(گزیده ای از کتاب پانصد سال حیات فرهنگی غرب (تاریخ پانصد ساله
اگر اين تقسيمبندىِ زمانى را بخواهيم توضيح دهيم، چنين مىتوانيم بگوييم: دوره نخست (1600-1500) به اين موضوع گذشت كه در امور دينى به چه چيزى اعتقاد داشته باشيم. دوره دوم (1789-1661) موضوع اين بود كه موقعيّتِ فرد و شكل دولت بايد چگونه باشد. دوره سوم (1920-1790) هم به چگونگى وسايل به دست آوردن تساوى اجتماعى و اقتصادى گذشت. آنچه مىماند، نتيجههايى است كه از اين تقسيمبندى به دست مىآيد.
در آغاز کتاب پانصد سال حیات فرهنگی غرب خوانیم
نگاهى به ارقام كافى است تا دريابيم سده بيستم در حال پايان گرفتن است. در عين حال با بررسى عميق و دقيقتر، مىبينيم كه فرهنگ پانصد ساله مغرب زمين نيز بر همين منوال است. با اين باور كه من فرصت را مغتنم شمردم تا به مرور منظّم دستاوردهاى بزرگ و شكستهاى مصيبتبار اين پنج سده بپردازم.
اين كار به من فرصت داد تا به شرحى دست اوّل از برخى جنبههاى انحطاط كنونى براى آيندگان دست يازم؛ شرحى كه ممكن است تاكنون ناديده گرفته شده باشد. و نشان دهم كه اين وجه، چگونه با جنبههاى مهمّ ديگر مربوط است. هرچند، در اين كتاب، نگاه ما معطوف به جنبههاى مثبت است. اين كتاب را براى كسانى به رشته تحرير درآوردهايم كه مىخواهند راجع به هنر، انديشه، آداب، اخلاقيات و دين به مطالعه بپردازند. به زمينههاى اجتماعى اين موضوعها هم توجّه كردهايم؛ يعنى زمينههايى كه به وقوع پيوسته يا در حال وقوعاند. فرض من آن است كه چنين خوانندگانى، گفتوگويى انتخابى و انتقادى را بر گفتوگويى دايرةالمعارفْگون و بىطرفانه ترجيح مىدهند. با آگاهى از اين نوع خوانندگان، كوشيدهام تنها با اندكى دقّت بدانگونه كه صحبت مىكنم بنويسم. زيرا مىخواهم نشان دهم كه ذائقههاى امروزين را درك مىكنم.
طرح اين كتاب، طرحى نو است و برخلاف طرح تاريخهاى به اصطلاح ممتاز، توجه ويژه به تنظيم بخشها معطوف شده است. پيوند ميان بخشها در تاريخ فرهنگى، اهميتّى ويژه دارد، زيرا فرهنگ به بافتى مىماند كه از رشتههاى گونهگون فراهم آمده، با رشتههايى كه صرفآ وابسته به خود نيستند و در همان حال، هيچكدام چون جنگها و
نظامها در تاريخ معيّنى به پايان نمىرسد. رخدادهايى كه اغلب مشخّصكننده تازگى انديشه يا تغيير جهت فرهنگى هستند، چيزى جز مراحل تاريخ فرهنگى نيستند و به مرزبندى هم نمىانجامند. من سير روايت خود را با رخدادهايى از اين دست، آشكار مىكنم، امّا تقسيمْبندىهايم، مقيد به آنها نمىشود. پس از بازانديشىهاى متعدّد درباره گذشته و دست يافتن به طرحهايى بسيار روشن از آن بود كه به فصلها و بخشهاى كتاب رسيدم. در اين روايت با چهار انقلاب بزرگ دينى، پادشاهى، ليبرال و اجتماعى روبهروييم؛ انقلابهايى كه با همديگر فاصلههايى حدود يكصد سال دارند و هدفها و گرايشهاى آنها هنوز بر ذهنيّت و رفتار ما حاكم است.
*
* *
هنگامى كه به نوشتن اين كتاب مشغول بودم، دوستان و همكارانم به تكرار از من مىپرسيدند كه در تدارك نگارشش، چه زمانى صرف شده است، و من در پاسخ مىگفتم كه يك عمر. در واقع يك عمر مطالعه من درباره ادوار و شخصيّتهاى گونهگون، كه از اواخر دهه 1920 شروع شد، چشماندازى غيرمنتظره را بر من گشود و به استنتاجهايى انجاميد كه با شمارى از داورىهاى متعارف، همخوانى نداشت. با بازبينى آنچه پيشتر از من نشر يافته است و با بررسى وسيعتر، اين احتمال برايم به طرح آمد تا يافتههاى خود را به صورت گزارشى بههم پيوسته نظم بخشم. در گزارش خويش، آنگونه كه خواهيد ديد، شخصيّتهايى كه سزاوار شناسايى هستند از بوته ابهام سر به در مىآورند و ويژگىهاى جديد برخى شخصيّتهاى ديگر نمود پيدا خواهند كرد. ايدههاى آشنا و بهويژه، استنباطهايى درباره اين موضوع كه مصايب و كاميابىهاى امروزينمان از كجا بنياد مىگيرد، دوباره به ارزيابى نهاده شده است.
