گزیده ای از متن کتاب عیسا نوشتۀ شارل گنیبر
درآمد
1 معضلِ منشاءِ مسیحیت : در گذشته و در حالِ حاضر
مطلبی که موضوعِ پژوهشِ کتابِ حاضر بوده، معضلِ تاریخیِ تولدِ کیشِ مسیحی ست و استقرارِ آن در دنیایِ باستان.
پیروزیِ مسیحیت، پایداریِ آن، و حتّا قدرتِ تبلیغی و ترویجیِ آن، عمدتاً معلولِ عللی بوده است که هیچ ربطی به سرچشمههایِ آن ندارد. مسیحیت هم، مثلِ هر نهادِ بشریِ دیگر، موجودیتِ خود را در طولِ اعصار از راه تغییرِ قیافه و همرنگ شدن با محیط حفظ کرده است.1 با وجودِ این، برایِ آن که مشخصهها و ویژگیهایِ بنیادینِ آن را معلوم کنیم، و در نتیجه، روح و مسیرِ رشدِ آن را دریابیم، چارهیِ دیگری نداریم جز آن که باز به سرـ چشمههایِ آن رجوع کنیم.
این اعتقاد که نحوهیِ شکلگیری و بقایِ مسیحیت با ادیانِ گوناگونِ دیگر، چه پیش و چه پس از آن، فرق داشته است ؛ این ا عتقاد که مسیحیت فاقدِ ا حکامِ فراوانِ موجود در سایرِ
1 مؤلفِ کتابِ حاضر این نکته را پیشتر در سه مقاله به تحلیل کشیده است با این عناوین :
L’évolution des dogmes, Paris, 1910; Le christianisme antique, 1921; Le Christian-isme médiéval et modern, 1922.
ادیان بوده و کمتر از سایرِ ادیان به چپ و راست رفته است؛ این اعتقاد که مسیحیت از خمیرهیی استثنایی و یگانه سرشته است ـ همه اعتقاداتی ست مذهبی. البته، الهامبخش است و پُراحساس و درخورِ احترام و حاکی از توجهِ غیرِآرمانی و غیرِآرمانگرایانه به این دین. ولی به کارِ تحلیلِ تاریخی نمیخورَد چون از نگرشِ تاریخی برخوردار نیست. از زمانی که محققان، بی هیچ غرض و تعصبِ مذهبی، برایِ نخستین بار، همت به کارِ تحقیق در سرچشمههایِ مسیحیت گماردند، حتّا یک نفر پیدا نشده که به این نتیجهیِ بنیادین نرسیده باشد که تفسیرِ سنّتی، یا بگوییم « روایتِ» دینیِ سرچشمههایِ مسیحیت، تابِ بررسیِ نقادانه ندارد. در مقابلِ این نتیجهگیریِ منفی، نظریههایِ مختلف و حتّا متناقضِ بسیاری عرضه شده که هر یکْ به جایِ نظریهیِ باطل شدهیِ پیشین آمده، ولی وقتی موردِ نقد و بررسی قرار گرفته اَند، در کلّ، هیچیک نتوانسته است خود را بهعنوانِ نظریهیی مقبول تثبیت کند.
این قضیه جایِ تعجب ندارد. امیدی هم به این که اوضاع به نفعِ نگاهِ سنّتی تغییر کند نباید داشت.1 دانش، ذاتاً، عبارت است از فرآیندِ نزدیک شدنِ مرحله به مرحله به کمال. به همین دلیل، همواره در معرضِ تغییر و تحول است، و هر قدر بیشتر فراگیرد و بیشتر دریابد، اجباراَش به تغییر و تعدیلِ دیدگاههایِ خود بیشتر میشود. مجبور میشود عناصرِ تعیینکنندهیی را که در تحلیلِ او وجود نداشته در تحلیل بگنجانَد و الگوهایی را که حاصلِ تکمیلِ اطلاعات بوده و نمودارِ سازمانِ این عناصر است اصلاح کند. به سخنِ دیگر، مُدام مجبور است طرحِ توضیحی و تفسیریِ خود را خراب کند و از نو بسازد. پس در دانش، همهچیز موقتی ست. این بدان معنا نیست که، از کوششهایِ پی در پیِ او، رویِ هم رفته، چیزی بر جا نمیمانَد؛ و باز بدان معنا نیست که تمامِ حقایقی که دریافته، یا تمامِ نتایجی که با تجربه کسب کرده، قطعیتِ خود را از دست میدهند. مثلاً، چون مفسرانِ در نتیجهیِ تحقیقاتِ خود، تفسیرهایِ متناقضی در بابِ رشد « دینِ عیدِ پاک» [= رشدِ دینِ مبتنی بر « عیدِ پاک»] مطرح کرده اَند، تناقضات و مواردِ نامحتملی که در روایاتِ انجیلیِ « رستا خیزِ مسیح» پیدا کرده اَند، دیگر همساز یا محتمل محسوب نمیشوند. همینطور، از این واقعیت
1 البته، دفاعیهنویسانِ [apologists] کاتولیک ناامید نشده اَند، شاهداَش کتابِ پدر لاگرانژ :
Le sens du christianisme d’après l’exégèse allemande, Paris, 1918.
