گزیدهای از کتاب، پسرانی از جنس روی
حالا که بالاخره از جنگ خلاص شدم و سایۀ جنگ کمی دور شده است، نمیتوانم به شما بگویم جنگ دقیقاً چطور بود. آن لرزشهای همۀ اعضای بدن، آن خشم… قبل از جنگ، من در مدرسۀ فنی حمل و نقل خودرو تحصیلاتم را تمام کردم و مرا به عنوان رانندۀ فرمانده گردان بهکار گرفتند.
در آغاز کتاب، پسرانی از جنس روی، میخوانیم
گزارش کار
14 ژوئن 1986
کاملاً مصمم بودم که دیگر در مورد جنگ ننویسم. بعد از انتشار کتابم «جنگ چهرهای زنانه ندارد»، دیگر طاقت نداشتم ببینم از دماغ بچّهای خون میآید؛ در روستا با دیدن ماهیگیران فرار میکردم زیرا چشمهای یخزدۀ ماهیهایی که آنها سرخوشانه به سمت ساحل پرت میکردند حالت تهوع به من میداد. مطمئناً همۀ ما پشتیبانهایی ـ جسمی یا روحی ـ داریم که در برابر رنج از ما حمایت میکنند. پشتیبانهای من امّا از بین رفته بودند.
اگر نالههای گربهای را میشنیدم که اتومبیلی آن را زیر گرفته بود، دیوانه میشدم. حتی دیگر نمیتوانستم کِرم خاکی لهشدهای را ببینم. از طرفی حیوانات، ماهیها و پرندگان مثل همۀ جانداران، داستان خاص خود را دارند و بالاخره کسی پیدا میشود که آن را بنویسد.
امّا ناگهان… شیوۀ حرفزدن را باید عوض کرد چون آن روز، بیش از شش سال از آغاز جنگ میگذشت…
… ما دخترک دانشآموزی را سوار اتومبیلمان کردیم تا او را به روستایش که سر راهمان بود برسانیم. رفته بود مینسک خرید کند. سرِ چند جوجه از زنبیل بزرگش بیرون زده بود. سبدش را که پُر از نان بود در صندوق عقب چپاندیم.
در روستا، مادرش که جلویِ درِ باغ منتظرش ایستاده بود تا او را دید جیغهایی بلند کشید. دخترک به سمتش دوید:
ـ مامان!
ـ وای ملوسکم، یه نامه برام رسیده! آندری[1] ما افغانستانه! وای خدای من! اون رو مثل ایوان فِدورا[2] برمیگردونن… قبر ایوان کوچیک بود، خودش هم خیلی بزرگ نبود… ولی پسرک ما مثل بلوط بلنده… دو متر قد داره… ایوان نوشته: «تو میتونی به خودت افتخار کنی مامان، من چترباز هستم…» عجب بدبختیای!… وای بچههای بیچارۀ من!
درد و رنج صدها بازتاب دارد.
شکسپیر[3].
و این ملاقات دیگری است مربوط به یک سال بعد.
در سالن انتظار نیمهخالیِ یک ایستگاه، روی نیمکتی، افسری را با چمدانی دیدم که کنارش جوانکی نسبتاً لاغر نشسته بود. جوان سرشرا مثل سربازها تراشیده و مسلح به چنگالی بود که با آن جعبهای را گود میکرد که در آن گیاهی خشکیده کاشته شده بود. زنهای روستایی کنارشان نشستند و بیمقدّمهچینی از آنها پرسیدند از کجا میآیند، چه میکنند و که هستند. افسر توضیح داد آن سرباز را که عقلش را از دست داده به خانهاش بازمیگرداند:
ـ از کابل تا اینجا با هر چیزی که دستش رسیده، از بیلچه، چنگال و چوب یا قلم سوراخ میکَنه.
پسرک سرش را بلند کرد:
ـ باید مخفی بشیم… من میخوام سنگر بِکَنم… خیلی هم زود میسازمش، حالا میبینی… به اینجا میگن گورهای دستهجمعی… یه سنگر بزرگ برای همه…
این اوّلین بار بود که مردمکهایی به آن گشادی میدیدم.