من انتظار ندارم كه خواننده، از همه نظر راضى باشد. هيچكس دوست ندارد كه ايدههايى ديرپا به پرسش نهاده شود، يا اصول و روشهايى كه روزگارى محبوب و اكنون مطرود است، به دلايل موجّه مورد ترديد قرار گيرد، مانند حقّ الهى در امر پادشاهى و تعقيب و آزار دينى. در روزگار ما، يعنى زمانه روادارى و گريز از خشونت، در ايدئولوژىهاى آن، بهنوعى است كه اگر بخواهيم، در اين خصوص بر سدههاى شانزده و هفده انتقاد روا داريم، ناگزير از توهين به انسانهايى صادق خواهيم بود. با اين همه، بدون افشاى آن آزارها، درك آدمى از انديشهها و فضيلتهاى دوران جديد ناقص خواهد بود.
گمان مَبَريد كه من با حكومت پادشاهان، يا زجر و آزار دينى و هرگونه شرارت ديگرى موافقم. امروز، ما ]در جهانِ غرب[ از اين ويژگىها رستهايم. اين نمونه را از آن رو آوردم كه نشان دهم از تعصّبهاى امروزين بهرهاى ندارم و تعصّبهاى شخصى ام، مرا كفايت مىكند. من، خود، در مسايل تاريخى به بىطرفى و انصاف گرايش دارم. اگر آنگونه كه مورّخ آلمانى، لئوپلد فون رانكه اظهار داشت هر دوره در پيشگاه خداوند موجّه باشد، پس دستكم در پيشگاه انسان[1] ، مستحّقِ همْدردى است.
بىطرفى در تاريخ، با ديدن واقعيّت پيوندى ندارد. البتّه هر ناظر وقايع تاريخى به نوعى تعصّب گرفتار است، امّا اين موضوع بدان معنا نيست كه نمىتوان از دام تعصّب گريخت يا اين كه همه تعصّبها، به يك سان مخرّبند يا تعصّبهايى كه به مهار درمىآيند، به همان اندازه تبليغات زيانآورند. در مَثَل، در موضوع هنر، عينيّتگرايى به منزله كشف نقطههاى كور هنرمند است. اين، خود، مرحله نخست بىطرفى است. مورد دوم، دورى از دستكم گرفتن چيزى است كه شخص آن را درنمىيابد. در اين مورد، انسان وظيفه دارد كه داورى روشنبينانهاى را به گزارش نهد.
برخى رخدادها و شخصيّتها در ادوار گذشته، در نظر من، چهرهاى به كلّى متفاوت با نمود پيشين خود دارند. در چنين حالتى، با مسئوليت خويش گفت و گو كردهام و دلايل توجيه خود را باز گفتهام. امّا اميدوارم كه اين سختگيرى، برخى داوران را وسوسه نكند كه برچسب كتابى براساس نظرهاى شخصى بدان زنند. از اينان بايد پرسيد كه چه كتابى از نظرهاى شخصى متأثر نيست. اگر هنرى آدامز پژواك گيبون بود، ما به آثارش اين همه اهميّت نمىداديم.
ويليام جيمز پس از انديشه، به اين نتيجه رسيد كه فيلسوفان نسخهبرداران آثار همديگر نيستند، بلكه هر كدام به تصويرى از جهان مىرسند، مانند تاريخنگاران، كه تصويرى را از گذشته به ما مىنمايانند. صرفآ، تصويرهاى موجّه قابل پذيرش نيستند. بلكه اين تصويرها بايد براساس واقعيّتهايى باشند كه هيچكس در آنها ترديدى ندارد. نظر انسانها در واقعيّتها دخالت ندارد، امّا در گزينش و طبقهبندى آنها تأثير مىنهد. از طريق طرحها و معناى مترتّب بر آنهاست كه تصويرها القاء مىشوند. اگر مورّخ بر دريافت كلّى انسانها چيزى بيفزايد در همين نكته نهفته است. براى آگاهى از پيچيدگى
اين موضوع بايد به آثار مورّخان گونهگون رجوع كرد. امّا كسى كه خواهان حقيقت قطعى رخدادهاست بايد به ذهنيت خداوند راه يابد.
نقلقولهايى كه در هر فصل آمده، براى نشان دادن نفس و لحن واقعىِ اشخاصى است كه در متن به طرح گذاشته مىشوند[2] . به لحاظ شكل، آنها به جملههايى مىمانند
كه در مطبوعات براى جلبنظر خواننده به كار گرفته مىشوند. در اين كتاب، نه براى نظر خواننده بلكه براى افزودن به اطّلاعاتش چنين كردهايم. در نقلِقولها، از مقدّمهها دورى گزيدهايم و با جملههايى معمول، مانند آنگونه كه اراسموس به هانرى هشتم نوشت يا آنگونه كه مارك تواين راجعبه ژاندارك گفت اكتفا كردهايم. اين نوآورى كوچك، در عين حال، به ما اجازه مىدهد كه مفاهيمى از قبيل تقابل يا تأكيد را بنياد نهيم. امّا چه بسا خواننده بينديشد كه اين كتاب از مجموعه قطعههاى پراكنده برگزيده شكل يافته است.
