گزیدهای از کتاب مجموعه اشعار حمید مصدق:
در آغاز کتاب مجموعه اشعار حمید مصدق، میخوانیم:
فهرست
درفش كاويان 15
مقدمه شاهنامه ابومنصورى 17
درآمد 19
منظومه درفش كاويان 23
آبى، خاكسترى، سياه 53
درآمد 55
قصيده آبى، خاكسترى، سياه 57
در رهگذار باد 91
درآمد 93
1ـ گيرم كه آب رفته به جوى آيد 97
2ـ من با بطالت پدرم هرگز بيعت نمىكنم 143
3ـ با خويشتن نشستن در خويشتن شكستن 177
4ـ آيا چه كس تو را، از مهربان شدن… 203
5ـ اى كاش شوكران،… 239
از جدايىها 259
دفتر نخست 261
درآمد 263
اشعار 1 تا 20 265
دفتر دوم 317
درآمد 319
اشعار 21 تا 37 321
سالهاى صبورى 375
دفتر اول: چشمه عشق 377
شعر عشق 381
غزلواره 382
رشك نوبهار 386
حسادت 390
شاه بيت 394
پيوند جاودان 395
لبخندِ دَره 396
حيرت 399
درويش درد انديش 400
هرگز 403
تمنا 404
تكدرخت 405
اين هم روايتى است 408
شبى بر ساحل زندهرود 411
برخورد 413
افسوس 415
شكست غرور 416
زير خاكستر 417
خواب خوب 421
افسانه مردم 424
خون و جنون 426
از اينجا تا مصيبت 427
خورشيد خاك 430
آفتاب و ذرّه 434
تصوير در قصيده 436
آرزوى نقشْ بر آب 438
چهل سالگى 441
بهار غريب 444
ترانه خوان عشق 448
اسير صبح بناگوش 450
سنگ صبور 452
باغبان 454
مرمر بلند اندام 455
روح سياوش 457
صدر جهان 459
اميد وفا 461
آتش عشق 463
غزل 465
لنترانى 467
سپاهِ دِرم 469
از جدايىها 471
بىتو، با تو 473
دفتر دوم: اشارات 475
آخرين تير 478
آرزو 480
قدرت و قلم 481
شير سنگى 484
نفس سوخته تاكستان 487
گِرد و گردو 489
جوان جنگجوى ايل 492
ارزش انسان 495
خودشكن 497
مرگِ برگ 499
در ميخانه 501
مردان حادثه، دريانوردها 503
انتظار 506
معجزه ايمان 509
ارمغان شب 512
چشم بر راه 515
تكدّى 517
رُخصت آواز 518
رهگذر با من گفت 519
در كنار زندهرود 522
مرگ شهزاده 527
ناباور 529
حرف آخر 531
تشنه خون 532
شكست سكوت 535
ايمان به بازگشت 536
توقع 537
غرورىست در من 539
عزم ويرانى 542
تصوير 543
پايدار 544
منظومه هستى 1ـ برون شد 545
2ـ آفرينش 550
يادنامه شهيدان 557
رهنورد آزادگى 559
مثنوى 561
دشت ارغوان 566
او را رها كنيد 568
زندانى 569
تشويش 571
خاموشى 573
رهايى 575
پيراستن 577
رها ز شاخه 578
شير سرخ 851
شير سرخ 583
پشمينهپوش ِ يوش 585
حركت و بركت 587
نوشيدن مُدام 588
هنوز هم 591
خورشيدِ بىكسوف 592
شعر و خشم و شرم 595
شُكوهِ عشق 597
جامِ جم 601
بيا، بيا، كه هنوز… 602
چه بگويم؟! 605
جهانِ گذران 607
نقش جاودان 608
بهارى در خزان 611
اشكِ شب 613
رسته از رسوايى 615
سوگندها 617
آشتى 619
رنجه از خويش 620
عشق ديرينه 622
كركسانِ كويرى 625
آينه بىتصوير 626
باده وحدت 628
تبرِ حادثه 632
در عين نااميدى 635
اَبَر رندِ آفاق 636
جنونى كو؟ 639
اندوه باغبان 643
حسادت 645
حُبِ وطن 646
دانه شن 649
بيهودگى 652
ستاره در بركه 653
قلم 656
از ما به مهربانى ياد آريد 657
اسطوره سياوُش 661
عصاى معجزه 664
رشك بر آينه 665
انتظار 668
دريانورد 671
شهاب و اشك 674
حاصل عمر 676
بوسه سرد 680
گرگـ بَره 684
تا بارگاهِ قدس خِرد، بارگاه توس 688
كارندگان باد 697
لبخند مهربانى 698
كُردُبا 700
هنگامِ شيون 702
رها ز ما و من 705
پرهيز از آينه 707
خاطره كودكى 708
شعر آتش 712
رقصِ آتش 714
زيور از زر 717
نيماى غزل 720
دعا به جان مدعى 723
سرو كاشمر 725
تكرار تيرگى 727
نشان تو در شعر 729
تمنا 731
دلبسته خاك 732
پرواز روح 734
سيل 736
پرواز ايكار 739
غزل 741
قتل نفس 743
اما تو!! 744
الا يا ايها الساقى! 745
تا ابديت 748
همدلى 749
توسن خيال 750
هم بيم هم اميد 752
يادِ آن صدا 756
قافيه آخرين شعر 759
درفش كاويان
چاپ اول
1341
… و چيزها اندر اين نامه بيايد
كه سهمگين نمايد
و اين نيكوست
چون مغز او بدانى
تو را درست گردد و دلپذير آيد…
چون ماران كه از دوش ضحاك برآمدند
اين همه درست آيد
ـ به نزديك دانايان و بخردان
ـ به معنى،
و آن كه دشمن دانش بود
اين را زشت گرداند
و اندر جهان شگفتى فراوان است.
