زنده‌ خواب

فتاح امیری
رضا کریم مجاور

فتاح امیری رمان‌نویس پیشگام کُرد و نخستین نویسندۀ کردستان ایران است که پس از انقلاب، رمان‌های خود را منتشر کرد. پیش از انتشار اولین رمان امیری، تنها یک رمان از نویسندگان کردستان ایران و آن‌هم در خارج از کشور منتشر شده بود. رمانی با عنوان پیشمرگه از رحیم قاضی، مبارز سیاسی دوران رژیم پهلوی. این رمان در سال 1328 نوشته شده و برای نخستین‌بار در سال 1340 در شهر ایروان ارمنستان به چاپ رسیده است.

فتاح امیری سال 1325 در روستای کوچکی به نام «منوچهر» از توابع شهرستان بوکان به دنیا آمده و دوران ابتدایی و دبیرستان را در شهر مهاباد تحصیل کرده و قبل از گرفتن مدرک دیپلم، در شرکت توزیع نیروی برق شهر بوکان استخدام شده است.

او به‌علت گرایش‌ها و فعالیت‌های سیاسی، در سال 1354 دستگیر می‌شود و تا سال 1357 در زندان می‌ماند.

فتاح امیری، آن‌چنان‌که خود می‌گوید، از اوان کودکی شیفتۀ داستان و قصه بوده و از دوران نوجوانی و حدود ده‌سالگی به مطالعۀ داستان‌ها و رمان‌های ایرانی و خارجی پرداخته است.

تسلط فتاح امیری بر واژه‌ها و زیروبم‌های زبان مادری ستودنی است و رمان‌های او گنجینه‌ای غنی از واژگان ناب و اصیل زبان کُردی است.

              *از دیباچه کتاب به قلم مترجم

 

285,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

رضا کریم مجاور, فتاح امیری

نوبت چاپ

اول

تعداد صفحه

296

سال چاپ

1403

وزن

200

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

نوع جلد

شومیز

کتاب «زنده‌خواب» نوشتۀ فتاح امیری ترجمۀ رضا کریم مجاور

گزیده ای از متن کتاب

1

هر کاری که می‌کنم، این خواب دست از سرم برنمی‌دارد. ای‌کاش خواب می‌بود، اما خواب ‌دیدن نمی‌بود. من نمی‌خوابم که خواب ببینم؛ به خیال خودم، می‌خواهم کمی استراحت کنم … خستگی از تن درکنم، ولی خواب لعنتی بی‌درنگ از راه می‌رسد و مثل بختک به ذهنم چنگ می‌اندازد.

گهگاه نفسم را بند می‌آورد. دارد دیوانه‌ام می‌کند. یکه می‌خورم. از خواب می‌پرم. لب‌هایم تب‌خال می‌زند. بیشتر اوقات لب‌هایم تب‌خال زده است. کاش خواب‌هایم هم مثل خواب‌های آدمیزاد بود. خواب‌های من غیرقابل‌تعبیر است. کتاب‌های تعبیر خواب ابن‌سیرین، دانیال نبی، امام‌ جعفر، جابر و نظریه‌های فروید و هیچ روان‌شناس دیگری از عهدۀ تعبیر آن برنمی‌آید.

گاه‌وبیگاه صحنه‌های شیرینی هم در آن‌ها دیده می‌شود. اگرچه من نمی‌بایست ازاین‌نوع خواب‌ها می‌دیدم؛ چراکه من کُردزاده‌ای مظلوم و ناتوانم. من کجا و این خواب‌ها کجا؟ این خواب‌ها برای زندگی عادی من مصیبت بزرگی به شمار می‌آیند.

این خواب‌های لعنتی از دوران نوجوانی، آرام و قرار از من گرفته است. می‌گویند: «اگر در خواب دچار بیماری جذام شده باشی، تعبیرش این است که ثروتمند می‌شوی.» به نظر من، بیماری جذام از این خواب‌ها بهتر است. هزاران جذامی از بیماری رَسته‌اند و بهبود یافته‌اند.

