نامه‌هاى جلال آل احمد

جلال آل احمد

به کوشش على دهباشى

کتاب نامه های جلال آل احمد که به کوشش علی دهباشی به رشته تحریر در آمده است. این کتاب نامه های جلال آل احمد خطاب به روشنفکران و اصحاب اهل قلم آن زمان است.(از سال 1327-1348) در انتهای کتاب پاسخ نامه های اشخاص خطاب به جلال آل احمد آمده است.

علی دهباشی همزمان با تحصیل از سال آخر دبستان کار در چاپخانه را آغاز کرد و به‌عنوان مصحح نمونه‌های چاپی چندین انتشاراتی در چاپخانه «مسعود سعد» کار می‌کرد. از همان سال‌ها با اساتید صاحب‌نامی از فرهنگ و ادب معاصر کار کرد و با مبانی فرهنگ، تاریخ و ادبیات ایران آشنا شد.

او در دوران نوجوانی از اعضای فعال کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان به‌شمار می‌رفت و چندین روزنامه دیواری که ماه‌ها مورد بازدید و مطالعه علاقه‌مندان قرار گرفت تنظیم و اجرا کرد. بعدها فعالیت روزنامه‌نگاری خود را با همکاری در نشریه «جنبش» آغاز کرد که از مدتی پیش از انقلاب اسلامی توسط علی‌اصغر حاج سید جوادی به‌صورت زیراکسی و مخفی منتشر می‌شد و این همکاری بعد از پیروزی انقلاب هم ادامه یافت. پس از آن با انتشارات رواق به سرپرستی شمس آل‌احمد همکاری داشت که ناشر آثار جلال آل‌احمد بود.

100,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

250

پدیدآورندگان

جلال آل احمد, على دهباشى

نوع جلد

شومیز

SKU

94485

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-964-936-783-5

قطع

رقعی

تعداد صفحه

335

سال چاپ

1388

موضوع

نامه

تعداد مجلد

یک

گزیده ای از کتاب نامه‌هاى جلال آل احمد

نشستن و ده يازده صفحه درباره آدمى ناشناس نوشتن كه نه كاره‌ايست و نه اگر نانى به او قرض بدهى روزگارى پس مى‌توان گرفت، كار ساده‌اى نيست

در آغاز کتاب نامه‌هاى جلال آل احمد، می خوانیم

فهرست

مقدمه      11

على‌اصغر خبره‌زاده           23

حسن معرفت       27

على‌اصغر خبره‌زاده           29

على‌اصغر خبره‌زاده           35

على‌اصغر خبره‌زاده           39

دكتر مظفر بقايى    43

نيما يوشيج          51

باقر كميلى           63

سيدمحمد على جمال‌زاده    65

اصغر شيرازى       79

باقر كميلى           91

باقر كميلى           93

باقر كميلى           95

عبدالجواد فلاطورى          97

هانيبال الخاص      99

عبدالجواد فلاطورى          103

هانيبال الخاص      105

اداره‌كنندگان ماهنامه سوسياليسم       111

على‌اصغر اميرانى   195

امير پيشداد          199

امير پيشداد          203

امير پيشداد و دوستانش      209

امير پيشداد و دوستانش      215

امير پيشداد و دوستانش      223

امير پيشداد و دوستانش      227

بازار، ويژه هنر و ادبيات رشت         231

على‌اصغر اميرانى   235

امير پيشداد و دوستانش      239

امير پيشداد و دوستانش      243

آرامش دوستدار     247

امير پيشداد          249

امير پيشداد          253

امير پيشداد          257

مجله راهنماى كتاب          259

احمد شاملو و يدالله رويايى   261

منوچهر هزارخانى   263

امير پيشداد          265

آرامش دوستدار     269

امير پيشداد          271

امير پيشداد          275

مقدمه

روزى خواهد آمد كه ساده‌ترين مردم ميهن ما

روشنفكران ابتر كشور را به استنطاق خواهند كشيد

از آنها خواهند پرسيد كه

وقتى ملت به مانند آتش يك اجاق

كوچك و تنها

فرو مى‌مرد،

به چه كار مشغول بودند

            «اتو رنه كاستيلو»[1]