روشی که این کتاب به کار برده بعید است مقبول افتد.
که فلان محقق نظریهیی مطرح کرده و اطلاعاتِ بعدی باعث شده است بهمان محقق بر آن نظریه خطِ بطلان بکشد، یا از این واقعیت که فلان محقق جسارت کرده و نظریهیی پیش کشیده، و بعد معلوم شده نظریهیِ او بلندپروازانه یا شکننده بوده است، نباید نتیجه گرفت که این کورمالرفتنها، این تجربههایِ بیحاصل، این کوششهایِ بی سرانجام، معلوم میکند که تاریخِ صدرِ مسیحیت محکوم است به بلاتکلیفیِ چارهناپذیر. بیتردید، تحقیق در این موضوع هرگز تمامِ مجهولهای دانش را معلوم نمیکند؛ ولی کوششهایِ صبورانه، حتّا کوششهایی که بیثمر و مأیوسکننده مینمایند، آهسته اما پیوسته، زمینه ـ هایِ محکمی برایِ یک تفسیرِ کاملاً رضایتبخش فراهم خواهد کرد.
همهیِ این تفسیر، البته، در دستِ تهیه نیست. بخشِ قابلِ توجهی از آن تا کنون به عمل آمده و میتوان گفت، در بنیاد، انکارناپذیر بوده است. تعدادِ نکاتِ مهم و اصولِ کلّییی که موردِ توافقِ محققان مستقلاً بوده، چندان هست که شایانِ احترام باشد و دلگرمکننده. مواردی هم که باید در بابِ شان تحقیق کنیم پیچیده و گوریده اَند. وسایلِ ما برایِ راهیابی و گشودنِ این گوریدگیها گولزننده و مهارناپذیر اَند. این نکته را باید پذیرفت و همین پذیرش ضامنِ پیشرفتِ کارِ ما ست.
در خصوصِ سرچشمههایِ مسیحیت، نباید به روایتِ سنتی رجوع کنیم؛ این را دیگر همه میدانند. برشمردنِ تمامِ نظراتِ مطرحشده در این خصوص، که به صورتِ کم و بیش مختصر در کتبِ مورخانِ مدرن آمده، نیز سودی متناسب با هزینهیِ زمانیِ صرفشده به دست نمیدهد.1 ما در این مبحث فقط میکوشیم تا به طورِ مبسوط، اختلافِنظرهایی را که در این خصوص میانِ تحلیلگرانِ مدرن در پایانِ قرنِ نوزدهم وجود داشته نشان دهیم.
در اواخرِ قرنِ هجدهم، بهمحضِ این که دانشِ ناقدانِ مدرن به سطحِ خودآگاهی رسید، پیش از هر چیز کوشیدند به بررسیِ انجیلها و تحقیق در شخصیتِ عیسا بپردازند. اما تفکرِ
1 A full and intelligent statement of the traditional account of the origins will be found in Bibl. V. For the various schools, more or less liberal, see Bibl. CLXXVI and CLXXVII ; CCCXI ; Jordan, Jesus und die morernen Jesusbilder,2 in Biblische Zeit und Streitfragen, 1909, no, 36 ; Holtzmann, L, 2nd ed., i. 5; Entwickelungs–geschichte; Bibl. DCG, appendix to vol. ii; and LIII. It will also be helpful to read the Introduction to LXVII, 1-13, together with the bibliography, which, though almost exclusively German, is exeedingly well chosen and suggestive, and M. Goguel’s essay, Critique et histoire à propos de la vie de Jésus.