این خواب‌ها هر شب به شکلی و با هیاهو و غوغای متفاوتی به درونم چنگ می‌اندازند و مانند موریانه آرام‌آرام مرا از دورن می‌خورند و می‌سایند و درونم را تهی می‌کنند و در هم می‌شکنند. این خواب‌های تلخ، آشفته نیستند … زنده‌اند … ملموس‌اند … حتی سه‌بُعدی‌اند … از یاد نمی‌روند … از یک خواب تا خواب دیگر امتداد می‌یابند … خواب‌های بیداری‌اند … شکل و فرم دارند.

من از روزی که خبر مرگ پدرم را شنیده‌ام، کمتر اتفاق افتاده که بخوابم و خواب نبینم. آه از آن روز سرد و سخت! ای‌کاش چنین روزی هرگز برنگردد!

آن ‌روز را هرگز فراموش نخواهم کرد. چاشتگاه بود. زنگ تنفس بود. مدیر دبیرستان صدایم کرد. مدیر مردی گوشت‌تلخ و مغرور بود و اخم‌هایش همواره درهم بود، اما آن ‌روز لبخندی زورکی بر لب نشانده بود. به‌آرامی گفت:

«آزاد! یه‌سر برو خونه … مثل اینکه مادرت باهات کار داره.»

تعجب نکردم. مواقع بسیاری مادرم باهام کار می‌داشت و به مدرسه زنگ می‌زد و برایم اجازه می‌گرفت.

سلانه‌سلانه از پله‌های مدرسه پایین رفتم. برف در زیر پاهایم صدای ناخوشایندی داشت … آزارم می‌داد. چهل پله را پایین رفتم. دروازۀ حیاط مدرسه روبه‌خیابان بود.

سوار تاکسی شدم و در ورودی کوچه پیاده شدم. برف نمی‌گذاشت تاکسی بیشتر از این جلو برود.

جلوی خانۀ ما جای سوزن ‌انداختن نبود. صدای شیون و واویلا خانه و کوچه را برداشته بود.

باریکه‌راهی برایم گشودند و من داخل خانه شدم. هرکس که مرا می‌دید، به آغوشم می‌کشید و زیر گریه می‌زد. با هزار زحمت وارد خانه شدم. ماشین پدرم در راه سردشت ـ مهاباد واژگون شده بود. او را بیهوش سوار ماشین کرده بودند که به بیمارستان برسانند، ولی در راه تمام کرده بود.

مادرم درازبه‌دراز افتاده و زبانش بند آمده بود. دوستان و آشنایان و همسایگان، همه به خانۀ ما ریخته بودند. شیون و واویلایی بود آن سرش ناپیدا. عمو و زن‌عمویم مرا در آغوش می‌کشیدند و گریه می‌کردند … برای پدرم غصه می‌خوردند و برای من دلسوزی می‌کردند.

در همان روز سرد و یخبندان، پدرم را در گورستان گنبدان به خاک سپردند. مرا کشان‌کشان از کنار گور پدر دور کردند. مادرم حوالی شامگاه چشم‌هایش را گشود، اما پاهایش از کار افتاده بود و ازآن‌پس برای همیشه زمین‌گیر شد. پدرم این‌چنین از دست رفت و مادرم به چنین دردی گرفتار شد.

روح نوجوان من _ که تک‌فرزند خانواده بودم _ چنان ضربه‌ای خورد که هرگز نتوانست به روزهای پیش از مرگ پدرم برگردد.

پدر و عمویم یک مغازۀ شراکتی داشتند و با هم در کار تجارت پارچه بودند. از نظر مالی هیچ‌گونه کمبودی نداشتیم. با مرگ پدر و زمین‌گیر شدن مادر، کانون گرم خانوادۀ ما رو به سردی گذاشت. در اوایل، عمویم ما را زیر پَروبال خودش گرفت. ابتدا هر روز به ما سر می‌زد. سرزدن‌های روزانه رفته‌رفته به‌ شکل هفتگی و ماهانه درآمد و بعدها تنها به روزهای عید محدود شد.

رفت‌وآمد خویشان و بستگان هم اندک‌اندک رو به کاستی گذاشت. عمویم با پول خودمان وسایل موردنیاز زندگی را برایمان می‌خرید و از خرواری، فقط مشتی به ما می‌رسید.