بعضى آدمها جور خاصى احساس مى‌كنند، طور ديگرى مى‌فهمند، حرف و دردشان با حرفها و دردهاى ديگران فرق دارد، زندگيشان در قالبهاى پيش پا افتاده نمى‌گنجد، دنبال راههاى پاخورده و كوفته نمى‌گردند، و از سنگلاخ و خلوت راه نمى‌ترسند. با خاطر جمعى‌ها و دلخوشيهاى ديگران سر آشتى ندارند. يقين‌هاى ديگران آنها را قانع نمى‌كند و بر سر شكها و ترديدهاى اهل روزگار پا مى‌گذارند و مى‌گذرند؛ و صد البته كه تنها مى‌مانند، به تنهايى وصله‌اى ناجور در قباى زمانه.

با اين همه خودشان را نمى‌بازند و به همرنگى تن نمى‌دهند. «هنر» نان به نرخ روز خوردن را از همه بهتر مى‌دانند، اما دشنام و تهمت را به جان مى‌خرند. سنگى نيستند كه با جريان آب از جا كنده شوند و بغلتند. مى‌ايستند و ايستادگى مى‌كنند، همچون صخره‌اى كه به تازيانه‌هاى توفان چهره مى‌سپارد. بوى خطر را زودتر از بقيه مى‌شنوند، اما نمى‌گريزند و آرام نمى‌نشينند. شايد دلشان بخواهد در سكوت كز كنند، اما هميشه پنجه فرياد درد حلقومشان را مى‌خراشد. هر لحظه را با تمام وجود مى‌زيند و چيزى براى «روزهاى مبادا» پس‌انداز نمى‌كنند، زيرا مى‌دانند آمدن چنين روزهايى نتيجه همين كوتاه آمدنها و آينده نگريهاى كاسبكارانه است. اين است كه زندگى‌شان، بودن‌شان، سندى مى‌شود در محكوميت و رسوايى بسيارى زندگيها و بودنهاى ديگر و ديگران. و نفس حق‌شان مانند سوزش گلوله‌اى در وجدانهاى كرخت مى‌دود، كه بر مرده‌ها حرجى نيست.

فولاد صداقتشان را با صراحت آب داده‌اند و اين هر دو را در عمل صيقل مى‌زنند. اين است كه بوى خوش مردانگى و شور و شهامتشان تعفن خراب آبادى را مى‌زدايد. حساب كار دنيا را خوب بلدند: براى داشتن و نگهداشتن چيزى بايد از چيزى و چيزهايى چشم پوشيد، پيوستن و بريدن دو روى يك سكه است، نمى‌توان شرف و احساس مسئوليت و… را با راحتى و عافيت طلبى و… با هم داشت، ناگزير بايد خون يكى را در پاى ديگرى ريخت. ضربه‌ها آنها را شكسته مى‌كنند اما نمى‌شكنند. آزادشان نمى‌گذارند اما تسليم نمى‌شوند. هرگز آيه يأس نمى‌خوانند زيرا گستاخىِ آن را دارند كه اميد بورزند.

تاريخ واقعى ادبيات يك ملت، تاريخ زاد و مرگ مكتبها و نويسندگان و شاعران، تاريخ انتشار كتابها و انديشه‌ها نيست. تاريخ مبارزه و مقاومت و
رنج و خون دل و خفقان و سانسور و بازجويى و قلم شكنى و توقيف… است. تاريخ افتادن و از نو برخاستن است.

پيش از آنكه ادبيات ما با نمايشنامه و داستان ـ نه قصه و حكايت و روايت و افسانه ـ آشنا شود، «نامه‌ها» بخش مهمى از آن را تشكيل مى‌داده است، كه به تناسب حال و هواى نويسنده و زمانه، ميدانى مى‌شد براى تازاندن خنگ پند و اندرز و نصيحت، يا از منبر تعليم بالا رفتن، و يا چاهى براى گفتن نگفتنى‌ها. و نامه‌هاى جلال از همين دست است. بويژه كه برخى از اين نامه‌ها همچون چراغى به روشن كردن گوشه‌اى از تاريكيهاى تاريخ معاصر ـ تاريخ پشت پرده ـ مدد مى‌رساند. و بهر حال ارزش انكارناپذيرشان ـ دست كم ـ در اين است كه پرده را از روى آن بعد «داخلى» زندگى جلال بالا مى‌زند و نشان مى‌دهد كه انديشه‌ها و حساسيتها و دغدغه‌ها و دلواپسيها و رنجهايش در كدام وادى سير مى‌كرده است و تلاش و قلم و قدمش كجا را نشانه مى‌رفت و با چه كسان و ناكسانى طرف بود و مخاطب «حرف حسابش» كدام كس.

