کتاب «هنر در مقام الهیات: از عصر پسامدرن تا قرون وسطی» نوشتۀ آندرئاس آندرئولوس ترجمۀ ابراهیم رنجبر
مقدمه
نطفۀ فکری این پژوهش، حدوداً ده سال پیش در تورنتو بسته شد. از آن پس، همین فکر به چارچوب کلی پایاننامهای در موسسۀ مطالعات تعلیم و تربیت در دانشگاه تورنتو بدل شد. نگارش این پایاننامه در دانشکدۀ الهیات دانشگاه دورهام، زیر نظر اندرو لوت، آنچنان که باید پرمحنت و پرمصیبت نبود که کسی با نگاه به آن روزها از اتمام و انجام آن خوشحال بشود. اگر میتوانستم در چشم برهم زدنی به سالهای 1994 یا 1995 در آینده سفر کنم، قطعاً خودم بیش از همه از پا گذاشتنم به عرصۀ الهیات و دیدن کار کردن خودم شگفتزده میشدم. از همان روز اول آگاه میدانستم پژوهش مدنظرم در هنر مرا به کجا که نخواهد کشاند، ولی یقین داشتم و این واقعیت را پذیرفته بودم که چیزی در من، بخشی از اندیشهام که دور از چنگال ضمیر هشیار من است، در طلب معرفتی عمیقتر و روشنتر از مقصودم میسوزد و بعید نیست همین مرا بهمرور به اینجا کشانده باشد. تنها گزینۀ من اعتماد به همین بارقۀ درونی و پذیرفتن این واقعیت بود که این کار هرآینه چیزی بیش از تحصیلات منظم و مضبوط دانشگاهی را از من طلب کند.
من از همان روز اول رویکردی دوگانه نسبت به هنر داشتم. ده سال آزگار اشتغال به موسیقی برای بررسی هنر چون پدیدهای نظری و انتزاعی و دارای اهمیت فرهنگی کافی نبود؛ تجربۀ بیواسطۀ من برای راندنم به این مسیر بسیار پرمایه بود. از دیگر سو، ورزۀ[1] درونی من در هنر، چه تجاری چه کلاسیک، قطعاً انگیزۀ فکری مدام من بوده اکثر اوقات مرا به یافتن چشماندازهای دیگری در مسائل هنر معاصر، نقش هنرمند و بهطور کل کارکرد هنر سوق داده است. گذشته از تجربۀ شخصیام در مقام موسیقیدان، آنقدر خوشاقبال یا بیش از آن نظرکرده بودم که هنرمندانی بسیار متبحرتر از خودم دوروبر مرا بگیرند؛ هنرمندانی که در کار خود با همین چالشهای فکری مواجه شده بودند؛ و نیز بخت یارم بود که نیابتاً در دغدغهها، مسائل و بینش آنها سهیم شوم. در اینجا باید از دوست فقیدم، کاریس پولاتوس یاد کنم که در یک تصادف فاجعهبار رانندگی، در هشتم میِ 1992 درگذشت. کاریس موسیقیدانی خودآموخته بود که با تکیه بر استعداد خارقالعادهاش در همۀ سبکهای موسیقی متبحر بود، او به شیوۀ خود به من اهمیت هنر را، با کاوشگری همیشگیاش در امکانات هنر، یاد داد. او گرچه خودش موسیقی کلاسیک را آموخته بود، هیچ ارتباطی با شالودۀ آکادمیک هنر نداشت؛ او حتی هنر را به صورت رسمی هم نیاموخته بود. با همۀ اینها، به شکلی عجیب با خودِ هنر پیوندی مستقیم داشت. موسیقی برای او زبانی بود که معرفتی شگفتآور به آن داشت، زبانی که به او مجال بیان هر چیزی، حتی احساسات، مفاهیم و تصوراتی را میداد که زبان و اندیشۀ کلامی واژهای برای آن نداشت. نکتۀ منحصربهفردی که در او که دائماً بر جستوجوی فردی من تأثیر میگذاشت این بود که رویکرد او به مسائل و امور موسیقی و هنر معاصر کاملاً بیتزویر بود؛ او هرگز نمیخواست اسمورسمی برای خود دستوپا کند و هرگز نمیخواست از این نمد برای خود قبایی بدوزد. من غالبِ اوقات به چشم یک قدیس هنر به کاریس فکر میکنم و تلاش فشل من برای درک و صورتبندی ابعاد استعداد او حقیقتاً نمیتواند بهطور وافی و کافی حقِ مطلب را دربارۀ یاد و خاطرۀ او ادا کند.
