مجموعه‌اشعار م. آزاد

م.آزاد

این کتاب مجموعه‌ای است از چهار دفتر شعر: «دیار شب»، «آیینه‌ها تهی‎ست»، «قصیده‎ی بلند باد»، «با من طلوع کن» و «شعرهای تازه».

بر این مجموعه شعرهایی افزوده‌ام که در کتابی مستقل نیامده است. تعدادی از این شعرها پراکنده‌وار در ماهنامه‌های ادبی چاپ شده است.

«دیار شب» دفتری است از شعرهای سال‎های 33 و 34 که بیشتر در فرم چارپاره‌اند. در شکل‌های بارزتر، نزدیک به شکل شعر نیمایی، تجربه‏هایی کرده بودم که تنها شعر «ای دیر سفر» را که شکلی پرداخته‎تر داشت برآوردم.

اما یادآوری این نکته لازم است که بهره‎وری از تجربه‎های نیما براي دستیابی به زبان و بیانی مستقل، زمان می‏برد. شاعر اگر با زبان شعر کهن نَورزَد و مرحله به مرحله شکل شعرش را دگرگون نکند، نه از تجربه‌های نیما بهره‌ای می‌برد و نه به استقلالی در سبک بیان دست می‌یابد.

شاید به همین ملاحظه بود که در تدوین شعرهای دیار شب، شکل‎های نوجویانه‌تر را نیاوردم.فکر می‌کردم این شکل‌ها هنوز جا نیفتاده است. زبان روان و یکدست نیست. با این‌همه در این شعرهای جوان و تجربه‌گر که شکل‌های باز و تصویرهایی زنده داشت، تازگی و زندگی بود.

495,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 700 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

محمود مشرف تهرانی

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

550

سال چاپ

1402

موضوع

شعر معاصر فارسی

تعداد مجلد

یک

وزن

706

جنس کاغذ

بالک (سبک)

گزیده ای از مجموعه اشعار م. آزاد

لاله نالید

صدا از تیشه‌ی فرهاد افتاد

صدای گریه‌ی شیرین

میان باغ تنهایی هزاران لاله از باران

                                                                                                                 فرو ریخت.

در آغاز مجموعه اشعار م.آزاد می خوانیم

مقدمه‌ی احمد شاملو

از میان مه، حقیقتی طالع شده است. دلقک‌ها نمی‌خواهند این حقیقت را باور کنند. نه خودشان و نه دیگران. صحنه‌های حاضر و آماده در دسترس آن‌هاست تا توجه مردم را معطوف خود کنند و نگذارند. از ناباوری آن‌ها، سردمداران نیز سود می‌برند. دست دلقکان را بازتر می‌گذارند تا با هو و جنجال مردم را نگهدارند و نگذارند از نمایشخانه‌ی بی‌اعتبار آن‌ها خارج شوند.

دلقکان حق دارند: اگر مردم بدانند و حقیقت را بشناسند، دیگر چه کسی این مقلدان بی‌مایه را «دانشمند» و «استاد هنرمند» خواهد خواند؟ سردمداران نیز ذیحقند: آنان از همین نردبان بالا رفته‌اند و به نام و نان رسیده‌اند. اگر مردم این حقیقت را بازیابند، دیگر چه کسی این نردبان را در زیر پاهای آنان استوار خواهد داشت؟

… و برای پیشگیری از یک‌چنین بدبختی محتمل‌الوقوعی است که با شتاب و عجله به هر چیز توسل می‌جویند، دست به دامان کهنه‌کارترین و حرفه‌ای‌ترین دلقک‌ها می‌زنند و آنان را به صحنه‌های رنگ و روغن‌خورده‌ی پرجار و چلچراغ برمی‌گردانند تا جنجال به‌راه اندازند، نور را نار جلوه دهند، مسخرگی کنند و مردم را بفریبند و بدین‌گونه، راه ورود را به روی حقیقتی که عریان و شعشعه‌زن پیش می‌آید ببندند.

