گزیدهای از کتاب مجموعه اشعار سیاوش کسرایی:
غروب آمد و کبوتران قاصدم نیامدند
و من دلم چه شور میزند
به آسمان نگاه میکنم
به پولک ستارهها
و یادشان در این تن تکیده تیر میکشد
در آغاز کتاب مجموعه اشعار سیاوش کسرایی، میخوانیم:
فهرست
آوا
در شب پاياننيافتهی سعدی.. 80
منظومهی آرش کمانگیر
برف میبارد 99
خون سیاوش
هیچکس در خانهی خود نیست… 202
سنگ و شبنم
با دماوند خاموش
خانگی
عمر كوتاه من و قرن و مرگ…. 406
به سرخی آتش به طعم دود
دگر به جوخهی آتش نمیدهند طعام. 443
از قرق تا خروسخوان
قصیدهی درازراهِ رنج تا رستاخیز. 517
آمریکا! آمریکا!
بر سنگ مزار پرويز حكمتجو. 558
چهل کلید
تراشههای تبر
پیوند
هدیه برای خاک
ستارگان سپیدهدم
طلوعی با خورشيدهای خاموش…. 728
مهرهی سرخ
هوای آفتاب
دريا دلی كجا و دلِ تنگِ من كجا! 853
با هر چهام كه شعله به جان است… 868
نمایه
نمایهی الفبایی نام مجموعهها…… 949
نمایهی الفبایی نام شعرها…… 951
نمایهی الفبایی سطر اول شعرها…… 967
مجسّمهي فردوسي
تناور صخرهاي بر ساحل اميد
ستون كرده است پا، داده است سينه بر ره توفان
پي افكنده ميان قرنها طغيان
دو چشمان خيره بر گهوارهي خورشيد
ستيز جزر و مدها، پيكر او را تراشيده
ز برف روزگاران، بر سرش دستار پيچيده
غروب زندگي بر چهرهاش بسيار تابيده
كه تا رنگي مسين در متن پاشيده
بود ديري كه بركنده است با چنگال در چشمان
عقابي آشيانه
كه مانده جاي آن چنگالها بر روي كوهستان
چو جاي تازيانه
نگاهش رنگ قهر پادشاهان دارد و فتح غلامان
نگاه خيره بر دريا
نگاه يخزده بر روي اقيانوس و صحرا
نگاهي رنگ پاييز و شراب و رنگ فرمان
به زير بام بيني، بر فراز گنبد لبها
فراهم برده سر، گلسنگهاي بيبر كوتاه
شیار افكنده همچون آبكندي بر جدار راه
خزيده روي گونه، همچو مه، بر دامن شبها
شبي اينجا درون يك تب سوزان
زمين لرزنده، كُه بشكسته ساييده
دهان بگشوده و يك چشمه زاييده
بُرِش بگرفته يك لب، يك لب جوشان
لبي كز بيخ
افكنده تناور ريشهي دشمن
لبي آتشفشان، جاويد رويينتن
لب تاريخ
لبي گور پليديهاي اهريمن
لبي چون كهكشان، مشعلكش شبها
لبي سردار فاتح در بر لبها
لبي چون گل، گل آهن
خداي قهرمانيها بر اين لب، خورده بس سوگند
تن عريان زيبايي شده اينجا ستايشگر
اگر چه چشمهي زايندهاي باشد كه ديگر نيست نوشآور
ولي در عمق جانش حك شده خورشيد يك لبخند
دي 1333
كارگرانِ راه
براي پدرم
دشتِ عطش نهاد
راهِ پُرآفتاب
پروازِ باد گرم
خورشيدِ بيشتاب
خاموشي وسيع
تكچادر سياه
شنريزههاي داغ
چشمان خشك چاه
طرحي ز چند مرد
بر پردهي غبار
يك كوزه، چند بيل
فرسودگي و كار
0/4/1331
رقص ايراني
چو گلهاي سپيد صبحگاهي
در آغوش سياهي
شكوفا شو
به پا برخيز و پيراهن رها كن
گره از گيسوان خفته واكن
فريبا شو
گريزا شو
چو عطر نغمه كز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابر هوا شو
به انگشتان سر گيسو نگهدار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروكش كن
نيايش كن
بلور بازوان بربند و واكن
دو پا برهم بزن، پايي رها كن
بپر، پرواز كن، ديوانگي كن
ز جمع آشنا بيگانگي كن
چو دود شمع شب، از شعله برخيز
گريز گيسوان بر بادها ريز
بپرداز!
بپرهيز!
چو رقص سايهها در روشني شو
چو پاي روشني در سايهها رو
گهي زنگي بر انگشتي بياويز
نوا و نغمهاي با هم بياميز
دلآرام!
مَيارام!
گهي بردار چنگي
به هر دروازه رو كن
سر هر رهگذاري جستوجو كن
به هر راهي، نگاهي
به هر سنگي، درنگي
برقص و شهر را پُر هايوهو كن
به بر دامن بگير و يك سبد كن
ستاره دانهچين كن، نيك و بد كن
نظر بر آسمان سوي خدا كن
دعا كن
نديدي گر خدا را
بيا آهنگ ما كن
مَنَت ميپويم از پاي اوفتاده
مَنَت ميپايم اندر جام باده
تو برخيز
تو بگريز
برقص آشفته بر سيم ربابم
شدي چون مست و بيتاب
چو گلهايي كه ميلغزند بر آب
پريشان شو بر امواج شرابم
3س/2/1332
شاليكار
آسمان ريخته در آبيِ رود
طرحِ اندوه غروب
دختري بر لب آب
روي يك سنگ سپيد
زير يك ابر كبود
پاي ميشويد، پاهاي گل و لاي اندود
پاي ميشويد و ميانديشد:
«كار
كار در شاليزار»
در دل رود كبود
ميدود سوسوي تكاختر شام
و از آن پيكر تار
كه نشسته است بر آن سنگ سپيد
گيسواني شده افشان بر آب
نگهي گم شده در شاليزار
13/8/1331
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.