روش ديگر كتاب، بهرهگيرى از مضمونهاست؛ يعنى ايدهها يا اهدافى كه در سراسر پانصد ساله فرهنگ غرب، به تكرار مىآيد. اين ايدهها را به تبيين نهادهايم و اهداف آنها را در رخدادها و گرايشهايى مورد توصيف، آشكار كردهايم.
هرچند در اين كتاب، همواره از خود به عنوان نويسنده سخن مىدارم، امّا در واقع كتاب را فراهم آمده همكارى گروهى وسيع مىدانم. در اين سير گسترده به آنچه از انديشههاى ديگر گرد آوردهام، به آموزگاران، به گفتوگو با دانشجويان، مدارس عالى، دوستان و بيگانگان مىانديشم؛ نيز به سفرها، و به هنرمندانى كه شوخطبعىام را پروراندهاند و روانم را از كودكى شادمانى بخشيدهاند. من شرمنده كسانى هستم كه به آنان مديونم. فهرست كردن نامهاى يارىكنندگان، خود، به دفتر راهنمايى سر خواهد زد. من، چندين و چندبار، از اين وابستگىام، به شكل روشن سخن گفتهام.
اقبال بود كه مرا بدين مهمّ رهنمون كرد. خانواده، زمان و مكانِ تولّد به كوشش من، شكل و هدف بخشيد. بىخوابى و عمر دراز را از ياد نمىبرم ــ كه اتّفاق محض بود و با معطوفْ شدن به وسواس، به بينشهاى ناپايدار شفافّم يارى رساند. دانشجوى تاريخ فرهنگى، آخرين كسى است كه مىتواند خودْساختگى مرا باور كند، يا آفريننده تنهاى ايده اصيل را. ويليام جيمز مىگويد: هر فكر و عملى نمود خويشتن را به كردار برادران زنده و مرده شما وامدار است. او اين تذكار را به شخص خودش برمىگردانَد. اين تعريف، هم موقعيّت مؤلّف مورد نظر و هم سرچشمه يك اثر تاريخى را روشن مىكند.
پيشگفتار
از دغدغههاى كنونى تا موضوع اين كتاب
هنگامى كه خواننده به تعبير گذشته ما و يا فرهنگ ما مىنگرد، حقّ دارد از خود بپرسد كه اين ماكيست؟ هر كسى در اين زمينه مىتواند نظرى ابراز كند. يكى از ويژگىهاى اين ناهمْسانى چنين است: هيچكس نمىداند كه كدام فرد يا گروه، خود را به عنوان بخشى از تحوّل مىبيند؛ تحوّلى كه مورد اشاره ما هم قرار گرفته است.
آن وضع از همين تحوّل بنياد مىگيرد. فرهنگ ما در مرحله بازگشت به گذشته است. اين فرار از گذشته، در زمان حال است و نفرين نياكان ما محسوب مىشود. برخى ديگر دورههاى خاصّى را مورد انتقاد قرار مىدهند يا ناديده مىانگارند. يعنى دورههايى اعمّ از ملّى و دينى با بىاعتنايى روبهرو مىشوند و تبارشناسى فرهنگى به انتخاب اشخاص واگذاشته مىشود و آنها ضرورت يافتن ريشهها را، آن هم هرجا كه به تصوّر درمىآيد، احساس مىكنند. انبوه روايتها و آراءِ از اندازه بيرون است، از آن رو كه فرهنگ، موضوعى كهن و پيچيده است.
اين گرايش، يعنى گسستن از گذشته، موضوعى را توجيه مىكند و آن، اين است كه چرا بايد مغرب زمين، مورد نكوهش قرار گيرد. امّا به ما نمىگويند چه بايد جانشين آن مىشد. به هر حال، اين استنباط كه فرهنگ غرب، سدّ محكمى است كه تنها يك معنا را دربر مىگيرد، با واقعيّت مطابقت ندارد. مغرب زمين، مجموعه بىپايانى از گرايشهاى ضدّ هم در موضوع دين، سياست، هنر، اخلاق و ادب است و اغلب گسترشى تا فراسوى دوره مخالف خود يافته است. انكار كردن، خويشتن را از آنچه بدان نفرت مىورزند، آزاد نمىكند. همچنان كه ناديده انگاشتنِ گذشته، تأثير آن را از ميان نمىبرد. به جوانانى كه با راديوى پُرتابل و گوشى، در خيابانها به اين سو و آن سو مىروند، بنگريد. زندگى چنين جوانهايى با زندگى ماركُنى ]مخترع راديو[ و آهنگسازى كه آهنگش
در حال پخش شدن است، گره خورده است. كسى كه در موزه به اثرى از رامبراند چشم مىدوزد، پيامى را از سده هفدهم دريافت مىكند. پيروان پرشور مارتين لوتركينگ، چه بسا كه مجذوب نام مارتين لوتر مىشوند؛ و آن، يادآور ايدههايى از اصلاحات دينى مذهب پروتستان است؛ يعنى پيوند سده بيستم با سده شانزدهم.