در اين نامه‌ها جلال بيش از هر وقت «خودش» است و اين خود چنان صادقانه و صميمى و صريح «مى‌بيند» و «مى‌گويد» و «هشدار مى‌دهد» و «گوشزد مى‌كند» كه در بند خود نيست. او بر قله آگاهى و هشيارى زمان خود ايستاده بود و چشمهاى تيزبينش همه جا را مى‌پاييد. درد مسئوليت نمى‌گذاشت تا در خواب بيخبرى و بى‌اعتنايى جا خوش كند. بنابراين اگر در يكى از نخستين نامه‌هايش مى‌خوانيم كه «من حالا ديگر هيچ آدمى را در هيچ عملى نمى‌توانم به تمسخر بگيرم ـ رد كنم ـ متهم كنم و غيره. من همه آدمها را در هر كارى كه مى‌كنند ديگر مجاز و محق مى‌دانم. و اين
داستانى است كه مدتى است به آن پى برده‌ام»[2]  نبايد به جد گرفت، چرا كه زندگى جلال ـ و حتى سراپاى اين نامه‌ها ـ نشان مى‌دهند كه چنين گفته‌اى از عمق وجودش نجوشيده است او كسى نيست كه با شنيدن «اى بابا چكار بكار مردم دارى… و از اين حرفها»[3]  رها كند، كه سخت در بند كار همين مردم است. و هشيارى خود را حتى وقتى برايش به‌به مى‌گويند از دست نمى‌دهد و ميدان را براى خودخواهىِ خويش باز نمى‌گذارد زيرا «نشستن و ده يازده صفحه درباره آدمى ناشناس نوشتن كه نه كاره‌ايست و نه اگر نانى به او قرض بدهى روزگارى پس مى‌توان گرفت، كار ساده‌اى نيست»[4]  او اگر مى‌نويسد براى اين است كه «احساس كنم هنوز نمرده‌ام ـ

هنوز خفقان نگرفته‌ام ـ هنوز نگريخته‌ام»[5]  و بنابراين وسوسه كارهاى ادبى و اديبانه را پس مى‌زند «آنچه سركار يك كار ادبى پنداشته‌ايد اصلا كار ادبى نيست. كار بى‌ادبيست. و راستش را بخواهيد كار زندگى و مرگ است و به همين دليل بجان بسته است، آن صفحات لعنتيست ابدى، تفيست بروى اين روزگار…»[6]  روزگارى كه «اگر دست به عصا و پا براه رفتى كه رفتى وگرنه قلمت را خرد مى‌كنند قلم پايت را ]هم[ البته.»[7] با اين همه جلال از كوچكترين روزنه‌اى براى در بردن حرفهايش غفلت نمى‌كند «… جورى هم درست مى‌كنم كه مجبور به باد كردن نباشد و بشود منتشرش كرد كه هر روز فرصتى است و هر موقعى زبانى خاص خود مى‌خواهد و مرد آن است كه همين قضايا را بفهمد، نه كله خرى كند و دنيا را براى خود تنگ كند. و نه دل ببازد و گوشه‌اى بنشيند»[8]  او «طرف» را مطلق نمى‌كند و «درروها» را مى‌شناسد «اگر بودى مى‌ديدى كه در چاپ كارنامه سه ساله چه بندبازى‌ها كه نكرديم و عاقبت چگونه از سوراخ‌هاى موجود دستگاه در رفتيم اينقدر طرف را صاحب ابزار و امكان نمى‌دانستى»[9] در شرايطى كه «اوضاع مملكت كمافى‌السابق ريده‌مان است و خفقان، حرفى را كه تو مى‌زنى (يا هر كه حرفى دارد) توقيف مى‌كنند بعد شاه مملكت همان حرف را در بوق و كرنا مى‌گذارد و در آمريكا باهاش پز مى‌دهد كه بله ديگر چنگ و دندان كمونيسم روس ريخته است و حالا خطر به چين نقل مكان كرده و الخ…»[10]  و «تمام مملكت دارد مى‌رود به سمت يك نمايش مهوع»[11] ، «و دستگاه مى‌خواهد همه را در لوله هنگ سوءظن نسبت به يكديگر بتپاند»[12] ، بر جلال چه مى‌گذشت و او چه مى‌گفت. از يك سو «سين جيم‌ها» و قلم شكنيهاى دستگاه «در اين آخرين بزن بزن سين جيمى در قضيه كارنامه سه ساله در آمدم كه: من به هر صورت خواهم نوشت و شما به هر صورت هر كارى از دستتان بر مى‌آيد بكنيد، يا اين كه رسمآ اين قلم را از دست ما بگيريد و وجدان مرا راحت كنيد»[13]  و از سوى ديگر عر و تيز پالان ساييده‌هاى سياست كه شعورشان حتى به درك ضرورت شعار ملى شدن صنعت نفت قد نمى‌داد، و علاوه بر اين شايعه سازيهاى «اموات» حزب توده «.. اين جورى است كه مى‌گويم رهبرى حزب توده مرده است چون مثل سايه ـ مثل همزاد ـ مدام مرا تعقيب كرده است، برايم شايعه ساخته است، به خواب پيرزن‌ها آمده است، در ترور بى‌فرجام بهمن 1327 از طرف من، من‌ها تبريك در روزنامه‌ها چاپ زده است، در قضيه نفت كارشكنى كرده است و همين جور…»[14]  و او مى‌گفت «اگر روزى روزگارى همين سه تن

