گزیده ای از مجموعه اشعار سيمين بهبهانى
همنفس، همنفس، مشو نزديك!خنجرم، آبداده از زهرم.
اندكى دورتر! كه سر تا پا
كينهام، خشم سركشم، قهرم…
در آغاز مجموعه اشعار سيمين بهبهانى، می خوانیم
نغمهى روسپى
بده آن قوطىى سرخابِ مراتا زنم رنگ به بىرنگىىِ خويش
بده آن روغن، تا تازه كنم
چهر پژمرده ز دلتنگىىِ خويش.
بده آن عطر كه مشكين سازم
گيسوان را و بريزم بر دوش
بده آن جامهى تنگم كه كسان
تنگ گيرند مرا در آغوش.
بده آن تور كه عريانى را
در خَمَش جلوه دوچندان بخشم؛
هوسانگيزى و آشوبگرى
به سر و سينه و پستان بخشم.
بده آن جام كه سرمست شوم،
به سيهبختىىِ خود خنده زنم :
روى اين چهرهى ناشاد غمين
چهرهيى شاد و فريبنده زنم.
واى از آن همنفس ديشب من ــ
چه روانكاه و توانفرسا بود!
ليك پرسيد چو از من، گفتم :
كس نديدم كه چنين زيبا بود!
وان دگر همسر چندين شب پيش ــ
او همان بود كه بيمارم كرد :
آنچه پرداخت، اگر صد مىشد،
درد، زان بيشتر آزارم كرد.
پُر كس بىكسم و، زين ياران
غمگسارىّ و هواخواهى نيست،
لاف دلجويى بسيار زنند
ليك جز لحظهى كوتاهى نيست.
نه مرا همسر و همبالينى
كه كشد دست وفا بر سر من
نه مرا كودكى و دلبندى
كه برد زنگ غم از خاطر من.
آه، اين كيست كه در مىكوبد؟
ــ همسر امشب من مىآيد!
واى، اى غم، ز دلم دست بكش
كاين زمان شادىىِ او مىبايد!
لب من ــ اى لب نيرنگفروش ــ
بر غمم پردهيى از راز بكش!
تا مرا چند درم بيش دهند،
خنده كن، بوسه بزن، ناز بكش!…
سرود نان
حاجى فيروزه سالى يه روزه
مطرب دورهگرد بازآمد :نغمه زد ساز نغمهپردازش
سوز آوازهخوانِ دف در دست
شد هماهنگِ نالهى سازش.
پاىكوبان و دستاَفشان شد
دلقكِ جامهسرخِ چهرهسياه
تا پشيزى ز جمع بستاند،
از سر خويش برگرفت كلاه.
گرم شد با ادا و شوخىىِ او
سور رامشگران بازارى،
چشمكى زد به دخترى طنّاز
خندهيى زد به شيخ دستارى.
كودكان را به سوى خويش كشيد
كه: بهار است و عيد مىآيد.
مقدمم فرخ است و فيروز است
شادى از من پديد مىآيد.
اين منم، پيك نوبهار منم
كه به شادى سرود مىخوانم ــ
ليك، آهسته، نغمهاش مىگفت :
كه نه از شاديَم… پىِ نانم!…
مطرب دورهگرد رفت و، هنوز
نغمهيى خوش به ياد دارم از او ــ
مىدَوم سوى ساز كهنهى خويش
كه همان نغمه را برآرم از او…
واسطه
ابرو به هم كشيد و مرا گفت :«ديگر شكار تازه ندارى
اينان، تمام، نقش و نگارند ــ
جز رنگ و بوى و غازه ندارى؟
«دوشيزهيى بيار كه او را
حاجت به رنگ و بوى نباشد!
وان آب و رنگ ساختگى را
با رنگش آبروى نباشد!
دوشيزهيى بيار دلانگيز
زيبا و شوخ و كام نداده!
بر لعل آبدارِ هوسريز
از شوق كس نشان ننهاده!»
افسون به كار بستم و نيرنگ
تا دخترى به چنگ من افتاد :
دختر نگو! شكفته بهارى
گلپيكرى به چنگ من افتاد.
يك باغ، لطف و گرمى و خوبى
زانگُشت پاى ــ تا به سرش بود
ديگر چه گويمت كه چه آفت
پستان و سينه و كمرش بود!
بزمى تمام چيدم و، آنگاه
آن مرد را به معركه خواندم :
مشكين غزال چشم سيه را
نزديك خرس پير نشاندم!
گفتم: «ببين! كه در همهى عمر
هرگز چنين شكار نديدى
از هيچ باغ و هيچ گلستان
اينسان گل شكفته نچيدى.»
زان پس به او سپردم و رفتم
مرغ شكسته بال و پرى را
پشت درى نشستم و ديدم
رنج تلاش بىثمرى را!
پاسى ز شب گذشت و برون شد
شادان كه: «وه! چه پر هنرى تو!
اين زر بگير كز پىِ پاداش
شايانِ مزد بيشترى تو!…»
اين گفتوگو نرفته به پايان،
بر دخترك مرا نظر افتاد :
زان شِكْوهها كه در نگهش بود
گفتى به جان من شرر افتاد.
آنگونه گشت حال كه گفتم
كوبم به فرق مرد، زرش را!
كاى اژدها! بيا و زر خويش
بستان و بازْ دِهْ گهرش را!
ديو درون نهيب به من زد
كاين زر تو را وسيلهى نان است!
بنهفتمش به كيسه و بستم
زيرا زر است و بسته به جان است!…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.