفس تینا در سینهاش حبس شد. از پشت شیشۀ ماشین و زیر نور عجیب گوگردیرنگ به هم خیره شدند. تینا حس کرد که دارند از ورطهای بیکران در زمان، مکان و سرنوشت با هم ارتباط برقرار میکنند، اما بهناگزیر توهمهایش از هم پاشید؛ چون او دنی نبود.
چشمان خیرهاش را از پسر برداشت و به دستهای خود نگاهی انداخت. آنچنان فرمان را محکم چسبیدهبود که دستهایش درد گرفتهبودند.
_ لعنتی!
از خودش عصبانی بود. فکر میکرد زنی قوی، زرنگ و معقول است که میتواند با هر مشکلی در زندگیاش کنار بیاید، اما حالا این ناتوانی مستمر در پذیرش مرگ دنی، افکارش را بههم ریختهبود.
با گذشت از اولین شوک و پس از مراسم خاکسپاری، مواجهه با آسیبهای روحی این اتفاق را آغاز کردهبود. کمکم، روزبهروز و هفتهبههفته، دنی را با غم، احساسی از گناه، اشک و آه و تلخی زیاد پشتسر گذاشتهبود. در کنار این احساسات، حس میکرد ثبات و ارادهای قوی دارد. در یک سال گذشته، او در کارش ارتقاء پیدا کردهبود. سخت کارکردن برایش نوعی مورفین به حساب میآمد که با آن دردش را تسکین بدهد و این زخم را تیمار کند.
اما پس از چند هفته، دوباره به شرایط دهشتناکی بازگشتهبود که درست بعد از شنیدن خبر تصادف دنی در آن غوطهور شدهبود. این احساسات به نظرش غیرعقلانی میآمد و به همین دلیل، بهوضوح انکارشان میکرد. احساسات تأثربرانگیزی او را فراگرفتهبودند؛ احساسهایی که میگفتند بچهاش هنوز زنده است. زمان میبایست دلتنگیاش را کم میکرد، اما درعوض روزهای رفته، دایرهای از غم به دورش میکشیدند. پسر داخل ماشین استیشن، اولین کسی نبود که تینا تصور میکرد دنی است. در هفتههای اخیر، پسر گمشدهاش را در ماشینهای دیگر، در حیاط مدرسه -وقتی داشت از جلو آن رد میشد- در خیابانها و در سالن سینما دیدهبود.
مدتی بود که خوابهایی تکراری میدید و دنی در این خوابها زنده بود. هر بار، تا چند ساعت پس از بیداری نمیتوانست با واقعیت روبهرو شود. خودش را متقاعد کردهبود که این رؤیا تأییدی برای این موضوع است که سرانجام دنی به شکلی، از این ماجرا جان سالم به در میبرد و خیلی زود به آغوش او بازمیگردد.
این خیال، دلگرمکننده و شگفتانگیز بود، اما نمیتوانست این رؤیا را برای مدتی طولانی در خود زنده نگه دارد. همواره با این حقیقت ترسناک میجنگید؛ ولی او هر زمان و به شکلی مداوم، خودش را به تینا نشان میداد. اما هر بار او ناامید میشد و بهناچار میپذیرفت که رؤیایش حقیقت نداشتهاست. با وجود این، او میدانست که وقتی دوباره این رؤیا را ببیند، امید تازهای به او خواهدبخشید؛ مثل هر بار. این اتفاق خوبی نبود. خود را برای این بیماری سرزنش میکرد.
به استیشن نگاهی انداخت. پسر هنوز به او خیره ماندهبود. به دستهایش نگاه کرد که فرمان ماشین را محکم گرفتهبودند. توانش را جمع کرد تا این فشار را بر فرمان ماشین کم کند.
غم و غصه میتواند هر آدمی را دیوانه کند. آنقدر به خودش سخت میگرفت تا با واقعیت روبهرو شود؛ واقعیتی که میتوانست بسیار ناخوشایند باشد. نمیتوانست به خودش اجازه دهد که امیدوار بماند.
با تمام قلبش عاشق دنی بود؛ اما او رفتهبود. دنی در یک اتوبوس با چهارده پسربچه همراه بود. اتوبوس، تصادف کرده و له شدهبود و دنی فقط یکی از قربانیهای مصیبتی بزرگتر بود. اتوبوس بهقدری آسیب دیدهبود که نمیتوان تصور کرد.
دنی مردهبود؛ سرد، متلاشی، در تابوت، زیرِ زمین، برای همیشه.
لب پایینی تینا لرزید. میخواست گریه کند؛ نیاز داشت گریه کند، اما نکرد.
تینا دیگر توجه پسر داخل شورولت را جلب نمیکرد. پسر دوباره داشت به ورودی فروشگاه نگاه میکرد و منتظر بود.
تینا از ماشین هوندایش پیاده شد. شب، خنکای خوشایندی داشت. نفس عمیقی کشید و داخل مغازه رفت. هوای داخل مغازه سرد بود و سرما تا مغز استخوان نفوذ میکرد. لامپ مهتابی، نور زنندهای داشت. روشن و خاموش میشد و به خیالهای تینا دامن میزد.
یک بطری شیر بدون چربی و یک بسته نان سبوسدار رژیمی با برشهایی نازک برداشت. هر برش از این نانها نصف برشهای معمولی کالری داشت.
دیگر نمیرقصید. حالا پشت صحنه و در گروه تولید نمایشش کار میکرد. اما بازهم اگر وزنش به اندازهای روزهای بازیگریاش میرسید، از لحاظ جسمی و روحی حال بهتری داشت.
پنج دقیقه بعد، در خانه بود. خانهای معمولی در مزرعه داشت. محلهاش آرام بود. درختان زیتون و درختچههای مورت با رخوت همراه با نسیمی حرکت میکردند که از بیابانهای موهاویِ کالیفرنیا میآمد.
در آشپزخانه دو برش نان را تست کرد. یک لایۀ نازک از کرۀ بادامزمینی را روی آنها مالید، یک لیوان شیر بدون چربی برای خودش ریخت و پشت میز نشست.
کرۀ بادامزمینی و نان تست، غذای محبوب دنی بود. در غذاخوردن ایرادگیر بود؛ حتی وقتی نوپا بود. وقتی کوچک بود، به کرۀ بادامزمینی «کلۀ بانومزنینی» میگفت.
تینا چشمانش را بستهبود و نان تست را میجوید. هنوز میتوانست او را ببیند؛ در سهسالگی، وقتی کرۀ بادامزمینی دور لبها و چانهاش پخش شدهبود و با نیشخند میگفت: «یککم دیگه کلۀ بانومزنینی، لطفاً.»
ناگهان چشمانش را باز کرد. تصویر ذهنیاش از دنی، واضح و بیشتر شبیه به رؤیا بود تا یک خاطره. نمیخواست چیزی را بهوضوح به یاد بیاورد.
اما دیگر دیر شدهبود. قلبش در سینه گرفتهبود. دوباره لب پایینیاش شروع کرد به لرزیدن. سرش را روی میز گذاشت و گریست.
[1]. Tina Evans.
[2]. Danny.
چشمان تاریکی نوشتۀ دین کونتز ترجمه زهره مهر نیا
چشمان تاریکی نوشتۀ دین کونتز ترجمه زهره مهر نیا
چشمان تاریکی نوشتۀ دین کونتز ترجمه زهره مهر نیا
چشمان تاریکی نوشتۀ دین کونتز ترجمه زهره مهر نیا
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.