این ناقدان هنوز تحتِ سلطهیِ نظراتِ سنّتی بود. نظراتِ سنّتی هم مبتنی نبود بر این که شناختِ مسیحیت اساساً همان شناختِ مسیح است. در موردِ روشِ تحلیلِ خود نیز چندان مطمئن نبودند. از زندگیِ مذهبیِ شرقیان اطلاعِ کافی نداشتند تا بتوانند مسیحیت را در چشماندازِ واقعیِ آن قرار دهند. از این رو، تحلیلِ خود را در چشماندازی قرار می ـ دادند که تنها به چشمِ خودِشان واقعی مینمود. این چشمانداز چنین بود : یک محیطِ یهودی، که بعد از عیسا در دنیایِ یونانی ـ رومی پراکنده شد. این دیدگاه بهطورِ کلّی در سراسرِ قرنِ نوزدهم، دیدگاهِ مسلط بود. محققان مذبوحانه میکوشیدند « مسیحِ تاریخی را [ به این چشمانداز ] برگردانند». محققان بهنحوی بهراستی ستودنی کوشیدند رازهایِ جنبشِ مسیحی را نخست در جامعهیِ یهود کشف کنند، و سپس در تحولِ تفکرِ یونانی ـ رومی، تا اندیشهها و گرایشاتی را پیدا کنند که راه را برایِ رشدِ مسیحیت در دنیایِ شرک هموار ساخت. آنگاه ببینند آن مقاومتی که سرِ راهِ رشدِ دینِ نوین قد علم کرد چه سرشتی داشته و از کجا مایه میگرفته است.1 در این دوره، حوالیِ سالِ 1900، عمومِ مردم همچنان نقشِ اصلی و اساسی را به ابتکارِ عمل و نبوغِ عیسا نسبت میدادند، نبوغی که از نظرِ مردم یگانه و بیبدیل بود. از نظرِ عامهیِ مردم، نقشِ عیسا نه تنها در کارِ بشارتِ آغازین، بل که دستِ کم در تکوینِ روحِ مسیحیت ( اگر نه در تکوینِ اصولِ دین ) و برانگیختگیِ اولیهیِ آن، نقشی بنیادین بود. همه این را قبول دارند که عیسا یهودی بوده است، و باز قبول دارند که اگر او افقِ دیدِ قومِ خود را گسترش داده احتمالاً از این حد فراتر نرفته است. تفکرِ او در محیطِ فرهنگیِ فلسطین شکل گرفته بود. این تفکر، هر قدر هم که ویژگیهایی از جسارتِ شخصی میداشت، تنها میتوانست از الگوهایِ زندگیِ یهود پیروی کند. بنابراین، تعالیمِ او، همان تعالیمی که در « انجیلهایِ همانند» آمده، الگو و قالبی آشکارا یهودی داشته اَند. لفافهیِ رواییِ این تعالیم، عمدتاً، از پارچهیِ فلسطینی است. رنگ و بویِ زبانِ آرامی ـ زبانِ جلیلیان و یهودائیانِ قرنِ اولِ میلادی ـ از زیرِ زبانِ یونانیِ ناهموارِ دو انجیلِ اول به چشم و مشام میخورد. وقتی محققان قبول کردند که مسیحیت از تخمِ یهودیت روئیده است و در خاکِ یهودیت ریشه دارد، همّت بر این
1 Renan’s Vie de Jésus (1863), and in a general way his Histoire des origines du christianisme (1863-1883) together with Ernest Havet’s Le christianisme et ses origins (1871-1884), will suffice to illustrate these statements.
گماشتند که تحقیقِ جامع و فراگیری در این خاک به عمل آورند، عناصرِ آن را تجزیه کنند، و فرمولی پیدا کنند که روابطِ واقعیِ این عناصر را نشان دهد.
این فعالیتِ تحقیقی، هم طبیعی بود هم منطقی. این فعالیت، آثاری به وجود آورد که هنوز هم از اهمیتِ بنیادین برخوردار اَند.1 پس ثمربخش بودنِ این فعالیت را نمیتوان انکار کرد. با وجودِ این، هنوز هم نتوانسته است خود را از شرِّ برخی از نظراتِ سنّتیِ آلوده به تعصب و پیشداوری خلاص کند. نقطهیِ حرکتِ تمامِ این آثار، تصوری بود که «کتابِ مقدس» [= « عهدِ عتیق»] در بابِ جامعهیِ یهود القا کرده یا توضیح داده بود : دنیایی بسته، محصور در حصارِ تنگِ نفوذ ناپذیرِ شریعت پرستی؛ دنیایی استثنایی و یگانه در خاورِ سامی، کاملاً متضادِ بخشِ هلنی شدهیِ آسیا. البته همه قبول داشتند که زندگیِ فلسطینی، حتّا زندگیِ مذهبیِ آن، در قرنِ اولِ ق.م.، دیگر آن زندگیِ بازتاب یافته در « اسفارِ خمسه» [= « تورات»] نبود. طریقِ آشنایی با این زندگی، یا توسل به کتبِ یوسفوس و فیلُن بود، و یا مراجعه به کتبی که در مراحلِ نهاییِ تکمیلِ شریعت به «کتبِ مقدسِ یهود» افزوده شده بودند و ما آنها را «کتبِ شرعیاتِ ثانی» میدانیم : یعنی، کتبی که در حواشیِ کتبِ رسمی قرار گرفته بودند، یا به سخنِ دیگر، کتبِ اپاکریفایِ وابسته به « عهدِ عتیق». اما توجهِ مخصوص معطوف بود به این که از روایاتِ « عهدِ جدید» چه تصوری در بابِ محیطِ یهودی میشد اخذ کرد ـ بدونِ توجه به این که تعمیمِ این تصور، تکیه کردن بدان به عنوانِ منبعِ اطلاعاتِ تاریخی در بابِ یهودیتِ فلسطینی، تقریباً معادل بود با این که همین تصور را مبنایِ کارِ خود قرار دهند چرا که نخست میبایست خودِ همین تصور را درک کنند و توضیح دهند. از متونِ « تلمودی» هم به عنوانِ منبعی برایِ توضیح و تفسیر، و به ویژه، منبعی برایِ تأییدِ استنباطها و استنتاجها استفاده میشد ـ بدونِ اعتنا به زمانِ نگارشِ روایاتِ موردِ استفاده.
