کتاب «دوپارگی ایگو در فرآیند دفاعی» نوشتۀ زیگموند فروید ترجمۀ مولود سلیمانی
گزیدهای از متن کتاب:
الیاس مالت دا روخا باروس[1]
در این پیشگفتار، قصد دارم اهمیت مفهوم دوپارگی برای روانکاوی معاصر را از دو منظر فراروانشناسی و بالینی برجسته سازم.
آوازۀ یک نویسنده بیش از آنکه به پاسخهایی باشد که به مسائل میدهد، به کیفیت و اهمیتی پرسشهایی بستگی دارد که طرح میکند. این طرح پرسش آثار نویسنده را در تاریخ برجسته میسازد و به آن استمرار میبخشد. نویسنده ما را با مسائلی مواجه میکند که دیگر نمیتوان از آنها چشم پوشید و موضوعات مهم یک دورۀ زمانی ویژه را در یک حوزۀ خاص دانش با هم ترکیب میکند. این موضوعات توجه ما را تسخیر میکنند، باب بحث آزادی را میگشایند و سرچشمۀ دانشی بیانتها هستند.
ازاینرو مفهوم دوپارگی که با فروید آغاز شد و رونالد فیربرن و در رأس همه ملانی کلاین، هربرت روزنفیلد و ویلفرد بیون در آن تغییراتی ایجاد کردند، نشان میدهد این مفهوم از چه غنای عظیمی در ایجاد مجموعهای از فرضیهها و مفاهیم برخوردار بوده که مشخصۀ عمل روانکاوی معاصر است.
امروزه دیگر مسئلۀ ما این نیست که پدیدهای ذهنی به نام دوپارگی هست یا نه، چه به عنوان مکانیسمی دفاعی و چه به عنوان بخشی از فرایند ساختاربخشی به ذهن. اکنون با پذيرش این مفهوم کلیدی، میخواهیم بدانیم چگونه در ساختاربخشی ذهن عمل و چه عواطفی تولید میکند و بخش دوپاره شدۀ خود و ابژه چگونه میتوانند بهبود یابند.
دونالد ملتزر در سال 1978 در درسگفتار مقدماتی تفکر بیون در کلینیک تاویستاک نوشت:
شاید برای افرادی که با مفاهیم دوپارگی و همانندسازی فرافکن آشنایی ندارند و نیز افرادی که نسبت به آن تا حدی بیاعتنا بودهاند دشوار باشد که تأثیر تکاندهندۀ مقالۀ سال 1946 ملانی کلاین را با نام «یادداشتهایی دربارۀ برخی مکانیسمهای اسکیزوئیدی» بر روانکاوانی که شیوه کارشان نزدیک به اوست دریابند. در کنار آثار استثنایی و چشمگیر بیون، میتوان گفت تاریخ سیسالۀ آیندۀ پژوهش براساس پدیدارشناسی و دلالتهای این دو مفهوم اصلی نوشته خواهد شد. (ملتزر، 1978، ص 20)
این برداشت پیشبینی تحولات این ایده است که در قالب تحقیقات و تأملات اخير تداوم مییابد و کتاب کنونی نیز گواهی بر آن است.
برای درک اهمیت شگرف این مفهوم و معنای آن در تاریخ نظریه و کار بالینی روانکاوانه نویسندگان مختلف این مجموعه که نامشان و تواناییشان در این زمینه نیاز به هیچ حرف اضافهای ندارد، از ما دعوت میکنند در این راه به مفهوم بینامتنیت اوکتاویو پاز توجه کنیم. تاریخ معنای اصطلاح «دوپارگی» از روانپزشکی پیش از فروید تا او و از فروید و کلاین و فیربرن تا بیون، طولانی و پرفرازونشیب است. معنای این اصطلاح و درکی که نویسندگان مختلف از عملکرد آن داشتهاند براساس خوانشهای همزمانی و درزمانی نویسندگان مختلفی که این کتاب را نوشتهاند متفاوت است.
مفهوم دوپارگی ذهن پیش از این در روانپزشکی به کار میرفته و از دوران باستان در آثار ادبی مطرح بوده است.
