مردم فقیر

فیودور داستایوسکی
ترجمۀ کاظم انصاری

مردم فقیر نخستین اثر جدی داستایوسکی است. کل این اثر نامه‌نگاری‌های دو شخصیت فقیر و بینواست؛ «ماکار دووشکن» میانسال که کارش رونویسی از نامه‌ها در اداره است، به دختری از خویشاوندان دورش در همسایگی‌اش نامه می‌نویسد و دختر پاسخ می‌دهد. این دختر «واروارا» یتیمی است بیمار که رابطه عاطفی عجیبی با ماکار دارد. همهٔ دغدغه ماکار برآوردن احتیاجات این دختر است. نویسنده در این اثر از گوگول و پوشکین متأثر بوده است.

 

220,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

فیودور داستایوسکى, پرویز داریوش

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

ادبیات کلاسیک جهان

تعداد صفحه

216

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب “مردم فقیر” نوشتۀ “فیودور داستایوسکی” ترجمۀ “کاظم انصاری”

گزیده ای از متن کتاب

هشتم آوریل

واروارا آلکسیونای عزیزم!

 

دیشب بسیار خوشبخت بودم، بی‌اندازه خوشبخت بودم، آن‌قدر خوشبخت بودم که به وصف نیاید! این خوشبختی از آن رو بود که دیدم شما در دورۀ زندگی لااقل یک‌ بار دست از خودخواهی و سماجت کشیدید و به سخن من التفات کردید! دیروز ساعت هشت بعدازظهر از خواب برخاستم (عزیزم! می‌دانید که من همیشه دوست دارم ساعتی پس از اتمام کار بخوابم). شمع را روشن کردم، کاغذها را مهیا ساختم، قلم را تراشیدم. ولی ناگهان و بی‌اراده سر برداشتم. دلم تپیدن گرفت! سرانجام شما دانستید که آرزوی من چیست و دلم در اشتیاق و تمنای کیست. دیدم که گوشۀ پردۀ پنجرۀ شما، درست همچنان‌که من گفته بودم، پیچیده و به گلدان گل حنا بسته شده است. در همین حال چنین پنداشتم که چهرۀ محبوب شما برابر پنجره ظاهر شد و شما از اتاق خود مرا می‌نگریستید و در اندیشۀ من بودید. اما نمی‌دانید که چون نتوانستم روی زیبای شما را آشکارا ببینم چقدر افسرده و دلتنگ شدم! زمانی من هم چشمی روشن‌بین داشتم. محبوب من! پیری خوشی و سعادت نیست. اینکه همه‌چیز در نظرم تیره و تار می‌نماید. بامداد آن شب‌ها که به نگارش می‌گذرانم چشمم سرخ است و چنان آب می‌ریزد که در برابر بیگانگان شرمسار می‌شوم. اما ای‌ فرشتۀ من! با این‌همه، لبخند جان‌بخش و تبسم شیرین شما جان و دلم را تازه و روشن ساخت. وارنکا! در آن موقع درست حالتی را داشتم که هنگام بوسیدن لب‌های گلفام شما بر من چیره گشته بود. فرشتۀ من! آیا آن بوسه را به یاد دارید؟ عزیزم! من چنین پنداشتم که شما از آنجا با انگشت ظریف خود مرا توبیخ و سرزنش کردید! بازیگوش ملوسم! آیا چنین است؟ شما باید این موضوع را به‌تفصیل در نامۀ خود بنویسید.

خب، واروارا جان! راستی نظر شما دربارۀ تدبیری که در کار پرده رفت چیست؟ این تدبیر ابتکاری عالی‌ است. راستی چنین نیست؟ آری! چه هنگام اشتغال و چه وقت استراحت در بستر و چه زمان برخاستن از خواب بی‌درنگ متوجه می‌شوم که شما در اندیشۀ من و به یاد من می‌گذرانید و سلامت و شادمانید. فروانداختن پرده گویای این سخن است: «ماکار آلکسیویچ! شب‌ به‌خیر! گاهِ خفتن است.» و بالا زدن آن مبین این بیان: «بامدادان خوش! ماکار آلکسیویچ! دیشب به شما چون گذشت؟» یا «ماکار آلکسیویچ! شما چگونه‌اید؟ من خدای را شاکرم، سلامت و شادمانم!» عزیزم! می‌بینید چه تدبیر زیرکانه‌ای است. حتی دیگر به نامه‌نگاری احتیاج نیست؛ آری! تدبیری زیرکانه است. چنین نیست؟ من این نقشه را خود طرح کرده‌ام. واروارا آلکسیونا! راستی من در این امور زیرک و زرنگ نیستم؟

