در آغاز کتاب سودابه سیاوش را کشت، میخوانیم:
فهرست
اين داستان اصلاً واقعي نيست…. 85
هر چيزي از وسط دوباره تكرار میشود. 105
«بهمن شعلهور» اسم يك آدم است. يك مترجم كه كتابهاي خوبي را به خوبي ترجمه كرده است. اين را گفتم كه بدانيد خودم ميدانم، امّا الان من اصلاً نميخواهم دربارهي اين مترجم مشهور حرف بزنم. میخواهم دربارهي بهمني حرف بزنم كه شعلهور بود. حواستان نرود به بهمن پنجاه و هفت كه انقلاب شد. خودم هم خيلي مطمئن نيستم بهمن شعلهور مورد نظر من به اين دو تا بهمن شعلهور ربط دارد، يا ندارد. اگر دنياي خواب به دنياي بيداري ربط داشته باشد، شايد اين دو تا بهمن هم به بهمن مورد نظر من ربط مستقيم يا غير مستقيم پيدا كنند. حالا توضيح میدهم خودتان بهتر متوجه موضوع میشويد.
يك شب خواب ديدم تنهايي بلند شدهام رفتهام كوه. نه اين كه با ابزار و اَدوات رفته باشم مثلاً فتح قلّه. همين طوري با يك كولهپشتي رفته بودم با ماشين تويوتاي آبيام تا پاي كوه و بعد از راه باريك پيچدرپيچي داشتم میرفتم توي دل كوه. راه تا يك جايي فقط گِل و شُل بود، ولي از يك جايي ديگر برف نشسته بود روي و توي راه. نميدانم چقدر جلو رفتم كه ناگهان نميدانم در كجاي جهان انفجاري رخ داد و بهمن فرو ريخت. بهمن همين طور كه فرو ميريخت، حالا بر اثر انفجار يا شايد اصطكاك، آتش گرفت و تبديل شد به بهمن شعلهور. حالا شايد اگر من خودم در تظاهرات روزهاي انقلاب شركت نكرده بودم، يا «خشم و هياهو»ی «ويليام فالكنر» را با ترجمهي «بهمن شعلهور» نخوانده بودم؛ براي شعلهور بودن بهمن، صفت ديگري انتخاب ميكردم. حالا مثلاً بهمن سوزان يا بهمن آتشين يا حالا هر چيز ديگري.
به هرحال چيزي كه الان خيلي مهم است اين است كه من گرفتار بهمن شعلهور شدم و اگر توي تلويزيون ديده باشيد، معمولاً كسي كه گرفتار بهمن ميشود نجات پيدا نميكند و اگر هم نجات پيدا كند، حدّاقل مرگ را به چشم ديده است. اين البته دربارهي كساني صدق میكند كه گرفتار بهمن شدهاند، وگرنه در طول و عرض تاريخ و جغرافيا، كسي تا حالا بهمن شعلهور را تجربه نكرده است جز من.
خلاصه اين كه الان شما داريد تجربيات منحصر به فردي را میخوانيد كه تجربه كردنش از عهدهي بشر خارج است و فقط طبيعت ميتواند اين تجربه را نصيب كسي كند.
بهمن شعلهور فرود ميآمد و من با چشمهاي از حدقه بيرونزده، با وحشتي غيرقابل وصف، زل زده بودم به عظمت بهمن. نمیدانستم الان كه بهمن به من برسد از فشار بهمن استخوانهایم خرد میشود يا از شعلهور بودن آن، جهنّم را تجربه میكنم. با وجود اين كه دلم میخواست با چشمان كاملاً باز بميرم، از يك فاصلهای ديگر توان نگاه كردن به آن جهنّم توفنده را نداشتم. لحظاتي كه نميدانم چقدر طول كشيد، با چشمهای كاملاً بسته منتظر مرگ بودم، ولي اتّفاقي نيفتاد. در آن لحظه، قبل از حسّ مرگ، منتظر حسّ وحشتناك خرد شدن يا سوختن بودم، ولي هيچكدام از اينها اتّفاق نيفتاد.
خب پس واقعاً در آن لحظه چه اتّفاقي افتاد كه الان قرار است برايتان تعريف كنم؟ بهمن شعلهور آمد و از من رد شد و من همچنان استوار سر جايم ايستاده بودم. بهمن رد شد و ديدم كه در مسير همه چيز را در هم كوبيد و سوزاند و رفت تا درياچه. درياچه را در كسري از ثانيه بخار كرد و بعد در درياچه چون زمين شيب عجيبي داشت، ديگر بهمن را نديدم و فقط شعلهور بودنش را ديدم كه آن هم ده دقيقه بعد ديگري اثري از خود بر جا نگذاشته بود.
