کتاب عشق صدراعظم نوشتۀ الکساندر دوما به ترجمه و اقتباس ذبیحالله منصوری
گزیدهای از متن کتاب
یک شب طوفانی
در تالار باشکوه کاخ، مردی متوسطهالقامه در حالیکه لباسی فاخر بر تن داشت ایستاده و به دستۀ یک صندلی مرصع تکیه داده بود.
آن مرد در حالیکه با یک دست به دستۀ مسند تکیه میداد، دست دیگر را مقابل چشمهای خود گرفته بود تا اشکهای وی دیده نشود، زیرا مردی که دنیایی را به گریه درآورده بود، نمیخواست کسی گریۀ او را ببیند. کمتر کسی بود که نام آن مرد را بشنود و تکان نخورد.
او کاردینال دو «ریشلیو» صدراعظم معروف فرانسه بود.
ریشلیو از این جهت در تالار مزبور ایستاده بود تا کاخ باعظمت و جدید خویش را افتتاح کند. مراسم افتتاح کاخ باید با انجام فرایض مذهبی صورت بگیرد و خود کاردینال دو ریشليو قصد داشت در نمازخانۀ آن کاخ مراسم مذهبی را انجام دهد.
تمام درباریها برای شرکت در آن مراسم خود را آماده کرده بودند و ریشلیو میدانست همۀ آنها در آنجا حضور به هم خواهند رسانید و کاخی را که تا آن روز چشم روزگار کمتر نظیر آن را مشاهده کرده بود از نزدیک خواهند دید.
ولی از این جهت اشک در چشمهای او حلقه زده بود که میاندیشید در بین درباریها یک نفر هست که نخواهد آمد و با خود میگفت: او نخواهد آمد. او مرا که به چشم یک نوکر نگاه میکند مطلع خواهد کرد که عظمت کاخ من و شکوه تالارهای آن برای او بدون اهمیت است و حاضر نیست در مراسمی حضور به هم برساند که من تصور میکنم قدرت مرا تثبیت و تسجيل خواهد کرد. او نخواهد آمد و با جواب منفی خود مرا، که توانستم اروپا را از پا درآورم و یک کشور مانند فرانسه را قبضه کنم، تحقیر خواهد کرد.
صدراعظم فرانسه پس از لحظهای که به نظر میرسید آرام گرفته، در حالیکه دستها را به هم میفشرد، بار دیگر با بیچارگی نالید: خدایا چه کنم؟ اگر میدانستم او با یک نگاه، آری، فقط با یک نگاه، نظری از روی لطف به من خواهد انداخت همه چیز خود، از شغل و مقام گرفته تا ثروت و آتیۀ خویش، را فدا و جان خود را هم نثار میکردم؛ ولی چه فایده؟ چون میدانم او به من توجه نخواهد کرد و نخواهد آمد.
در این وقت آهسته درِ تالار را کوبیدند و ریشلیو با سرعت اشک چشم را پاک کرد و خود را در آیینهای که در آن تالار بود نگریست تا اثر گریه در چشمهای او دیده نشود و بعد گفت: داخل شوید.
کشیشی لاغراندام، با چهرهای استخوانی، در حالیکه تبسم بر لب و جامهای بلند بر تن داشت، وارد تالار شد و با احترام زیاد سر فرود آورد و بعد آهسته به ریشلیو نزدیک شد و گفت: عالیجناب، هماکنون، علیاحضرت ملکۀ فرانسه وارد نمازخانه شدند.
ریشلیو از این حرف طوری به هیجان درآمد که بازوی او را گرفت و پرسید: چه میگویی؟ آیا آنچه میگویی واقعیت دارد؟
کشیش گفت: بلی عالیجناب. عرض میکنم که علیاحضرت ملکۀ فرانسه وارد نمازخانه شدند و اگر جسارت نباشد به عرض میرسانم اگر شما خواهان او هستید، او از آنِ شما خواهد شد.
ريشليو حیرتزده پرسید: آیا حواس تو پریشان شده و هذیان میگویی؟
کشیش پاسخ داد: خیر عالیجناب، حواس من پرت نشده و هذیان نمیگویم و آنچه عرض میکنم عین حقیقت است و گویا در گذشته به شما ثابت کردهام که در حرفۀ خود تخصص دارم و میدانم چه باید بکنم و نیز میدانم چگونه باید گوش فرا داد و اظهارات محرمانۀ دیگران را شنید و در صورت لزوم چند کلمه حرف زد.