عزیزم! واروارا آلکسیونا! می‌خواهم بدانید که دیشب برخلاف انتظار آسوده خفتم و از این حال بسیار خشنودم. هرچند برحسب معمول در شب اول تغییر مکان، آسوده خفتن دشوار است و درهرحال چیزی موجب بی‌خوابی می‌شود. امروز شاداب و شادمان چون مرغ کاکلی به فصل بهار از خواب برخاستم. عزیزم! چه بامداد زیبا و خوشی بود! پنجره را گشودم، خورشید می‌درخشید و مرغان نغمه‌سرایی می‌کردند، نسیم بهار عبیرآمیز و مشک‌افشان بود و جهان پیر از نو جوان شده جانی تازه داشت، مظاهر مختلف طبیعت از قدوم بهاران خوش و خرم و شادمان می‌نمود. من هم امروز افکار و خیالاتی نغز و دلنشین داشتم. وارنکا! شما مرکز افکار و تخیلات شیرین من بودید. من شما را با پرندگان کوچک و زیبای آسمانی که برای دلجویی و آرامش مردمان و تجلی زیبایی‌های طبیعت آفریده شده‌اند برابر می‌گرفتم. وارنکا! در آن هنگام چنین می‌اندیشیدم که ما مردمی که در رنج و اندوه روزگار می‌گذرانیم باید به صفای سعادت و اطمینان خاطر این پرندگان آسمانی رشک بریم. خب، اندیشه‌های من چنین بود، یعنی به سنجش مجردات وقت می‌گذراندم. وارنکا! من کتاب کوچکی دارم که این افکار با تفصیل بسیار در آن شرح شده است. عزیزم! افکار و خیالات گوناگون چنان فضای دماغم را پر کرده که نمی‌توانم دربارۀ آنها ننویسم. اکنون فصل بهار است و افکار و خیالات دلنشین و فرح‌انگیز و تخیلات و امیدهای آدمی چون گلفام و گلگون می‌نماید. به‌ همین ‌سبب خامۀ من نیز با بهاران همگامی کرد و چنین شیوۀ نوپردازی گرفت. اما راستی آنچه در اینجا نوشتم همه را از آن کتاب گرفتم. مؤلف کتاب همین آرزو را در قالب شعر می‌ریزد و می‌گوید:

«چرا من پرندۀ تیزبال شکاری نیستم؟»

این کتاب حاوی اندیشه‌های گوناگون دیگر هم هست، اما حال از این مقوله بگذریم.

واروارا آلکسیونا! راستی امروز بامداد به کجا می‌رفتید؟ من هنوز به کار روزانه نرفته بودم که شما چون پرندگان بهاری شاداب و مسرور از اتاق بیرون جستید و از خانه رفتید. نمی‌دانید که من از نظارۀ شما چقدر شادمان شدم! آه، وارنکا، وارنکا! مگذارید غم و اندوه دل شما را مسخر سازد! با آب دیده و اشک خونین، آتش اندوه و غم کشته نمی‌شود. عزیزم! من این مطلب را می‌دانم و به‌تجربه دریافته‌ام. حال شما آسایش خیال و آرامش دارید و کم‌وبیش بهبود یافته‌اید. خب، فدورای شما چگونه است؟ آه! راستی چه زن مهربان و رئوفی است وارنکا! در نامۀ خود بنویسید که اکنون با او در آنجا چگونه می‌گذرانید و آیا از جهات گوناگون راضی و خشنودید؟ فدورا، اندکی خودخواه و ریزه‌گوست، اما شما به اعتراضات زیرلبی وی التفات نکنید. پروردگار او را پناه خویش نگه دارد! زنی بسیار مهربان و رحیم است.

من در نامۀ خود از ترزا سخن گفته بودم. او هم زنی باوفا و مهربان ا‌ست، من بسیار نگران بودم که چگونه نامه‌های خود را به یکدیگر توانیم رساند.

اما خوشبختانه پروردگار توانا در‌این‌حال ترزا را به یاری ما فرستاد. ترزا زنی مهربان و نازنین و کم‌سخن است. اما صاحبخانۀ ما سنگدل و بی‌رحم است و چنانش به کار گرفته که جز پوست و استخوان از وی نمانده است.

