گزیده ای از کتاب شب آخر با سيلويا پلات
مقالاتى در بابِ شعر و شاعرى بررسى اشعارى از : سيلويا پلات، آنا آخماتوا، ويسلاوا شمبورسكا، دلمور شوارتز، كريستوفر اسمارت، چارلز سيميك، ميكلوس رادنوتى با اشاراتى به ديگر شاعرانِ برترِ جهان
يادداشت: ادوارد هرش، ساموئل هازو، كريستوفر مريل، جيمز تيت، مريلين كريسل،خورخه لوئيس بورخس، به انضمام دو مقاله درباره جك لندن و جبران خليل جبران.
در آغاز کتاب شب آخر با سيلويا پلات، می خوانیم
فهرست
يادداشت مترجم 9
مقدمه 11
ادوارد هرش 17
Ë توصيف يك وداع 22
(نگاهى به نخستين شعر آنا آخماتوا)
Ë شعر نيايشى، راهى ديگر براى دوباره دل باختن به جهان 36
(زمزمه نيايشواره كريستوفر اسمارت)
Ë شعر سرودن، طاقتفرساترين كار دنيا 62
(بررسى حالاتِ نمايشى و شخصيتسازىهاى غلوآميز در شعر امروز)
Ë بعد از پايان جهان 70
(جنگ دوم جهانى به روايتِ شاعران لهستان)
Ë هنر اورفئوسى 88
(اشعارى كه از عالم ارواح براى شهادت دادن برمىگردند)
Ë شبِ آخر با سيلويا پلات 104
(نگاهى به آخرين سروده او «لبه»)
ساموئل هازو 113
Ë هراس ابراز احساس در شعر معاصر 118
Ë ترجمه شعر، وفادارى تا حد نامرئى شدن 130
كريستوفر مريل 147
Ë الهه شعر، ميانجىِ خدايانِ عشق و جنگ 152
جيمز تيت 161
Ë مخاطبِ شعر: آن ناتمامِ درون ما 166
مريلين كريسل 175
Ë آفرينندگى: مبادله ميانِ دست بخشنده و دستِ پذيرنده 180
خورخه لوييس بورخس 201
Ë وفادارى به تخيلات، بهترين راه تغيير دادنِ واقعيت 206
ضميمه :
Ë دنيس اى. هنسلى 213
(نوشته، شعر بود) راز جاودانگى جك لندن 214
Ë سهيل بشروى 227
(شعر، ضربهى نهايى) اثر جاودان جبران خليل جبران 230
منابع 239
نمايه اسامى 241
نمايه موضوعى 245
يادداشت مترجم
صداى شعر به رغمِ خصوصى بودن، ميان همه ما مشترك است؛ صدايى نه خطاب به جمع بلكه براى خودِ يگانه و منحصر به فردِ ما: صدايى كه هرگز خاموشى نمىپذيرد زيرا با نبضِ زندگى مىتپد؛ و همان قدر طبيعى و ضرورى است كه نفس كشيدن.
مقالاتِ اين كتاب را كه برگزيدهاى از مقالاتِ شاعرانِ مطرحِ معاصر است به اميدِ بهتر شنيده شدنِ صداى شعر ترجمه كردهام؛ به اميدِ آن كه هوادارانِ دلشده شعر ديگر بار به آن دل ببازند….
ف. ح.
مقدمه
اهميتِ شعر در حياتِ دولت و ملت
شعر از جايى آغاز مىشود كه منطق ايست مىكند؛ در واقع از جايى كه منطق ديگر كارى از پيش نمىبرد، از اين جا به بعد شعر از منطق خود پيروى مىكند كه منطق عقل نيست. سرچشمه آن نه مفاهيم و نتيجهگيرىها، بلكه انگارههاست. براى مثال، از نظر يك آدم منطقى، سكوت، معنايى جز بىصدايى ندارد. دايلن توماس، سكوت را «عبور سوزن از آب»، معنى مىكرد.