از اینها گذشته، فرض بر این بود که مسیحیت ـ مسیحیتی که از نظرِ عیسا شکلِ اصلاحشدهیِ دینِ یهود، و همچنان آیینی سنّتی، بود ـ همین خصلت را حفظ کرده و در تبلیغاتِ رسولانِ او، بهشکلی پیراسته و سازگارشده با عصرِ قریبالوقوعِ مسیحی، عرضه شده است. مسیحیتی که در موعظههایِ رسولانِ عیسا در زادگاهِشان عرضه شد تنها در
1 فهرستِ تمامِ این آثار را میتوان در آثارِ بزرگِ E. Shürer یافت که چاپِ اولِ آن در سالِ 1888 منتشر گردید. رجوع کنید به : Bibl. XXIX .
آنجا، در میانِ خصومت و بیتفاوتیِ یهودیان، روییده و بالیده بود. روزی رسید که دستِ روزگار، مسیحیت را به کنیسههایی برد که مدتها پیش در خاکِ یونان تأسیس شده بود و یهودیانِ آن، برایِ تأمل در آن، بسیار مستعدتر و آمادهتر از یهودیانِ فلسطین بودند. همان وقتها بود که پائولوسِ قدیس ظهور کرد، نابغهیی مبتکر و دورانساز، همچنان یهودی اما ملهم از فرهنگِ هلنی، با ذهنی پر از تجربههایِ عمیقِ عملی از زندگی، و کاملاً آشنا با جوامعِ یهودیشدهیِ آسیایِ یونانی [= آناتولی]. با فکر و فعالیتهایِِ پائولوسِ قدیس بود که دینِ اولیه تغییرِ شکل یافت و با نیازهایِ یونانیانِ رومی سازگار گردید. اینگونه بود که زندگیِ دینِ جدید آغاز شد. در نتیجه، محققان نیز همان توجهی را که به خودِ مسیح نشان داده بودند معطوفِ چهرهیِ « رسولِ مشرکان» [= پائولوس] کردند.1 این توجه، مقدر بود که در سالهایِ آغازینِ قرنِ بیستم، معطوفِ جنجالی شود که سر و صدایِ آن حتّا به گوشِ عامهیِ مردم نیز برسد، عامهیی که معمولاً گوشی برایِ شنیدنِ جرّ و بحثهایِ علمایِ اهلِ فن نداشت.2 این که بانیِ واقعیِ مسیحیت پائولوس نبوده و عیسا بوده است، موضوعِ دعوایی شد جنجالی. این استنتاج با قبولِ عام روبهرو نشد، اما پائولوسباوری تبدیل شد به مرحلهیِ « دوم» در مسیرِ پیشرفتِ مسیحیت، مرحلهیی که اهمیتی بس بیشتر از مرحلهیِ پیشین داشت چون در دورانِ این « مکث» در مسیرِ پیشرفت بود که دینِ جدید شروع به تدوین و تنظیمِ اصولِ اعتقاداتِ خود کرد و علیهِ یهودیتی که به این اصول باور نیاورده بود موضع گرفت و به صورتِ دینی مستقل از یهودیت قد علم کرد. اما، مطابقِ شواهدی از کتابِ « اعمالِ رسولان» و برخی از عباراتِ صریح در « مراسلاتِ پائولوس»،3 پائولوسِ طرسوسی یک یهودیِ ناب، یک فریسی، و یک ربّیِ تربیتیافته « در محضرِ جَمْلَئیل» بود، یا بگوییم، یک ربّیِ تحصیلکرده در یکی از بزرگ ـ ترین مدارسِ مذهبیِ اورشلیم و شاگردِ یکی از معروفترین استادانِ علومِ دینی بود که
1 به همین دلیل هم بود که شوایتْسر Schweitzer توانست « تاریخِ پژوهش در پائولوس» را بنویسد، که اگرچه از « نهضتِ اصلاحات» Reformation آغاز شده، بیش از نیمی از آن صرفِ معرفیِ مفسرانِ دورهیی شده است که موردِ بحثِ ما ست.
2 ما نیز به این جنجال، که در سالِ 1907 به اوجِ خود رسید، خواهیم پرداخت.
3 بهخصوص، کتابِ « اعمالِ رسولان» 7.58 ؛ 22.3؛ و « مراسلهیِ پائولوس به فیلیپیان» 3.5 ؛ « مراسلهیِ دومِ پائولوس به کرنتیان» 11.22.
بعدها با یک نورِ ناگهانی تحول یافت و تبدیل شد به منادیِ رستگاریِ کلِ بشریت. درکِ این مسئله واقعاً هم آسان نبود : این مردِ ملهم از شریعتپرستیِ باریکبینِ فلسطینی، این طلبهیی که بابتِ تحصیلاتِ خود فخر به عالم میفروخت، چطور و از چه راهی رسیده بود به اعتقاداتِ مشتی جلیلیِ بیسواد؟ چطور توانست حولِ یک اسم، یک فرقه، یک اسطوره، اسطورهیِ عیسا، امیدهایی بپرورانَد که در میانِ یهودیانِ « دورانِ پراکندگی» رایج بود؟ اما این مسئله با توسل به گرایشاتِ غیرِعادی و رازآلودِ یک روحیهیِ مذهبیِ استثنایی حل نمیشد.