هرچند فروید کار نگارش مقالۀ Spaltung یا دوپارگی/ تقسیم ذهن را در کریسمس 1937 آغاز کرد و این مقاله تا سال 1940 منتشر نشد (رجوع کنید به مقالۀ هارتکه در همین کتاب)، این مفهوم پیش از این نیز در سال 1924 در آثار او دیده شده بود.
فروید در مقالۀ «روانرنجوری و روانپریشی» (1924b [1923]) میگوید «ایگو میتواند از درافتادن به یکی از این سه درخواست بپرهیزد: با از شکل انداختن خود، با تسلیم شدن در برابر عواملی که وحدت آن را تهدید میکنند و حتی شاید با ایجاد شکاف یا تقسیم در خودش»(صص 152_153، تأکید از من است).
ذهن انسان میتواند تجربیات دردناک را از خودش یا فعالانه خودش را از این تجربیات جدا کند. زمان درازی است که این مسئله آشکار شده است. تازگی رویکردی که فروید در رابطه با این مفهوم بنیان گذاشت و بعدها کلاین، بیون و ملتزر آن را جرح و تعدیل کردند، در این است که دو یا بیش از دو بخش از خود میتوانند در جهان ذهنی دوپاره شوند و همراه با هم یا جداگانه به زندگی ادامه دهند و براساس منطق ذهنی خودشان و تفاوتهایی که با هم دارند نقشآفرینی کنند.
از نظر فروید، مفهوم دوپارگی مستقل از مفهوم فرافکنی است، اما از نظر کلاین هر دو مکانیسم پیوندی جداییناپذیر با هم دارند. من با لاپلانش و پونتالیس (1967) دمسازم که از نظر فروید دوپارگی یک مکانیسم دفاعی فینفسه نیست، بلکه یکی از آثار فرایندهای دفاعی است. بهگفتۀ آنها این دوپارگی «دقیقاً یکی از دفاعهای ایگو نیست، بلکه ابزار برخورداری از دو روند دفاعی است که پهلوبهپهلوی هم وجود دارند، یکی معطوف به واقعیت است (انکار) و دیگری معطوف به غریزه؛ روند شیوۀ دوم ممکن است به شکلگیری نشانگان روانرنجورانه (مثل نشانگان فوبیا) منتهی شود» (ص 429).
به نظر ملانی کلاین این مفهوم با ایدۀ حالات نایکپارچگی، ایدهای که آن را از وینیکات وام گرفته است، یا حالت پیش از فعال شدن دوپارگی درآمیخته است. در این زمینه، دوپارگی اولین ساختار ذهنی را ایجاد نمیکند، بلکه همزمان با آن نقشآفرینی میکند.
کلاین در سال 1946 این مفهوم را به مفهوم همانندسازی فرافکنانه مرتبط کرد و ایدۀ نوآورانهای را با اهمیتی سترگ برای کار بالینی معرفی کرد که به بازتعریف و بسط مفهوم انتقال و استحکام پایههای انتقال متقابل چونان ابزار کار روانکاو برای درک عملکردیابی ذهنی بیمار منتهی شد. کلاین همچنین این ایده را مطرح میکند که بخش دوپارهشدۀ شخصیت ممکن است به بیرون رانده و دوباره ادغام شود.
بیون یک گام به پیش برمیدارد و میگوید نهتنها بخشهای مختلف خود که عملکردهای ذهنی هم میتواند دوپاره شود.
پیامد آنیتر دوپارگی ذهنی تحلیل رفتن حیات ذهنی است. وقتی بیمار از یک احساس دردناک و تحملناپذیر جدا میشود، از آن بخشی از خود نیز جدا میشود که دربردارندۀ احساسات است. این تحلیل رفتن به شیوههای مختلفی رخ میدهد. فرد احساس تداوم حیات ذهنیاش را از دست میدهد، طوریکه ظرفیت او برای قبول مسئولیت در برابر احساسات و اعمال از میان میرود و درنتیجه ظرفیتش برای دستکاری سرنوشتش بیرحمانه تحت تأثیر قرار میگیرد. در دوپارگی از دست دادن پیوندهای میان تجربیات احساسی مانع از ظرفیت نمادسازی و امکان ساخت بازنماییهای ذهنی میشود.
