ماندارین

نوشتۀ ژوزه ماریا دِ اسا دِ کی‏روش

ترجمۀ منصور انصاری

ادبیات پرتغالی زبان – ۳

«در اعماق سرزمین چین، ماندارینی زندگی می‌کند که بسی ثروتمندتر و توانگرتر از هر پادشاهی است که در افسانه یا در واقعیت تاریخی از آن صحبت شده. تو هیچ چیز درباره این مرد بسی توانگر نمی‌دانی، نه اسمش را می‌دانی و نه کنیه‌اش را؛ نه چهره‌اش را دیده‌ای و نه آگاهی از جامه ابریشمی زربفتی که به تن دارد. برای آنکه تو وارث ثروت بیکران و نامحدود او شوی، کافی است زنگی را که کنارت روی کتاب است به صدا درآوری…»

داستان ماندارین در واقع مانیفست فلسفی اسا د کی روش است. این داستان از نقد جامعه پرتغال فراتر می‌رود؛ اسا د کی روش درواقع با ماندارین انسان را در برابر پارادوکس همیشگی قرار می‌دهد؛ قدرت و ثروت و شهوت.

75,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 200 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
تعداد صفحه

120

سال چاپ

1402

وزن

200

قطع

رقعی

نوع کاغذ

بالک (سبک)

نوبت چاپ

اول

کتاب ماندارین نوشتۀ ژوزه ماریا دِ اسا دِ کی‏روش ترجمۀ منصور انصاری

گزیده ای از متن کتاب

1

اسم من تئودورو است. پیش از این، در وزارت داخله، نامه‌نویس بودم.

در همان زمان، در شمارۀ 106 خیابان کونسیسائو[1] زندگی می‌کردم؛ مهمان‌سرای باشکوه و محشرِ دونا اگوستا[2]، بیوۀ سرگرد مارکز[3]. در این مهمان‌سرا دو نفر دیگر هم سکونت داشتند: یکی کابریتا[4] که در شورای شهر مشغول کار بود و مثل شمعی که بالای سر نعش می‌گذاشتند، لاغر و زردوزار بود و دیگری ستوان کوسیرو[5]؛ مردی قوی‌بنیه و پرجنب‌وجوش که گیتارنواز زبردستی هم بود.

زندگی بر وفق مرادم بود و لبریزِ آرامش. روزهای کاری، سرآستین‌های حریرم را می‌پوشیدم و در کمال آرامش می‌نشستم پشت میز کار و روی کاغذهای نفیس و مرغوب دولتی با خط خوش می‌نوشتم: «حضرت مستطاب، بسی مایۀ افتخار است به استحضار حضرت‌عالی برسانم… مایه افتخار و مباهات است خدمت شما سرور گرامی عرض کنم…»

روزهای یکشنبه مثل بقیه تعطیل بودم؛ فقط استراحت می‌کردم؛ خودم را روی مبل راحتی اتاق ناهارخوری یله می‌کردم؛ پیپ می‌کشیدم و در همان حال خودم را با تماشای دونا آگوستا سرگرم می‌کردم. دونا آگوستا در روزهای آیین عشای ربانی، مثل همیشه، با مایه‌ای که از سفیده تخم‌مرغ درست کرده بود، سر ستوان کوسیرو را ماساژ می‌داد تا مگر شوره‌های سرش از بین بروند. چه لحظات مسرت‌زا و حظ‌آوری؛ تابستان‌ها حتی لذت‌بخش‌تر هم بود؛ سرظهر همراه با بانگ ناقوس کلیسای نوآ کونسیسائو و بغ‌بغوی کبوترهای روی ایوان، نسیم گرم و مطبوعی از لای پنجره نیمه‌باز تو می‌خزید؛ داخل نیز پر بود از صدای یکنواخت وزوز مگس‌ها؛ چندتایی از آنها بالای تکه‌پارچۀ کهنه‌ای که روزی روزگاری روبند عروسی خانم مارکز بود و حالا شده بود روپوش بشقاب‌های گل‌سرخی‌اش، غوغایی به پا کرده بودند که بیا و ببین! آن وسط ستوان کوسیر که مثل مجسمه‌ای ملحفه‌پیچ شده بود، زیر مالش نرم دستان نوازشگر دونا آگوستای زیبا تقریباً از حال رفته بود، چشمانش سنگین شده بود و نزدیک بود که تخت و آسوده بخوابد. دونا آگوستا با ظرافت خاصی انگشتان کوچک گوشتالویش را در هوا می‌چرخاند و موهای کم‌پشت و تُنک و در عین حال براق ستوان را مثلاً شانه می‌زد… بعد، من هم که از این لحظات فرح‌بخش بدجوری به هیجان آمده بودم، به اگوستای فریبا و دلربا می‌گفتم: «اوه! دونا اگوستا، حقیقتاً شما فرشته‌اید!»