مرحلهیِ سوم، مرحلهیی که تعیینکنندهیِ آیندهیِ مسیحیت بود، باید بر مبنای الگویِ تفکرِ هلنی موردِ بررسی قرار میگرفت. این مرحله نتیجهیِ بدهبستانی بود میانِ شرعیات ـ نویسان مسیحی و متفکرانِ یونانی، بدهبستانی که برایِ ما مبهم و نامفهوم بود اما از نیمهیِ اولِ قرنِ دومِ میلادی آشکارا فعال شده بود. دینِ جدید، که هنوز از حیثِ اصولِ اعتقادی نوپا و بلاتکلیف بود، سینه بر قبولِ نظریاتِ فلسفی گشود؛ یعنی، بدون این که اصولِ موجود را ترک گوید، با تفسیرهایی که در جهتِ تأیید و تقویتِ این اصول به عمل آورد به این نظریات طوری جزمیت و عمق و غنا بخشید که بتوان آن را تا بیکرانها گسترش داد. نهالِ نازک و شکنندهیِ یهودی، وقتی در این خاکِ بارورِ هلنی کاشته شد، آرامآرام به درختی پُر شاخ و برگ بدل گردید. دورانی که « آغازِ مجادلاتِ دینی» خوانده میشد، حالا داشت « پایانِ دورانِ سرچشمهها» نامیده میشد.
دانش پژوهان، با الگوبرداری از مختصاتِ طرحی که ترسیم کردیم، و با مهارتی درخورِ تحسین، کوشیدند در چارچوب این طرح، در تاریخِ صدرِ مسیحیت تحقیق و تفحص کنند. و انصافاً باید اذعان کرد که کوششِ آنان ثمراتی مهم و ماندگار به بار آورد. اما تردید نباید داشت که ارزشمندترین ثمرهیِ این کوشش، از حیثِ پیشرفتِ دانش، این حقیقت بود که دانش پژوهان، ناآگاهانه اما به شکلی قانعکننده، معلوم کردند که پایه و اساسِ ریخته شده برایِ مسئلهیی به این وسعت، بسیار محدود بوده است. از این گذشته، چند تن از محققان، به درستی یا به خطا،1 به این نتیجه رسیدند که : متونِ شناخته شده را از محتوایِ خود تهی کرده اَند و صورتِ مسئله را در برخی از موارد پاک کرده اَند، و باید از نو شروع کنیم به
1 « بهخطا» گفتیم چون ممکن است بگویند تحقیقِ دوباره در متونِ « عهدِ جدید»، چه از دیدگاهِ زبانشناسیِ تاریخی ( Philology ) و چه از نظرِ تفسیر، از بیست و پنج سالِ پیش آغاز شد.
جستوجویِ مطالبِ تازه و اسنادِ تازه؛ باید دامنهیِ تحقیق را گسترش دهیم، و در خارج از محدودهیِ مجادلاتِ قدیمی به جستوجو بپردازیم. بهمحضِ این که تحقیق، با این روحیه، و با جدّیّت، آغاز شد نتایجی به بار آورد که، در مسائلِ بنیادین، مواضعِ پیشگامانِ امروز شناخته میشوند.
از میانِ این نتایج، مواردِ زیر را میتوان مهمترین دانست :
- هر قدر این نتایج از بندهایِ دستوپا گیرِ سنّت آزادتر شدند، مفسران با نگاهِ تازهتری به خوانشِ متونِ انجیلی پرداختند. اعتماد و اعتقادی را که به تاریخی بودنِ متونِ انجیلی داشتند تا حدِ زیادی از دست دادند؛ خطاها و نادرستیها و اهمالهایِ انجیلنویسان را، در شرحِ زندگی و تعالیمِ عیسا، با دقتِ بیشتری موردِ مداقه قرار دادند؛ و سرانجام به این استنتاج رسیدند که زندگی و تعالیمِ عیسا، هر دو، چنان تحریف شده به ما رسیده است که امیدی به بازسازیِ هیچکدامِ شان نمیتوان داشت. ثمرهیِ طبیعی و محتومِ این استنتاج هم این اعتقاد بود که : اهمیتِ خودِ مسیح در تکوینِ مسیحیت، اگرچه قابلِ انکار نیست، به هیچ شکلی قابلِ اندازهگیری نیست؛ و خلاصه، « مسیح» نقطهیِ آغازِ حرکت در مسیری بوده است که بسیاری از دیگر کسان نیز در آن ره سپرده اَند، و تازه، این حرکت هم آن طور که دیرباز تصور میشد نه غیرِـ عادی بوده است، نه استثنایی، نه یگانه. حدِ افراطی این نظرِ نوین راجع به مسیح نیز انکارِ واقعیتِ تاریخیِ او بود؛ موجودیتِ او را هم انکار کردند. این نظر البته بیش از صد سال سابقه داشت، منتها این بار آن را نتیجهیِ ناگزیرِ پژوهشِ میدانستند. ناقدانِ معقول تا این حد پیش نرفتند، و ما خواهیم دید که چرا. اما هر چه گذشت بر این اعتقاد محکمتر پا فشردند که : عیسا کوشیده است با محیطِ خود سازگاری نشان دهد نه آن که از آن فاصله بگیرد.