مسیر تحقیقی دیگر، یعنی رشد تحصیلی من، کاملاً غیرمعمولی بود. در دورۀ کارشناسی ارشد به مطالعاتی در حوزۀ روانشناسی و تعلیم و تربیت، و نیز یک دورۀ مطالعات سینما روی آوردم که ریشهای استوار در نشانهشناسی داشت. شاید بهخاطر درآمیختگی هنر، نشانهشناسی و روانشناسی بود که روشهای پژوهشی من هنوز به روشهای یک روانکاو خلاق شباهت دارد؛ من هیچوقت دلخوش به ارزش ظاهری چیزها نبودم و همیشه حس میکردم باید آنها را بیشتر بکاوم، معانی عمیقتر و زیرمتنهای پنهان را کشف کنم و به دنبال پیوندهای غیرمنتظره [میان آنها] باشم. علاوه بر این، در خلال تحصیلات تکمیلی شروع کردم به گرد آوردن تجربیات هنری خود در تحقیقاتم، و در این میان دکتر دانالد سیلور، از دانشکدۀ جامعهشناسی در مؤسسه تحقیقات تعلیم و تربیتِ دانشگاه اونتاریو، بیشترین کمک را به من کرد؛ او هم پدیدارشناس است و هم عکاس. در این هنگام، اندیشۀ من شخصیتر و بیشتر درگیر فرایند درهم آمیختن شد. وانگهی، نکتۀ جالبتر اینکه کنش نوشتن بهخودیخود برای من به پژوهشی درونکاوانه بدل شد، زیرا مجبور بودم به تعصبات و تأثرات شخصیام نقبی بزنم و سپس به آنها هجوم ببرم یا چیزی بر پایۀ آنها بنا کنم. همۀ اینها چطور از رهگذر مطالعۀ هنر ممکن بود؟
تنش میان تجربۀ حرفهایی و تحصیلات دانشگاهی من به نوعی به نفع هر دو تمام شد، زیرا آنها سنگ محک یکدیگر شدند. من هر روزْ با اکثر مسائل هنر معاصر، چه هنر تجاری چه کلاسیک، مواجه میشدم. تضاد میان هنر کلاسیک و تجاری و پاسخگویی اجتماعی درخور آنها برای خود طُرْفه مشکلی بود. از چندین مجرای دولتی، از جمله شوراهای هنری، خواسته شد تا از هر نوع کمک به رستههای هنر کلاسیک در عصر حاضر حمایت مالی و پشتیبانی کرده یا آنها را انکار و طرد کنند. وقتی در دهۀ 1990 در کانادا و ایالات متحده بودجهها روزبهروز کاهش یافت، افق پیش رو برای حمایت از هنرها، و در برخی مواقع پیشتیبانی از خود هنرها، را به خطری اساسی انداخت. من شخصاً روزانه شاهد این واقعیت بودم، دوستان من و آشنایان در ارکسترهای کلاسیک یا رستههایی که دولت به آنها کمک میکرد، شغلشان را از دست میدادند، یا حسابی در مضیقۀ مالی بودند، چراکه کارهای آنها تا بُن دندان به اعانههایی دولتی وابسته بود که آب رفته بود. تو گویی روزبهروز ماندن در کسوت هنرمندی کلاسیک سخت میشد. پدیدههای کلانتر نیز حاکی از این نکته بود که زندگی هنرمندانه در عصر کنونی تا چه پایه سخت میشود: برخی سازمانهای هنری، شرکتهای موسیقی، اپرا و باله نتوانستند با این واقعیت تازه اُخت بشوند و اعلان ورشکستی کردند. از دیگر سو، چطور میشد در یک بحران اقتصادی وسیعتر از مشکلات مالی هنرها جلوگیری کرد، همان بحرانی که اخیراً منجر به کاهش تعداد بیمارستانها در انتاریو شده و عرصۀ تدبیرهای تسهیلات همگانی را تنگتر از پیش کرده است؟ واقعاً اگر قرار است بهای بقای هنر را قشری پاییندست در جامعه و اقتصاد بدهد که از پیش در رنج است و چه بسا از هنر کلاسیک هم دل خوشی ندارد، کیست که بتواند تصمیم به بقای هنرها بگیرد؟
[1]. practice
کتاب «هنر در مقام الهیات: از عصر پسامدرن تا قرون وسطی» نوشتۀ آندرئاس آندرئولوس ترجمۀ ابراهیم رنجبر
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.