شاهزاده‌خانم محکوم

داریا اولیویه

ذبیح الله منصوری

کتابی که اینک به ‌دست خواننده می‌رسد تاریخ اولین انقلاب روسیه می‌باشد که در سال ۱۸۲۵ میلادی درگرفت و تاریخ آن انقلاب بر بسیاری از کسانی که اهل ادب هستند معلوم نیست چون وقتی نام انقلاب روسیه برده می‌شود انقلاب سال ۱۹۱۷ میلادی که منتهی به تشکیل حکومت شوروی شد، به‌ ذهن تبادر می‌نماید.

در سال ۱۸۲۵ میلادی، نیکلای اول که در سال ۱۷۹۶ میلادی در «سن‌پطرزبورغ» [: سن‌پترزبورگ] متولد شد بر روسیه سلطنت می‌کرد و روش حکومت او مانند امپراتورهای گذشتۀ روسیه بر پایۀ حکومت استبدادی قرار داشت.

در آن زمان، در روسیه یک طبقۀ تحصیل‌کرده به‌وجود آمده بود که اکثر افراد آن زبان فرانسوی را کم یا زیاد می‌دانستند و کتب نویسندگان فرانسوی را می‌خواندند و از لحاظ مرتبۀ اجتماعی جزو نجبای روسیه به‌شمار می‌آمدند و مرتبه‌های افسری در ارتش روسیه، به آنها اختصاص داشت.

…….

انقلاب سال ۱۸۲۵ روسیه، در جهان یگانه انقلابی است که طرفداران آن از طبقۀ نجبا و اشراف بودند. در انقلاب‌های دیگر ازجمله انقلاب سال ۱۹۱۷روسیه، انقلاب‌ها ازطرف کسانی شروع می‌شد که جزو طبقات محروم و بینوای جامعه به‌شمار می‌آمدند و برای اولین‌بار تاریخ انقلاب سال ۱۸۲۵ میلادی در زبان فارسی به شکل کتاب(همین کتاب) منتشر می‌شود.

از مقدمۀ مترجم بر کتاب

325,000 تومان

شناسه محصول: 1402030802 دسته: برچسب:

جزئیات کتاب

وزن 800 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ذبیح‌الله منصوری

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

سال چاپ

1402

موضوع

تاریخ

وزن

800

نوبت چاپ

اول

کتاب شاهزاده‌خانم محکوم  نوشتۀ داریا اولیویه به ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

گزیده‌ای از متن کتاب

فصل اول: دختری در دفتر کار شاتوبریان

در آغاز پاییز سال ۱۸۲۳ میلادی، یک دختر جوان که لباسی خاکستری‌رنگ دربرداشت وارد وزارت امورخارجۀ فرانسه در پاریس شد و درخواست نمود با آقای «شاتوبریان»، وزیر امورخارجه، ملاقات کند.

پیشخدمتی که دختر جوان به او مراجعه کرده بود، پرسید: خانم آیا شما وقت ملاقات گرفته‌اید؟ دختر جوان گفت: بلی آقا، ازطرف وزارت امورخارجه به من اطلاع داده شده که امروز آقای وزیر را ملاقات کنم.

پیشخدمت گفت: خواهش می‌کنم در اتاق انتظار بنشینید تا نوبت به ملاقات شما برسد. دختر جوان وارد اتاق انتظار باشکوه وزارت امورخارجه شد و در گوشه‌ای روی نیمکت راحتی نشست.

کسانی که در اتاق بودند با حیرت آن زن را می‌نگریستند برای‌اینکه وضع ظاهر او، نشان می‌داد که از تیپ مراجعه‌کنندگان وزارت امورخارجه نیست.

لباس او از پارچۀ ارزان‌قیمت و ساده بود و کفش‌های چرمی سیاه، از نوع کفش‌های بازاری به پا داشت و سایر ارباب‌رجوع‌ها می‌فهمیدند که دختر مزبور بی‌بضاعت و شاید از طبقۀ کارگران است.

آن دختر جوان، مدتی در اتاق انتظار وزیر امورخارجۀ فرانسه نشست تا اینکه نزدیک ساعت یازده صبح، پیشخدمت به او اطلاع داد که وزیر او را احضار کرده است.

زن از جا برخاست و کیف‌ دستی خود را زیر بغل گرفت و با قدم‌های آهسته، وارد اتاق وزیر شد.

