زندگی من

آنتون چخوف
احمد گلشیری

«زندگی من» یکی از مهم‌ترین و البته منسجم‌ترین داستان‌های چخوف است. داستان، روایتی است خواندنی از سال‌های پس از قتل الکساندر دوم؛ سال‌هایی که تغییرات شگفتی در اوضاع اجتماعی و زمانۀ روسیه رخ داد. روزگاری که برای بسیاری از مردم روسیه با عسرت و تهیدستی و نکبتِ فقر همراه بود، اما امید به روزهای پیش‌رو زنده بود و نفس می‌کشید…

«اگه آدم می‏خواد به حال جامعه مفید باشه، باید دور فعالیت‏های معمولی و تنگ‏نظرانه رو خط بکشه… قبل از هرچیز، آدم به تبلیغات همه‏جانبه و پرقدرت نیاز داره. علت اینکه هنر موسیقی، مثلاً این‌همه پرقدرته چیه؟ علتش اینه که موسیقی‌دان یا خواننده تأثیر آنی بر هزارها آدم می‏ذاره…»

 

 

 

150,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

400

پدیدآورندگان

احمد گلشیری, چخوف

تعداد صفحه

168

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

نوبت چاپ

اول

کتاب زندگی من نوشتۀ آنتون چخوف ترجمۀ احمد گلشیری

 

گزیده‌ای از متن کتاب

1

رئیس اداره رک‌وراست بِهِم گفت: «تنها به احترام پدر سرشناسته که نگه‌ت داشتم، وگرنه مدت‏ها پیش با یه لگد پروازت داده بودم.»

جواب دادم: «قربان، بی‏جهت من رو به عرش نرسونین. من کی‏ام که بتونم از قانون جاذبه تمرّد کنم؟»

سپس شنیدم که گفت: «این بابا رو از اینجا ببرین بیرون، اعصاب برام نذاشته.»

دو روز بعد اخراج شدم. از وقتی عقلم رسیده بود این نهمین باری بود که کار پیدا می‏کردم و عذرم رو می‏خواستن و پدرم، یعنی معمار شهر، وقتی به گوشش رسید انگار غم‏های عالم رو به دلش نشوندن.

من تو اداره‏های جورواجور کار کرده بودم و نُه شغلی که حرفشون رو پیش کشیدم از هم مو نمی‏زدن و باید می‏گرفتم می‏نشستم رونوشت برمی‏داشتم و به حرف‏های ابلهانه و صد تا ‌یه ‏غاز گوش می‏دادم و منتظر می‏موندم بیان عذرم رو بخوان.

به دیدن پدرم که رفتم پشت داده بود به مبل و چشم‏هاش رو بسته بود. صورت تکیده و نحیفش، با اون ته‏رنگ آبی و خاكستری، ریش تراشیده‏ش، مجسمۀ فروتنی و تسلیم و رضا بود و حالت ارگ‏نوازهای مسن کاتولیک رو داشت. نه جواب سلام من رو داد و نه چشم‏هاش رو باز کرد. گفت: «اگه زن عزیز من، مادرت، هنوز زنده بود و راه‌ورسم زندگی تو رو می‏دید روزی هزار بار طلب مرگ می‏کرد. الآن معلوم می‏شه که مرگ زودرَسِش چه معنی می‏ده.»

اون وقت چشم‏هاش رو باز کرد و ادامه داد: «بگو ببینم جَوون بینوا، من از دست تو چه‌کار می‏تونم بکنم؟»

جوون‏تر که بودم دوست‏ها و آشناهام می‏دونستن باهام چطور تا کنن، بعضی‏ها نصیحتم می‏کردن که برم گماشتۀ داوطلب بشم. دیگرون می‏خواستن که تو داروخونه یا تلگراف‏خونه مشغول کار بشم. اما حالا بیست‌وپنج سالم شده بود و حتی پازلفی‏هام بفهمی‏نفهمی جوگندمی شده بود و سربازی رو پشت‌سر گذاشته بودم و تو داروخانه و تلگراف‏خونه هم کار کرده بودم. ظاهراً فرصت‏های زندگی رو از دست داده بودم و بنابراین دیگه نصیحتم نمی‏کردن و حتی بِهِم که می‏رسیدن فقط آه می‏کشیدن و سر تکون می‏دادن.

پدر دنبالۀ حرفشو گرفت: «خیال می‏کنی کی هستی؟ جوون‏های هم‌سن‌وسال تو هرکدوم سری تو سرها درآورد‏ن، اما تو یه نگاهی به خودت بنداز. لات مفلسی هستی که خرجت رو پدرت باید بده.»

سخنرانی همیشگی خودش رو دربارۀ جوون‏های امروز از سرگرفت و گفت که جوون‏ها رو کفر ماتریالیسم و خودخواهی افراطی نیست‌ونابود می‏کنه و از نمایش‏های آماتور گفت که باید دَرِشون رو بست، چون جوون‏ها رو از دین و وظیفه بیزار می‏کنه و دست‌آخر گفت: «فردا همراه من بیا، می‏ریم پیش رئیس اداره، ازش عذرخواهی کن و بگو قول می‏دم درست کار کنم. باید جایگاه خودت رو تو جامعه مشخص کنی و حتی یه روز از وقتت رو هدر ندی.»

