کتاب “نویسنده” نوشتۀ یاسمینا خضراء ترجمۀ مسعود سنجرانی
گزیده ای از متن کتاب:
تمام شب باران باریده بود و با برآمدن آفتاب، مه سراسر باغهای میوه را در خود فرو میبرد. بامدادی بود همچون بامدادهای پیشین؛ بهسادگی شیاری در زمینی شخمخورده. مه در میان تپه پراکنده میشد، همچون گروهی از اشباح که در برابر پیشروی روز عقب مینشستند. جهان در میان ترنّم پرندگان و خشخش برگهای خشک از خواب برمیخاست، پنداری این برگها در پای درختان تنومند پناه گرفته بودند تا به تمنای باد تن درندهند. اینجا و آنجا، ستونهای دود بر فراز کلبههایی با سقفهای پوشال رقصکنان به هوا برمیخاستند، پنداری به بیننده پیام «خدانگهدار» میدادند. آسمانی را مینگریستم که به ستارگانش بدرود میگفت، کورهراههایی را که ردّ چرخ درشکهها را در آغوش میگرفت و کوهستان را که در دوردست در پشت تاریکی چهره میگشود. بخاری را مینگریستم که بر شیشه ماشین نقش میبست. هنوز میتوانستم سروها، زمینها، رودخانهها، پلها و پرچینهایی را ببینم که بهشتاب از پیشم میگریختند و چشمها چارهای نداشتند جز آنکه فروغلتیدن اشکها را مانع شوند.
وهران را یکساعت پیش ترک کرده بودیم و در این مدت حتی یک لحظه لبهای پدرم از لرزش بازنایستاده بود. در این بامداد پاییزی 1964، درحالیکه پژو بر جادههای راهوار تلمسان میلغزید، پدر با گردنی افراشته، بیاختیار در سکوت میراند. او هنگامی چنین سکوت میکرد که احساس بدبختی با او عجین شده بود. چهرهاش همچون ابری بیبارش به سیاهی میزد. همانکه در خود فرومیرفت، جهانش در سایهروشن غرق میشد و دیگر نمیتوانست آن را دوباره برقرار سازد.
در این حالت همیشه عادت داشت با اجرای نمایشی بیکلام مرا به قهقهه بیندازد؛ زیرا خندهام برایش همچون نوای آبشار بود، خُلقَش را سر جا میآورد و درونش را صیقل میداد.
غرور او بودم.
دیوانهوار دوستم میداشت.
فکر میکنم مرا فراتر از همهچیز دوست داشت.
خیلی به هم دلبسته بودیم. وقتی سر کار میرفت، دلم برایش تنگ میشد. وقتی برمیگشت، به سویم میدوید تا به بالا پرتابم کند و مرا چنان غرق محبت خویش میکرد که بهتمامی درمییافتم چقدر آزرده خواهد شد؛ اگر روزی از او روی برگردانم.
همانقدر که مرا دوست میداشت، دوستش میداشتم. نگریستن به او برایم عروج بود. تیری در زانویش داشت و با عصایی در دست لنگلنگان قدم برمیداشت؛ بااینهمه برایم رژه میرفت. زیباترینِ مردان بود و برای من آنچنان بزرگ که اغلب او را خدای خود میدانستم.
چرا مرا اینهمه دور از خوشبختیاش میفرستاد؟
هربار نگاهش بر من میافتاد، بار دیگر دچار تردید میشد. گاه حدسم این بود که نزدیک است میانبر بزند و مرا به خانهمان بازگرداند. فرمان ماشین را محکم در دستانش گرفته بود تا بر ولولهای غلبه کند که دادگاه وجدان در درونش برپا کرده بود. تردیدی که با لجاجتی وسواسگونه او را آزار میداد. با اینهمه باید راضی میبود: مرا به مدرسه نظام میبرد، کالج معتبری که در آن از بهترین آموزشها و تربیت برخوردار بودم. قرار بود در آینده افسر شوم، مربی بزرگ سربازان و بالاتر از همه، فرماندۀ جنگ و یک قهرمان ….
