زندگی و سرنوشت یک آدم‌فروش

جویس کارول اوتس

ترجمۀ آرتوش بوداقیان

شب زمان ایده‌آلی برای شروع سفری طولانی، آن هم به تنهایی، نیست ولی تو به‌شدت مشتاق فراری، فرار از نیاگارای جنوبی! هوای این‌جا برایت سنگین است و نفس‌کشیدن مشکل! چرا؟ چون در این‌جا سر سوزنی بیشتر با کشته‌شدن فاصله نداشتی. از شدت لگدکوب‌شدن نزدیک بود از هوش بروی. آنگاه که نقش زمین شدی و پوتین‌های سنگین برادرت سر و گلو و پایین‌تنه‌ات را خرد می‌کردند او شاید داشت دقیقاً ادای کسانی را درمی‌آورد که در زندان همین بلا را بر سرش آورده بودند.

225,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 350 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

برونو آپیتز, عبدالحسین شریفیان

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

446

سال چاپ

1401

وزن

350

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب «زندگی و سرنوشت یک آدم‌فروش» نوشتۀ جویس کارول اوتس  ترجمۀ آرتوش بوداقیان

گزیده‌ای از متن کتاب

فصل اول: طالع شوم

آب‌های تیره و متعفن ساحل رودخانه را به یاد دارم که رنگشان به بادمجان‌های سیاه و گندیده‌ای می‌مانست که صبح همان روز در راه مدرسه دیدیم و به آنها خیره شدیم. از روی پل لاک استریت[1] عبور کردیم و به طرف پیاده‌رو کناری پل گام برداشتیم. درست زیر پایمان رودخانه جوشان و خروشان که در روزهای آفتابی به رنگ لاجوردی و در روزهای ابری به رنگ خاکستری براق جلوه می‌کرد غرش‌کنان جریان داشت و به‌نظر می‌رسید آب‌های کناری ساحل رودخانه تغییررنگ داده‌اند و به بنفش تیره می‌زنند و بویی همچون بوی روغن سوخته اتومبیل از آنها به مشام می‌رسید. این آب‌های متلاطم و خروشان و کف‌آلود گویی جان داشتند و چونان مارهای عظیم‌الجثه اژدهاگونه درهم می‌پیچیدند و به پیش می‌تاختند، مارهایی که هیچ تمایلی به تماشایشان نداشتید ولی درعین‌حال مجبور بودید نگاهشان کنید.

خواهرم کیتی[2] سقلمه‌ای به پهلویم زد و درحالی‌که دماغش از بوی تعفن آب‌ها چین برداشته بود گفت:

_ زودباش ویلت[3]! باید از اینجا بریم… .

من به نرده‌های کناری تکیه داده و به پایین خیره شده بودم و تلاش می‌کردم بفهمم آیا اینهایی که می‌بینم واقعاً مار‌اند؟ مارهای عظیم‌الجثه‌ای به طول بیست سی متر؟ فلس‌هایشان با تلئلویی بنفش‌فام برق می‌زد، منظره فوق‌العاده وحشتناکی بود. لرزش رعشه‌مانندی بدنم را فرا گرفت و از بویی که از آنها متصاعد می‌شد حالت تهوع و دل‌به‌هم‌خوردگی پیدا کردم.

تا جایی‌که می‌شد از محلی که ایستاده بودیم بالای رودخانه را دید موج‌های متلاطمی از کناره‌های رودخانه جریان داشتند که رنگشان به بنفش چرب‌آلودی می‌زد درحالی‌که در قسمت‌های دیگر، آب‌ها با رنگی شبیه به رنگ صخره‌های سنگی و صدایی رعدآسا جوشان و خروشان به‌پیش می‌تاختند. رودخانه نیاگارا[4] داشت به طرف آبشارهایش در هفت مایل جلوتر می‌شتافت.

من و خواهرم دوان‌دوان از پارک کنار رودخانه بیرون زدیم و از ترس این‌که نکند آن مارهای اژدهامانند دنبالمان افتاده باشند حتی نیم‌نگاهی نیز به پشت سرمان نینداختیم.

دوازده سال داشتم و صبح آن روز آخرین روز دوران کودکی‌ام بود.

***

علی‌‌رغم تصورات تخیل‌گونه من و خواهرم اژدهاهای آن آب‌های بنفش‌فام واقعی بودند. ساکنان هراس‌زده نیاگارای جنوبی[5] آن را دیده و قضیه را گزارش کرده بودند و تماس‌های بی‌شماری با مقامات ذی‌ربط و پلیس گرفته شده بود.