حقيقتِ شعر، زاييده تخيلات است، و افلاطون راست مىگفت كه چنين حقيقتى، بر اثر تلاشهاى محدودِ ما براى كشفِ آن به دست نمىآيد بلكه همچون موهبتى نصيب ما مىشود. ما نمىتوانيم خود را به سرودنِ شعر واداريم، همانطور كه نمىتوانيم ايمان را در خود به اجبار به وجود آوريم. شعر و ايمان هر دو به اشتراك از اين اجبار فارغند. آنها هر وقت خودشان اراده كنند و به ميل و خواسته خودشان درونِ ما راه پيدا مىكنند، درست مثلِ عشق كه بيرون از ساحتِ هشيارى، بىاعتنا به برنامهريزىهاى ما اتفاق مىافتد و غافلگيرمان مىكند. از اين نظر شعر، ايمان و عشق از يك جنسند. ما با هيچ قدرتى قادر به برانگيختن و فراخواندنِ آنها در ذهنمان نيستيم. آنچه از ما برمىآيد سرِ تسليم فرود آوردن و دل دادن به خواستههاى آنهاست و به همين دليل است كه شاعران و قديسين و عاشقان را «ملهم» يا «برگزيده» مىنامند. آنها خود قادر به گزينش نيستند.
شاعرانِ واقعى چيزى را به ما عرضه مىكنند كه تى. اس. اليوت، احساسِ صداقتِ ناب مىناميد. ما به واسطه كلماتِ آنها، ديدِ تازهاى به زندگى پيدا مىكنيم و اين كلمات بىهيچ منطق و برهانى همانقدر نزدمان اعتبار مىيابند كه سوگندهاى ادا شده در پيشگاه خداوند، آكنده از رنگ و بوى روحانى.
به ياد آوريم يكى از بزرگترين توانايىهاى شعر در اين است كه مىتواند به گونهاى اسرارآميز مخاطبِ احساس و فهمِ همگان باشد اما تنها گروه خاصى استعداد بازگو كردنِ آن را دارند. اين سؤال پيش مىآيد كه چرا اين گروه خاص، رنجِ بازگو كردنِ آن را به جان مىخرند؟
كسى نيست نداند كه شعر، نامناسبترين راهِ رسيدن به ثروت و شهرت است؛ همان عاملى كه بسيارى در اين دنيا آن را ملاكِ سعادت و موفقيت در زندگى مىدانند. شاعر بودن، به خصوص در كشورهايى كه حقيقت، دشمنِ اصلىِ حكومت به شمار مىرود، به سختى مىتواند متضمنِ سلامت يا طول عمرِ افراد باشد، به عنوان مثال اخيرآ يكى از دولتهاى مستبد، براى شاعرى كه متهم به «صراحت هولناك» در آثارش شده بود، تقاضاى اشد مجازات كرد.
در هر حال شاعر بودن چه در ممالك آزاديخواه و چه در ممالك مستبد، هيچگونه امكان بطالت، ميانمايگى يا لغزش نمىدهد. انسان مىتواند هر چيزى را به بازى بگيرد الا شعر را. اين سخنِ منتسكيوست با اين تأكيد كه شعر، از همه «من»هاى ما فقط منزهترين و حقيقىترينشان را
تحمل مىكند. اما به رغمِ همه اين محدوديتها، شعر همچنان نوشته مىشود. و از آن جايى كه صرفآ به انگيزه نيازى درونى نوشته مىشود. زلالترين لايههاى روحِ انسانى را كه عارى از هر پيرايه و بىاعتنا به هر عاقبتى به حرف درآمده است، مغتنم مىدارد و شباهت انكارناپذيرش را با «عشق» آشكار مىكند، يعنى غيرقابلِ حصول بودنش را به واسطه زر يا زور.