]احسان طبرى، نورالدين كيانورى، عبدالصمد كامبخش[ با همان انگ و رنگ برگردند و دكانى علم كنند و باز همان شامورتى بازى‌ها، من اولين نفر هستم كه تو پوزشان خواهم زد»[15]  وقتى به اطراف خود نگاه مى‌كرد

مى‌گفت: «من ترجيح مى‌دهم كه با پست كارم را بكنم و مزاحم آدمها نشوم كه هر كدامشان را پاى امتحان كه بياورى زه مى‌زنند»[16] ، و سرانجام

«روشنفكران» اما براستى چرا جلال اينهمه به روشنفكران مى‌تازد، بيرحمانه مى‌كوبد و رسوا مى‌كند، مگر نه اين است كه «قدرت دستگاههاى امنيتى در اين ولايت در همين است كه قدرت ترسيدن اين اراذل ]روشنفكران [بسيار زياد است. هر كدامشان آمده‌اند از اين مسأله چنان هيولايى ساخته‌اند كه يعنى هيچكس نمى‌تواند طرفش بشود، و اين در حالى كه براى توجيه خودشان است كه هيچ گهى نمى‌خورند»[17]  و مگر آيا ترس، عقوبت آگاهى سترون مانده نيست. براى روشنفكرانى كه موريانه بى‌عملى تا مغز استخوانشان را پوسانده است همين مى‌ماند كه براى حفظ سلامتى اعصاب نسخه تجويز كنند: انگشتهاشان را در سوراخ گوشهاشان فرو كنند و چشمهاشان را ببندند و بگريزند «تلفنى مى‌گفت كه: چه فايده دارد نزديك ماندن به اين قضايا كه اين جور اعصاب را آزار مى‌دهد! و اين است كه سرنوشت روشنفكر ولايت ما، از واقعه دورى مى‌گزيند تا از آن خودش را حفظ كند، اما فردا همين شتر در خانه همه خوابيده»[18]  و آيا به همين دليل نيست كه جلال به تنها شاهد دادگاه ملكى تبديل مى‌شود؟ خيال اين حضرات هنگامى راحت مى‌شود كه همه را همرنگ خود ببينند و شريك جرم خويش ـ جرم بى‌عملى و سكوت ـ و هم از اين رو «مثلا آن بنده خدا ]خليل ملكى[ كه گوشه زندان است يا من كه اين اباطيل را مى‌نويسم، هر دو براى اين اراذل روشنفكران تسليم شده مظنونيم»[19]  او را به گناه داشتن شهامت و شجاعت ديوانه مى‌خواندند «…

