کتاب «قلندر و قلعه: داستانی بر اساس زندگی شیخ شهابالدین سهروردی» نوشتۀ دکتر سید یحیی یثربی
گزیده ای از متن کتاب
اى عبور ظريف
بال را معنى کن
تا پر هوش من از حسادت بسوزد
نگاهش را به دوردست آسمان دوخته بود، به شرقیترین نقطۀ آن. آسمانِ مبهم و رازآلود سر به دامن افق میسایید؛ این آبیِ بیکران سراپا رمز و راز بود.
سرش را بالا گرفت و به نقطههای روشن و چشمکزنِ این پهنۀ لاجوردی نگریست. این طاقِ لاجوردی به نظرش بلند و دستنیافتنی میآمد. گویی با گنجینهای از رازهای ناگفتهاش بر جهانیان فخر میفروخت، اوج میگرفت و هر لحظه دور و دورتر میشد.
کوشید بال گشاید و خود را در آبیِ وهمآلود آسمان غرق کند، تن به آغوش آرامبخش او بسپارد و با ستارگانش به نجوای رازهای ناگفته بنشیند. با همین آرزوی رؤیایی، آرام و سبک پرواز کرد. چندان بالا نرفته بود که بر زمین افتاد، اما باز هم امید پريدن داشت.
سبک بود؛ مثل نسیم، مثل روح. احساس میکرد میتواند تا اعماق لایتناهی آسمان بالا رود؛ سرشار از امید و شادمانی بود. احساس میکرد با آبیِ اسرارآمیز آسمان و شکوه بیپایان آن نسبتی دارد. باز هم اوج میگرفت، میپرید، بالا میرفت، بالاتر… اما افسوس که باز هم بر زمین میافتاد.
در میان امواج امید و نگرانی، ناگهان چشمش به پریرویی افتاد که در افق نورانیِ روبهرویش ایستاده بود. پرشکوه، تاج بر سر، گل در بغل، خندان و دستافشان. معلوم نبود فرشته است یا انسان. یک بال نورانی در دست داشت.
پایینتر از او، پیرمردی را دید که انگار میخواست به یحیی چیزی بگوید. ناگهان صدای او را شنید: «یحیی! آن بال که در دست آن پریروست، مال توست. بال دیگر تو همین است.»
سپس صدای آن پریرو را شنید: «این بال مال توست. تو تنها یک بال داری. با یک بال نمیتوان پرواز کرد. به شانههایت نگاه کن.»
راست میگفت. یحیی تنها یک بال بر شانه داشت. غم و اندوه وجودش را فراگرفت.
آن پریرو دوباره با مهربانی گفت: «این بال مال توست. بر آن کوش که این بال را به دست آوری؛ که بال دوم تو خواهد بود.»
سپس دور شد، دور و دورتر، تا در اعماق آسمان محو گشت. پیرمرد نیز از نظر ناپدید شد.
یحیی بیاختیار فریاد میزد: «آن بال مال من است، مال من! بالم را بدهید! بهخاطر خدا بالم را بدهید! میدانم که با یک بال نمیتوانم پرواز کنم!»
کوشید به دنبال آن فرشته پرواز کند و فریاد میزد: «مال من است، مال من، به خاطر خدا…» با همین فریاد از خواب پرید و چشمهایش را گشود. به سقف خانه خیره شد. آسمان را نمیدید، ولی هنوز در حالوهوای رؤیایش بود.
مادرش که با صدای او از خواب پریده بود، آهسته به اتاقش آمد. «چه شده عزیزم؟ چرا فریاد میزنی؟ باز کابوس دیدهای؟ نترس پسرم، نترس. من
اینجا هستم.»
کتاب «قلندر و قلعه: داستانی بر اساس زندگی شیخ شهابالدین سهروردی» نوشتۀ دکتر سید یحیی یثربی
















دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.