عطار و عطر جنون

‎پیوندهای ادبیات و روانکاوی
نوشتۀ فرزام پروا

در این کتاب مانند مجلدات پیشینِ باستان شناسی ادبی، به طرح پرسش‌هایی دربارۀ «عطار» می‌پردازیم که تا به حال یا مطرح نشده، یا پاسخی درخور نیافته است: عطار، چگونه عطار شد و «شمس» درونی و سرمنشا شوریدگی خود را کجا یافت؟ چرا و چگونه عطار از ساغر «جنون» نوشید و از حالات روحی مجانین برای ترسیم مراحل سلوک‌استفاده کرد؟ چطور عطار آماج بیشترین افسانه‌سازی‌ها شد؟ عطار از چه شگردهایی استفاده کرد تا دیواره‌های زبان را بین خود و خوانندگانش فرو بریزد؟ چطور سه‌گانۀ «جرس» به پرسش‌های بنیادین عطار در آثارش (مسئلۀ هستی و آگاهی) پاسخی می‌دهد؟ و…
عطار و عطر جنون تلاشی است برای نگاهی دوباره به شاعری که همواره پیش از آنکه خوانده شود، اسطوره شده است.

 

 

425,000 تومان

جزئیات کتاب

سال چاپ

1404

نوبت چاپ

اول

پدیدآورندگان

فرزام پروا

تعداد صفحه

344

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

وزیری

نوع جلد

شومیز

کتاب «عطار و عطر جنون» نوشتۀ فرزام پروا

 

گزیده‌ای از متن کتاب

 

فصل اول
گل‌هایی که در روزگار آشوب و قحطی و قتل عام می‌روید

فریادی از دل کویر

کسانی که شعر “لعل تو داغی نهاد بر دل بریان من” را در آلبوم  «شب، سکوت، کویر» محمد رضا شجریان می‌شنوند شاید به این نکته توجه نکنند که این شعر از کیست و چطور در این آلبوم ظاهر شده است. در صدای آسمانی شجریان، ما صدای شوریده‌ای را می‌شنویم که از ورای قرون و اعصار، ورای بیابان تفته و ریگ‌ها و خارهای کویر، ورای دانستن و سکوت کردن و از ورای شب و تاریکی و سیاهی‌های این جهان، ما را در این عصر خونین خودشیفته و خودآزار خطاب قرار داده است؛ شاعری فروتن و خاکسار که مراتب بالای خاکساری اش حتی کسانی چون «هلموت ریتر» را که عمری در راه او تحقیق کرده‌اند به خطا کشانده، و شخصیت خودش را نیز در پرده‌های سکوت و شب و کویر مخفی کرده است. شوریده‌ای از نیشابور، شهری در آستانۀ کویر، که گویی تنها طنین صدای عاشقانه شجریان می‌تواند از کلام رازآلود و پر اسرارش گره بگشاید، نویسندۀ «اسرارنامه» که وقتی دیوان غزلیاتش را می‌گشاییم، کلماتش به طور فریبنده‌ای ساده و تخت هستند، ما را از عظمت روحی که پشت آن کلمات قرار گرفته، غافل می‌کنند. گویی ما عادت داریم تنها هنگامی عظمت روح کسی را جدی بگیریم که چون نظامی و حافظ، در هنگام سرودن شعر، درها و مرواریدهایی را به جای کلمات به رشته کشیده باشد. دیوان او در سیاهی شب تیره، ساکت باقی می‌ماند، چون جان آتشین‌اش را در کلماتی نشانده که در وهله اول، از سیاهی و سکوت، سادگی و خلوصش را انتخاب کرده، کلماتی که کم تلالو، بی‌ادعا و عاری از خودنمایی به نظر می‌رسند. «شعر او شعری بی‌تکلف، بی‌وسواس و عاری از پیرایه‌های معمول شعر زمان اوست. تکرار واژگان، تکرار مضمون‌ها، بی‌قیدی در آوردن حشوها، و اینکه گه‌گاه حس می‌شود شاعر از اطناب کلام لذت می‌برد و عمداً خود را در ورطۀ مضمون غرق می‌سازد در بسیاری از موارد از ویژگی‌های این شعر صاف و روان است.»[1] آقای بدیع‌الزمان فروزانفر هم ضمن ستودن زبان روشن و سادۀ او، می‌گوید: «شیخ در بیان مضامین عرفانی به عبارات و اسلوب شاعرانه سخت هنرمند و زبردست است و این نکته از مقایسه آثار او با حدیقه سنایی و مخزن‌الاسرار نظامی که گاه به گاه تصوف را با شعر آمیخته است به خوبی ادراک توان کرد.»[2] این شاعر بزرگ و قدرنادیده، این شاعر آب و سوختن و روشنایی و سکوت در عالم تیرگی و هیاهو، کسی نیست جز فریدالدین عطار نیشابوری:

 

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم
عطار در هوایت پر سوخت از غم تو پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

 

دکتر زرین‌کوب چه زیبا در مورد عطار می‌گوید: «می پندارم عمدا صدایت را در گلویت خفه می‌کنی. اگر نه چرا صدای حلاج، صدای بوسعید و صدای آن کس که از نی می‌نالد از صدای تو به ما نزدیکتر است؟ اما جای تعجب نیست. صدای تو صدای سیمرغ است. صدای بال سیمرغ که جبروت آن تمام کاینات را وادار به سکوت می‌کند. و نه هر گوش را طاقت ادراک آن تواند بود. از قله‌های دوردست قاف می‌آید، هیبت کبریایی گونه دارد تنهایی را می‌سراید، و لاجرم هرکسی آن را نمی‌شنود.»[3] عبدالرحمان جامی هم کلامی به همین مضمون دارد:

 

بوی مشک گفتۀ عطار عالم را گرفت خواجه مزکوم[4] است از آن منکر شود عطار را

 

اگر کسی بوی مشک گفتۀ عطار را نمی‌شنود، در اصل به خاطر این است که خودش سرماخورده و زکام دارد و توانایی حس کردن بوها را ندارد! وگرنه مگر می‌شود کسی این اشعار را بشنود و از مضامین عمیق و خاکسارانۀ آن تکان نخورد؟

در دلم بنشسته‌ای بیرون میا نی برون‌ای از دلم در خون میا
چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی هر زمان در دیده دیگرگون میا
غصه‌ای باشد که چون تو گوهری آید از دریا برون بیرون میا
سرنگون غواص خود پیش آیدت تو ز فقر بحر در هامون میا
گر پدید آیی دو عالم گم شود بیش از این ‌ای لولو مکنون میا
چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم لطف کن وز وسع من افزون میا
چون به یک مویت ندارم دست رس

 

دست بر نه برتر از گردون میا

آیا می‌توان گفت که عطار به یک موی حق دسترسی نداشته، و دچار تناقض گفتاری شده است؟! یا اگر ما پیام او را نمی‌شنویم، اشکال از ماست که توان درک پیامش را نداریم، هر چند به نظر می‌رسد که گاهی در اشعارش ما ناشنوایان را مستقیما مورد خطاب قرار داده است:

 

تا تو خود را خوارتر از جملۀ عالم نباشی در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی
عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی

 

آری فرق ما با عطار این است که ما با قطره‌ای سیراب می‌شویم، و عطار با دریا و اقیانوس نیز تشنگی‌اش برطرف نمی‌شود:

 

تو همی خواهی که دانی سر عشق کس بدین سر نیست دانا چون کنی
چون به یک قطره دلت قانع ببود جان خود را کل دریا چون کنی
مذهب عطار گیر و نیست شو هستی خود را محابا چون کنی

 

به این ترتیب است که کلمۀ خواری در غزلیات عطار بسامد نسبی بالایی دارد، البته برای کسانی که آن را می‌شنوند.

درست است که عطار اشعاری این چنین نیز دارد:

 

چه مقصود ارچه بسیاری دویدیم که از مقصود خود بویی ندیدیم
بسی زاری و دلتنگی نمودیم بسی خواری و بی‌برگی کشیدیم
چو عشق او جهان بفروخت بر ما به جان و دل غم عشقش خریدیم
مگر معشوق ما با ماست زیرا ز نور حضرت او ناپدیدیم
به دست ما به جز باد هوا نیست که چون بادی به عالم بروزیدیم…

اما این بدان معنی نیست که عطار دچار تناقض گفتاری شده، بلکه برای کسانی که با عرفان آشنایی دارند این بدان معنی است که او دچار لحظه‌های قبض شده و در آرزوی لحظات بسط و حضور است. همان که سعدی شیرازی به زیبایی آن را در گلستان در بیان حال یعقوب و دوری اش از محبوب جانش یوسف آورده است:

یکی پرسید از آن گم کرده فرزند که ‌ای روشن‌گهر پیر خردمند
ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی؟
بگفت احوال ما برق جهان است دمی پیدا و دیگر دم نهان است
گهی بر طارم اعلی نشینیم گهی بر پشت پای خود نبینیم
اگر درویش در حالی بماندی سر دست از دو عالم برفشاندی[5]

گرچه خود عطار هم این معنی را _ البته با صراحت کمتر _ در اشعارش آورده است:

گه دست ز جان خود بشوییم گه دست به سوی جام داریم
گه بر سر درد درد ریزیم گه بر سر کام کام داریم…

الغرض برای انسانی که هم از دیو سرشته شده و هم از فرشته:

چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست

همین انسان می‌تواند تجربه درونی خود را چنین بسراید:

ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او…
گاه از چوگان زلفش حلقه مشکین ربای گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

 

خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او…

 

حداقل می‌شود لحظه‌های بسط روحی عطار را هنگام قضاوت دربارۀ او از نظر دور نداشت:

دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف من گم شده درین دو میان، از که جویمت؟…
تا بود که بویی از تو بیابد دلم چو جان بیرون شد از زمان و مکان، از که جویمت؟
عطار اگرچه یافت به عین یقین تو را ای بس عیان! به عین عیان از که جویمت؟

 

به قول اونامونو در کتاب درد جاودانگی[6] : «تا انسان در طلب و در هوای ناممکن نباشد، هر ممکنی که به دست آورد، به زحمتش نمی‌ارزد. ما باید در هوای ناممکن باشیم، در طلب کمال مطلق…» و مسلم است که چنین مسیری، لحظه‌های قبض و نومیدی خاص خود را هم دارد.

[1]. بر بال سیمرغ، صفحه 111

[2]. شرح احوال و نقد و تحلیل آثار، صفحه 319

.[3] بر بال سیمرغ، صفحه 14

[4]. دچار زکام

[5]. از دو عالم دست می‌کشید.

[6]. صفحه 359

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «عطار و عطر جنون» نوشتۀ فرزام پروا

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “عطار و عطر جنون”