آن شب در صفحه اول روزنامه ساوت نیاگارا یونیون جورنال[6] خبر مختصری چاپ شده بود مبنی بر اینکه صبح آن روز در نتیجۀ انجام روال عادی و همیشگی رسوب‌زدایی توسط سازمان آب و فاضلاب حوزه شهر نیاگارا مقادیر معتنابهی رسوب و لجن در بستر رودخانه رها شده که همین امر باعث بروز چنین تغییراتی در رودخانه شده است و جای هیچ‌گونه نگرانی نیست.

پس از آن که پدر این خبر کوتاه را قرائت کرد پرسیدم:

_ معنی اینها چیه پدر؟ لایروبی، لجن و رسوب‌زدایی یعنی چی؟

پدرمان خندید و پاسخ داد:

_ لایروبی و رسوب‌زدایی، طبق روال همیشگی، جای نگرانی نیست، حتماً!!؟ بی‌شرف‌ها دارند مسموم‌مان می‌کنند معنی‌اش یعنی این!

فصل دوم: عاق والدین

زمانی من محبوب‌ترین فرزند پدرم بودم، محبوب‌ترین بین هفت فرزندش، تا اینکه آن اتفاق وحشتناک بینمان رخ داد، اتفاقی که هنوز که هنوز است درصدد برطرف‌کردن اثراتش هستم.

نوامبر 1991 بود، دوازده سال‌ و هفت ماه سن داشتم که از خانواده بیرونم کردند و به تبعید فرستادند آن هم به مدت سیزده سال! برای یک بزرگسال احتمالاً سیزده سال مدت چندان طولانی‌ای نیست ولی برای یک بچۀ دوازده‌ساله به معنی یک عمر است.

_ دختر کوچولوی بابا کیه؟

_ ویولت رو[7]، ویولتروی کوچولو!

آن زمان که دختر کوچولویی بودم بابام که دماغ کوچک و سربالایم را می‌بوسید قلقلکم می‌آمد و جیغ‌و‌داد راه می‌انداختم. بابا مرا با دست‌های قوی‌اش می‌گرفت و وانمود می‌کرد قصد دارد به هوا پرتابم کند که من خیلی می‌ترسیدم ولی ترسم را آشکار نمی‌کردم چون بابام از دختر کوچولوی بزدل و ترسو هیچ خوشش نمی‌آمد. شیوه‌های ابراز محبت پدرم داشت پرشورتر می‌شد: بالا انداختن‌ها، قلقلک‌ دادن‌ها، احساسات شدید پدرانه و غیره و غیره. بوی دلپذیری از پدرم به مشام می‌رسید، بوی نفس‌هایش، بوی قاطعیتش، بوی قدرت و صلابت مردانه‌اش:

_ حال دختر کوچولوی بابا چطوره؟ از بابات که نمیترسی؟ بهتره نترسی! بابا مثل دیوانهها ویولت روی کوچولوشو دوست داره!

***

قبل از تولد من دختر کوچولوی محبوب پدرم خواهر بزرگترم میریام[8] بود. بعدها خواهر دیگرم کیتی شد محبوب‌ترین دختر بابا.

ولی حالا محبوب‌ترین دختر «ویولت رو» بود و محبوب‌ترین باقی ماند چون جوان‌ترین عضو خانواده کریگان[9] بود، ته‌تغاری محبوب و دوست‌داشتنی.

پدرم شخصاً اسمم را انتخاب کرده بود: ویولت رو، اسمی که ادعا می‌کرد در یک ترانه ایرلندی شنیده و به‌عنوان یک پسر نوجوان مجذوب و مسحور آن شده بود.

گفته می‌شد ویولت‌ رو ثمره یک حاملگی عارضی و اتفاقی بود، حاملگی‌ای دیرهنگام. ولی در اذهان مؤمنان هیچ چیزی نمی‌تواند واقعاً اتفاقی و تصادفی باشد، همه ابنای بشر سرنوشت ویژه خودشان را دارند و روح و نفس همگان نزد پروردگار عزیز و گرانبهاست. خانواده سرنوشت ویژه خودش را دارد، خانواده‌ای که در آن متولد شده‌اید و به آن تعلق دارید، تعلقی که هیچ گریز و انکاری از آن مقدور و میسر نیست.

