کتاب «روانشناسی توتالیتاریسم: چگونه مردم به استبداد تن میدهند» نوشتۀ ماتیاس دسمت ترجمۀ مهدی اسفندیاری
گزیدهای از متن کتاب
بخش اول
علم و تأثیرات روانی آن
فصل اول
علم و ایدئولوژی
روزی تابستانی در سال ۱۵۸۲، جوانی به نام گالیلئو گالیله در کلیسای پیزا نشسته بود. پیش روی او کشیشی ایستاده بود و آیات مقدس را تلاوت میکرد. چراغی از سقف گنبدیشکل کلیسا به زنجیری نازک آویزان بود و درست بالای سر کشیش تاب میخورد. نسیم گرم تابستان از درهای باز وارد میشد و چراغ را به حرکت درمیآورد. گاهی نسیم چراغ را از جایگاه اصلیاش در بالای محراب دور میکرد و گاهی تنها اندکی تکانش میداد. صدای کشیش در پسزمینه محو میشد. نگاه گالیلئو چراغ را دنبال میکرد، رفت و برگشت، رفت و برگشت. او نبض خود را چک کرد و تعداد ضربانهای قلبش را شمرد. صرفنظر از اینکه چراغ تا چه اندازه دور میشد، آونگ همیشه در زمان یکسانی برای بازگشت به نقطۀ آغازین خود میرسید.
رویدادهای کلیسای پیزا رفتهرفته ابعاد اسطورهای یافت و نماد دگرگونیهای فرهنگی و اجتماعی قرون بعدی شد. گفتمان دینی با نظام جزماندیش برگرفته از متون کهن، اقتدار خود را از دست داد. دانش بهجای آنکه چیزی باشد که خداوند به انسان عطا کند، به چیزی بدل شد که انسان خود میتوانست به آن دست یابد. تنها کاری که او باید میکرد، مشاهدۀ پدیدهها با چشم سر و اندیشیدن منطقی بود.
گفتمان دینی هزاران سال بود که نگاه انسان را به درون خود معطوف کرده بود؛ نگاهی که انسان را موجودی گناهکار، دروغگو، فریبکار و غرق در وسوسههای دنیوی میدید؛ موجودی که باید خود را برای مرگ آماده کند، چراکه مرگ در نهایت او را فرا خواهد گرفت. اگر انسان در این جهان، که آفریدۀ دست خداست، رنج میبرد، از آنروست که در مقام موجودی اخلاقی و ارزشمند ناکام مانده بود و در گناه میزیست. جهان نباید زیر سؤال میرفت، خود انسان میبایست به پرسش گرفته میشد.
با ظهور علم، همهچیز دگرگون شد. انسان باور کرد که با قدرت خرد میتواند جهان را نظم و نظام بخشد، درحالیکه خود تغییرناپذیر باقی میماند. او شجاعت یافت و سرنوشت خود را به دست گرفت: او از قدرت فکری خود برای فهم جهان و تشکیل جامعهای نوین و عقلانی بهره میبرد. تا مدتی مدید، مجبور شده بود به نام خدایی که هیچکس ندیده بود، خاموش بماند؛ مدتها جامعه تحت بار جزماندیشیهایی بود که هیچ بنیاد عقلانی نداشت. زمانش رسیده بود که تاریکی را با نور خرد پراکنده کند.
«روشنگری رهایی انسان از قیمومیت خودساخته است. قیمومیت ناتوانی انسان در بهرهگیری از فهم خود بدون هدایت دیگری است… پس شعار روشنگری این است: جسارت کن! از خرد خود بهره گیر!» همانگونه که ایمانوئل کانت، فیلسوف بزرگ آلمانی روشنگری، در ۱۷۸۴ بیان کرد.(1)
گالیله جرئت کرد بیندیشد. پس از مراسم مذهبی، او بهسرعت به اتاق خود رفت و آزمایشهایی را با آونگ آغاز کرد: او وزن جسم نوسانی، نیرویی که جسم را به حرکت درمیآورد و طول زنجیری که جسم به آن آویخته بود تغییر داد. تنها چند ماه بعد، او توانست اصل بنیادین حاکم بر حرکت آونگ را تدوین کند: تنها طول زنجیر (بازوی آونگ) بر مدت زمان حرکت تأثیر میگذارد.
اندیشمندان درخشان دیگری همچون نیکلاس کوپرنیک و اسحاق نیوتن نیز پردههای تعصب را از چشمان خود کنار زدند تا با ذهنی باز، جهان پیرامون خود را مشاهده کنند. آنها نشان دادند که برخی جنبههای واقعیت را میتوان با دقت و ظرافت شگفتآوری در قالب فرمولهای ریاضی و مکانیکی بیان کرد. این امر عیان مینمود: کتاب هستی به زبان ریاضی نوشته شده است.