هيچكس قادر نيست عشق را خريدارى كند يا آن را به حضور بطلبد. در ازاى هنگفتترين مبالغ نيز نمىتوان به خلاقيت دست يافت و شعرى آفريد. و هيچ فرمانى، غير از سروشِ عالمِ غيب، قادر نيست شاعر را به سرودن وادارد. شعر يا آزادانه به وجود مىآيد يا اصلا به وجود نمىآيد. براى مثال در نظر آوريد كه هومر، دانته، شكسپير، لوركا، ييتس، ويتمن و رابرت فراست چه معنايى براى مردم كشور خود و ديگر كشورهاى جهان داشتهاند. درحالىكه معاصرينِ آنها اعم از رهبرانِ نظامى، اشرافِ زميندار، مأموران، رباخواران، كارخانهداران، قضات و بسيارى مشاهير ديگر همه از ياد رفتهاند. اما نامِ آنها به عنوانِ شاعر باقى مانده است. چرا؟
شايد دليل اصلى ماندگارى شاعران در اذهانِ مردم اين است كه آنها تنها براى خود سخن نمىگويند. روز به روز بيشتر شاهد شنيدنِ صداهايى هستيم كه در پىِ جلب هواداران بيشتر و تأسيس تشكيلاتِ مفصلتر براى شخصِ خود تقلا مىكنند و ما را (زار و بيزار) به مشاركت در جنبه عاميانه و مبتذل جامعه بشرى وامىدارند. اما كيستند آن گروهِ خاص كه در كمالِ اخلاص همه جا و هميشه براى همه ما سخن مىگويند؟ كيستند كسانى كه به قولِ جان نيومن «شرح حالِ انسان» را مىنويسند؟
كيستند اينان جز شاعران؟ شاعران به گونهاى اسرارآميز و فراگير، زبان را دگرگون مىكنند و به شكلِ چيزى درمىآورند كه اسپانيايىها به آن زبان Sentipensant يا زبان «احساسانديشى» مىگويند. چنين زبانى بسيار جذاب و دوستداشتنى است؛ و غيرقابل حصول براى ما. اما در عين حال، آن را نه فقط در اشعارِ بزرگ كه در لحظاتِ اندوه، شادى، خشم، رنجش، قدردانى يا ستايش، از كلماتى كه بىاختيار بر زبانمان جارى مىشوند مىشنويم؛ در چنين لحظاتى زبانِ نثر، از سخن گفتن باز مىايستد، زيرا شاعرِ درون ما سكوت را شكسته و به حرف درمىآيد.
شعر، ما را با سرشتِ واقعىمان رودررو مىكند، آنجايى كه احساساتمان به اندازه افكارمان اهميت مىيابد. اگر ما ارتباط با فطرتمان را از دست بدهيم، در واقع ارتباط با خودمان را از دست مىدهيم و اين به معناى از دست دادنِ روحمان است. و امكانِ به وقوع پيوستنِ چنين اتفاقى براى هر آن كه از شعر محروم باشد، هست. چنين اتفاقى مىتواند براى يك ملت هم روى دهد.
از همين رو ما نمىتوانيم فقدان بصيرت و مسرتِ حاصله از شعر را در زندگى تحمل كنيم. اين بصيرتى است كه از روانشناسى، جامعهشناسى، سياست و مذهب، فراتر مىرود. ضرورتى انكارناپذير، به گاهِ سرگردانى در بيابانهاى بىانتهاى گمشدگى؛ جايى كه ستاره شعر، تنها راهنماى ماست.
شعر، همچون عشق، طبيعىترين و ضرورىترين شيوه بيان ژرفاى درونِ ماست، و حريمِ عشق، خصوصىتر از خلوتِ گرامىِ شعر نيست. عشقى كه نتواند وقتى ضرورت حكم مىكند در برابرِ انظار يا حتى مخالفتِ علنىِ جمع مقاومت كند، بالفطره عشقِ بىجان و بىمايهاى است كه هرگز سعادتِ به ثمر رسيدن و شكوفايى نخواهد يافت.
شعر نيز به همين سرنوشت دچار است. گوته اعتقاد داشت :
«انديشه در انزوا شكل مىگيرد و شخصيت در انظار.» اگر در اين گفته، كلمه شعر را جايگزينِ كلمه انديشه كنيد، اساسنامهاى كه مد نظر من
است شكل خواهد گرفت. من بر اين باورم كه شعر بايد نقشى اساسى و حياتى در زندگىِ اجتماعى ما داشته باشد و نه نقشى تفننى و تزيينى. انتشارِ شعر در روزنامهها ضرورى است، همانقدر كه در هفتهنامهها و ماهنامهها و فصلنامهها، نيز پخشِ آن از راديو كه جنبه عمومىترى دارد و گنجاندنِ آن در هر جا و هر زمان كه اقتضا مىكند و ارج نهادن بر آن به عنوان يكى از هنرهاىِ اصيل كه متضمنِ هويت بخشيدن به ما و فرهنگِ ملى ماست.
ساموئل هازو
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.