چیزهایی که دور و برم میشنوم و در روزنامهها میخوانم مرا میترساند. آنها وظیفۀ انترناسیونالیستی، ژئوپلتیک، منافع دولت و امنیت مرزهای جنوبیمان را یادآوری میکنند. با این حال زمزمههای پنهانی همهجا شنیده میشود: بسیاری را در خانههای ارزانقیمت و کلبههایی که پنجرههای آنها مزین به شمعدانیهای ساکت است دفن کردهاند؛ از تابوتهایی از جنس روی حرف میزنند که برای آپارتمانهایی کوچک که زیر نظر خروشچف[4] ساختهشدهاند بسیار بزرگ هستند. مادرانی که دیروز ناامیدانه خود را روی این جعبههای فلزی سرد میانداختند، امروز در سازمانها و مدارس سخنرانی میکنند و دیگر جوانان را فرامیخوانند که «وظیفۀ خود را نسبت به وطنشان انجام دهند.» سازمان سانسور بهدقّت مراقب است که در داستانهای جنگی درمورد مُردههایمان حرفی زده نشود. میخواهند به ما بقبولانند که «سهمیۀ محدودی از نیروهای شوروی» به افغانستان فرستاده شدهاند تا به خَلقی برادر کمک کنند که راهها را بسازند، کودها را در روستاها جابهجا کنند و علاوه بر این پزشکان شوروی آنجا هستند تا به وضع حمل زنان افغان کمک کنند. بسیاری، به همۀ این چیزها باور دارند. سربازانی که از آنجا برگشتهاند در مدرسهها با همراهی گیتار آواز میخوانند در حالی که باید نعره بزنند.
من مدّت زیادی با یکی از آنها صحبت کردم. میخواستم او همۀ جنبۀ مصیبتبار انتخاب اینکه باید شلیک کند یا نکند را بپذیرد. امّا از دستم در رفت. به نظر میرسید چنین فاجعهای برای او وجود ندارد. خیر و شر کجاست؟ آیا کُشتن «به نام سوسیالیسم» درست است؟ برای این پسران، ارزشهای اخلاقی با دستورات نظامی درهم میآمیزد.
همانطور که «یوری کاریاکین»[5] مینویسد: «نمیتوان درمورد داستانِ هیچیک از مردم براساس شناخت از خود قضاوت کرد. این شناختِ از خود به شکلی غمانگیز نامناسب است.»
از قول کافکا خواندم که انسان میتواند برای همیشه در خودش گم شود.
امّا من دیگر نمیخواهم درمورد جنگ بنویسم…
5 تا 25 سپتامبر 1988
تاشکند. بوی خفهکنندۀ طالبی فرودگاه را پُر کرده است. انگار اینجا مزرعۀ طالبی است. ساعت دو صبح است. دماسنج دمای هوا را سی درجۀ سانتیگراد نشان میدهد. گربههای چاق و نیمهوحشی بیهیچ ترسی زیر تاکسیها وول میخورند. بین جمعیت گردشگران برنزه و صندوقها و سبدهای میوه، سربازهای جوانی دیده میشوند که با چوبهای زیربغلشان جست و خیز میکنند. تقریباً همه پرشر و شور هستند. هیچکس به آنها توجّه نمیکند. همه به حضورشان عادت کردهاند. آنها همینجا روی زمین و روزنامههای کهنه میخوابند و غذا میخورند و هفتهها برای رسیدن موعد بلیتهایشان به مقصد ساراتوف[6]، قازان[7]، نووسیبیرسک[8]، ووروشیلوفگراد[9]، کییف[10]، مینسک و… انتظار میکشند.آنها کجا ناقص شدهاند؟ برای دفاع از چهچیزی به آنجا فرستاده شدهاند؟ هیچکس به دانستن این چیزها علاقهای ندارد. فقط پسرکی، چشمهای درشت و گشادش را از آنها برنمیدارد و زنِ گدای مستی به یکی از آنها نزدیک میشود:
ـ بیا… برام تعریف کن…
سرباز او را با چوب زیربغلش میراند. امّا زن ـ که بههیچوجه عصبانی نشده است ـ چند کلمۀ مهربانانه و پر از شفقت بر زبان میآورد.
چند افسر کنار من نشستهاند.آنها درمورد کیفیت بد اندامهای مصنوعیشان، حصبه، وبا، مالاریا و هپاتیت بحث میکنند. تعریف میکنند که سالهای نخست نه چاهی بوده، نه آشپزخانهای، نه حمامی و حتی نمیدانستهاند با چه چیزی ظرفهایشان را بشویند. آنها از اموالشان حرف میزنند: یک تلویزیون، یک شارپ[11] و یک سونی[12]. برای برخی از آنها جنگ همچون یک نامادری است و برای بعضی دیگر مادر.
به خاطر دارم که چطور زنهای زیبا را که با دامنهای دکلته از تعطیلات بازمیگشتند، دید میزدند.
داستایفسکی درمورد نظامیان میگوید آنها «از جمله کسانی در دنیا هستند که کمترین سؤالها را مطرح میکنند.»
در سالن پرواز، بوی توالتهای خراب احساس میشود. ما مدّت زیادی است که منتظر پرواز کابل هستیم. بهطرزی عجیب زنهای زیادی نیز حضور دارند.
- …..
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.