این اندیشمندان نهتنها به دستاوردهای فکری بزرگی دست یافتند، بلکه نسبت به جهان و پدیدههای مادی آن نگاهی انساندوستانه و اخلاقی اتخاذ کردند. آنها شجاعت آن را داشتند که تعصبات و اندیشههای ارتجاعی زمانه را کنار بگذارند. آنها به نادانی خود اعتراف میکردند و نسبت به آنچه پدیدهها برای گفتن داشتند، کنجکاو و پذیرا بودند. این «ندانستن» به دانشی نوین انجامید، دانشی که آنها برای آن از هیچ کوششی فروگذار نمیکردند و حاضر بودند برای آن از آزادی و گاه حتی از جان خود بگذرند.
این دانش نوپا، این معرفت جوانهزده، همۀ ویژگیهای آنچه فیلسوف فرانسوی، میشل فوکو، آن را حقیقتگویی مینامد، در خود داشت.(2) حقیقتگویی شیوهای از سخن گفتن است که اجماع ضمنی و برقرارشدۀ اجتماعی را میشکند. هرکس حقیقت را بگوید، افسانهای پذیرفتهشده را از هم میدرد که گروهی از مردم در آن پناه میجوید، آسایش مییابد و امنیت میطلبد. این امر حقیقتگویی را به فعلی مخاطرهآمیز بدل میکند. حقیقتگویی در گروه ترس برمیانگیزد و به خشم و پرخاشگری میانجامد.
حقیقتگویی کاری خطرناک است. بااینحال، امری ضروری نیز هست. هر قدر اجماع اجتماعی در زمانی معین ثمربخش باشد، اگر بهموقع از هم نپاشد و تجدید نشود، فاسد میشود و در نهایت جامعه را خفه خواهد کرد. در چنین زمانهایی، حقیقت همچون صدایی خالص ظاهر میشود که سکوت یکنواخت قصهای کهنه را میشکند و به واژگان قدیمی و جاودان، نوایی تازه میبخشد. «حقیقت همیشه نوست» (ماکس ژاکوب).(3)
علم را میتوان در ذات خود آزاداندیشی تعریف کرد. بنیان علمی که مبنای روشنگری شد، موقتاً همۀ پیشداوریها دربارۀ پدیدههای تحت مطالعه را کنار گذاشت. علم به گستردهترین طیف ممکن به ایدهها، اندیشهها، فرضیهها و گمانها رو گشوده بود. شک را پرورش میداد و عدمقطعیت را فضیلتی میشمرد. اجازه میداد تا حقایق خود بهتنهایی سخن بگویند و تصمیم بگیرند با چه نوع اندیشه یا نظریهای پیوند یابند. بدینسان، حقایق همچون حقیقتهایی تازه و جوانهزده، در قالب کلمات دوباره متولد میشدند.
تنها حقایق نبودند که حق بیان آزادانه داشتند. ولتر (یا به قول اِولین بیتریسهال[1]، زندگینامهنویس او) اعلام کرد: «ممکن است با آنچه میگویی مخالف باشم، اما تا پای جان از حق تو برای گفتنش دفاع خواهم کرد.» علم نیز انسان را از قید نابالغی خودخواسته رهایی بخشید. علم حصار حاکمیت جزماندیشی را در هم شکست؛ حاکمیتی که در عرصۀ عمومی به زور و ستم، ریاکاری و دورویی، فریب و دروغ بدل شده بود.
این آزاداندیشی ثمرات فراوانی به بار آورد. روش علمی برای فهم و پیشبینی حرکت اجرام آسمانی، توصیف نوسانات آونگ و محاسبۀ شتاب گرانش، مطالعۀ رفتار حیوانات، درک کارکرد ذهن، ترسیم ساختار زبانها و مقایسۀ فرهنگها به کار گرفته شد. این روش با انعطافی شگفتانگیز، در هر قلمرو از پژوهش و بر هر موضوعی منطبق بود و در هر حوزهای کشفیات شگفتانگیزی را به همراه آورد. شکلها و رنگها در پرتو علم، دقیقتر از همیشه ترسیم شدند؛ صداها واضحتر از پیش به گوش میرسید.
[1]. Evelyn Beatrice Hall
کتاب «روانشناسی توتالیتاریسم: چگونه مردم به استبداد تن میدهند» نوشتۀ ماتیاس دسمت ترجمۀ مهدی اسفندیاری
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.