زندگی در راه : خاطرات پرویز مختاری

نوشته انوش صالحی

در یکی از روزهای اوایل تابستان ۱۳۸۲ با علی اشرف درویشیان در نشر چشمه وعده دیدار داشتم. آن روز قرار بود درویشیان مرا به یکی دیگر از یاران مصطفی شعاعیان معرفی کند. به اتفاق قدم زنان راهی ساختمانی شدیم که در کوچه ای منشعب از خیابان فلسطین واقع شده بود. وقتی برای اولین بار با پرویز مختاری در دفتر کارش روبرو شدم سیمای مردی را دیدم که با موی سفید و سبیل معروفش همانند عارفی جلوه می نمود. این را در همان دیدار نخست به او گفتم، خندید و خاطره های از گذر عمرش تعریف کرد که بی ارتباط با تصور من نبود. در ادامه آشنایی با گذشته اش فراز و نشیب های زندگیش را تلفيق غریبی از مبارزه سیاسی، احساس مسئولیت در روابط اجتماعی و تلاش برای پیشرفت در زندگی شخصی یافتم، نمونه ای قابل توجه در میان سرنوشت هم نسلانش که کنش سیاسی هیچ گاه او را از احساس مسئولیت در محیط کار و خانواده باز نداشت.

165,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

انوش صالحی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

سوم

شابک

978-622-267-147-1

جنس کاغذ

بالک (سبک)

قطع

رقعی

تعداد صفحه

476

سال چاپ

1401

موضوع

تاریخ پهلوی

وزن

450

کتاب «زندگی در راه : خاطرات پرویز مختاری» نوشته انوش صالحی

در ابتدای کتاب می خوانیم:

بخش اول: روز واپیسن

آسیابک

نهم اسفند ماه 1315 در روستای آسیابک از بخش زرند ساوه به دنیا آمدم که در هشتاد کیلومتری جادهٔ تهران ـ ساوه فعلی واقع شده است. دورترین خاطره‌ام از آسیابک که بعدها به نوعی با تحصیل و کارم ارتباط معنی‌داری یافت معماری آسیابک و خانه‌هایش بود. در آن وقت آسیابک ده بزرگی بود و نهرِ پر آبی در وسط آن جریان داشت. سرمنشائ آب این نهر قناتی بود به طول 12 کیلومتر که آب را از مادرچاه به محل مظهر آب در نزدیکی آسیابک منتقل می‌کرد. ده آسیابک حول این نهر شکل گرفته و در پیرامونش دشت وسیعی قرار داشت. مظهر قنات در برکه‌ای جاری می‌شد که چون جامی بزرگ به قطر سه متر و به عمق 80 سانتی متر در گل رس دشت بوجود آمده بود. ماهیان ریز و درشت همیشه در آب زلال آن جام می‌رقصیدند و در در دو طرف برکه، سنگ‌هایی قرار داشتند که زن و مرد، پیر و جوان روی آنها در جوار آب دمی می‌نشستند و کوزه‌های‌شان را از آب قنات پر می‌کردند.

جریان آب قنات پس از برکه در جوی بزرگی جاری و با جوی‌های کوچک وارد خانه‌های روستا می‌شد و سپس جوی‌های کوچک باز به هم پیوسته و جوی بزرگ را تشکیل می‌دادند. این جوی در خیابان اصلی ده با درختانی در دو طرفش از شرق به غرب جریان داشت. جوی بزرگ در حرکت خود به میدان مرکزی ده می‌رسید و از پای دو نارون کهنسال می‌گذشت و سپس به سمت زمین‌های کشاورزی ادامه می‌یافت. میدان اصلی روستا در پیرامون این دو نارون کهنسال با دکان‌ها و کارگاه‌های آهنگری، نجاری و بقالی شکل گرفته بود. خیابان اصلی و جوی که چند پل دوطرف آن را به هم وصل می‌کرد با ردیف درختان نارون و بید و انجیر پس از میدان از غرب به سمت شرق ادامه می‌یافت. در سمت جنوبی‌اش مسجد روستا و سپس جلوتر در سمت شمالی‌اش دو ساختمان فرو رفته در زمین با گنبدهای شیشه‌ای رنگین قرار داشتند که حمام‌های زنانه و مردانه بودند.