… برای خشکاندن مزرعه، سرچشمه را کور باید کرد! ــ این جرقه‌ها از آتش نیما برخاسته است. برای همین است که شبکورها به آتش تشر می‌زنند. اما اشتباه نخستین در همین‌جاست که آتش نیما نیز نابخود روشن نشده است. و به همین دلیل، ممکن است هایده‌ها و فتنه‌ها در کلوب‌های شبانه دور فلانی را بگیرند و گفتگویی درباره‌ی «آخرین اثر قلمی استاد عصر» را برای نزدیکی به او وسیله قرار دهند؛ یا ممکن است دکتر حمیدی‌ها و شرکای‌شان در این گیرودار به قالب بت‌های موزه‌های عتیق درآیند؛ ولی مردم شهر ما دیرگاهی است که بی‌قید از این جنجال‌ها و دلقکی‌ها، به صداهایی که پنجره‌ی این تالار کهنه را سوراخ می‌کند گوش تیز کرده‌اند، زیرا از میان مه، حقیقتی طالع شده است که عربده‌ی خصمانه‌ی دلقک‌ها، سرودهای پرستش آن نیست… آن‌ها ــ هیهات! ــ دیرزمانی است که با مردم به دو زبان مختلف، منتها با چند کلمه‌ی مشترک سخن می‌گویند! آنجا که آناهیتا[1] را در قفس کرده‌اند؛ پریا[2] نمونه‌ی ابتذال فرهنگ و هنر به قلم می‌رود. به همین دلیل است که در شهر ما آنجا که آناهیتا[3] چون سرودی پرشکوه از دهانی به دهانی می‌لغزد، فتنه را به‌عنوان سندی گویا، به گردن «اربابان فرهنگ» می‌آویزند:

ــ «آناهیتا

«کولی گمشده‌ی سرگردان!

«ترک این بی‌ره سرگردان کن!

«باران کن

           آناهیتا

                  باران کن!»

درک معنای این سخنان برای آنها کار مشکلی است و به همین دلیل این سخنان را «یاوه‌گویی» نام می‌دهند. به همین دلیل سردمداران بتکده‌های عتیق این سرودها را شعر نمی‌شناسند. وگرنه، شما خیال می‌کنید که آنها تنها به‌خاطر جابه‌جا شدن قوافی یا کم و زیاد شدن افاعیل بحور عروضی پیراهن‌های گرانبهای خود را اینگونه تا به دامن چاک می‌کنند؟

اگر شعر سخنی چنان باید بود که به دل بنشیند؛ در شهری که انسان‌های گرانمایه را به زیر پای فتنه‌ها سر می‌برند، چه کس توقع می‌تواند داشت که شبکورهای نورزده سرودهای آفتاب‌پرستان را شعر بشناسند؟

اما من که به قول الوآر سرنوشتم را در خطوط کف دست دیگران امتداد می‌دهم، چگونه می‌توانم به‌نام انسانیتی که جویای آن هستم، از انسانیتی که در این اشعار هست دفاع نکنم؟

هنر، انسانیت است؛ و ما، «اجرای آنشب» دشتی را خوانده‌ایم. تمامی دیوان ایرج شما را خوانده‌ایم. قاآنی‌تان را خوانده‌ایم. دیوان‌های هفتادمنی حمیدی‌تان را خوانده‌ایم. به‌ جستجوی کوچک‌ترین چیزی که حتی برای یک لحظه از گذرگاه انسانیت گذشته باشد، تمامی آثار سرجنبانان قلابی دنیای بی‌کران هنری را که شما به خود متعلق کرده‌اید زیر و رو کرده‌ایم… اما آیا شما یک‌بار «مرغ آمین» و «کار شب‌پا»، «آی آدم‌ها»ی نیما را خوانده‌اید؟

شکل، فرع بر وجود است. و شعر، به قول پتوفی، چیزی نظیر تالارهای مجلل کاخ‌های شما نیست که پابرهنگان را بدان راه نباشد. به تالارهای شما، با شکل و ظاهری که پسند شماست ورود باید کرد، زیرا در آنجا تنها چیزی که به حساب است لباس است و شکل ظاهر… اما در اینجا، ما در زیر این مصاریع تکه‌تکه، انسانیت و پاکی را جستجو می‌کنیم. شما می‌گویید: این لباس پاره‌پاره، این مصاریع تکه‌تکه، این «قالب آشفته»، شعر نیست. ما می‌گوییم، این است شعر ما، هنر ما، انسانیت ما؛ و جامه‌ی آن را شما تکه‌تکه کرده‌اید. خودتان هم می‌دانید چنانکه ما هم می‌دانیم!