گل از گلش می‌شکفت؛ رو به من می‌کرد و با حالتی شیطنت‌آمیز می‌گفت: «ای چلغوز!» من این حرفش را به دل نمی‌گرفتم و در جوابش فقط لبخند می‌زدم. راستش، دروغ چرا؟ همۀ اهل مهمان‌سرا همین‌جور مرا صدا می‌زدند. چرا؟ چون لاغر و مُردنی بودم؛ چون همیشه حواسم بود تا اول با پای راست داخل اتاق شوم؛ چون هراس عجیبی از موش داشتم؛ چون درست بالای تختم تصویری چاپی از مادر درد و رنج‌هایمان[6] آویخته بودم، از مادرم به ارث رسیده بود؛ غیر از همۀ اینها که گفتم، دلیل دیگری هم داشت؛  قوزی بودم. قوزی؟ بلی قوزی؛ من در طول عمرم مثل گنجشکی هراسان یا جلوی پای معلم‌ها دولا راست شده بودم یا جلوی پای مافوق‌هایم تا زانو تعظیم کرده بودم. در اصل، این دولا راست‌شدن‌ها تنها روشی بود که به درد حال و روز آدم درس‌خوانده‌ای مثل من می‌خورد؛ نظم و انضباط اداری بر این اساس استوار شده بود. وانگهی، آرامش روزهای یکشنبۀ مرا هم تضمین می‌کرد و هم این امکان را برایم فراهم می‌ساخت تا زیرپوش کتانی سفید به تن کنم و ماهانه بیست هزار رئال عایدی داشته باشم.

بااین‌حال، انکار نمی‌کنم که در این دوره، خیالات بلندپروازانه و جاه‌طلبانه‌ای نیز در مخیله‌ام می‌پروراندم. حتی دونا مارکز و ستوان کوسیروی همیشه شاد و شنگول نیز با تیزبینی که داشتند، این را فهمیده بودند. بگذارید همین اول کار خیلی روشن و واضح بگوییم که رویای من اصلاً این نبود که بر تخت شاهی تکیه بزنم و تاجی جواهرنشان روی سر بگذارم و بر رعایایی که مثل گله‌ای گوسفند اطاعت می‌کردند فرمانروایی کنم، یا سوار کالسکه پرزرق‌وبرقی شوم و در معیت چند اسب‌سوار در محلۀ زیبای بایشا[7] به خلق‌الله فخر بفروشم. سوداها و خیالات من ساده‌تر از این حرف‌ها بود؛ دلم می‌خواست به هتل اصلی شهر بروم، شامپاینی بنوشم، دست نرم و ظریف یکی از بانوان ویکنت را به گرمی بفشارم و دست‌کم هفته‌ای یکی دو بار روی سینۀ نرم و گرم یکی از این زنان ونوسی‌ به خلسۀ عمیقی فرو روم. آه که شما چه آه و افسوسی از نهاد من برنیاورده‌اید! شما ای مردان جوان شیک‌پوش که به تعجیل به سمت تئاتر سائول کارلوس[8] قدم برمی‌دارید! و شما، ای کالسکه‌های حامل زیبارویان اندلسی که به شتاب به سوی میادین گاوبازی می‌رانید! شما با دل دیوانه من چه‌ها که نکرده‌اید. هنگامی که در خلوت با خود می‌اندیشیدم که عایدی ماهانه من چندر غاز بیشتر نیست و بدتر از آن، این قیافۀ چلغوزی مرا از لذاید و نعمات دنیوی به کل محروم کرده است، انگار نوک تیز خدنگی درست وسط قلبم فرود می‌آمد و شرحه‌شرحه‌اش می‌کرد.