در زندگانى جارى، هر كس كه به نوعى در امريكا يا خارج از امريكا، مشمول تأمين اجتماعى است، ميراثخوارِ نظريهپردازان و جستجوگرانى از قبيل فلورانس نايتينگل، كنت دوسن سيمون، بيسمارك و برنارد شاو است. پناهنده سياسى كه ملّت ميزبان خود را از ملّت خود مهربانتر مىيابد، به دليل كوششهاى قهرمانانه هزاران انديشمند و مبارز نامور يا بىنام شهيد و يا فعّال سياسى است كه به آزادى سياسى مىانديشيدهاند، آزادانهتر نفس مىكشند. هرچند، همين مبارزان و فعّالان در دوران خود، دشمن ناميده مىشدند.
اگر اين شهروند جديد به منتقدى نسبت به كشور ميزبان تبديل شود و با گستاخى به سياستها و سياستمداران آن كشور خرده گيرد، او اين امتياز را از ولتر دارد. او ناگزير بود كه از مرزها بگذرد تا از زجر و آزار بگريزد و به مخالفت خويش ادامه دهد. حتّى آدمكشى كه ماشينى پر از ديناميت را به سوى ساختمانى در كشور دشمن مىراند، خود بخشى از چيزى است كه مورد تخريب او قرار مىگيرد. امّا اسلحه او ساخته آلْفِرِد نوبل و مخترعان ماشين درونسوز است. آرمان او نيز از سوى مناديان استقلال ملّى، از جمله رييسجمهور ويلسون، و توجيهگران خشونت مانند ژرژ سورِل، و باكونين هَرج و مرجطلب روس به بيان آمده است.
نگريستن به اين پيوندها، در عين حال به منزله آن است كه نتايج فرهنگ غرب، از قبيل حقوق بشر و تأمين اجتماعى و صنعت، چون علف هرز از زمين بيرون نيامدهاند، بلكه نتيجه كار دستها و مغزهاى بىشماراند.
من از نامهاى مشهور ياد كردهام، امّا آنها پيشينيانى داشتهاند كه امروز
انسانها جز از طريق ابتكارهاى
اختراعكنندگانِ بزرگ و كوچك و تقليد از آنها كارى انجام نمىدهند. شخصيتهايى هستند كه راه را مىنمايانند. رقابت در روشها تاريخ جهان را شكل مىدهد.
– ويليام جيمز (1908)
فراموش شدهاند. نيز پيروانى كه بر عقيده خويش پاى فشردند، آن قدر كه اين عقيده با اقبال عمومى روبهرو شد. نيروى پايدار اين تكاپوها، همان چيزى است كه مقصود گذشتگان بيدار ما بوده است. اين قدرتها، جوهر چيزى را فراهم مىآورد كه اينك فرهنگ ناميده مىشود.
فرهنگ ــ چه واژهاى! تا چند سال پيش، مفهوم فرهنگ دو يا سه چيز مرتبط را دربر مىگرفت كه نزديك كردن يا جدا كردن آنها امكانپذير بود. امّا امروزه، فرهنگ، اصطلاحى است چندوجهى و مفهومهاى جداگانه را كه در عين حال فصل مشتركى دارند، به هم پيوند مىدهد. مردم به تقريب، پيرامون فرهنگِ هر يك از بخشهاى اجتماع گفت و گو مىكنند و چيزى مىنويسند. اوّل از همه، ضدّ فرهنگ، سپس فرهنگهاى فرعى متعدّد، فرهنگهاى قومى، فرهنگهاى جمعى، فرهنگ نوجوانان، و فرهنگ رايج. در مَثَل، سرمقاله نيويورك تايمز از فرهنگ اداره پليس شهر سخن مىگويد. يا مقالهاى ديگر، ميان فرهنگِ مسافرت با هواپيما و فرهنگ اتوبوس تمايز قايل مىشود. در مقابل اينها، شكاف دو فرهنگ علوم تجربى و علوم انسانى را به ياد آوريد، كه اسباب تأسف است. ــ مانند فرهنگ نزاع زن و مرد كه به طلاق مىانجامد. هنرمندان احساس تمايل مىكنند، بلكه وظيفه خود مىشمارند، كه به فرهنگ مخالف بپيوندند. زيرا هنرمند برحسبِ طبيعت، دشمن فرهنگ خويش است. درست همانگونه كه هنرمند (در صفحه ديگرى از همان نشريه)، محصولى از فرهنگ خويش است. در زمينه تعليم و تربيت، رسم رايج، گرايش به چندفرهنگى است و در زمينه سرگرمىها، بيشترين ستايشها به رخدادهاى بين فرهنگها معطوف مىشود. متخصصّان، در عرصه جهانى، مردم را از جنگهاى فرهنگى در شرف وقوع بيم مىدهند.
