جلد دوم مجموعه اشعار پابلو نرودا با ترجمۀ سیروس شاملو
گزیدهای از متن کتاب
هوا تا به هوا چو توری خالی
هوا تا به هوا چو توری خالی
درنوردیدم
جادهها و خالی را
تا
پیوستن و سلامی گفتن
به حادث پاییز و سکههای پرتابیِ برگچههایش.
میان بوتهها و بهارانش
به آنچه عشقِ کبیرش بود
مانند دستکشی که فرو میغلتد
غریقِ اعتمادی چو ماه ِبلند.
_ روزهای برجستهزیستن بود
در لازمانِ اندامها چون پولادی چکُشخور
در سکوتِ تیزاب و شبی بههم درریخته
تا آخرین آسیاگَردِ گندمدانهاش
تا پرچمکهای زخمدار
دریدهی زادبومِ زفاف _
آن که میان شیون ویولنها به انتظار من ایستاده بود
جهانی مکشوف داشت چو باروبرجی
که حلقهحلقه گلوگاهاش در برگهای گوگردی رنگ
مدفون است
و
در اعماق طلای خاک و جغرافی
چون آختهخنجری ز شهابها زینت گرفتهست.
دستهای لرزان و پر مهرم را
در تناسلیترین قعرِ خاک فروبردم.
پیشانی بر قعر ِخیزابها نهادم
چون قطرهای در آرامِ گوگردیناش
فروچکیدم
چو نابینایی به یاسمین بهارِ پایمال بشر،
و
بازآمدم.
2
گر گُلی به گُلی رَساند بذرِ بارورِ خویش
گر گُلی به گُلی رَساند بذرِ خویشآبِستن
و صخره، در شکمچهی خویش گلیچهی نایابی زاید،
میان البسهای ساییده در شن و الماسی،
در چشمهسارهای یافته به دریاها
باز انسان است آن که گلبرگ نورِ یافته پرپر کند
و شکلی دیگر دهد در دستان خویش
گدازهآهن را.
و
آنگاه در میان تنپوش و ترنمِ دود
بر میزی قراض
روح است که ماندنیست پایاپای.
رخشانه و بیدار
چون اشکی به اقیانوسی
ماندآبی از برودتی،
بیجان که میسازی
به مددِ کاغذ و نفرتهای خویش.
بر مفرش روزینهگی مغروقاش کن!
تکه پارهاش کن در شولایِ پارهپارهی سیمهای پُرخار.
نه!
نه به دهلیزها
نه به هواها
نه به دریاها
نه به راهها
کیست پاسدارندهی بیخنجرِ خون که
خشم، متاعِ رنجورِ هستیفروشان، فرونشاند
و شبنم
بر همان شاخبرگ ِمنتظر
بر بالا بلند درخت تلخآلو
کلام شیشهوار خویش را
برنشاند به هزاران آفتاب حیات:
ای دل!
ای پیشانیِ بشکسته بر دهان کوههای خزانی!
چند تکرار در گذرگاهِ زمستانیِ مسکنگاهی
یا در رآنهای و برآبروانهای به وقت گرگومیش
یا بسته در تنهایی ِتامی
به وقت شب ِپایکوبیها
زیر آوار ِآواز ِسایه و ناقوس
به حفرهی لذتهای بشر
ایستاده باشم من
جویانِ رگانِ ناپایانی به لمسِ سنگ و صخرهای
رعدی گسترانِ بوسهای؟
آنچه در هستهای هستی گرفته
– چون طلاگون حکایتِ سینهای آبستن
که رقمی تکرار میکند
عاشقانه در شکافهیِ شکوفهباری خویش
و
به اثبات هویت خویش
ذره میبندد به سپیدی عاجوار
و
آنچه در آبها، موطن شفاف میماند
ناقوسی میانِ انزوای برفآب
تا موج و خیرآبِ خونآب. _
مگر خوشهگانِ رخسارهها.
تاکیدی مرا نبود
و رخسارَکی
چون حلقهنگینی از طلای پوک،
چون البسهای بود دریده از پاییزیِ پر عصیان
که نازک نهالی لرزاند
نسلِ پر هراس را.
3
آدمی، خوشهذرتی به چرخآبِ بیاتمام
آدمی، خوشهذرتی به چرخآبِ بیاتمام
مدام دانههای خویش فروریزد.
دانههای یادهای گذشته را
دانههای حوادث کممقدار را
از یک تا هفت
تا هشت
و نه تنها یکی مرگ
که مرگها مرگ
که به هر یک پیوندد
به هر روزی یکی مرگ
به
گرد وغباری کرمانداز.
فانوسی را مانَد آدمی
که در خلابِ چارسوی خاموشی
خاموشی گیرد.
مرگی خُرد به بالهای کبیرهی خویش
مرگی که در آدمی میکاود
چو پیکانهای ریز نقش
و
انسان
ناسیرآب از بریده نانی و خنجری
و
چوپانان
فرزندان بنادر
و
ناخدایان تسخیرشدهی ظلماتِ شخم و خیش
جویندهی جادههای بههم بسته
همه
همه در تاخیر
به انتظار مرگ خویش وامانده.
مرگِ کوتاهِ روزان و شبان
عذاب و رنج سوکواران
کاسههای سیاهی که به لبی لرزان مینوشند
آنان.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.