الهی هیچ‌کس گرفتار مصیبت نشود! تنها دو نفر مثل همان روزهای گذشته با ما ماندند. یکی‌شان دایه‌ام، ننه‌خیال، بود. من هرچند که با شیر مادرم بزرگ شده بودم، ولی او را هم مادر خودم می‌شمردم. او سال‌های سال بود که در خانۀ ما می‌زیست. ننه‌خیال دیگر بی‌خیال شوهر شده بود. او هر بار می‌گفت: «چهار بار شوهر کردم، به هیچ جایی نرسیدم … حالا دیگه جل‌وپلاسم رو اینجا انداخته‌م … مگه بیرونم بکنین یا اینکه بمیرم، وگرنه از جام جُم نمی‌خورم.»

و دیگری مَلی دختر همسایه و هم‌بازی دوران کودکی‌ام بود. او هر روز بعد از بازگشت از مدرسه، پیش مادرم می‌آمد. مَلی مادر من را بیشتر از مادر خودش دوست می‌داشت. خانوادۀ پدری ملی نیز با این مسئله کنار آمده بودند و مانع رفت‌وآمد او به خانۀ ما نمی‌شدند. برخی شب‌ها ملی پیش مادرم می‌خوابید. ننه‌خیال هم طبق معمول همیشه در اتاق من می‌خوابید.

کم‌کم داشتیم به این وضع جدید عادت می‌کردیم. مادرم روی صندلی چرخ‌دار توی خانه می‌گشت و حواسش به همه‌چیز بود. ننه‌خیال و ملی بیش‌ازپیش به او کمک می‌کردند. کانون خانواده گرچه گرمی سابق را نداشت، اما تمیزتر و مرتب‌تر از پیش شده بود.

من در آن سال شوم و پُرمصیبت، از درس و مشق عقب افتادم، ولی سال بعد جبران کردم. مادرم اندک‌اندک ماتم پدرم را از یاد می‌بُرد و چشم امیدش را به من می‌دوخت. من با وجود این‌همه درد و اندوه به درس‌هایم می‌رسیدم. مثل گوسفندی فرمان‌بردار، سرم را پایین می‌انداختم و مسیر خانه تا مدرسه را می‌رفتم و برمی‌گشتم.

مَلی زیاد اهمیت نمی‌داد. من و او از جهت تحصیل، هم‌پایه بودیم. بیشتر اوقات پس از انجام کارهای خانه با او تمرین می‌کردم و درس‌ها و مسئله‌ها را برایش تجزیه‌وتحلیل می‌کردم. مادرم ملی را بسیار دوست می‌داشت. هرازگاهی می‌گفت: «مَلی‌‌جان! من آرزو داشتم خدا یه دختر بهم بده. واسه روزهای پیری و مریضی، دختر بهتر از پسر به داد آدم می‌رسه … دختر مهربون‌تره. قربون خداجون برم … دختر نصیب ما نکرد … راضی‌ام به رضاش … در عوض تو رو بهمون داده … اندازۀ پسرم، آزاد، دوستت دارم … الهی سفیدبخت بشی دخترم!»

شبی در حال مرور درس‌هایم بودم که ملی با دفتری در دست، سلانه‌سلانه وارد اتاقم شد. لبخندزنان نگاهم کرد و گفت: «آزاد! به حرفم گوش می‌کنی؟»

می‌دانستم چه می‌خواهد. گفتم:

«بگو ببینم توی کدوم درس موندی؟»

«بهم نمی‌خندی؟»

«آخه من کی بهت خندیده‌م؟ تنبلی که کار همیشگی تو بوده!»

«آخه می‌دونی چیه آزاد؟ این ‌یکی واسه تو خیلی ساده‌ست. من توش مونده‌م. کاش تو جای من هم درس می‌خوندی!»

«همین‌طور هم هست. من باید خودم یاد بگیرم، بعدش به تو هم یاد بدم.»

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «زنده‌خواب» نوشتۀ فتاح امیری ترجمۀ رضا کریم مجاور

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “زنده‌ خواب”