بااین‌همه، این وسط چیز غم‌انگیزی بدجوری مرا اذیت می‌کرد؛ من اصلاً خودم را آدم منفور و مطرودی نمی‌دانستم. زندگی محقرانه و نکبتی هم خوشی‌های خودش را داشت: واقعاً! چه چیزی دلپذیرتر از این که سر ظهر یک روز آفتابی، دستمال سفره به گردن بنشینی جلوی تکه‌ای استیک کبابی و روزنامۀ جیاریو د نوچیسیس[9] بخوانی! بعدازظهر تابستان هم با خیال آسوده لم بدهی روی یکی از نیمکت‌های پارک و از طعم شیرینی لذت ببری؛ شب‌ات را در کافه مارچینیو[10] بگذرانی و همان‌طور که قهوه‌ات را جرعه‌جرعه می‌نوشی، گوش بسپاری به قیل‌وقال عده‌ای که با شور و حرارت یا از مام میهن می‌گویند یا فحش و فضاحت نثارش می‌کنند… راستش را بخواهید من هرگز از آن جور آدم‌هایی نبوده‌ام که صبح تا شب بنشینند به سیاه‌بختی مردم فکر کنند؛ اصلاً تخیل این کار را نداشته‌ام. هیچ‌وقت هم دل به بهشت‌های تصنعی نداد‌ه‌ام که ذهن آدم مدام در کار ساختنشان است و مثل سرابی فریبنده، آدم را به سوی خود می‌کشانند. من موقع تماشای ستاره‌هایی که از آن دور چشمک می‌زدند، نه دستخوش سوز و گذار عشق رومئوی می‌شدم و نه غبطه شعرای نامداری مانند لوئیس د کاموئس را می‌خوردم. من آدمی معمولی‌ام؛ یک آدم به غایت عادی. فقط و فقط در خیال چیزهای منطقی و عینی و ملموس بوده‌ام؛ از آن قسم چیزهایی که خیلی از آدم‌های دور و بر من دارند؛ چیزهایی در حد و قوارۀ آدمی که چند کلاسی درس‌خوانده و مدرکی گرفته بود. من آرام‌آرام به سرنوشت خویش تن در داده بودم؛ درست مثل کسی که وقتی سر میز به انتظار سرو شارلوت روسی لذیذی نشسته، خودش را با جویدن خرده‌نان‌های خشک روی میز سرگرم کند. بالاخره یوسف گمگشته بازآید به خانه غم مخور؛ خوشبختی از راه می‌رسید و مرا در آغوش گرم خود می‌گرفت. من مثل هر پرتغالی مشروطه‌خواهِ خردمندی که به هرکاری دست می‌زد تا زودتر به تمنای دلش برسد، از هیچ کاری دریغ نورزیدم: هر شب دست دعا به سوی تصویر چاپی مادر درد و رنج‌هایمان بلند می‌کردم و ارزان‌ترین بلیت بخت‌آزمایی را ابتیاع می‌کردم.

[1]. Conceição

[2]. Dona Augusta

[3]. Marques

[4]. Cabrita

[5]. Couceiro

[6]. در کلیسای کاتولیک و ارتدوکس، برخلاف کلیسای پروتستان که تصویر شاد و خندانی از مریم باکره را به نمایش می‏گذاشتند، تصویر مریم مقدس غم‏زده بود. طبق سنت کاتولیکی به این عکس از مریم مقدس، بانوی غم و اندوه می‏گفتند.

[7]. Baixa

[8]. São Carlos

[9]. Diário de Notícias

[10]. Martinho

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب ماندارین نوشتۀ ژوزه ماریا دِ اسا دِ کی‏روش ترجمۀ منصور انصاری

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “ماندارین”