از مقدمه
«شاهنامه ابومنصورى»
درآمد
شبى آرام چون درياى بىجنبشسكونِ ساكتِ سنگينِ سردِ شب
مرا در قعر اين گرداب بىپاياب مىگيرد
دو چشم خستهام را خواب مىگيرد
من اما ديگر از هر خواب بيزارم
حرامم باد خواب و راحت و شادى
حرامم باد آسايش
من امشب باز بيدارم
ميان خواب و بيدارى
سمند خاطراتم پاى مىكوبد
به سوى روزگار كودكى
ـ دوران شور و شادمانىها
خوشا آن روزگار كامرانىها
به چشمم نقش مىبندد
زمانى دور همچون هاله ابهام ناپيدا
در آن رؤيا
به چشمم كودكى آسوده خوابيدهست در بستر
منم آن كودك آسوده و آرام
تهى دل از غم ايام
ز مهر افكنده سايه بر سر من مام
در آن دوران
نه دل پركين
نه من غمگين،
نه شهر اينگونه دشمنكام
دريغ از كودكى
ـ آن دوره آرامش و شادى
دريغ از روزگار خوب آزادى
سرآمد روزگار كودكى
ـ اينك در اين دوران
ـ در اين وادى
نه ديگر مام
نه شهر آرام
دگر هر آشنا بيگانه شد با آشناى خويش
و من بىمام تنها مانده در دشوارى ايام
«تو اما مادر من مادر ناكام!
«دلت خرم
ـ روانت شاد
«كه من دست نيازى سوى كس
ـ هرگز نخواهم بُرد
«و جز روح تو
ـ اين روح ز بند آزاد
«مرا ديگر پناهى نيست
ـ ديگر تكيهگاهى نيست
نبودم اين چنين تنها
و مادر در دل شبها
برايم داستان مىگفت
برايم داستان از روزگار باستان مىگفت
و من خاموش
سراپا گوش
و با چشمان خوابآلود در پيكار
نگه بيدار و گوش جان بر آن گفتار
در آن شب مادر من داستان كاوه را مىگفت
در آن شب داستانِ كاوه،
آن آهنگر آزاده را مىگفت
1
زمانى دور
در ايرانشهرهمه در بيم
نفس در تنگناى سينهها محبوس
همه خاموش
و هر فرياد در زنجير
و پاى آرزو در بند
هزار آهنگ و آواى خروشان بود و شب خاموش
فضاى سينه از فريادها پُر بود و لب خاموش
و بادِ سرد
ـ چونان كولى ولگرد
به هر خانه، به هر كاشانه سر مىكرد
و با خشمى خروشان
شعله روشنگر انديشه را
ـ مىكُشت
شب تاريك را تاريكتر مىكرد
نه كس بيدار
نه كس را قدرت گفتار
همه در خواب
همه خاموش
به كاخ اندر
كه گرداگرد آن را برج و بارو
ـ تا دل اين قيرگون درياى وارون بود
نشسته اَژدهاك ديوخو
بر روى تخت خويشتن هشيار
مبادا كس شود بيدار
لبانش تشنه خون بود
نمانده دور
ز چشم و گوش او پنهانترين جنبش
لبش را مىفشرد آهسته با دندان
غمين، پژمان
چنين با خويشتن نجواى گنگى داشت :
«جز اينم آرزويى نيست
«كه ريزم زير تيغ خويش خون مردمانِ
هفت كشور را
وليكن برنمىآورد هرگز آرزويش را
اَرَدْويسور آناهيتا
كه نيك است او
كه پاك است او
كه در نفرت ز خوى اَژدهاك است او
در آن دوران
در ايرانشهر
همه روزش چو شبها تار
همه شبها ز غم سرشار
نه در روزش اميدى بود
نه شامش را سحرگاه سپيدى بود
نه يك دل در تمام شهر شادان بود
خوراك صبح و ظهر و شام مارانِ دو كتفِ اَژدهاكِ پير
مدام از مغز سرهاى جوانان
ـ اين جوانمردانِ ايران بود
جوانان را به سر شورى است توفانزا
اميد زندگى در دل
ز بند بندگى بيزار
و اين را اَژدهاك پير مىدانست
از اينرو بيشتر بيم و هراسش از جوانان بود
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.