امّا در اين ميان، فرهنگ به معناى ذهن تربيت شده، جايى ندارد. 4000 واقعيّت فرهنگى در فرهنگْنامههاىِ در سالهاى اخير به طرح آمده، امّا جاى ترديد است كه آيا اين گنجينه سرشار، در جاى خود، ذهنهاى مستعّد را تربيت كند و آنها را از علايق روزمره و تعصّبهاى ناحيهاى تفكيك كند. انسانِ فرهيختهاى گفته است: فرهنگ، آن چيزى است كه بعد از فراموش كردن آموختهها، برجاى بماند. اين معنا كه فرهنگ، استعاره سادهاى بنياد گرفته از واژه Agriculture (به معناى كشاورزى) است، اعتبار خود را از دست مىدهد و داراى معناهايى مىشود كه براى آنها واژههاى بسيار مناسبترى وجود دارد. خُرده فرهنگهايى كه به ضرورت زمان به وجود آمده، ساختارى پُرتصنُّع دارد. امّا در اين مقام، نشاندهنده نوعى جدايىطلبى است كه پيشتر از آن ياد شد. چنين گرايشى از برخورد با گروههاى گونهگون انسانى ريشه مىيابد و چيزى جز محدوديت در هر دوره نيست. از آن رو كه بيگانه، ماشين، اصول ديوانسالارى، و قواعد وضع شده ديوانسالارى، اراده خود را تحميل مىكنند و تمايل به ايجاد گروههاى كوچك كه صراحت معنايى دارند، محملى براى خود پيدا مىكنند.
اميد رهايى از اين پيچيدگىها، آرمانخواهى نام مىيابَد. زيرا اين گروههاى كوچك، از استقلال بهرهاى ندارند. فرهنگِ آنها عادتها و سنّتهاى محلّى، عادات فردى و نهادينه شده آداب و تعصّبهاى طبقاتى، زبان و يا لهجه، نحوه تربيت يا حرفه، اعتقادات، رويكردها، نحوه استفاده، تمايل به رسم رايج و خرافات يا بهعبارت دقيقتر، به خُلْق و خوى گفته مىشود و اگر واژهاى براى جفتهاى گونهگون چنين عناصرى مورد نياز باشد، آن واژه، خلقيات[3] است. مطبوعات ــ وسايل ارتباطى جمعى، با علاقه به
واژههاى جديد از يونان، به زودى توانستند اين واژه را رواج دهند.
*
* *
امّا مضمونهاى فرهنگ، فراگير كداماند؟ من از طريق بررسى كُلّى تحوّل هنر، علم، دين، فلسفه و فكر اجتماعى در پانصد سال گذشته، اميدوارم نشان دهم كه در طول اين دوره، ملتهاى مغرب زمين، يك رشته ايدهها و نهادهايى را كه پيش از آن در جاى ديگر وجود نداشته، بنياد نهادهاند. آنگونه كه پيشتر اشاره كرديم، اين نوعى وحدت در كثرت است. مغرب زمين با وام گرفتن از ديگر سرزمينها و رشد در زمينهاى از مخالفت و اصالت، مَثَلِ اعلاى تمدّن تركيبى بوده است. امّا به رغم اين جنبه، مغرب زمين به دنبال هدفهاى ويژهاى را دنبال كرده است: يعنى وحدت خود را ــ و تا سرحّدِ امكان به اهداف خود رسيده، امّا موجب انحطاط خود را هم فراهم آورده است. اين فرجام با گرايشهايى به سود يا به زيان ناسيوناليسم، فردگرايى، هنر متعالى، اخلاقيّات جاذم و اعتقاد دينى نموده مىشود.
فرد انسانى به جهت موقعيّت تازه خود، مجموعهاى از حقوق را شامل است. از جمله، حقِّ هر آنچه كه مىخواهد بكند، بى آن كه با ممانعتى از سوى مسؤولان روبهرو شود. اين حقوق شامل همه زندگان است: مهاجران غيرقانونى، كودكان مدرسهاى، بِزِهكاران، خردسالان، گياهان و حيوانها. اين استقلال جامع كه با مبارزههاى بسيار فراهم آمده است، يكى از ويژگىهاى مهمّ مغرب زمين است. رهايى از قيد و بندها يكى از موضوعهاى فرهنگى دوران ما و به احتمال، شاخصترينِ همه آنهاست. البتّه براى جلوگيرى از تداخل حقّ من و شما، به محدوديتّى هرچه بيشتر نيازمند است.
