کتاب «سونات زمستان» نوشته دوروتی ادواردز ترجمۀ آرمین دارابینژاد
گزیده ای از متن کتاب :
یک
روز زیبایی بود. خورشید میتابید و هوا گرم بود. هر که وقتش تنگ نبود، فرصت را غنیمت میشمرد؛ چیزی به زمستان نمانده بود. آرنولد نتل[1]، متصدی جدید تلگراف، پیش از ورود به ادارۀ پست دقایقی بیرون از محل اقامتش درنگ کرد. گردنی باریک و بلند داشت و قدری لاغر و نحیف به نظر میرسید. بیماری او را واداشته بود تا برای گریز از زمستانِ شهر و کار به اینجا بیاید. دیشب رسیده بود. شبِ رسیدنش سرد و بارانی بود و ملالتبار؛ اما حال، گویا به خوشآمدگویی او، روز اول اقامتش زیبا مینمود. درختان همهجا تقریباً عریان بودند، اما همچنان چند برگ زرّین از شاخههای سیاهشان آویخته بود. گویی دستی این خطوط سیاه و برگهای زرّین را بر بوم خاکستریِ بیجانِ آسمان نقش زده است. گرمای خورشید از خلال ابرهای نازک میتابید؛ اما خاک که چشمبهراه زمستان بود، حال خشک و سخت مینمود و پاسخی به آفتاب نداشت.
آفتاب فقط کودکان و گربههای ده را فریب میداد. الکساندر کلارک کوچک،[2] از اهالی خانۀ آقای نتل، لباسش را وسط خیابان از تن درآورد و وقتی خواهرش پاولین[3] او را دید، چنان به باد سیلیاش گرفت که مثل همیشه زد زیر گریه. دوباره لباس تنش کرد. از بازویش گرفت و شروع کرد به تکان دادنش، چنانکه هقهقِ پسرک بلند شد. بعد از آن دست از سرش برداشت تا برود و روی لبۀ پیادهرو بنشیند. کسی از آنجا میگذشت و برای آنکه گریهاش را بند بیاورد، به او نیم پنی پول داد، اما پسرک همسایه به محض اینکه از چشم بقیه دور ماندند، پول را دزدکی قاپید و الکساندر، همچنان گریان، جاده را تنها به سمت بالا در پیش گرفت.
خواهرش پاولین به ادارۀ پست رفت. قرار بود برای مادرش خرید کند؛ اما میخواست اول مستأجر جدیدشان را ببیند، زیرا او دیشب، دیروقت رسیده و صبح هم مادر به پاولین اجازه نداده بود صبحانهاش را ببرد. خانم کلارک خودش امروز صبحانه را حاضر کرده بود. پاولین داخل رفت و برگۀ تلگرافی خواست. آرنولد نتل به او برگهای داد. مردی جوان و عجیبوغریب بود؛ خوشلباستر از همۀ پسرانِ گروه کر. پاولین به او لبخند زد. بعد سرش را پایین انداخت و یکی از پاهایش را روی زمین کشید. دوباره سرش را بلند کرد؛ گویی نمیتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. نتل نیز آشکارا گمان برد که دخترک به او میخندد. صورتش سرخ شد. از قرار معلوم بسیار کمروست و گذشته از هرچیز، از دختران ترسی ناشناخته دارد.
بر تارک درختان برگی نبود و شاخههای عریانشان در امتداد آسمانِ خاکستری کش آمده بودند. جلوتر، روی تپه، سه درخت کوچک نَراد روبهروی خانهای سفیدرنگ قد علم کرده بودند. در تضاد با سفیدی دیوارهای خانه، رنگ سبز درختان به چشم میخورد. اولیویا،[4] از اهالی آن خانه، با لباس سفید پشمی از تپه پایین آمد. همچنان که از میان درختانِ خاکستری و در امتداد جادۀ سبز پایین میآمد، نمیشد دقیق گفت آیا این شمایلِ سفیدپوش همان تابستان است که غماگین از زمین دور میشود یا زمستان است که پاورچینپاورچین و خاموش بر آن گام میگذارد.
پاولین سر برگرداند تا او را ببیند؛ گرچه چندان علاقهای به معنای نمادینِ شمایل سفیدپوش نداشت و فقط به لباسش اهمیت میداد. خواهرانِ نران[5] همیشه لباسهای زیبنده به تن داشتند و خود نیز زیبا بودند. اولیویا صورتِ گردِ رنگپریده و پهنی داشت، با دو چشمِ حزین و مژههایی به بالا فر خورده که به او جلوهای کودکانه و معصوم میبخشید. هنگامی از ادارۀ پست میگذشت، آرنولد نتل اتفاقی او را از پنجره دید. گردنِ نازکِ بلندش را چرخاند تا به او نگاه کند و وقتی دختر از دیدرس خارج شد، دوباره پشت میز نشست و قدری صورتش سرخ شد.