شاتوبریان وزیر امور خارجۀ فرانسه در آن موقع موهایی انبوه و سفید و پیشانی عریض و قیافه‌ای مطبوع و نمکین داشت و روزنامه‌های موافق دولت وی را یکی از رجال سیاسی بزرگ اروپا معرفی می‌کردند. ولی آن دختر جوان که بویی از سیاست به مشامش نرسیده بود و سنش اجازه نمی‌داد از مسائل سیاسی مطلع شود شاتوبریان را فقط از نوشته‌های او می‌شناخت و می‌دانست مردی است جهانگرد که مدتی در کشورهای بیگانه می‌زیسته و مناظر طبیعت و آفاق دوردست را دوست می‌دارد و خواندن کتاب‌های او انسان را به هوس می‌اندازد که برود و آن کشورها را ببیند.

وقتی نشست، چون اولین مرتبه بود که خود را در اتاق یک وزیر و مقابل قیافۀ باشکوه شاتوبریان می‌دید، دست‌هایش به ارتعاش افتاد و شاتوبریان که لرزۀ دست او را دید برای‌اینکه وحشت دختر جوان را از بین ببرد با لحن پدرانه شروع به صحبت نمود و گفت:

مادموازل، گذرنامۀ شما حاضر است ولی وقتی من شنیدم قصد دارید تنها به روسیه بروید خواستم گذرنامۀ شما را خودم بدهم تا از شما بپرسم که آیا از این مسافرت طولانی و رفتن به این کشور دوردست بیمناک نمی‌باشید.

بعد از این گفته وزیر امور خارجۀ فرانسه چشم به قیافه بیضوی و چشم‌های سیاه و بادامی و لباس ساده دختر دوخت و با قدری کنجکاوی منتظر شد که بداند دختر جوان چه پاسخ خواهد داد و دختر گفت: آقای وزیر امورخارجه، مادر من زنی است فقیر و من مجبورم کار کنم و اکنون فرصتی به‌ دست آمده که بتوانم شغلی بالنسبه خوب داشته باشم و دور از عقل است که این فرصت را از دست بدهم.

شاتوبریان دید که وقتی دختر جوان حرف می‌زند لب‌های او که دهانی کوچک به‌وجود آورده، در دو طرف دهان دو گودی ملیح به‌وجود می‌آورد و بر نمک قیافۀ او می‌افزاید و دندان‌های سالم و سفیدش را آشکار می‌نماید.

بعد از او پرسید: مادموازل، آیا دور از وطن، از غربت و تنهایی احساس ملال نخواهید کرد؟

دختر جوان که بعضی از کتاب‌های شاتوبریان را خوانده بود جواب داد: آقای وزیر خود شما، در کتاب‌هایی که نوشته‌اید، به من آموختید که غربت و تنهایی را دوست داشته باشم و من این قریحه را از شما فراگرفتم.

شاتوبریان گفت: مادموازل از ابراز لطف شما نسبت به نوشته‌های خودم متشکرم و می‌بینم که شما دختری باعزم هستید و می‌توانید تصمیم خود را به‌موقع اجرا بگذارید.

دختر جوان گفت: آقای وزیر، من احساس می‌کنم که تقدیر، راه مرا پیش پایم گذاشته و باید از این راه بروم که شاید زندگی من و مادرم بهتر شود.

چون آن دختر به‌سادگی و از روی صمیمیت صحبت می‌کرد در شاتوبریان مؤثر واقع شد و گذرنامه‌اش را به او داد و گفت: فرزند امید دارم که خداوند به شما توفیق بدهد ولی بدانید که در کشوری مثل روسیه باید همت و استقامت داشته باشید و خیلی چیزها در روسیه هست که در فرانسه نیست.

دختر جوان گذرنامۀ خود را از دست وزیر امورخارجه گرفت و از اتاق خارج شد و از عمارت وزارت امور خارجه بیرون رفت و وارد خیابان گردید.

بااینکه پنج سال از سکونت آن دختر به اسم «پولین» در پاریس می‌گذشت، هنوز وقتی در خیابان‌ها قدم می‌زد مثل این بود که خود را در یک شهر غریب می‌بیند.

پنج سال قبل، پولین که فرزند ارشد مادر بود برای دوزندگی از ولایات وارد پاریس شد و در خیاط‌خانه‌ای شروع به کار کرد.