واروارا آلکسیونا! نمی‌دانید که در چه دخمۀ ناپاکی افتاده‌ام! چه بنایی! چنان‌که می‌دانید پیش از این چون تارکان دنیا زندگانی می‌کردم، مسکن من چنان خاموش و آرام بود که در آن صدای بال مگس شنیده می‌شد. اما اینجا سراسر فریاد و هیاهو و غوغاست! راستی شما هنوز نمی‌دانید که وضع این بنا چگونه است. دهلیزی دراز و بسیار تاریک و ناپاک را تصور کنید که از جانب راست آن دیواری برافراشته و در جانب چپ چندین اتاق ردیف هم چون مهمانخانه‌ها قرار دارد و در هر یک از آن یک تا دو سه تن منزل دارند. دیگر از نظم و ترتیبش سخن نمی‌گویم. به کشتی نوح بی‌شباهت نیست؛ با این‌همه، ساکنانش ظاهراً مردمی خوب و تربیت‌شده و تحصیل‌کرده‌اند. در میان ایشان مستخدمی است که مردی مطالعه‌کرده و کارآزموده است: او دربارۀ «هومر» و «برامبوس» و نویسندگان دیگر و سایر مسائل سخن می‌گوید و نظر می‌دهد. مردی عاقل و مستعد است؛ دو افسر نیز در اینجا ساکن‌اند که پیوسته سرگرم بازی ور‌ق‌اند. یک افسر نیروی دریایی و یک معلم انگلیسی نیز در اینجا زندگانی می‌کنند، اما عزیزم صبر کنید تا برای تفریح و سرگرمی شما در نامۀ آیندۀ خود سخنی چند در هجای آنان بنویسم، یعنی ایشان را آنچنان که هستند به تمام جهات بنمایانم، صاحبخانۀ ما پیرزنی بسیار کوچک و کثیف است، کل روز را با کفش راحت و جامۀ خواب در حرکت است و از بامداد تا شام ترزا را آسوده نمی‌گذارد و پیوسته با فریاد خود وی را می‌آزارد. من در آشپزخانه زندگانی می‌کنم یا چنانچه درستش را بگویم در کنار آشپزخانه (باید به این نکته التفات کنید که آشپزخانۀ ما خوب و روشن و پاکیزه است) که اتاقی کوچک و گوشه‌ای خاموش است، مسکن دارم. این آشپزخانه بزرگ است و سه پنجره دارد و قسمتی از آن که با تیغۀ کوتاهی جدا شده به‌عنوان اتاق مخصوص در اختیار من است. این دخمۀ کوچک یک پنجره دارد و آنچه در آن است سبب راحت و رضایت است. آری! اتاق من چنین است. عزیزم! مبادا تصور کنید که چون اتاق من قسمتی از آشپزخانه است نظری اسرارآمیز در انتخابش به‌ کار رفته. نه، چنین نیست. اگرچه من در این اتاق کوچک پشت تیغه‌ای زندگانی می‌کنم، بااین‌حال بدان توجهی ندارم. چون در اینجا از نعمت تنهایی و آسایش لذت می‌برم و از زحمت دیگران در امانم. در این اتاق تختی برای خواب و میزی برای غذا و قفسه‌ای برای جامه است. شمایلی نیز به دیوار آویخته‌اند. راست است که بسیار بهتر از این اتاق می‌توان یافت، اما آسایش بر هر چیز مقدم است. من این کار را برای آرامش خیال خود کرده‌ام، مپندارید که نظر دیگر در کار بوده. پنجرۀ اتاق شما برابر پنجرۀ آشپزخانۀ ماست و به‌سبب کوچکی حیاط مشاهدۀ شما هنگام عبور آسان است و نظارۀ شما در این گوشۀ انزوا موجب سرور و شادمانی من می‌شود. در این خانه باید برای گران‌ترین اتاق با صرف غذا سی‌وپنج روبل پرداخت. درآمد من هرگز کفاف پرداخت این مبلغ را نمی‌دهد. من 5/24 روبل برای اتاق و صرف غذا می‌پردازم. درصورتی‌که پیش از این ماهیانه سی روبل می‌پرداختم و ناگزیر از حوایج بسیاری چشم می‌پوشیدم. پیش‌تر قادر به صرف چای نبودم، اما اکنون از پس‌انداز خود قند و چای فراهم می‌آورم. عزیزم! من نمی‌خواهم در اینجا از صرف چای بگذرم، زیرا همۀ ساکنان این خانه متشخص‌اند و انصراف از نوشیدن چای در نظرشان شرم‌آور است. وارنکا! به رعایت حال بیگانگان و برای حفظ ظواهر و ابراز تشخص باید چای خورد. اگر بدین‌جهت نبود، من بدان التفاتی نمی‌کردم و سودای خوردن چای نداشتم. چنانچه برای پول جیب و خرید کفش و جامه مبلغی پس‌انداز شود، دیگر چیزی نمی‌ماند، کل درآمد من صرف می‌شود. من شکوه ندارم، بلکه راضی و خشنودم. درآمد من کافی‌ است. چند سال است مستمری من مخارجم را کفاف می‌دهد. گاهی نیز جایزه یا انعامی می‌رسد.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب “مردم فقیر” نوشتۀ “فیودور داستایوسکی” ترجمۀ “کاظم انصاری”

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “مردم فقیر”