اما با تأمل و بررسیِ بیشتر، معلوم شد خودِ این محیط هم، چه از حیثِ وسعت و چه از حیثِ عمق، بسیار کمتر از آنچه تصور میشد، یعنی، بسیار کمتر از آنچه « مراسلاتِ پائولوس» و « اعمالِ رسولان» و روایاتِ انجیلها نشان میدهند، یکدست و متجانس بوده است. بخشهایِ قدیمیترِ « عهدِ جدید» نیز، که مطابق است با دورهیِ نخستِ تاریخِ مسیحیت، [با آن که قدیمیتر اَند] ظاهراً بخشِ قابلِ توجهی از روحِ یهودیِِ خود را از دست داده اَند، تا جایی که اگر کسی دانشِ بیشتری از سخنوریِ هلنی داشته باشد و کتیبههایِ آسیایی و پاپیروسهایِ مصری را مطالعه کرده باشد، درخواهد یافت که بخشِ بزرگی از آنچه سابقاً روحِ « آرامی» تصور میشد، در واقع، روحِ « هلنی» بوده است. این بدان معنا بود که : چون کلمات صرفاً وسیلهیی هستند برایِ انتقالِ اندیشه، جریانهای فکریِ بیگانه با روحِ یهودیِ «کتابِ مقدس» [= « عهدِ عتیق»] و بیگانه با روحِ یهودیِ عیسا، رفته رفته در تار و پودِ روایتِ انجیلی آشکار شده است، و به این ترتیب، معلوم شد که پیچیدگیِ آن بیاندازه بیشتر از آن بوده است که سابقاً تصور میشد.
- تغییرِ متناظری نیز در تصویرِ این روحِ یهودی به وجود آمد. یکدستیِ زیبایی که از دیرباز به این اسرائیلِ ازبینرفته نسبت داده میشد ـ یعنی آن حصارِ معروفِ دربرگیرندهیِ یهودیت ـ رفتهرفته شکافهایی نشان داد؛ طوری که میشد این دنیایِ فلسطینی را که عیسا و حواریاناَش در آن زاده و زیسته بودند، و همینطور، نخستین جامعهیِ مسیحی را که در آن شکل گرفته بود، « التقاطی»1 خواند. نه تنها کلِّ اندیشه ـ هایِ مذهبیِ موجود در متونِ یهودیتِ سنّتی، به صورتی بسیار مرکبتر و همبافتهتر از آنچه سابقاً تصور میشد پدیدار شدند طوری که دیگر پیدا بود که سرشار از عناصرِ بیگانه اَند، بل که سایرِ مظاهرِ یهودیت نیز در حواشیِ آنها شروع به خودنمایی کردند. فرقههایی پدیدار شدند که در نیّت، و احتمالاً در ژرفایِ روح نیز، یهودی بودند، و در عینِ حال، پر از اندیشههایی که، چه از حیثِ منشاء و چه از لحاظِ ماهیت، بس دور از آن شریعتِ موساییِ واقعی بودند. حتّا این گمان پیش آمد که نکند خودِ عیسا هم از درونِ یکی از همین فرقهها سر برآورده است.
اندیشهیِ ارزشمندِ « التقاط»، در خارج از حوزهیِ خودِ فلسطین، رفته رفته جوامعی از یهودیان را آشکار کرد که در دنیایِ یونانی ـ رومی پراکنده بودند : جوامعِ پراکنده Diaspora را.2 این اندیشه، کوششِ چشمگیرِ دو دنیایِ همجوار، دو دنیایِ یهودی و یونانی را در حالِ بده بستانِ فرهنگی آشکار ساخت. این اندیشه، آمادگیِ ناآگاهانه اما
1 واژهیِ « التقاط» Syncretism به مخلوط یا ترکیبی از اعتقادات، گرایشات و رسومِ مذهبی با منشاء ـ هایِ گونهگون اطلاق میشود.
2 نگاه کنید به مراسلهیی منسوب به یعقوب [= « مراسلهیِ یعقوب» در « عهدِ جدید»] که خطاب به « دوازده قبیلهیِ پراکنده» نوشته شده است ( بابِ اول آیهیِ 1).