حتى طرح كردم كه چطور است جماعتى برويم زندان و تقاضاى ماندن با ديگران و الخ… يا خنديدند يا در رفتند يا گفتند: ديوانه شده‌اى»[20]  اما براى

او چنين كارى «فارغ از نمايشت و شهيد نمايى بود چون هيچ كار ديگرى نمى‌شود كرد و اين وجدان به صورت يك لاشه بوگندو بيخ ريش وجودت مانده و بدجورى تعفن مى‌كند»[21] ، «بهشان مى‌گويم باباجان پس فرق تو با آن عوام‌الناس كه منتظر حضرت صاحب دست روى دست گذاشته چيست؟ دست كم او روزى صد بار لعن مى‌فرستد به عمله ظلم و تو حتى اين كار را هم نمى‌كنى.»[22] او در برج عاج نمى‌نشيند، از هيچ صحنه‌اى نمى‌گريزد، براى او دردهاى مردم ـ اگر چه در قالب فاجعه‌هاى طبيعى ـ چشم‌پوشى نيست «از نو حكومت وسيله پيدا كرده است براى شهيد نمائى، زلزله آمده و در عرصات بى‌وسيلگى (بى‌جاده ـ بى‌بهداشت ـ بى‌مخابرات) آن سوى خراسان، ده دوازده هزار نفر كشته شده‌اند و بيا و ببين چه بازار گرمى براى گدابازى و ننه من غريبم و هيچكس نيست به اين مادر قحبه‌ها بگويد پس با اين پول نفت چه مى‌كنيد كه هر سه چهار سال يك بار صد تا ده با يك زلزله يك مرتبه خراب مى‌شود و اينهمه نفوس تلف مى‌شود؟»[23]  و نيز «رفته بوديم به ديدار دهاتى كه كانال‌هاى آب سد دز از وسطشان مى‌گذرد اما آب براى خوردن هم ندارند و با تانكر آب برايشان مى‌آورند»[24]  او نمى‌خواهد به آفت بيدردى مبتلا شود «مى‌دانى كه الان همه هم و غم اين معلم سابق مصروف به چيست؟ به اينكه مبادا بدل به سنگ شود، مبادا اين دل قسى شود، مبادا اين چشم نبيند، مبادا اين تن نلرزد، مبادا اين لقمه براحت از گلو فرو برود»[25] ، اين است كه مى‌گويد «من به اين عشق زنده‌ام

كه گرچه همه زنده بگورانيم اما به هر صورت زنده‌ايم. و مى‌دانيد چرا؟ چون سوزش سرنيزه را پس گردن حس مى‌كنيم آخر اگر دل ما به گلوله پانزده خرداد نسوزد، از كجا بدانيم كه هنوز دلى داريم.»[26] تجربه نسل جلال ره به كجا برد؟ به شكست؟ در پاسخ چنين سؤالى بسيار مى‌توان گفت، اما تا جايى كه به جلال مربوط مى‌شود: «من تقاضاى سن خودم را گمان مى‌كنم برآورده‌ام و نيز گمان مى‌كنم جواب مسائل نسل و دوران خودم را داده‌ام و گر چه اين جواب حتى به صورت فريادى در چاهى هم نبوده است، اما خراش آن فريادها هنوز در اين حنجره باقى است»[27] ، او مى‌داند كه «هر روزى اقتضايى دارد و هر نبردى مردى مى‌خواهد»[28]  و هر چند به مخاطبش ـ به نسل بعد ـ هشدارگرانه مى‌گويد : «اصلا بدبختى همه ما در اين است كه پس از بيست سال تاكنون هر به دو سه سال يك بار حركتى كرديم، و هر بار چون حركتى مذبوحانه و نه از سر تصميم و بى‌پشتكار و بى‌نقشه و هر بار چنان كشتارى داديم كه حالا ديگر همه صفوف خالى است…»[29]  اما آگاه است كه اين خلوت، اين سكوت، سكوت مرگ نيست زيرا «ساكت‌ترين صحنه‌ها جدى‌ترين مبارزه هاست. و مبادا گمان كنيد كه اين سكوت، سكوت مرگ است! هر دونده‌اى اول نفس را در سينه حبس مى‌كند و بعد به صداى تير، از جا مى‌جهد.»[30] حوزه مباحث مطرح شده در نامه‌هاى جلال آنقدر وسيع و گسترده است كه اين صفحات مجال نقد و بررسى آنرا نمى‌دهد. در مقاطع حساس تاريخى موضع‌گيرى‌هاى جلال و تأثيرش بر آن حوادث بيانگر نفوذ كلام وى مى‌باشد.