مضمونِ موازى آن، بدوىگرايى[4] است. اشتياق به رها شدن از نظم و ترتيب پيچيده
فرهنگى پيشرفته، مضمونى است مكرّر و انگيزه اساسى اصلاحات دينى پروتستان را فراهم آورده است. مدّتها پيش از آنكه روسو به آن اشاره كند، در آيين انسان بدوى امّا شريف شرح آن آمده است. انسان بدوى، در اين تعريف با اعتقادهاى ساده خويش، سالم، اخلاقى، آرام است و نسبت به انسان متمدّن شايستهتر است. زيرا انسان متمدّن براى توفيق به تحريك و فريب نياز دارد. در پايان سده هيجدهم، دوباره با اين اميد آرمانْشهرانه روبهرو مىشويم و در سالهاى واپسين سده 19، همين پژواك را در كتاب تمدّن، بيمارى و درمان آن اثر ادوارد كارِپْنتِر مىيابيم. در دهه 1960، در تجربهاى سده بيستمى، اين مضمون را در عصيان جوانانى آشكار مىيابيم كه در جستوجوى زندگى اشتراكىاند.[5] امّا جوانانى هم بودند كه در مقام طرفداران گل[6] به عشق در مقام پيوند
اجتماعى خودبسنده اعتقاد دارند.
پنج سدهاى كه در اين كتاب مورد بررسى ماست، به ده يا دوازده مورد از اين قبيل موضوعها مىپردازد. اين موضوعها نيروها يا علتهاى تاريخى به شمار نمىروند، بلكه نامهايى هستند براى آرزوها، گرايشها و هدفهايى كه در فراسوى رخدادها يا جنبشها قرار دارند. برخى از اين آنها در نهادهاى پايدار به تحقّق رسيدهاند. اشاره به اين وحدت و تداوم مضمون، به منزله پيشنهاد فلسفه تاريخ جديد به سنت ماركس، اشپينگلر، يا توينبى نيست. در نظر اينان، تاريخ با نيرويى واحد به سوى هدفى واحد پيش مىرود. امّا من همچنان در مقام تاريخنگارى هستم كه داستانى را مىنويسد و مىكوشد طرح پيچيدهاى را كه با تكاپوهاى مردان، زنان و نوجوانان (اين آخرىها را هرگز نبايد فراموش شوند) تنيده شده، آشكار كند. يعنى كسانى كه آرزوهاى آنها قدرت محرّك تاريخ است. شرايط مادّى تأثيرگذار است امّا نتيجهها غيرمنتظرهاند. برآيند منحصربهفرد، وجود ندارد.
داستان من، در همان حال، تنها به رخدادها و گرايشها مربوط نمىشود بلكه به شخصيّتها نيز مىپردازد. اين داستان، جابهجا با تصويرهاى قلمىِ برخى از شخصيّتهاى نامور زينت يافته است. هرچند بيشتر به شخصيّتهايى پرداخته شده كه كمتر از آنها سخن رفته. در آغاز با لوتر، لئوناردو، رابله و روبنس روبهرو مىشويم امّا همچنين به مارگريت ناوار، مارى دوگورْنِى، كريستيناىِ سوئدى و همگنان آنها در طول تاريخ مىرسيم. اين شخصيّتها در مقام اشخاص به شناسايى نهاده مىشوند، نه صرفآ
در مقام بازيگران تاريخ. زيرا تاريخ به عاملهاى ويژه و ملموس معطوف است، نه عاملهاىِ كلّى و انتزاعى. اگر تاريخنگار به بيانِ كليّتها مىپردازد و دورهها و مضمونها را نامگذارى مىكند، تنها از آن روست كه بازگويى واقعيّتها در يادها بماند. جوهر تاريخ، انديشهها و تكاپوهاى گذشتگان است.
امّا آيا داستان تاريخ پايانى دارد؟ البتّه تاريخ به معناى توقف كامل و ويرانى نهايى معنايى ندارد و مقصود ما از انحطاط در اين كتاب، واقع شدن در مسير قهقرايى است. نمىخواهيم بگوييم كه نيرو يا استعداد يا حساسيت اخلاقى كسانى كه در چنين دورهاى زندگى مىكنند، از كف مىرود. بهعكس، اين دوره، دوره تكاپوست و توأم با بىقرارى خاصّ. زيرا هيچ مسير مشخصّى از پيشرفت در آن ديده نمىشود. جنبه منفى اين دوران، از ميان رفتن امكانهاست. بهنظر مىآيد كه هنر و زندگى از نيرو تهى شدهاند و مراحل تحوّل، سپرى گشتهاند. نهادها به شكل دردناكى، ايفاى نقش مىكنند. تكرار و سرخوردگى نتيجه ملال و خستگى نيروهاى عظيم تاريخاند.