کاردینال ریشلیو که میدانست هیچ جمله از کلام آن کشیش بدون معنی نیست پرسید: مگر تو چیزی گفتی؟ و در این صورت، گفتۀ تو چه بوده است؟
کشیش گفت: عالیجناب، من، هماکنون از کاخ سلطنتی «لوور» مراجعت میکنم و در آنجا با خانمی که از طرف شما مأموریت دارد ناظر اعمال ملکۀ فرانسه باشد مذاکره کردم و از این صحبتها چنین فهمیدم که هر یک از شاهزادهخانمهای بزرگ فرانسه، که جزو اقوام شوهری ملکه هستند، کاخی دارند و فقط ملکۀ فرانسه است که کاخ ندارد.
از این حرف دل ريشليو در سینه تپید و پرسید: آیا تو اظهارنظری هم کردی؟
کشیش پاسخ داد: عالیجناب، این کاخ که شما ساختهاید نهتنها از تمام کاخهای سلطنتی فرانسه باشکوهتر و بزرگتر است، بلکه…
در حالیکه زبان ریشلیو به لكنت افتاده بود پرسید: آیا تو تصور میکنی ملکۀ فرانسه، آنقدر مرا مباهی کند که این کاخ را از من بپذیرد؟
کشیش لاغراندام تبسمی کرد و گفت: عالیجناب، شما سیاستمداری بزرگ و صدراعظمی سترگ هستید، ولی به اندازۀ این ناتوان که موسوم به «کورینیان» هستم، در شناسایی روحیۀ خانمها بصیرت ندارید و چون من که در خدمت شما هستم، به سهم خویش از سرچشمۀ فیاض عقل و سیاست شما بهرهمند شدهام، فرصت را غنیمت شمردم و چند کلمه دربارۀ این کاخ با خانم مزبور صحبت کردم، زیرا میدانستم این مطالب حتماً به گوش ملکه خواهد رسید.
ریشلیو پرسید: به او چه گفتی؟
کورینیان گفت: به خانم مزبور گفتم این کاخ باشکوه، که صدها هزار لیره خرج ساختمان آن شده، برای یک شاهزادهخانم عالیمقام بنا شده و خود صدراعظم قصد سکونت در آن را ندارد!
ريشليو طوری دچار التهاب شد که سینهاش بالا و پایین میرفت و نمیتوانست راحت نفس بکشد و گفت: حرف خود را تمام کن.
کورینیان گفت: عالیجناب، دنبالۀ عرض من این است که آن شاهزادهخانم عالیمقام اینک در انتظار تأیید این گفته است و این دیگر با شماست که نامهای بنویسید تا خود من آن را به کاخ لوور ببرم و به علیاحضرت ملکۀ فرانسه تسلیم کنم و در آن نامه، موضوع تقدیم این کاخ تأیید شده باشد.
از این حرف طوری کاردینال امیدوار و مسرور شد که چشمها را بر هم و دست را روی سینه نهاد و به قدر نیم دقیقه بیحرکت و در سکوت بر جا ماند و بعد، با کلماتی بریده، گفت: امشب، در نیمهشب، در منزل خصوصی منتظرم، بیا تا در این خصوص تصميم بگیریم.
کورینیان سر فرود آورد و از تالار خارج شد و همین وقت مردی که در قفای درب آن تالار، ولی نزدیک میز صدراعظم گوش فرا داده بود، اظهارات ریشلیو را میشنید، آهسته دور شد و در راهروهای طولانی و وسیع کاخ از نظر ناپدید شد.
کورینیان هم بعد از اینکه از حضور کاردینال مرخص شد، سر فرود آورد و مانند اینکه از اتاق یک پادشاه خارج میشود، به قهقرا بیرون رفت، ولی هنگامی که قصد داشت از کاخ خارج شود، در راهرو، با مردی کوتاهقد و فربه که بهخصوص پاهایی کوتاه داشت مصادف شد و از این برخورد حیرت کرد، ولی به روی خود نیاورد که او را شناخته و او نیز راه خارج کاخ را پیش گرفت.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.