در آن لحظه من بودم و كوهي كه کاملاً خشك شده بود و زميني كه مثل كوير از تشنگي تَرَك برداشته بود و درياچهای كه به گودالي عظيم مبدّل شده بود. يك لحظه به ذهنم رسيد در كار طبيعت دخالت نكنم و بروم دنبال كوهنوردي خودم، ولي از طرفي به نظرم رسيد با اين اتّفاقي كه براي كوه افتاده بود، كوهنوردي ديگر خيلي جواب نمیدهد. از همان راهي كه آمده بودم برگشتم و رفتم سر وقت درياچه. حالا اين چيزي كه من در يك جمله مینويسم، موقع عمل چند ساعت طول كشيد، آن هم با اعمال شاقّه.
حالا به نظرم مرا بالا سر گودال مهيب درياچهی سابق رها كنيد و برويد به چهار هزار سال پيش كه اين درياچه چهار برابر قبل از فرود بهمن شعلهور بود. آن موقع كنار اين درياچه فقط يك كلبه بود كه يك مرد و يك زن توي آن زندگي میكردند. اصلاً الان كه دارم تعريف میكنم يادم میآيد كه خودم هم به خاطر خواندن داستان آن مرد و زن تصميم گرفتم از اين جا سر دربياورم.
مرد نشسته بود پشت ميز كامپيوترش و تند تند رمان جديدش را تايپ میكرد. زن داشت جدول روزنامه را حل میكرد و گاهي زيرچشمي به مرد مینگريست. مرد همينطور كه رمانش را فيالبداهه تايپ میكرد گفت:
– نُتهای موسيقي شگفتانگيز جديدت را نوشتي؟
زن ابروي چپش را بالا انداخت و گفت:
– اين همه نُت نوشتم براي كي؟ تو داري براي كي رمان مینويسي؟ چرا باورمان نمیشود روي كرهی زمين فقط ما دو نفر زندگي میكنيم؟
مرد بدون اين كه از تايپ كردن دست بردارد گفت:
– ما دو نفر آخرين آدمهای بازمانده از تمدّن بشر نيستيم. پشت همين كوههای سر به فلك كشيدهی اطرافمان آدمهایی زندگي میكنند كه به خاطر بهمن شعلهور از ما و ديگران دور افتادهاند، ولي روزي دوباره همديگر را پيدا خواهيم كرد. همان طوري كه از تمدّن چهار هزار سال پيش چيزهايي براي ما مانده است، از تمدّن ما هم براي آدمهای چهار هزار سال بعد چيزهايي به يادگار میماند. شايد روزي كسي در همين كلبه پشت همين ميز يا روي همان مبل بنشيند و با گوش جان سپردن به نُتهای موسيقيايي تو، رمان مرا بخواند.
زن زل زد به مرد و گفت:
– فكر میكني تا آن موقع اين كلبه و وسايلش باقي میمانند؟
مرد نيمنگاهي به زن انداخت و گفت:
– به جادوي نُتهای تو و سِحر كلمات رمان من بستگي دارد. ما میتوانيم حتّي همهی جهان را جاودانه كنيم.
زن روزنامه را كنار گذاشت و گفت:
– میشود دست از تايپ كردن برداري و رمانت را تا اين جايي كه نوشتهای برايم بخواني؟
مرد انگار چهار هزار سال بود منتظر شنيدن اين جمله بود، چون بلافاصله دست از تايپ كردن كشيد و گفت:
– يكي از صفحههای يك ساعتهی موسيقيات را بگذار تا با جادوي نُتهای تو، برويم توي دنياي آدمهای ديگر.
زن رفت سراغ گرامافون و مرد چايساز را روشن كرد و آب را جوش آورد و دو استكان چاي نپتوني ريخت و آورد گذاشت روي ميز عسلي جلوي كاناپه و بعد رفت نشست پشت ميز كامپيوتر و شروع كرد به خواندن رمانش:
«بهمن شعلهور» اسم يك آدم است. يك مترجم كه كتابهای خوبي را به خوبي ترجمه كرده است. اين را گفتم كه بدانيد خودم میدانم، امّا الان من اصلاً نمیخواهم دربارهی اين مترجم مشهور حرف بزنم. میخواهم دربارهی بهمني حرف بزنم كه شعلهور بود. حواستان نرود به بهمن پنجاه و هفت كه انقلاب شد. خودم هم خيلي مطمئن نيستم بهمن شعلهور مورد نظر من به اين دو تا بهمن شعلهور ربط دارد، يا ندارد. اگر دنياي خواب به دنياي بيداري ربط داشته باشد، شايد اين دو تا بهمن هم به بهمن مورد نظر من ربط مستقيم يا غير مستقيم پيدا كنند. حالا توضيح میدهم بهتر متوجه موضوع میشويد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.