مىتوان پرسيد كه تاريخْنگار چگونه به انحطاط پى مىبرد؟ نشانه انحطاط، بيمارى اجتماعى و جستوجو براى اعتقاد نوين، آن هم در همه جهتهاست. در مغرب زمين مسيحى، دهها آيين، به تازگى پا گرفته: بودايىگرى، اسلام، يوگا، اتحاد كليساهاى دكتر مون، و مجموعه وسيعى از آيينهاى ديگر كه برخى به خودكشى دستجمعى اعتقاد دارند. براى ذهنيّت غيردينى، آرمانهاى قديمى فرسوده و نوميدانه بهنظر مىآيند و هدفهاى عملى به صورت مكتبهايى درمىآيد كه با اعمال خشونت از آنها پاس داشته مىشود: نيروى اتمى، بالا رفتن دماى زمين، سقطجنين، استفاده نامناسب از محيط طبيعى گياهى و حيوانى؛ رواج غذاهاى بستهبندى شده به جاى غذاهاى طبيعى، اعلام بىعلاقگى به علم و فنآورى. انگيزه و علاقه به زندگى بدوى، محرّكِ همه اين عاملهاىِ منفى است.
چنين دلايلى سبب تقويت اعمال خشونتآميز در جامعهاى ايستا مىشود: زيرا اغلب، آنچه دولت براى رفاه عمومى در شهر و روستا و مملكت انجام مىدهد، پس از استفاده با مقاومت روبهرو مىشود. چند گروه سازمانيافته دليلهايى را مورد استناد قرار مىدهند كه از استدلال دولتها كمارزشتر نيست. نتيجه كار، خشونت و تعرّض نسبت به وضع موجود است. چنين فرآيندى، با بهرهگيرى از پيشوندهاى ضد يا پسا[7]
(مانند ضدّ هنر، پسامدرنيسم) آفرينش عرف (نهاد) جديدى را نويد مىدهد. اميد اين است كه رها شدن از وضع موجود، به نفس خود، حياتى نو را موجب شود.
*
* *
گيريم كه فرهنگ ما در حال پايان يافتن است، پس چرا تنها به پانصد سال آن اكتفا كنيم؟ وحدت آن ناشى از چيست؟ تاريخ آغاز 1500 ميلادى متضمن منظورى است. بسيارى آثار درسى، از روزگارى كه به ياد دارم، اين تاريخ را آغاز عصر جديد نام نهادهاند. براى اين كار، دليلهاى موجّهى، به تقريب در همه صفحههاى آغازينِ كتابها آمده است. خواننده، به گونه گذرا، به اين درك خواهد رسيد كه عصر[8] در اين مورد، به
معناى گسترهاى پانصد ساله يا بيشتر است. و اين اندازه زمانى، براى اينكه يك فرهنگ، از امكانهاى خود تهى شود، كافى است. زمانه[9] يا برهه[10] دورههاىِ كوتاهترى از
نشانههاى يك عصر است.
دقّت در اين مورد، به روشنى بخشيدن بر اغتشاشِ پيرامون واژه نو[11] مىانجامد. اين
واژه به مفهوم دورهاى است كه از سدههاى ميانه تا آغاز نوينگرايى[12] (1880 يا 1900 يا
1920 ميلادى) ادامه پيدا مىكند؛ بىآنكه شرح كاملى از آن به دست داده شود. تقسيمبندى اين دوره با تقسيمبندىهايى كه در متنهاى دانشگاهى منظور مىشود و موضوع آن، تاريخ عمومى است، فرق مىكند. چشمانداز فرهنگى نيازمند تقسيمبندى ديگرى است. سه برهه از زمان مورد نظر، هر كدام به تقريب، 125 سال را شامل مىشود: از لوتر تا نيوتن، از لويى چهارده تا گيوتين، از گوته تا نمايشگاه زرّادخانه نيويورك و سرانجام برهه چهارم كه به سده بيستم مربوط مىشود.
اگر اين تقسيمبندىِ زمانى را بخواهيم توضيح دهيم، چنين مىتوانيم بگوييم: دوره نخست (1600-1500) به اين موضوع گذشت كه در امور دينى به چه چيزى اعتقاد داشته باشيم. دوره دوم (1789-1661) موضوع اين بود كه موقعيّتِ فرد و شكل دولت بايد چگونه باشد. دوره سوم (1920-1790) هم به چگونگى وسايل به دست آوردن تساوى اجتماعى و اقتصادى گذشت. آنچه مىماند، نتيجههايى است كه از اين تقسيمبندى به دست مىآيد.
پس نشانههاى عصر جديد چيست؟ آشكار يا پنهان شدن تجسّمهاى ويژه هدف
مورد نظر. از پنجره به بيرون بنگريد: جارچى شهر كجاست؟ ولگردانى كه تماشاگر خرس به دام افتاده هستند يا به دارالمجانين مىنگرند و مىخندند كجا هستند؟ امروز ديگر كسى كلمه شريف را براى ستايش يك انسان به كار نمىبرد، يا مانند راسكين براى طبقهبندى انواع هنر از آن بهره نمىبرد. به تقديمنامه يك كتاب جديد بنگريد: چرا ديگر با جملههاى آميخته با چاپلوسى روبهرو نمىشويم؛ جملههايى كه مخاطبشان اربابان هستند. همه اينها كه امروزه از ميان رفتهاند، نشانه تغيير در فنّآورى، نگرشهاى اخلاقى، سلسلهمراتب اجتماعى و حمايت از ادبيات است.