غروب که رسید، در حسن ختامِ این روز دلانگیز، باد شروع به وزیدن کرد و ابرهای خاکستری بزرگ در آسمان شناور شدند. باد هوهوکنان در ده میپیچید، درها و پنجرهها را به هم میکوفت و شاخههای درختان را به شکل ترسناکی میلرزاند. سراسر شب وزید و صبح که شد، برگهای زرّین همگی از درختانِ عریان جدا شده و روی زمینِ سختِ سرد و زیر سم اسبان و چرخ کالسکهها در خیابان افتاده بودند. باد سرد و تیز بود. زمستان از راه رسیده بود.
گاهی پیش میآید که وقتی به جایی جدید میرویم و انتظار زیادی از آن داریم، از میان چهرگان، چهرهای نو برمیگزینیم که گویی وعدۀ تحقق همۀ امید و انتظاراتمان را به ما می دهد و شاید به همین دلیل بود که نتل خاطرۀ نخستین روزی را که اولیویا با لباس سفید از جلویش رد شده بود بارها به یاد آورد و همۀ جزئیات آن را چنان به خاطر داشت که گویی این دختر همان قاصدی است که خبر از سلامتِ او دارد؛ زیرا هرچه باشد، سلامتی همان دلیلی بود که او را به روستا آورده بود. وقتی چند روز بعد اولیویا برای فرستادن تلگرافی به ادارۀ پست رفت، به نظر میرسید مرد جوان قدری هیجانزده است. اولیویا درخواست کرد برگهای به او بدهد و تعجببرانگیز بود که آرنولد نتل کمرو نبود. درحالیکه سرش را به شکل عجیبی کمی عقب داده بود، نگاهش کرد، لبخندی زد و برگهای به او داد. دختر به او توجهی نشان نداد؛ اما فرم را گرفت و شروع به ور رفتن با نوکِ قلم کرد. آرنولد نتل به مرکبدان نگاه کرد و قدری مرکب در آن ریخت. چند قطرهای را نیز روی زمین ریخت و مرکبخشککن را برداشت تا آن را پاک کند. دختر کمکش کرد. گویی همهاش یک رؤیا بود؛ دستش به دستان دختر نخورد و اگر خورد هم خیلی طبیعی، بدون اینکه احساس شرمندگی کند آن را عقب کشید. کلمات را اشتباه شمرد و اولیویا تصحیحش کرد و این یکی نیز برایش مهم نبود؛ اما گفت: «اوه، بله. من رو ببخشید.» و دختر لبخند زد و سر تکان داد.
همچنان که اولیویا در حال خارج شدن بود سرش را چرخاند و گفت: «فوری به دستش میرسه؟»
و او لبخند زد و کاملاً طبیعی گفت: «آره، مطمئناً زود میرسه.»
بعد احساس کرد شاید همهچیز چندان هم بینقص پیش نرفته است. هرچه باشد مرکب ریخته و چیزهای کوچک زیادی درست نبود: شمردن کلمات به اشتباه کاری احمقانه بود. اما تا مدتها پس از این اتفاق احساس شادی و هیجان میکرد و یقین داشت که همهچیز درست پیش رفته است. هرچند طبق معمول پیش خودش شدیداً احساس خجالتزدگی داشت.
دو دختر خانوادۀ نران همۀ عمر پیش داییشان در خانۀ سفید، همجوارِ درختانِ نراد زندگی کرده بودند؛ اما داییجان سال قبل از دنیا رفته و حال یکی از عمههایشان آمده بود تا با آنها زندگی کند.[6] عمهخانم عادت داشت حوالی ده قدم بزند و خرید کند. کمابیش چاق بود و اندکی نیز شبیه به غاز و همانطور که غازها احمقانه ظالم به نظر میرسیدند، او نیز چنین حسی القا میکرد. زندگی در ده را چندان دوست نداشت، اما این موضوع سبب نشده بود از آمدن پیش برادرزادههایش و زندگی با آنها صرفنظر کند. پسرش نیز با او آمده بود؛ مردی کوتاهقد، چاق و خوشطبع بود و دوستداشتنی. میگفت محصل فلسفه است و اغلب نیز احساس میکرد آدم بسیار مهمی است.
اگر خانمِ کرل[7] کسی را در ده مییافت که مصاحبت با او برایش سرگرمکننده بود، بیدرنگ با او از در آشنایی وارد میشد. وقتی کارمند جدید ادارۀ پست را دید، جویا شد تا ببیند آیا او تازهوارد است یا خیر. رئیس ادارۀ پست عموی آرنولد نتل بود و به همین دلیل او به این ده آمده بود. نتل را صدا کرد و او از پشت میز بلند شد تا از لابهلای نردهها با خانم کرل صحبت کند. صورتش سرخ شد، لبخند عجیبی زد و در پاسخ دادن سؤالها به تتهپته افتاد. زن بیآنکه لبخند بزند به او نگاهی انداخت و با حواسپرتی با او دست داد؛ اما وقتی به خانه رفت، گفت مرد جوان به نظرش باهوش آمده است.
[1]. Mr Arnold Nettle
[2]. Little Alexander Clark
[3]. Pauline
[4]. Olivia
[5]. Neran
[6]. دو جملۀ زیر را در ترجمۀ فارسی حذف کردهام:
The uncle was their mother’s brother; this aunt was the sister of their father.
[7]. Mrs Curle
کتاب «سونات زمستان» نوشته دوروتی ادواردز ترجمۀ آرمین دارابینژاد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.