من که انتظار نداشتم از این گفت‏وگو به جایی برسم با قیافۀ توهم‏رفته گفتم: «جایگاهی که آدم باید تو جامعه داشته باشه چیه؟ منظورتون امتیازاتی‌یه که با پول و تحصیل می‏شه به دست آورد دیگه. درحالی‌که آدم‏های دست‌به‌دهن و بی‏سواد زندگیشون رو از راه کار یدی تأمین می‏کنن. می‏خوام ببینم من چرا باید فرق داشته باشم؟ این چیزیه که سر درنمی‏آرم.»

بابام با عصبانیت گفت: «وقتی از کار یدی صحبت می‏کنی حالت آدم‏های احمق و اُمُل رو پیدا می‏کنی. نگاه کن چی می‏گم آدم خنگ، این رو تو کلۀ پوکت فروکن که غیر از نیروی بدنی چیز دیگه‏ای هم درکاره. آدم تو وجودش روح هم داره، یعنی شعلۀ مقدسی که آدم رو از الاغ یا خزنده متمایز می‏کنه و با چیزهای متعالی پیوند می‏ده. اصلاً می‏دونی این شعله رو چه‌چیزی به وجود آورده؟ هزارها سال تلاش انسان‏ها. پدرجد تو، ژنرال پولوزنف[1]، تو جنگ برندینو[2] شرکت داشته. جدت شاعر، سخنران و رئیس تشریفات دربار بوده و عموی خودت معلم بوده و دست‏آخر هم من، پدر تو، معمارم. خیال نکن که ما، خونوادۀ پولوزنف، همگی این شعلۀ مقدس رو دست‌به‌دست رد کردیم تا یکی بیاد خاموشش کنه!»

گفتم: «انصاف داشته باشین. میلیون‏ها آدم با دست‏هاشون کار می‏کنن.»

«برن بکنن! اصلاً برا همین کار ساخته شدن! همه __ حتى کندذهن‏ها و جنایت‌کارها __ می‏تونن با دست‏هاشون کار کنن. چنین کاری مشخصۀ برده‏ها و وحشی‏هاس، درحالی‏که شعلۀ مقدس فقط به خواص اهدا می‏شه.»

ادامۀ این بحث بی‏حاصل بود. پدر شیفتۀ خودش بود و تحت‏تأثیر هیچ حرفی قرار نمی‏گرفت، مگه اینکه از دهن خودش بیرون می‏اومد. ازاین‏گذشته کاملاً یقین داشتم که اشاره‏های تحکم‏آمیزش به کار یدی ناشی از عقیده به شعله‏های مقدس و این حرف‏ها نبود، بلکه از این می‏ترسید که نکنه من عمله بشم و حرف و نقلش همه‏جا بپیچه. اما موضوع اصلی این بود که جوون‏های هم‌سن‌وسال من همه، مدت‏ها پیش، درسشون تموم شده بود و سروسامون پیدا کرده بودن __ مثلاً پسر رئیس بانک دولتی حالا کارمند عالی‏رتبه بود __ اون‌وقت من، پسر یکی‏یه‏دونۀ پدرم، به هیچ‌‌جا نرسیده بودم.

این گفت‏وگوی خسته‏کننده حاصلی نداشت، اما من بی‏حال اونجا گرفته بودم نشسته بودم، ایراد می‏گرفتم و امیدوار بودم که دست‌آخر حرفم رو بزنم. راستش موضوع ساده و سرراست بود، یعنی اینکه از چه راهی زندگی‌م‌ رو بگذرونم. همین. اما این موضوعِ ساده نادیده گرفته شده بود؛ چون پدرم بحث شیرینش‌ رو پیش کشیده بود، بحث دربارۀ جنگ بُرُندینو، آتش‏های مقدس و جد پدرم، یه شاعر مافنگی که چرندیات ابلهانه و بی‏سروتهی به اسم شعر تحویل می‏داد و دست‌آخر همین پدرم تا می‏تونست حرف‏های زشتی مثل احمق و بی‏شعور بار من می‏کرد.

اما من دنبال این بودم که پدرم بفهمه چی می‏گم. با همۀ اینها پدر و خواهرم رو دوست می‏داشتم. از وقتی بچه بودم عادت داشتم سر هر موضوعی باهاشون مشورت کنم و این عادت طوری با خون من عجین شده بود که تا آخر عمر پایدار‏ می‏موند. درست یا نادرست، از اینکه اونها رو عصبانی کنم ترس داشتم. می‏گم ترس، چون پدرم در این وقت طوری از کوره دررفته بود که گردن نی ‏قلیونش قرمز شده بود و ممکن بود سکته کنه.

شمرده گفتم: «نشستن تو یه اتاق دم‏کرده، رونوشت برداشتن و کلنجار رفتن با ماشین‌تحریر برای آدمی به سن‌وسال من ننگ‏آور و حقارت‏آمیزه. کجای این کار شعلۀ مقدس داره!»

[1]. Poloznev

[2]. Borondino

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب زندگی من نوشتۀ آنتون چخوف ترجمۀ احمد گلشیری

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زندگی من”