مادرت به‌شدت از متولدشدن تو ذوق‌زده شده بود. دختر کوچولوی خوشگلی به دنیا آمده بود تا جای بقیه را بگیرد. بقیه‌ای که رشد می‌کردند، بزرگ می‌شدند و داشتند از او فاصله می‌گرفتند و دور می‌شدند به‌ویژه پسرها که دیگر به زحمت جرأت می‌کرد لمس‌شان کند. گرمی پوست تنشان، نگاه‌های تند و صورت‌های خشن و پوشیده از کرک‌شان که دیگر برایش عادی شده و تعجبش را برنمی‌انگیخت. اجازه نداشت همین‌طور سرزده و بدون درزدن وارد اتاقشان شود: اوه ببخشید نمی‌دانستم تنها نیستی! پسرهای بزرگتر دستش را پس می‌زدند حتی اگر به‌صورت اتفاقی به بدنشان می‌خورد… .

یک بچه دوست‌داشتنی یک دختر کوچولوی پرستیدنی، موجود بی‌گناهی که بی‌اماواگر و بی‌هیچ شرط و شروط و محدودیتی می‌شد به او عشق ورزید آن هم در زمانی که مادر فکر می‌کرد هیچ فرصت دیگری برایش باقی نمانده است… البته که لولا[10] ذوق‌زده و هیجان‌زده بود… البته که لولا خُرد و ویران‌شده بود… اوه خدا… اوه عیسی مسیح … نه!…

لولا که هنوز از آخرین حاملگی‌اش بهبود نیافته بود تصمیم گرفت دیگر هرگز حامله نشود و این آخرین بارداری‌اش یاشد. سی‌وهفت سالش بود دیگر پیر شده بود خیلی پیر. پانزده کیلو اضافه وزن داشت، فشارخون بالا، قوزک‌ها و ساق‌های ورم کرده، عفونت کلیوی، واریس‌هایی که همچون تارهای سیاه عنکبوت روی پاهای فربه و سفیدش گسترده شده بودند… .

و شوهرش… مردی بلندبالا و خوش‌قیافه، یک آمریکایی ایرلندی‌تبار تمام‌عیار که دیگر به زنش حتی نگاه هم نمی‌کرد. به شکم ورم‌کرده و برآمده‌اش، به ران‌های شل و ول و سینه‌های همچون پستان گاوش … .

مقصر اصلی حامله‌ شدن زنش خود او بود درحالی‌که بابت آن زنش را سرکوفت می‌زد. سال‌های سال در گفت‌گوهای خصوصیشان زنش را شماتت می‌کرد که اوست که دوست دارد این همه بچه داشته باشد و بی‌فایده بود اگر یادآوری‌اش می‌کردند که خود او تا چه حد خواهان بچه بود و چگونه به داشتن این همه بچه به خودش می‌بالید و احساس غرور می‌کرد خصوصاً زمانی‌ که پسرهایش، بچه‌های اولش، به دنیا می‌آمدند چگونه نزد رفقایش فخر می‌فروخت حتی نزد پدرش، پیرمرد خرمتعصبِ کهنه‌ایرلندی که تاب تحملش را نداشت، نیز نمی‌توانست از این فخرفروشی خودداری کند پیرمردی که او هم تاب تحمل پسرش را نداشت.

در گذشته زن بسیار زیبایی بود با پوستی بی‌نهایت صاف و بدنی شکیل و تناسب اندامی حیرت‌انگیز … اوه، شوهرش برایش جان می‌داد و دیوانه‌وار دوستش داشت. در سال‌های اولیه زندگی همچون طلسمی شوهرش را مجذوب و مسحور خودش کرده بود … .

سپس شش حاملگی پی‌درپی … هیچ به روی خودش نمی‌آورد، البته جز نزد خواهرش (ایرنا)[11] که می‌گفت حتی دو بار بارداری هم برایش زیادی بوده چه مانده به حالا که برای هفتمین بار حامله شده است.

[1]. Lock Street

[2]. Kaite

[3]. Vilet، مصغر تحبیبی نام مؤنث ویولت Violet _ م.

[4]. Niagara، رودخانه‌ای است که رو به شمال از دریاچه ایری Erie به دریاچه اُنتاریو Ontario جریان دارد و بخشی از مرز استان اُنتاریو کانادا در غرب و ایالت نیویورک آمریکا در شرق را تشکیل می‌دهد و آبشار مشهور نیاگارا در مسیر آن واقع است _ م.

[5]. شهر نیاگارا با نام کامل Niagara falls شهری واقع در شهرستان نیاگارا ایالت نیویورک آمریکا _ م.

[6]. South Niagara Union Journal

[7]. Violer Rue

[8]. Miriam

[9]. Kerigan

[10]. Lula

[11]. Irna

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «زندگی و سرنوشت یک آدم‌فروش» نوشتۀ جویس کارول اوتس  ترجمۀ آرتوش بوداقیان

موسسه انتشارات نگاه

جویس کارول اوتس
جویس کارول اوتس

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زندگی و سرنوشت یک آدم‌فروش”