این کار را بایستنی ایجاب کرده است که من اینجا مجال بحث بر سر آن را ندارم. شما خود این بایستن را می‌شناسید، اما تظاهر بدان به سودتان نیست.

شما قالب را به‌جای مفهوم چوب می‌زنید. شما ظرف این حرف‌های بشری را به‌صورت لولویی وحشت‌انگیز جلوه می‌دهید، تا مردم بترسند و به شربت درون آن دست نرسانند. نگاه کنید، این را مردم هم فهمیده‌اند. یواش یواش همه‌ی ظرف‌ها دارد شکل لولوی شما را پیدا می‌کند! لااقل مجله‌های شهرتان را ورق بزنید…

و این سخن بماند تا بعدها به آن بازرسیم.

اینجا، شاعری احساس خود را عرضه می‌کند.

این شعرها، احساس بشری است که رنج می‌برد، نه اظهار لحیه‌ی کاسبکاری که بخواهد فروشنده‌ی هر متاعی به قلم رود… مهم این است. اگرچه بر سر شکل بعض این اشعار جای سخن باقی است، و اگرچه مسمومیتِ نومیدی چهره‌ی پاره‌یی از آنها را پریده‌رنگ کرده است، اما هنر اگر کشنده نباشد، اگر واقعیت را نفی نکند و اگر تلاش زندگی ــ تلاش برای یافتن زندگی ــ در آن سوسو زند، هر اندازه تاریک باشد باز راهی به روشنی دارد؛ زیرا َ ِگفتن، َِ حرف زدن، َِ تلاش کردن، نشانه‌ی امید به زندگی است. درست مثل بیماری که فریاد می‌زند؛ زیرا فریاد هرچه هم که دردناک باشد، باز اعتراض به درد است. وگرنه کسی که به قصد خودکشی خود را به دریا می‌اندازد، هرگز برای نجات خود دست‌وپا نمی‌زند و تلاش نمی‌کند.

اما در این اشعار، جهت زندگی و جهت مسئولیت تغییر یافته است. مثل این است که شاعر، راه هنوز نیافته‌یی را از مرزهای تلاش به‌سوی نومیدی فردی خویش کج کرده است. فی‌الواقع چرا قلبی که با آناهیتا شروع به تپیدن کرده و این تپش در حماسه به اوج هیجان رسیده است در شعر آخرین غمزده و مسموم بازمِی‌ایستد؟

در شعر آخرین یک تردید کشنده هست، یک نابسامانی یأس‌انگیز در آن سکسکه می‌کند. گویی کوشش مُردّد (کوششی در خمیر شعر و نه در قالب هنری آن)، در آخرین حرکت خود بی‌نتیجه مانده، سپس خود را به سکون و سکوت واگذاشته است:

دیگر مباد هرگزم از دردها برید

دیگر مباد هرگزم از تیرگی گسست…

آیا یأس پیروز شده است؟

این شعر آخرین را با شعری که الوآر برای کتیبه‌ی گور خویش نوشته است مقایسه کنیم؟

«اینجا کسی آرمیده است که هرگز شک نکرد

که صبح برای هر عمری نیک است.

هنگامی که مرد، خیال کرد دوباره زاده شده است

زیرا خورشید از نو می‌دمید»!

این مقایسه چه می‌آموزد؟ ــ این چه بزدلی است که ما پیش از مرگ چشم‌های‌مان را از هراس بر هم گذاریم؟ چرا از دوست داشتن زندگی طفره می‌زنیم؟ بسان الوآر زندگی کنیم و بسان او با چشمان باز بمیریم و یقین داشته باشیم. زیرا پس از مرگِ ما و پس از مرگِ دیگران، چه آنها که مرده‌وار زیستند و چه آنها که زنده‌وار مردند نیز خورشید خواهد دمید. اگر یأس پیروز شود، برای هنرمند و مردمی که سخنش را دوست می‌داشته‌اند بزرگ‌ترین فاجعه رخ داده است.