خیابان اصلی آسیابک و جوی همجوارش در امتداد خود به پای دیواری می‌رسیدند و جوی کنار دیوار ادامه می‌یافت. محدودهٔ احاطه شده توسط این دیوارمتعلق به پدر بزرگم و سه پسرش بود. چهار درِ بزرگ چوبی از تخته‌های ضخیم با گل میخ‌های ویژه و یک در کوچک چوبی ورودهای آن محوطه بودند. در بزرگِ اصلی خانه پدر بزرگ را نشان می‌داد. این در به زیر گنبدی بزرگ باز می‌شد و سپس دالان درازی قرار داشت که در دو طرفش اتاق‌هایی با چند پله بالاتر از کف دالان ساخته شده بودند. دالان در ادامه به سمت شمال به باغچه بزرگی ختم می‌شد. به نظر می‌رسید که گنبد و دالانش اولین ساختمان‌های آن مجموعه بودند. دو اتاق بین باغچه بزرگ و حیاط کوچک و بخشی از باغچه بزرگ متعلق به پدرم بود که درِ مستقل آن همان درِ کوچکِ چوبی بود. در بخش‌های دیگر این مجموعه نیز پدر بزرگم و عموهایم با خانواده‌های‌شان زندگی می‌کردند و فضاهایی هم به انبار واصطبل و همچنین کارگاه‌های شیره‌پزی (شیره انگور) اختصاص داشت. همچنین یک تنور نانوائی (مطبخ) به طور مشترک برای پخت نان مورد استفاده قرار می‌گرفت.

در این مجموعه ساختمان‌های به هم پیوسته ولی با ورودی‌های مستقل، روزگار کودکی‌ام را گذراندم. در محیط خانه و خانواده شاید پدر بزرگم اولین کسی بود که سایهٔ سنگین او را بیشتر از پدر حس می‌کردم. محمدعلی‌بیک در آن سال‌ها حدود صدسالی داشت. او هرچند از تحرک چندانی برخوردار نبود ولی همچنان مورد احترام همگان بود. پدر بزرگم چهار پسر داشت که یکی در جوانی فوت شده بود و پدرم محبعلی همچون من فرزند دوم خانواده محسوب می‌شد.[1]

کودکی من در شرایطی سپری می‌شد که بزرگترین اتفاق هر ساله در آسیابک مراسم تعزیه‌خوانی در ماه محرم بود. تعزیه‌خوان‌ها با لباس‌های پر زرق‌وبرق و کلاه‌خودهای پردار سوار بر اسب‌های تزیین شده در میدان آسیابک می‌تاختند و رژه اسب‌ها با صدای طبل و شیپور و سُرنا آسیابک را به میدان جنگ واقعی تبدیل می‌کرد. صحنه‌هایی که بعداز ماه محرم در بازی‌های کودکانه تکرار می‌شد و ما سوار بر اسب چوبی، گاه چنان به هم حمله می‌کردیم که گویی اشقیا را می‌کشیم و گاه چنان نوحه سر می‌دادیم که گویی هم‌اکنون امام حسین شهید شده است. اینگونه بود که روزهای سال، در انتظار رسیدن به عاشورایی دیگر سپری می‌شدند. محرم برای من در کودکی اهمیت نمادین دیگری نیز داشت. در آن زمان پدر و پدربزرگم را همچون حضرت عباس و ابوالفضل تصور می‌کردم که در حال جنگ با اشقیا یا همان خان بزرگ آسیابک و دارودسته‌اش هستند. از سوی دیگر سال‌های کودکیم با جنگ جهانی دوم و غرش هواپیماها بر فراز آسیابک مصادف شده بود. در تصورو خیال کودکانه‌ام کشورهای انگلیس و آلمان و غیره جایی نداشتند تا چه برسد به جنگ بین آنها؛ آنچه افق دیدم را تعیین می‌کرد کوه‌های اطراف آسیابک با بلندی‌ها و پستی‌هایش بود. در تصور من یکی از این قله‌ها انگلیس و دو تای دیگر روس و آلمان بودند. درّهٔ بین دوقله هم محل رسیدن کشورها و جنگ بین آنها بود. با این تخیلات درکی هرچند ساده از جنگ پیدا کردم.

[1]. فرزند اول خانواده‌مان، دادش‌علی برادر بزرگم است که مادرش قبل از تولد من فوت شده بود. کوچک‌تر از خودم اعضای خانواده پدری‌ام عبارتند از: فرامرز که اکنون معلم بازنشسته است و در آسیابک زندگی می‌کند و خواهرانم، منیژه ساکن آسیابک، خجسته ساکن تهران و بالاخره کیومرث کوچکترین برادرم که پس از پایان دبیرستان در کارهای ساختمانی همکار من شد و اینک بازنشسته و ساکن تهران است.

دانلود صفحات ابتدایی زندگی در راه

موسسه انتشارات نگاه

اینستاگرام انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زندگی در راه : خاطرات پرویز مختاری”