قادر، پسرعموی کوچکم، روی صندلی عقب خوابیده بود و با ویراژهای چپوراست ماشین در میان تاکستانها و تپهها به اینور و آنور میافتاد. در دوردست دو چوپان آتشی افروخته و دستان خود را به هرم گرما سپرده بودند. کمی پایینتر درست همانجا که دشت آغاز میشد، اسبی از دستِ سه سگ گرسنه که صدای عوعوشان شیب جاده را پر کرده بود، میگریخت تا آنکه قاروقور پژو صدای آنان را هم خاموش کرد. در لباس کاملاً جدیدی که شب گذشته از بوتیک مجللی در خیابان ارزیو خریده بودم، ریزتر از آنچه بودم به نظر میرسیدم …. فقط 9 سال داشتم و آنقدر میفهمیدم که فرداهای پیشِ رویم هرگز شبیه روزهای گذشتهام نخواهد بود.
قریۀ کوچک بنسکران بهسرعت جرقۀ آتشی از برابر دیدگانِ پریشانم گذشت. لحظهای بیش نبود برای نگاهی گذرا به دهقانهایی که در دکهای دور هم نشسته بودند و برای بازدیدن تپههایی قدکشیده، درختانی خمیده و پیچوتاپ گردنههایی که چرخهای ماشین را به صدا درمیآورد. رادیوی ماشین با صدایی نامفهوم و آزاردهنده خشخش میکرد. همین دیروز درحالیکه برای گردش با پدرم از میان شاهراههای شووپو عبور میکردیم، رادیو آوازهای شرقی پخش میکرد. پدرم عادت داشت پیش از آنکه راه بیفتد، رادیو را روشن کند. برای شنیدن اخبار ایستگاهها را جستجو میکرد، منتظر نمایشهای رادیویی بوبغره لحظهشماری میکرد و در اضطرابهایش به ترانه «یا مصطفی» با صدای «دلیدا» گوش میداد. مردی پرسروصدا و اهل تفریح بود و میتوانست تا حد مرگ بخندد. جنگ بیاعتباری دنیا را به او فهمانده بود و این بخت را یافته بود که از آن جان سالم به در برد. پس تصمیم گرفته بود با ولعی چون معجزهیافتهگان شهد زندگی را بنوشد.
اما آن روز ماشین را به راه انداخت، بیآنکه نگاهی به رادیو بیندازد.
حواسش جای دیگری بود.
یکلحظه دنده را رها کرد تا ضربهای آرام بر زانوهایم بزند. دوبار دست مرددش را جلو آورد و پس کشید تا بالاخره ضربهای بر رانم زد، آنقدر آرام که حسش نکردم و آنقدر قدرت نداشت تا تسکینم دهد. مادرم همیشه سرزنشم میکرد:
– بیش از اندازه نازت را کشیدهایم. هیچ نکتۀ مثبتی در تو به چشم نمیخورد. حتی نمیدانی مدرسهات کجاست! همیشه حواست پرت است و در ابرها سیر میکنی. تازه فهمیدهام یواشکی سیگار هم میکشی. مخفیکاری فایدهای ندارد! تو کیفت سیگار پیدا کردم. دلم برات سوخت و حتی یک کلمه به پدرت نگفتم، وگرنه زندهزنده پوستت را میکند.
شاید فقط گوشم را میکشید؛ نه بیشتر.
فقط یکبار به من سیلی زد؛ در کازابلانکا. رفته بودم صخرۀ ساحلی اقیانوس را تماشا کنم. به کسی نگفته بودم. پدرم همهجا دنبالم گشته و همۀ محله را بسیج کرده بود پیدایم کنند. شب وقتی به خانه برگشتم، جلوی در ایستاده بود؛ از خشمی دیوانهوار به کبودی میزد. دستش بر دلسوزیاش غلبه کرد. گریه نکردم. مرا در آغوش گرفت و او بود که هقهق گریهاش فضا را پر کرد.
دیگر هرگز دست به رویم دراز نکرد.
اگر بخواهم تصویری از پریشانی ترسیم کنم، بیشک تصویر پدرم خواهد بود. برای شوربختی نیز همینطور. پدرم عادت داشت اگر بخت به او روی آورد، بهجای آنکه آن را سخت در میان دستانش بفشارد، احمقانه انگشتانش را میگشود تا از آن بگریزد.
پدر بازندهای بزرگ بود.
.
[1]. Oran.
[2]. Tlemcen.
[3]. Arzew.
[4]. Bensekrane.
[5]. Choupo.
[6]. Bou Bagra.
کتاب “نویسنده” نوشتۀ یاسمینا خضراء ترجمۀ مسعود سنجرانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.