اعتقاد من اين است كه نامه نويسى يكى از شاخه‌هاى موفق استعداد و هنر نويسندگى جلال است. تفاوتى كه در «نامه‌ها» و «كتابهاى» جلال موجود است از اين واقعيت ريشه مى‌گيرد كه جلال در نامه‌ها «خودجوش» است و به همان شيرينى و روانى كه صحبت مى‌كند، نامه
مى‌نويسد و ـ جز در موارد استثنايى ـ نامه‌ها را «از نو نمى‌خواند» و «حك و اصلاح» و «جرح و تعديل» نمى‌كند ـ و به همين دليل، نامه‌هاى جلال آئينه شفاف و زلالى است كه «روحيه» او را به خوبى مى‌نماياند. ديگر اينكه جلال هرگز تصور نمى‌كرد «نامه هايش» روزى جمع‌آورى و مستقلا طبع و نشر گردد. به همين جهت، آزادانه (و نه با وسواس) نامه‌ها را نوشته و پراكنده است.

صراحت و صداقت و بى‌پروايى و شجاعت در نامه‌هاى جلال موج مى‌زند (شايد خيلى بيشتر از آنچه در كتابهايش وجود دارد). نامه به مظفر بقايى در مهرماه 1331 و نيز دو نامه به اميرانى مدير مجله خواندنيها، نمونه بسيار خوبى از صراحت لهجه و بيباكى و «رك و راست» بودن جلال است. تمام ذرات وجودش از صداقت و صميمت آكنده است و هيچگونه تعارف و مجامله و «حسابگرى» ندارد. و اين از بزرگترين سجاياى اخلاقى جلال است. نكته ديگر اينكه قلم جلال در نامه نوشتن سريعتر حركت مى‌كند. فكر او به هنگام نامه نوشتن از قلم تندتر كار مى‌كند. شايد به همين دليل است كه در غالب نامه هايش بويژه در سالهاى آخر عمرش، كه «كلافه» و «شتابزده» و بى‌حوصله بود، جمله‌ها كوتاه است و اكثرآ با چند نقطه و اصطلاح «… و الخ» پايان مى‌يابد. قلم، قدرت آن را ندارد كه با همان سرعت فكر مطالب را روى كاغذ ثبت كند. نامه‌ها حشو و زوائد ندارد. نكات اصلى در جمله‌هاى كوتاه جاى مى‌گيرد. همانطور كه از مفاد نامه‌ها بر مى‌آيد، جلال همه جا مى‌توانسته نامه بنويسد: در پشت ميز كافه، در اتاقى در حضور ديگران، در روى صندلى اتومبيل، در گوشه پست خانه…

[1] . Otto Renإ Castillo شاعر گواتمالايى كه جزء چريكها در آوريل 1967 به دام نيروهاىدولتى افتاد و به قتل رسيد.

[2] . صفحه  36

[3] . صفحه  66

[4] . صفحه 66 و  67

[5] . صفحه  74

[6] . صفحه  75

[7] . صفحه  98

[8] . صفحه  240

[9] . صفحه  290

[10] . صفحه  109

[11] . صفحه  269

[12] . صفحه  272

[13] . صفحه  291

[14] . صفحه  115

[15] . صفحه  118

[16] . صفحه  254

[17] . صفحه  241

[18] . صفحه  193

[19] . صفحه  241

[20] . صفحه  185

[21] . صفحه  185

[22] . صفحه  241

[23] . صفحه  285

[24] . صفحه  131

[25] . صفحه  82

[26] . صفحه  117

[27] . صفحهئ  81

[28] . صفحه  118

[29] . صفحه  87

[30] . صفحه  116

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “نامه‌هاى جلال آل احمد”