پویا برایِ موعظهیِ مسیحیِ نجات و رستگاری را نیز آشکار ساخت. یونانیانِ رومی، در حالی که همچنان ناظرِ نیایشهایِ کهنِ « شهر» [= اورشلیم] بودند، کمکم علاقه و ایمانِ خود را به این نیایشها از دست دادند. دیدند این نیایشها بیش از اندازه ملال ـ آور، بیش از اندازه بیمعنی و تشریفاتی، بیش از اندازه کوتهبینانه است؛ و روی به سوی مراسم و اعتقاداتی کردند که پُراحساس و عاطفی بودند، به سراغِ فرقههایی رفتند که بیش از ادیانِ مدنیِ کهن برایِ فرد اهمیت قائل بود، فرقههایی که دسترسی بدانها برایِ هر فردی، با هر موقعیتِ خانوادگی و اجتماعی، آسانتر از دسترسی به « تقدسِ انحصاری» بود. آرمانهایِ دینیِ این فرقهها حولِ یک مفهومِ متافیزیکیِ کهن شکل گرفته بود : اندیشهیِ اُرفهییِ « رستگاریِ» روحِ بشر؛ یعنی، بقایِ جاوید در یک آیندهیِ پر از سعادت. منتها وقتی با کوششِ انسانیتِ زار و نزارِ خود، از دستیابی به این جاودانگی مأیوس شدند، رفته رفته امید به یک شفیعِ آسمانی بستند، به یک یاورِ خطابخش، تا ضعفِ خود را با کمکِ یک « منجی» ( یک « سوتر» Soter ) جبران کنند. این بود که سرانجام، چاره را در پیوستن به فرقههایِ سرّی گوناگونی دیدند که رازگشایی از وسایلِ واقعیِ رستگاری را وجههیِ همّتِ خود قرار داده بودند.
- این گمان پیش آمد که نهالِ مسیحیت، وقتی به آن خاکِ بارور و ثمربخش منتقل شد و در آنجا ریشه دواند، بسیار سادهتر از آنچه سابقاً تصور میشد رشد کرده است. عواملی که به رشدِ او کمک کردند و به آیندهیِ او شکل بخشیدند، امروز متعددتر و همتافتهتر و تودرتوتر و گستردهتر از آن به نظر میآیند که سابقاً به چشم میآمد. نفوذِ عواملِ خاص و استثنایی، امروز، یا از نظرها محو شده اَند، یا تحتـ الشعاعِ اندیشههایِ جمعی قرار گرفته اَند. برایِ مثال، پائولوسْ امروز دیگر عاملی مستقل و منشاءِ اثر تلقی نمیشود. پائولوسْ جایِ خود را به پائولوسباوری داده است که چیزی ست فراتر از شخصیتِ خودِ او. پائولوسباوریْ ترکیبی ست از عناصرِ کاملاً نامتجانس، محصولی ست «التقاطی» که در آنْ اندیشههایِ ماهیتاً یهودی با سنتزهایِ متافیزیکی درآمیخته و [ در خارج از فلسطین ] در خاکِ « پراکندگی» [Diaspora ] و اعتقاداتِ برگرفته از « مذاهبِ اسرارِ نامیرایی» بالیده است.
- امروز مسلم شده است که نفوذِ عناصرِ هلنی در دینِ مسیحی، از راهِ تفکر و غور و تعمق در مسائلِ فلسفی یا مسائلِ دینی صورت نگرفته، بل که از راهِ احساساتِ مذهبی، از راهِ مناسکِ مذهبی، و از راهِ امید به رستگاری (شعارِ «فرقههایِ اسرار»)، صورت گرفته است.
5 . نتیجهیِ این دستِ کم گرفتنِ نقشِ تعیینکنندهیِ فرد در بنیانگذاریِ مسیحیت ـ که موردِ قبولِ عمومِ مورخانِ مستقل بوده ـ از یک سو، و دستِ بالا گرفتنِ نقشِ « جوامع» و « محیطها» از سویِ دیگر، این شده است که ما امروز مسیحیت را عمدتاً « پدیدهیِی سازگار با جامعه و محیط» میشناسیم. به سخنِ دیگر، به نظر میرسد مسیحیتْ محصول و نمودارِ نیازهایِ تمدن باشد، یا بگوییم، محصول و نمودارِ یک محیطِ اجتماعی.1 ولی وقتی کار به تحلیلِ یک محیطِ اجتماعی، یا بگوییم، محیطهایِ اجتماعی میکشد، ما با مسئلهیِ بغرنجی روبهرو میشویم که پاسخِ آن هاشورهایِ ظریف و شرطهایِ احتیاطی میطلبد. اینجا دیگر قلمروِ تفسیرهایِ سنّتی نیست که از سادگی و سهلگیری برخوردار باشد. اساسِ تحقیقِ ما تا آفاقِ دور گستردگی یافته است چرا که حالا، بهجایِ یهودیتِ تنها، کلِ شرقِ هلنی را در بر میگیرد.