مادر امیدوار بود که دخترش پولین بعد از رفتن به پاریس، بهتر زندگی کند و لااقل غصۀ لباس و کفش و کلاه او را نداشته باشد زیرا پولین چون بزرگ شده بود، نمی‌توانست مثل بچه‌های دیگر، لباس ژنده بپوشد و بدون جوراب از منزل خارج شود.

پدر پولین از افسران ارتش فرانسه به‌شمار می‌آمد و در تمام جنگ‌های ناپلئون شرکت کرد و بعد از اینکه فوت نمود، حقوق و مزایای او را به خانواده‌اش می‌پرداختند و زن و فرزندان وی به‌راحتی زندگی می‌کردند.

ولی سقوط امپراتوری ناپلئون و تجدید سلطنت سلسلۀ «بوربون» در فرانسه، تمام افسران دورۀ امپراتوری فرانسه را بیکار و مستمری خانواده‌های مقتول را قطع نمود و مستمری خانوادۀ پولین هم قطع شد و مادرش با چهار فرزند بدون وسیلۀ معاش ماند.

در ولایات، شغلی برای پولین یافت نمی‌شد و مادرش از روی اضطرار دختر ارشد خود را به پاریس فرستاد.

پولین در پاریس، هر بامداد به خیاط‌خانه می‌رفت و شب، خسته‌وکوفته به اتاق کوچک خود مراجعت می‌کرد و مثل اکثر کسانی که در زندگی دچار عسرت هستند، به‌وسیلۀ خیال، خود را تسلی می‌داد و یکی از بهترین وسایل تسلای او، کتاب‌های شاتوبریان بود.

شب وقتی به خانه برمی‌گشت و یکی از کتب او را به ‌دست می‌گرفت، با نویسنده به دشت‌های وسیع و سبز امریکا می‌رفت و با چشم‌های شاتوبریان، تپه‌های سبز و خرم را که آن‌قدر بالا می‌رود تا به آسمان متصل می‌شود، می‌دید و روی سبزه‌هایی که هرگز لگدهای یک انسان آنها را کثیف نکرده می‌نشست و گوش به صدای پرندگان و زمزمۀ شاخسار می‌داد.

شاتوبریان که دختر جوان را با خود به دشت‌های وسیع و سبز امریکا می‌برد به او می‌گفت روزی که ما از صحرا کوچ کردیم و شهرنشین شدیم، به‌ دست خود، خویش را در زندان جاوید محبوس نمودیم و تا زنده هستیم باید در این زندان به‌سر ببریم و از سعادت محروم باشیم.

نیکبختی بدون غل‌وغش فقط در صحرا، در آغوش طبیعت به ‌دست می‌آید و تا انسان قائل به این حقیقت نشود نیکبخت نخواهد شد.

پولین براثر خواندن این نوشته‌ها آرزو می‌کرد که روزی به امریکا برود و در جلگه‌های وسیع آنجا که زمین بدون ارزش است، قطعه‌ای زمین برای سکونت انتخاب کند و از راه کشاورزی و تربیت دام، بدون اینکه رهین منت دیگران باشد، یا او امر آنها را گردن بنهد، معاش خود را تأمین نماید ولی هردفعه که سر از کتاب برمی‌داشت و نظر به اطراف خود می‌انداخت می‌دید که در چهاردیوار اتاق خود محبوس می‌باشد و پای گریز ندارد.

پولین عمه‌ای داشت که ماهی یک‌مرتبه به منزل وی می‌آمد و او را با خود برای گردش به صحرا می‌برد و آن زن با بعضی از خانواده‌های محترم دوستی داشت.

یک روز که پولین در خیاط‌خانه مشغول کار بود دید که کالسکه‌ای مقابل خیاط‌خانه توقف نمود و او و یک زن دیگر از کالسکه فرود آمدند و وارد مغازه گردیدند. آن دو نفر در آغاز به ملاقات مدیرۀ خیاط‌خانه رفتند و بعد نزد پولین آمدند وزن ناشناس به پولین گفت: مادموازل چون من با عمۀ شما دوستی دارم و مایلم خدمتی به شما بکنم آمده‌ام به شما پیشنهاد نمایم که برای کار به مسکو بروید.