به باور من، کانسیپر در فصل هفتم با نگاه به دلالتهای نظریه و کار بالینی، به این مسئله که موضوع محوری سراسر این کتاب در زمینۀ مفهوم دوپارگی است میپردازد. او به راسیلون (2006) استناد میکند تا میان دلالتهای بخشهای دوپارهکننده/دوپاره شدۀ ساختار روانی که مرتبط با موضوع تاریخ مندی هستند، پیوند برقرار کند.
«تاریخمندی چونان ابزاری برای تسلط بر بازنمایی روانی، چونان قابلیتی برای بازنمایی هستی واقعی فرد، چون شاهراه فهم ماهیت بازنماییکنندۀ آن چیزی ادامه مییابد که در فرد تحقق مییابد. تاریخمندی راهی به فرایند تحولی ذاتی میگشاید که به کار سوبژکتیو نمادسازی توجه دارد.»
توماس آگدن (1992) در تعریف خود از دو موضع کلاین (پارانوئیداسکیزوئید و افسرده) چون «ابزار ایجاد تجربه»، تأمل عمیقی دارد بر نقش فرد در زمینۀ ایجاد و مشارکت در تاریخ شخصی خود یا ناتوانی او از این نقشآفرینی؛ و نیز تأملی دارد بر موضوع برساخت دیالکتیکی سوژگی. ابزار غیرتاریخی ایجاد تجربه فرد را از هر آنچه او منبودگی میخواند تهی میسازد؛ مراد از منبودگی ظرفیت تفسیر معانی شخصی خود از رهگذر «گامی میانجی میان خود فرد و تجربۀ حسی زیستۀ اوست» (ص 614).
مفهوم گسست تاریخیِ ناشی از دوپارگی به سطحی بودن هیجانی منجر میشود و بر امکان زنده نگه داشتن گفتوگوی صمیمانه با خود درونی یا به قول کلاین، ابژههای درونی تأثیر میگذارد. تأثیر دوپارگی خود بر ظرفیت برقراری روابط صمیمانه با خود یا با دیگران به گمان من دردناکترین تأثیر دوپارگی است، زیرا دوپارگی مستقیماً در فرایند ساختدهی معنا دخالت دارد.
با ایجاد مانع میان خاطرات و یا عملکردهای ذهنی (بیون به دوپارگی نهتنها در ارتباط با بخشهای خود که در پیوند با عملکردهای ذهنی اشاره میکند)، مکانیسم دوپارگی با ساختار هستهای زندگی ذهنی انسان تداخل میکند و معنای تجربیات هیجانی را ویران یا تجزیه میکند و درنتیجه ظرفیت ایجاد نمادها را تحلیل میبرد. در این زمینه نمونههای بالینیای که بوکانفسکی، بولوگنینی و کانسیپر در این کتاب ارائه کردهاند بهشدت روشنگر است. با از دست دادن حس پیوستگی در زندگی، آدمی امکان فاصلهگذاری برای دلالتبخشی مجدد به تجربیات را از دست میدهد. و از این جهت، بوکانفسکی بهدرستی خاطرنشان میسازد که غلبه بر دوپارگی تنها راه دلالتبخشی مجدد است. او از برنگر، برنگر و مام (1987) نقلقول میکند که «دلالتیابی مجدد (Nachträglichkeit) کوششی است در راستای برساختن تروما درون یک تاریخمندی که آن را مفهوم میسازد.» در این زمینه بینشهایی که در جلسات متمرکز بر ناخودآگاه دوپاره مطرح میشوند بیمار را از نحوۀ برساخت تاریخ زندگی در قالبی محدود به تجارب گذشته آزاد میکند؛ برساختی که به تکرار خودکار الگوهای پیشین و زیستن در فضایی تهدیدآمیز میانجامد.
[1]. الیاس مالت دا روخا باروس ویراستار بخش امریکای لاتین مجلۀ بینالمللی روانکاوی است. او روانکاو ناظر و آموزشدهندۀ جامعۀ روانکاوی سائوپائولو، عضو جامعۀ روانکاوی بریتانیا و برنده جایزۀ اعتماد ماری سیگورنی است.
کتاب «دوپارگی ایگو در فرآیند دفاعی» نوشتۀ زیگموند فروید ترجمۀ مولود سلیمانی
کتاب «دوپارگی ایگو در فرآیند دفاعی» نوشتۀ زیگموند فروید ترجمۀ مولود سلیمانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.