خلاصه آن که تغییری که در چشمانداز پدید آمده و ما اینجا کوشیدیم شرحِ مختصری از آن ارائه کنیم، محصولِ پیشرفتِ کارِ تحقیق در سه حوزه بوده است. نخست، پیشرفت در حوزهیِ زبانشناسیِ تاریخی، که با دادنِ درکِ بهتری از زبانِ هلنی، هم تفکرِ سخنگویانِ این زبان را روشن کرده، و هم رابطهیِ « عهدِ جدید» با محیطِ عرفیِ پرورندهیِ آن را با دقتِ بیشتری معلوم ساخته است. دوم، پیشرفت در صحنهیِ صرفاً تاریخی، که در این حوزهیِ تاریک و پرثمر نفوذِ بیشتری کرده و بر مبنایِ نظریهیِ « التقاط»، توانسته است احساسات و امیدهایِ فِـرَقِ سرّی را با هستیشناسیِ گنوسی مرتبط کند. به این ترتیب، امکانِ مقایسه فراهم شد و توانستیم نقاطِ تا کنونْ ناشناختهیِ داستانِ مسیحیتِ را کشف کنیم. سوم، پیشرفت در روشِ قیاس و تطبیق، یا روشِ استنتاج، از مقایسهیِ اعتقادات و مرامها و مراسمِ متشابهی که در موقعیتهایِ مختلف پیدا میشوند اطلاعاتِ سودمندی در موردِ منشاءِ آنها و مسیر و چگونگیِ تحولِ آنها در اختیار نهاده است. این روش، هم
1 Some very sound ideas, unfortunately combined with others of a fanciful type to form extravagant conclusions, have been developed, on the subject of the social genesis of Christiananity, by Kalthoff. Cf. Especially his three studies : Das Christus-Problem, Grundlinien zu einer Sozialtheologie, and Die Entstehung des Christentums, Leipzig, 1904.
خطرناک است هم اغواگر. اما خطاهایِ بزرگی که این روش به بار میآورد، نباید باعث شود سودمندیهایِ آن را از یاد ببریم. اگر از این روش با احتیاط استفاده شود و با نگرشِ واقعاً تاریخیِ مهار گردد، فوایدِ بسیار دارد.
مسیحیت اگر در این چشمانداز، یعنی در زندگی و موقعیتِ واقعیِ آن، نگریسته شود به هیچ وجه، آنگونه که سابقاً تصور میشد، به صورتِ «گسستی در الگویِ دینیِ دنیایِ باستان» جلوه نمیکند. برعکس، به صورتی کاملاً طبیعی، سرِ جایِ خود در آن الگو قرار میگیرد. این یک گامِ منطقی در مسیرِ تحولِ « شرقِ یونانی» ست. نه تنها به صورتِ پدیدهیی غافلگیرکننده و یگانه و استثنایی و معجزهگون که در مسیرِ پیشرفتِ معنویِ بشریت تحولی انقلابی ایجاد کند جلوه نمیکند، بل که به صورتِ نمودار، به صورتِ تحققِ آرزوهایِ تاریخیِ پیشینیان و عواملی جلوهگر میشود که قابلِ تعریف و تحلیل اَند و معلوم میکنند که منشاء و آبشخوری داشته اَند.
البته، این بدان معنا نیست که تحلیل همواره کاری سهل است و تفسیر همواره کاری ساده. شاید روزی بیاید که هر دو کار سهل و ساده باشد. اما تا رسیدن به آن فرجامِ فرخنده، کارِ محققانِ بسیاری لازم است با کوششهایِ صبورانهیِ بسیار. تا رسیدن به نقطهیِ اتمامِ کارِ تحقیق، نقطهیی که دانشِ درستی در بابِ تمامِ جوانبِ مسئله در اختیارِ ما بگذارد ـ یا برعکس، تمامِ امیدها را نقشِ بر آب کند ـ باید قبول کنیم که تفسیرِمان در بابِ زایش و استقرارِ مسیحیت کاستیهایی خواهد داشت.
فعلاً که « دانشِ» ما در مسیرِ پیشرفت است، بهتر است ببینیم آن تفسیرِ مطلوب قرار است چه شرایطی داشته باشد : مسلماً، نمیتواند مطلق و انعطافناپذیر باشد. باید، هم از عدمِ قطعیت برخوردار باشد، هم از نگرشِ تردیدآمیز. باید از نقشهها و طرحهایِ کامل بپرهیزیم. شاید حتّا لازم باشد از کلّیگوییهایِ بیش از حد صریح نیز احتراز کنیم چون میدانیم که تأثیرِ عوامل و عناصرِ تشکیلدهندهیِ دینِ عیسامسیح تا چه اندازه متعدد، پیچیده، ظریف، دشوارفهم و دشوارسنج اَند.
کتابی که در دست دارید، « شرحِ زندگیِ عیسا» نیست. تنها هدفِ کتاب این است که یک بررسیِ نقّادانه از مسائلی به عمل آورد که تحقیقاتِ تاریخی در موردِ موجودیت، فعالیت، و تعالیمِِ عیسا پیشِ رویِ ما نهاده اَند. اگر تصور کنید نکاتِ پراهمیت با شرح و تفصیلِ مبسوط موردِ بررسی قرار گرفته اَند، به راهِ خطا رفته اید. درکِ جامع و مانع از خصلتِ این مطلب را، بهطورِ کلی، تنها معاینهیِ دقیق فراهم تواند کرد. این کتاب، یک بررسیِ علمی ست بینابینِ عامهفهم و خاصهفهم. ارجاعاتِ عدیدهیی در پانوشتها آمده است تا خوانندگانی که به موضوع علاقهیِ بیشتری دارند بتوانند غور و تعمقی بیش از آنچه در این محدوده عرضه شده به عمل آورند.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.