پولین از این حرف که هیچ انتظار شنیدنش را نداشت بسیار حیرت کرد و پرسید: آیا من می‌توانم به مسکو بروم؟ آیا یک دختر جوان، قادر است که به‌تنهایی در روسیه زندگی نماید؟

زن ناشناس گفت: مادموازل، در مسکو عده‌ای از هم‌وطنان شما زندگی می‌کنند و زبان فرانسوی در آنجا دومین زبان ملی است و اگر شما موافقت کنید به مسکو بروید، به شما بد نخواهد گذشت و در یکی از خیاط‌خانه‌های آنجا شروع به کار خواهید کرد و مزدی خوب خواهید گرفت و پس از سه سال، وقتی به فرانسه مراجعت کردید دارای سرمایه و جهیزی قابل‌ملاحظه خواهید بود.

پولین بعد از مشورت با عمه این پیشنهاد را پذیرفت چون فهمید علاوه بر اینکه مزدی بیشتر خواهد گرفت، مسافرت به روسیه محیط زندگی او را تغییر خواهد داد و گرچه روسیه با آمریکا فرق دارد، ولی هرچه باشد کشوری است وسیع و دارای رودها و جنگل‌های بزرگ و او که عاشق طبیعت است می‌تواند در آنجا از گردش در جنگل و روی رودخانه‌های وسیع روسیه کامیاب شود.

آن‌وقت پولین قراردادی را برای رفتن به مسکو و کار کردن در یکی از خیاط‌خانه‌های آنجا، به مدت سه سال امضاء کرد و موافقت نمود به‌محض اینکه گذرنامه‌اش حاضر شد به‌وسیلۀ کشتی از راه دریا، عازم روسیه شود.

وقتی دختر جوان درخواست گذرنامه کرد، پلیس فرانسه بدون اشکال با صدور گذرنامه موافقت نمود زیرا مناسبات دو کشور فرانسه و روسیه در آن موقع خوب بود.

فقط شاتوبریان، وزیر امور خارجه، وقتی شنید که یک دختر جوان از خانواده‌ای محترم که پدرش یکی از افسران ارتش فرانسه بوده، می‌خواهد به روسیه برود حیرت کرد و خواست که پولین را ببیند و ‌طوری که گفتیم پولین او را ملاقات نمود و گذرنامه‌اش را از دست او گرفت.

پس از دریافت گذرنامه چون دیگر در پاریس کاری نداشت از مدیرۀ خیاط‌خانه و عمه‌اش خداحافظی کرد و نزد مادر رفت تا از او و سایر افراد خانواده هم خداحافظی کند.

مادر دختر جوان خود را به یک ناخدای فرانسوی که از بندر لوهاور با کشتی به سن‌پطرزبورغ پایتخت روسیه می‌رفت، سپرد و از قضا ناخدای کشتی پدر پولین را شناخت و مثل فرزند خود تا سن‌پطرزبورغ از وی نگاهداری کرد.

در آنجا خانمی که از مسکو آمده بود پولین را پذیرفت و او را با خود به مسکو برد.

وقتی دخترجوان وارد مسکو شد و در خیاط‌خانه‌ای به نام «کانون شیک‌پوش‌ها» شروع به کار کرد، با شگفت تقریباً خود را در پاریس دید.

در آن موقع که زمان شروع تاریخ ما می‌باشد در مسکو محله‌ای بود به نام «پون‌دِه‌مارشو»[1] و این محله مرکز مغازه‌های خیاطی و کتاب‌فروشی‌های فرانسوی به‌شمار می‌آمد.

در سال ۱۸۱۲ میلادی وقتی ناپلئون وارد مسکو شد و روس‌ها آن شهر را آتش زدند دو محله و یک‌عده از عمارات که مورخین شمارۀ آنها را سی عدد گفته‌اند از حریق مصون ماند. آن دو محله عبارت بود از کاخ کرملین که چون وسعت دارد، یک محله است و محلۀ پون دِه مارشو، مرکز خیاط‌خانه‌ها و کتاب‌فروشی‌های فرانسویان.

این دو محله و بعضی از عمارات، در نقاط مختلف شهر، ازاین‌جهت مصون ماند که عمارات آنها را با آجر و سنگ ساخته بودند و هرچه خانه‌های چوبی در مسکو وجود داشت بر اثر حریق از بین رفت.

[1]. پل مارشال‌ها (مترجم)

انتشارات نگاه

کتاب شاهزاده‌خانم محکوم  نوشتۀ داریا اولیویه به ترجمه و اقتباس ذبیح‌الله منصوری

اینستاگرام انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “شاهزاده‌خانم محکوم”