شاعر، یک راهنما، یک چراغدار است. وجدان بشری شاعر به او فرمان می‌دهد که یا دم فرو بندد و یا از تبلیغ یأس بپرهیزد. زیرا مسافرانی که او چاووش آنهاست، راهی دراز در پیش دارند. این کار بدان می‌ماند که به‌جای آب گوارای مطبوع، زهری خوشرنگ در جام کنیم و آن را در دسترس تشنگان بگذاریم… تشنه‌اند، می‌بلعند و می‌سوزند. و ما سوختن آنان را تماشا کنیم و درد بکشیم، و درد خود را چون زهری کشنده‌تر در جامی زیباتر در دسترس تشنگانی دیگر قرار بدهیم.

چرا حماسه در شعر آخرین خاموش می‌شود؟ ــ :

یک جهان خشم‌کنان آمده است؟

صد جهان خشم‌کنان آمده‌ام!

این کار از چشمه‌ی نوعی لاقیدی آب می‌خورد. لاقیدی نسبت به یک مسئله‌ی مهم بشری، نسبت به آنچه مسئولیت هنرمند نام دارد و ما وجداناً نمی‌توانیم آن را از خود سلب کنیم.

آیا بسان دیوانگان از کویر ناشناخت انزوای خود فریاد می‌کشیم؟ و در این صورت آیا اصولاً لازم است نقشی از این «فریادهای دیوانه‌وار» را به دفترها بکشیم و به دست مردم بدهیم؟ و اگر چنین کردیم آیا فی‌الواقع دیوانه هستیم، یا خود را به دیوانگی زده‌ایم، یا تنها دیوانه‌ی نام و شهرتیم؟ کدام‌یکی؟

واقعاً به این سئوال‌ها چه جوابی می‌توانیم داد:

ــ مسئولیت یا عدم مسئولیت؟

ــ برای چه، برای که می‌نویسیم؟

بگذارید سگان سیرک عوعو کنند و بگویند «ما برای دلمان می‌نویسیم» اما جواب این حرف‌ها برای ما روشن است:

ــ مسئولیت و آن‌هم سنگین‌ترین مسئولیت‌ها!

ــ برای انسانیت می‌نویسیم و برای آنها که زندگی را درخشان می‌خواهند و خواست‌شان را با تلاشی جدی‌تر می‌جویند! بگذارید آنها که پر می‌خورند و به‌خاطر پُرتر خوردن پر می‌گویند و به‌خاطر گشاده‌تر زیستن «مرگ» را به دیگران تبلیغ می‌کنند، هرچه دل‌شان می‌خواهد بگویند. بگذارید پریایی که بر سر راه دوندگان نشسته‌اند، فریاد بزنند که:

ــ «به آنجا نروید:

   «وحشت نشسته آنجا بر تخت پادشاهی!»

                                            «حکمی»

بگذارید هرچه می‌خواهند فریاد بزنند که: «ما در خلاء زندگی می‌کنیم و یا اصلاً زندگی نمی‌کنیم». به آنها بگویید «خفه! مرده سخن نمی‌گوید، مگر آن‌که افسونی او را به زبان آورد. اگر فی‌الواقع چیزی نیست، اگر دیگر هیچ امیدی باقی نمانده است، اگر همه چیز سراب است، اگر واقعاً فاتحه‌ی بشریت را خوانده شده تلقی می‌کنید، دیگر چرا معطلید؟ چرا وقت‌تان را با تبلیغ مرگ به دیگران تلف می‌کنید؟ ما راه عملی و آسانی نشان‌تان می‌دهیم؟ به‌جای غرغر کردن گلوله‌یی به شقیقه‌تان بزنید! هدایت آثار چاپ نشده‌اش را سوزاند و خودش را کشت. خواست در خلاء زندگی کند اما وجداناً لازم ندید این کار را به دیگران هم تحمیل کند. هدایت «انسان» بود، اما شما؟ ــ من خیال می‌کنم بهتر است خفقان بگیرید!»

ما به‌خوبی خواهیم رسید. ما انسانیت را خواهیم یافت. حرف من تا همین‌جا بس است.

در این اشعار تلاش هست، اما مسئولیت در برابر مخاطب فراموش شده است.

آزاد این مسئولیت را بزودی درخواهد یافت. من این را یقین دارم.



[1]. «آناهیتا» رب‌النوع باران است که او را در قفسی محبوس می‌کنند.

[2]. شعری از «ا. بامداد».

[3]. شعری از «م. آزاد».

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “مجموعه‌اشعار م. آزاد”