با در نظر داشتن اين موضوع، روزنامهها مشتاق مراجعه به زبالهدان تاريخاند. آنها اين مفهوم را نه آنگونه كه مىانديشند از ماركس، بلكه از يك نويسنده و نماينده مجلس انگليس، آگوستين بيرِل وام گرفتهاند. امّا واقع مطلب آن است كه اين سطل، آنگونه كه تصوّر مىرود چندان لبريز نيست، زيرا تجديدنظرهايى كه در پنج سده رخ داده، اندك نيست. براى نمونه تنها كافى است كه به پيدايى دوباره تعلّق خاطرِ انسانها به متن كتاب مقدّس و زندگانى عيسى اشاره كنيم يا به تجديد حياتى بنگريم كه مىتوان بدان سطل زباله نام نهاد، و ناديده گرفته شده: ستون روزنامهها درباره طالعبينى. رقابت طرحها، بهندرت به پيروزى كامل مىانجامد. طرح شكست مىخورد امّا همچنان به ستيز مىپردازد. هميشه قطب مخالفى وجود دارد.
آنچه گفته شد به توش و توان تجربه مغرب زمينىها مربوط مىشد: ملّتهاى بسيارى كه در اين تجربه شركت كردند، كشش نسبت به بدعتهاى غريب، منازعه بىپايان مكتبهاى فلسفى، جستجوهاى مكرّر وسيع براى رسيدن به دورههاى معلوم. ممكن است گفت و گو كردن از فرهنگ واحدى كه در طول اين پانصد سال، هميشه رو به جلو داشته، متناقض بهنظر آيد، امّا در واقع تناقضى در كار نيست. وحدت به معناى همْسانى نيست و هويت با تغيير سازگار است. كسى ترديد ندارد كه انسان در سراسر زندگى، هويتش تغيير نمىكند. در يك جنگ داخلى، حتّى اگر همه پيوندهاى سياسى و اجتماعى گسسته شود، باز پيوند فرهنگى، نيرومند بهنظر مىرسد و كماكان، دو سوىِ در حال ستيز را به هم مرتبط مىكند. دو طرف به يك زبان گفت و گو مىكنند، بر سر مسئله واحدى در ستيزند، حافظه تاريخى واحدى دارند؛ از يك سو پُر از اشتباه و از طرف ديگر، به گونه كامل، قابل توجيه! هر دو گروه در موقعيت همْسانى از تمدن زندگى مىكنند. خانواده، نوع حكومت و معيارهاى اخلاقىشان يكسان است. از سلاحهاى شبيه به هم بهره مىگيرند. ارتشهاى خود را به شيوهاى همانند رهبرى مىكنند.
لباسهاى مشابه دارند و نامگذارى درجهها و به دوش كشيدن پرچمها نشان مىدهند كه به صورتى دقيق، به سانِ هم، عمل مىكنند.
واپسين پرسش اين است كه آيا ايدهها به راستى تأثيرگذار هستند؟ ترديد پيرامون تأثير آنها در تاريخ، هميشه از نظر خواص، جالب بوده است. شكگرايان مىگويند: هنر و انديشه بايد در جاى درست خود نگه داشته شوند. اليزابت اوّل در تجديد حيات يك انسان انگليسى، بيش از شكسپير تأثير گذاشته است. منتقد، با دريافت عميقترى از اين نمونه، چه بسا ناظر يكى از مصايب عمده اليزابت اوّل باشد؛ يعنى شكل روبهرو شدن با ايدههايى كه اتباع پروتستان جديد را با ستيز با همميهنان كاتوليك خود وامىداشت.
اگر پنج سده اخير، تصويرى از يك فرهنگ واحد را آشكار مىكند، به جهت حافظه نيرومند توأم با وسواس نسبت به مسايل تاريخى است. نگرش ويژه ما نسبت به تاريخ و عادت به احتجاج نسبت به آن، رخدادها را به ايدههايى پُرتوان درمىآورد. موضوع بهرهگيرى از گذشته، به گونه دقيق، مربوط است به سالهايى كه عصر جديدش ناميدهاند.
[1] . در تمامى كتاب، انسان را به مفهوم موجود انسانى (هر دو جنس) به كار بردهايم، مگر هنگامى كه به مفهوممذكّر تصريح كرده باشيم. دلايل محققّانه را در فصل هنرمند به دنيا مىآيد (بخش اوّل) آوردهايم.
[2] . نويسنده در اينجا به شرح برخى نشانههاى به كار گرفته شده در متن اصلى پرداخته است. برگردان اينعبارتها در متن فارسى لزومى نداشت (م).
[3] .
[4] . Primitivison، گرايش به بازگشت به زندگى دوران ابتدايى.
[5] .
[6] rewolF .
[7] ,itnA .
[8] .
[9] .
[10] .
[11] .
[12] .
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.